Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
بیدلیدن
بیدلیدن
23.01.202512:19
[17]

عضوعضوم حسرت دیدار می‌آرد به بار
نخل بادامم، سراپا چشم حیران، زیر پوست


تأویل
بر مزارم بادامی بنشان و حسرتت را به تماشا بنشین. دیدنی‌ترین من!


اشارات
1. حسرت یکی از واژگان پربسامد غزلیات بیدل است. این واژه (بدون احتسباب مشتقات و مترادفاتش) حدود 400 بار تکرار شده است و 44 مرتبه از این تکرار به «حسرت دیدار» اختصاص دارد که اگر بخواهیم بررسی مفهومی انجام دهیم این آمار به مراتب بیشتر خواهد شد.

1-1. یکی از وجوه حسرت دیدار، همان سنت ادبی و فرهنگی-مذهبی «لن‌ترانی» و حسرت جمعی دیدار حق است که در بسیاری از نگرش‌های دینی-عرفانی، حسرتی ابدی است:
در وصل هم ز حسرت دیدار چاره نیست
با عشق طالعی‌ست که ما آزموده‌‌ایم
یا
جهان به حسرت دیدار می‌زند پر و بال
ولی چه سود که رفع حجاب خوی تو نیست

1-2. بیدل به حسرت دیدار دیگری نیز دچار بود؛ عشق/اردات به «شاه‌کابلی»، نظیر عشق/ارادت مولانا به شمس. «شاه‌کابلی» برای او همان بود که «شمس» برای مولانا. بیدل سه مرتبه و در سه برهۀ زمانی مختلف با او دیدار کرد؛ دیدارهایی که خیلی کوتاه بودند و هربار بدون اینکه از عطش وجودش کاسته شود، شاه‌کابلی غیب می‌شد و بیدل می‌مانند و خارخار جلوه‌‌ای و حسرت و حسرت:
آن خارخار جلوه که ماییم و حسرتش
در چشم آرزو همه مژگان شکست و ریخت

یا
می‌سوخت دلِ منتظر از حسرت دیدار
دامن زدی آخر به چراغان امیدم


ماجرای بیدل و شاه‌کابلی را به صورت نظر (کامنت) به این مطلب افزوده می‌شود.

2. میوۀ بادام تا زمانی که روی درخت است، پوسته‌ای سبز رنگ دارد؛ این پوسته بعد از چیدن بادام و گذر چند روزۀ زمان خشک می‌شود و از میوه جدا می‌گردد؛ به همین دلیل بیدل درخت بادام را به شخصی تشبیه کرده است که هزاران چشم برای دیدار دارد، اما این چشم‌ها در زیر پوست (پلک - پوسته) قرار دارند و صرفاً دیدگانی‌اند که حسرت دیدن را در پی دارند. بادام بدون این پوسته شبیه چشمی است با خیرگی و بهت دائمی، برای همین از آن به چشم حیران تعبیر می‌کند.

3. تحلیل بلاغی بیت: به‌بارآوردن به معنی ثمر و میوه دادن است؛ این عبارت فعلی از لحاظ ادبی در جایگاه استعارۀ فعلیه قرار دارد که با امتداد آن در استعارۀ «حسرت دیدار» (استعارۀ مکنیه از میوۀ بادام و تعبیری بیدلانه از چشم)، «عضوعضو» (استعارۀ مکنیه از شاخه‌های یک درخت) و «من» (استعارۀ مکنیه از درخت) عنصر تخیل را پررنگ می‌کند. این تخیل در مصرع دوم در قالب یک تشبیه و دو استعارۀ دیگر به اوج می‌رسد؛ «نخل بادامم» (تشبیه)، «چشم حیران» (استعارۀ مکنیه از میوۀ بادام) و «پوست» (استعارۀ مکنیه از پوستۀ بیرونی و سبز رنگ میوۀ بادام). همچنین «پوست» در ارتباط با «من» مجاز از پلک است که خودبه‌خود ایهامی به‌وجود می‌آورد. کنایۀ «سراپا» در ارتباط با درخت استعاره از شاخ و برگ است که این هم ایهامی دیگر است. شبکه‌های معنایی «عضو، سر، پا،‌ چشم و پوست؛ بار (ثمر)، نخل و بادام؛ و دیدار و چشم» بخش دیگری از فرم این بیت را تشکیل می‌دهند. در «حسرت» و «به بار آوردن» تضادی ظریف (حتی بیشتر از تضاد، پارادوکس) است و در کنار همۀ این‌ها باید نگاه و کشف شاعرانۀ بیدل را که در قالب یک «تشیص» بیان شده است اضافه کرد.

4. چشم حیران زیر پوست: در «ساختار زبانی» این عبارت پارادوکسی هست که قابل تأمل است. حیرت همواره با بهت و خیرگی همراه است و چشمی که زیر پلکِ برهم‌نهاده (پوست) است نمی‌تواند این خیرگی و بهت را داشته باشد. به هرحال این پلک برهم‌نهاده صرفاً برای این است که طوفان اشک جهان را ویران نکند و مانعی در برابر حیرت عاشق نیست:
عاشقان در حسرت دیدار سامان کرده‌اند
پردۀ چشمی که دارد شور طوفان زیر پوست

5. زیر پوست چشم‌داشتن عضوعضو بدن: ارتباطش را با نخل بادام شرح دادم؛ اما در ارتباط با «من» ایماژی شگفت‌انگیز می‌سازد که بیان‌کنندۀ شدتِ اشتیاق است؛ چنین تصور کنید که در زیر پوستِ انگشت، دست، پا، پشت سر و ... هم چشم‌هایی باشد که اشتیاق دیدار «او» را دارند؛
شب حسرت دیدار توام دام کمین شد
هر ذره ز اجزای من آیینه‌نگین شد

حتی داغی که در دل است خود «چشم مجنونی» است که حسرت دیدار دارد:
داغ هم در سینه‌ام بی حسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بوده ست هامون مرا
(هامون در مصرع دوم استعاره از سینه (دل) است، نقش پا (پای یار) استعاره از داغ است که در عین حال به «چشم مجنون» هم تشبیه شده است. همچنین به نقش جای پای یار در چشم مجنون نیز دقت کنید.)

6. بیدل در دو غزل با مطلع‌های ذیل، «زیر پوست» را به عنوان ردیف به کار برده است و کاربرد این عبارت به همین دو غزل ختم می‌شود.
بس‌که دارم غنچۀ شوق تو پنهان زیر پوست
رنگ خونم نیست بی‌چاک ‌گریبان زیر پوست

و
بس‌که راز عجز ما بالید پنهان زیر پوست
یک‌قلم چون آبله ‌گشتیم عریان زیر پوست

شواهد این مطلب را در دیدگاه‌ها (کامنت‌ها) ارسال می‌کنم.



بیدل دهلوی
احمد علیپور

‎‍#بیدل_دهلوی
@bidelidan
21.01.202512:51
نه ذوق هنر دارم و نه محو کمالم
مجنون توام، دانش و فرهنگ من این است


بیدل دهلوی


‎‍#بیدل_دهلوی
@bidelidan
21.01.202512:39
[ادامۀ پست قبل]

6- با سحرم تو می‌روی: وقتی خورشید غروب می‌کند هستیِ موهوم شمع آعاز می‌شود. وقتی یاد تو غروب می‌کند و تو می‌روی هستی موهوم من آغاز می‌شود:
در پرده بود صورت موهوم هستی‌ام
آیینۀ خیال تو افشای راز کرد

(خیال تو موهوم بودن هستی من را افشا کرد.)

7. نگاهی به ساختار تشبیه در مصرع اول بیندازیم:
نه این که هستی و نیستی مانند شمع پرتوی از خیال تو باشد؛ بلکه هستی و نیستی من مثل هستی و نیستی شمع در گرو یک پرتو است؛ پرتو خیال تو.

8. بیدل گاه نیستی را معادل فنا و مرگ می‌داند بدون این که این نیستی را با نیستی مورد بحث درهم آمیزد، صرفاً مرگ و نابودی را از آن مفاد می‌کند:
ما نفهمیدیم کاینجا نام هستی، نیستی‌ست
از بنای هر عمارت بود خندان ریختن


عمارتِ شمع را در نظر بگیرید که با اولین شعله‌ها، دچار ریزش می‌شود. و هر انسان عبرت‌بینی خرابی و ویرانیِ آجلِ عاجلِ عمارت‌ها را در آغاز خواهد دید.

9. اگر «خیال» را پرتو شمع بدانیم نه خورشید، آن‌وقت مصرع دوم را می‌توان اینجور نگاه کرد: همراه با آمدن شب، پرتو خیالت شمع من را روشن می‌کند (شب زمان خیال‌بافی‌های عاشقان است) و با آمدن روز پرتو تو از فتیلۀ شمع من خاموش می‌شود (اشتغال روزانه انسان را از خیال‌بافی عاشقانه هم دور می‌کند):
شب که حیرت با خیالت طرح قیل و قال ریخت
همچو شمع از پیکرم یکسر زبان لال ریخت
یا
شب خیال پرتو حسن تو زد بر انجمن
شمع چندان آب شد کز دیدۀ پروانه ریخت
یا
شب هجوم جلوۀ او در خیالم جا گرفت
آنقدر بالید دل کآیینه در صحرا گرفت


10. بیدل خداوندگار تناقض‌نماهاست و به‌شکل عجیبی کژتابی‌ها را به ایهام تبدیل می‌کند. در این بیت جهش تخیل او از خاموشی (نسوختن) به خاموشی (سکوت) اعجاب‌انگیز و ستودنی است:
شمع ِفانوسِ حباب از ما منور کرده‌اند
روشنی داریم چندانی‌که خاموشیم ما


زندگی (هستی)، حباب است و ما شمع آن. روشن بودن (سوختن) شمعِ ما خاموشیِ (نسوختن / سکوت) حباب را برهم می‌زند. حباب تا وقتی زندگی دارد که خاموش (ساکت) است و لب باز نکرده است.
مقایسه کنید با:

حبابِ بادپیمای تو وهمی در قفس دارد
تو شمعِِ هستی اندیشیده‌ای‌ فانوسِ خالی را

یا
هستیِ موهوم ما یک لب‌گشودن بیش نیست
چون حباب از خجلتِ اظهار، خاموشیم ما



شواهد
پیوستگی به حق ز دو عالم بریدن است
دیدار دوست هستیِ خود را ندیدن است
و
هر کجا او جلوه دارد عرضِ هستی مفت ماست
عکس را آیینه می‌باید نفس در کار نیست
و
عدمِ سایه ز خورشید معیّن گردید
گر تو شوخی نکنی هستی ما مبهم نیست
و
در جنون‌آباد هستی هیچ‌کس فرزانه نیست
بس‌که یادت می‌دهد پیمانۀ بی‌هوشی‌ام

ز مزاجِ سایۀ آفتاب اثر دوِیی نشکافتم
من اگر نه جای تو داشتم تو چه سان به جای من آمدی
و
بیدل به مقامی که تویی شمع بساطش
یک ذره نی‌ام گر همه خورشید نمایم
و
در مقامی کز تماشایت گدازد هستی‌ام
عرض خجلت دارد ایجاد عرق از آفتاب
و
ای عدم‌پرورده لاف هستی‌ات جای حیاست
بی‌نشانی را نشان فهمیده‌ای تیرت خطاست
و
معنی دود از کتاب شعله انشا کرده‌اند
هر کجا او جلوه دارد، ناز هستی مفت ماست
و
دارم به دل از هستیِ موهوم غباری
ای سیل بیا خانۀ آباد من این است
و
می‌توان در هستی ما دید عرض نیستی
شعله بی شغل نشستن نیست تا استاده است
و
ابتدا و انتها در سوختن گم کرده‌ایم
هرچه دارد شمع از هستی به سر آورده است
و
چو شمع از فکر هستی می‌گدازم
بغل واکردن جیبم نهنگی‌ست ...
و
از عدم آن سوترم برده است فکر نیستی
نیستم زآن‌ها که هستی آرد آسانم به یاد
و
صورت وهم به هستی متهم داریم ما
چون حباب آیینه بر طاق عدم داریم ما
و
هستی موهوم غیر از نفی اثباتی نداشت
رفتن ما گرد پیدا کرد از دامان ما
و
ممنون سِحْربافیِ اوهامِ هستی‌ام
ورنه منِ خراب کجا و کجا نقاب
و
از بس‌که امتحان‌کدۀ وهم هستی‌ام
آید نفس چو آینه‌ام هر زمان به لب
و
همچو شمعت قربت هستی بلاگردان بس است
رنگ‌ها داری که می‌گردد همان گرد سرت


بیدل دهلوی
احمد علیپور

‎‍#بیدل_دهلوی
@bidelidan
11.01.202522:15
[‏11]

بیت هفتم

لاله کجا و کو سمن تا شکند کلاه من
همچو بهار ازین چمن ‌گل به‌سرم تو می‌روی



تأویل
اما بشکفد چه؟! اگر بوی تو درز کند نه لاله‌ای ایجاد می‌گردد نه سمنی، که گُلِ بی تو، گُلِ شمع است؛ داغ‌دارِ داغ‌دار با دودی بر فرق که هرگز و هرگز نخواهد شکست. بی تو بهار، بهارِ شمع است؛ خزانِ خزانی.


اشارات

1- لاله کجا و کو سمن؟:
الف) لاله و سمن مجاز از عمومِ گل است؛ گلی در این چمن وجود ندارد. (استفهام تأییدی)
ب) در مقام مقایسه؛ لاله را نمی‌شود با سمن مقایسه کرد؛ چرا که لاله نماد داغ است و سمن نماد زیبایی و خوشبویی و چهرۀ معشوق. (تضاد)

2- کلاه شکستن: کنایه از برگردانیدن گوشۀ کلاه باشد و نیز کج‌گذاشتن کلاه را بر سر گویند. (برهان) اما همین کج‌گذاشتن و شکستن کلاه خود کنایه از سرافرازی کردن، افتخار کردن و... است.

3- از این چمن: کدام چمن؟
الف) چمنی که لاله و سمنی ندارد، به عبارتی گلی ندارد.
ب) چمنی که فقط گل لاله (داغ) دارد (یا حتی ندارد).
آیا مجاز از دنیا است؟

4- گل‌به‌سر: کلید درک این بیت و تناسب و ارتباط تصاویر آن منوط به درک این ترکیب کنایی است. در فرهنگ‌های مختلف ذیل این ترکیب آمده است که:
گل به سر: برخوردار از عزت و احترام
گل به سر داشتن: عیش داشتن، نشاط و شادمانی داشتن
که به سر کسی زدن: خشنود و شادمان گردانیدن او
رجوع کنید به واژه‌نامۀ شعر بیدل (اسدالله حبیب) / فرهنگ بیدل (عبدالوهاب فایز)

اما «گل‌به‌سر بودن / داشتن»، در نگاه بیدل، اغلب، اگر نه به معنیِ مطلق، لااقل در معنای ایهامی، مفهوم «داغ‌دار بودن» را دارد؛ چرا که یکی از معانی گل «فضول سوختۀ فتیلۀ شمع؛ سیاهی و سوخته که بر فتیله گرد آید و مانع خوب روشنایی دادن آن شود» (لغت‌نامه) است:
چو شمع چاره ندارم ز سوختن بیدل
وفا گلی به سرم زد که داغدارم کرد
یا
حاصل نقد نشاطم کیسۀ داغ است و بس
همچو شمع از سوختن گل‌درکنارم کرده‌اند
یا
رمید فرصت و ننواخت عشقم از گلِ داغی
گذشت برق و نگشتم دچار سوختگی‌ها

جالب است آقای حبیب ذیل واژۀ «گاز» نگاشته است که «وسیلۀ آهنی که با آن گل شمع را می‌گرفتند»، (چیزی شبیه همان «مقراض» معروف پیشینیان) بی‌آنکه در ذیل «گل‌به‌سر» اشاره‌ای به داغ‌دار بودن داشته باشد.

5- در شعر بیدل، شمع به واسطۀ داشتن همین «گلِ داغ» بارها با بهار و متعلقات آن همنشین شده است:
چون شمع قانعیم به یک داغ از این چمن
گل بر هزار شاخ نبندد بهار ما
یا
عیش بهار عشق ز پهلوی عجز نیست
در باغ نیز شمع گل از خویش چید و بس
یا
دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم
صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم

6- شمع به واسطۀ همین گل، بهاری است که می‌سوزد تا استعارۀ خارق‌‌العادۀ «بهار سوختگی‌ها» خلق شود:
بیا که هست هنوز از شرار شعلۀ عمرم
نفس‌شماری صبحِ بهارِ سوختگی‌ها‍

مقایسه کنید با:
بهار عمر باید در خزان کردن تماشایش
گل شمعی که ما داریم در چیدن چمن دارد

7- در جایی دیگر به واسطۀ سنت ادبی استعارۀ لاله (داغ) شمع را «بهار لاله‌زار این چمن» می‌نامد:
گلفروش است از بهار لاله‌زار این چمن
آتش داغی که در پیراهنش خاکستری ست

جز شمع که می‌سوزد و گل داغش را عرضه می‌کند و بزمیان بر دورش حلقه زده‌اند کدام بهار است که بازار گرمی از گل‌فروشی دارد؟
کدام داغ آتشین است که در پیراهنش خاکستری (بالقوه) پنهان کرده است؟ شمع.
بساط نیستی گرم است، کو شمع و چه پروانه؟
کف خاکستری در خود فرو برده‌ست محفل را


8 - با این اوصاف، «بهار» در مصرع دوم می‌تواند استعاره از شمع باشد. حالا که این معنای کنایی را دریافتیم، پرده از روی «کلاه من» نیز برداریم و ارتباطش را با سایر تصاویر بیت مشخص کنیم. بیدل دود سیاهی را که بر فراز شعلۀ شمع، به خاطر سیاه شدن فتیله (گل داغ) شکل می‌گیرد کلاه آن می‌داند:
آفت، سر و برگ هوس‌آراییِ جاه است
سرباختنِ شمع ز سامانِ کلاه است
یا
پرواز آرزوها ما را به خواری افکند
دودی ‌که ‌در سر ماست ‌گر بشکند کلاه است

9- وقتی فتیلۀ شمع می‌سوخت و سیاه می‌شد، دود می‌کرد و برای این که بهتر بسوزد آن را می‌بریدند یا اگر بیدلانه‌تر بیان کنیم، می‌چیدند:
هر کجا تیغ تو بنیاد کند گل‌چیدن
رقص گیرد چو سر شمع ز سر دستارم


با چیدن گل داغ، کلاهِ شمع (دود) می‌شکست. (مفهوم کنایی کلاه‌شکستن را مد نظر داشته باشید و آن را بسنجید با بهتر سوختن و نورانی‌تر شدن شمع)

9- یک بار دیگر بیت را بخوانیم:
لاله کجا و کو سمن تا شکند کلاه من
همچو بهار از این چمن، گل به سرم تو می‌روی


برای داشتن کلاه (دود)، گل داغی لازم است، رفتن تو این داغ را بر سر (دل) من می‌گذارد، حالا که داغی هست باید سری بریده (چیده) شود و وقتی سری بریده شود کلاهی (دود) شکسته می‌شود و شعلۀ جدیدی متولد می‌شود. زهی عشق، زهی افتخار! زهی آزادی.
[ادامه در پست بعدی]
05.01.202519:43
عمرِ سبک‌عنان ‌کجاست از نظرم تو می‌روی
دامن خود گرفته‌ام می‌نگرم تو می‌روی


تأویل:
شرحه‌شرحه‌هایِ من! می‌روی و این متداومِ مکرر، کمت نخواهد کرد که پسِ گذار هر موج، موجی‌ست دیگر و پسِ هر نفس، نفسی دیگر و پسِ تو، باز تو و پسِ تو، باز تو و پسِ تو، باز تو! گویی نسبتی‌ست موج را با دریا، نفس را با عمر و تو را با من. هیهات! چه تفاوت، به لابه و التماس چنگ زنیمش یا به تدبیر و احتیاط برچینیمش که تو از دامن ما، پس از خودت، که تو از دامن ما پیش از خودت خواهی رفت. هیهات! هیهات!



اشارات:
1- سبک‌عنان به معنی سریع و چالاک است.
2- با توجه به بیت دوم، (موج نقاب حیرت است بر رخ اعتبار بحر / گر گهرم تو ساکنی ور گذرم تو می‌روی) عمر می‌تواند استعاره از موج دریا باشد، این استعاره مفهوم تازه‌ای از این بیت را رمزگشایی می‌کند.
3- همچنین «عمر سبک‌عنان» که به صورت مکرر در حال رفتن است، می‌تواند تعبیری از نَفَس باشد.
4- «از نظرم تو می‌روی» ایهام دارد: الف) تو از پیش چشمم می‌روی. ب) به عقیدۀ من تو هستی که داری می‌روی.
5- «دامن گرفتن» ایهام دارد: الف) چنگ زدن به دامن به معنی: مانع رفتن کسی شدن. متوسل شدن دادخواهی کردن. ب) دامن را میان پا یا به دست گرفتن و برچیدن که به معنی احتیاط کردن و مراقبت کردن است.
6- در معنی ایهامیِ استعارۀ «عمر» به «موج»، «خود» به دریایی برمی‌گردد که هرچقدر دامنش را جمع می‌کند نمی‌تواند مانع از رفتن موج‌هایش شود.


شواهد:

بیدل ز نفس‌ها روش عمر عیان است
نقش قدم از موج بود آب روان را
و
کاروان عمر بیدل از نفس دارد سراغ
جنبش موج است گَردِ رفتنِ سیلاب‌ها
و
رفتن عمر ز رفتار نفس‌ها پیداست
وحشتِ موج، تماشایِ خرامِ دریاست
و
سراغ عمر ز گَردِ رمِ نفس کردیم
محیط بود تحیرعنانِ رفتنِ موج


بیدل دهلوی
احمد علیپور

‎‍#بیدل_دهلوی
@bidelidan
23.01.202502:52
[در ادامه‌ی فرسته‌ی پیشین]

5-2. ابیاتی که توصیف آنها از «نهنگ» بیشتر به «وال» شبیه است:
قناعت ساحل امن است افسون طمع مشنو
مبادا کشتی درویش در کام نهنگ افتد

(تعریف اسدی از وال را متبادر می‌کند: ماهی بزرگی باشد که کشتی را فروبرد. [لغت فرس])
یا
بیدل اینجا آفت امداد است سعی عافیت
فکر ساحل می‌تراشد کشتی از کام نهنگ

(تمساح کوچک‌تر از آن است که بخواهد به کشتی آسیبی بزند. توصیف زکریای قزوینی از شکار بچه‌وال در کتاب آثارالبلاد از زبان شخصی به نام «عذری» در قرن پنجم هجری، گواهی بر نزدیکی این بیت به وال است: «... [بچه‌وال زخمی] چنان به اضطراب و جنبش می‌آید که گاهی دم او بکشتی خورده، باعث برگشتن آن می‌شود.)
یا
به یاد نیستی رو تا شوی از زندگی ایمن
به آسانی برون نتوان ز کام این نهنگ آمد
(بیرون آمدن از کام نهنگ شما را به یاد یونس نمی‌اندازد؟)
یا
تو ناخدای محیط غرور باش که من
ز جیب خوبش فرورفته‌ام به کام نهنگ
(آیا اشاره‌ای به یونس ندارد؟)
یا
ای شمع عافیتکدۀ تسلیم نیستی‌ست
کشتی‌نشینِ کام نهنگ خودیم ما
(آیا اشاره‌ای به یونس ندارد؟)
یا
کشید شعلۀ دل سر ز جیب اشک آخر
محال بود نهفتن دم نهنگ در آب
(دم وال است که در آب فواره می‌کند)
یا
آیینه به صیقل زن اگر حوصله خواهی
در قلزم تحقیق صفای تو نهنگ است
(این وال است که در زلالی و صفای دریا شنا می‌کند نه تمساح)
یا
عالمی را می‌برد حسرت فرو
این نهنگ تشنه دریا می‌کشد

یا
رسوایی موهوم گریبان در ننگست
زین بحر نه ماهی نه نهنگم که برآیم

یا
دماغ مشرب عشاق قطره‌حوصله نیست
محیط جرعه شود تا کشد نهنگ شراب

یا
دل به آفت واگذار و ایمن از توفان برآ
بر کنار این کشتی از هول نهنگان می‌رسد


6- جالب است که شاعر مضمون‌پردازی مثل بیدل حتی یکی بار با «وال» مضمون سازی نکرده است (لااقل در غزلیاتش که من امکان جست‌وجو داشتم) و به احتمال زیاد مضمون‌های خود را از «وال» با همان واژۀ «نهنگ» بیان کرده است.

7- جناب بیدل! کاش نام «یونس» را هم به غزلیاتت راه می‌دادی قربانت شوم.

8- این بیت از محتشم کاشانی که حدود 150 سال قبل از بیدل متولد شده است،‌گواهی بر این است که برخلاف نظر استاد مینوی و همچنین لغویونی که نهنگ را صرفاً در معنای تمساح دانسته و به کار برده‌اند، معنی «وال» نیز داشته است.
زندان تنگ خاک به یوسف حواله شد
کام نهنگ را تن یونس نواله شد


در باب یونس «در انجیل متی آمده است که یونس سه شبانه‌روز در شکم وال بود،‌و در این مورد در عربی به جای وال یا تنین (لفظ عبری) لفظ حوت استعمال شده، اما یونس را در عربی ذوالنون نیز لقب داده‌اند، یعنی صاحب نون، و نون معادل حوت است، و بنابراین هر دو به معنی وال می‌شود..» (مینوی؛ منبع پیشین)

البته این بیت، ‌باز از محتشم، نشان می‌دهد که او نیز گاهی نهنگ را به معنای «تمساح» به‌کار می‌برده است:
بحرِ موّاج، چنان بسته که هر موجی از آن
ارۀ پشت نهنگی شده بر پشت سمک


به هر حال باید توجه کرد که درک و دریافت قدما از وال و نهنگ و تمساح بیشتر بر اساس شنیده‌ها بوده و به همین دلیل نباید انتظار توصیفی دقیق از آنها داشت.

8- القصه، در فرهنگی که سلیمان و جمشیدش ادغام می‌شود چه ایرادی دارد که «نهنگ» از «تمساح» شروع شود،‌ به «وال» آمیخته گردد و در نهایت خود را از خباثت «تمساح» برهاند؟


بیدل دهلوی
احمد علیپور

‎‍#بیدل_دهلوی
@bidelidan
21.01.202512:48
[ادامۀ پست قبل]

5. «نهنگِ آیینه» استعاره از جوهر آیینه است. پس در «توفان‌نفس نهنگ محیط تحیّریم» با تشبیهی سر و کار داریم که مشبه‌به‌ آن خود یک استعاره است. این استعاره در بیت زیر به صورت تشبیهی ظریف بیان شده است:
بی تو از هستی من گر همه تمثال دمد
آب آیینه ز جوهر کند ایجادِ نهنگ


5-1. جوهر آیینه چیست؟ دکتر حبیب جوهر آیینه را «موج‌هایی که بر اثر صیقل بر آیینه‌های آهنین پدیدار می‌گردد» می‌داند (نک: واژه‌نامۀ شعر بیدل) اما به نظر می‌رسد بین موج آیینه و جوهر آیینه تفاوت باشد.
5-1-1. موج آیینه بر اثر ناترازی سطح آیینه شکل می‌گیرد و حتی در بعضی از آیینه‌های امروزی که با دستگاه‌های پیشرفته ساخته می‌شوند مشاهده می‌شود؛ اما جوهر آیینه رگه‌هایی از تلألؤ و درخشش سطح صیقل‌خوردۀ آیینه (یا حتی خراش‌های بسیار ظریفی که بر اثر صیقل شکل می‌گرفته‌اند) هستند که بسیار ظریف‌تر و کوچک‌تر از موج آیینه‌اند (باریک‌تر از مو که چه عرض کنم حتی باریک‌تر از کمرِ «او»):
دل شکست اما کسی بر نالۀ ما پی نبرد
موی چینی جوهر آیینۀ فغفور شد

(موی چینی: ترک ظریفی که به روی ظروف چینی می‌افتد)
یا
جوهر آیینه عرض حیرت احوال ماست
ناله را فکر میانت سخت لاغر می‌کند.

(میان: کمر)
یا
این زمان عرض کمال خلق بی تزویر نیست
جوهر آیینه آبی دارد اما زیرکاه


5-1-2. موج آیینه در اثر ناترازی سطح آن شکل می‌گیرد، اما جوهر آیینه از صیقل زیاد و صفای آیینه شکل می‌گیرد:
آیینه به صیقل زن اگر حوصله خواهی
در قلزم تحقیق صفای تو نهنگ است

(قلزم تحقیق، آیینه است و نهنگ، جوهر آن)

5-1-3. همچنین، موج آیینه ثابت است اما جوهر آیینه که تلألؤ است، جلوه می‌کنند و محو می‌شوند:
جوهر آیینۀ من سوخت شرم جلوه‌اش
حیرتی گل‌کرده بودم لیک محو ناز شد


القصه، اگر آیینه را دریا در نظر بگیریم، موجش را موجه‌های (بی‌حرکت) آن و جوهرش را که از دل موج‌ها سر بیرون می‌آورد و محو می‌شود، نهنگش (تمساح یا وال) بدانیم، زیباتر از این است که آن را دریا و موجش را نهنگ فرض کنیم.
البته ابیاتی که گواه بر یکی بودن موج و جوهر باشند هم (حتی بیشتر) یافت می‌شود؛
آگاهی‌ام سراغ تسلّی نمی‌دهد
از جوهر، آبِ آینه‌ام موج‌دار ماند


اما از آنجا که نگاه منِ نوآموز ذوقی-پژوهشی است، اجازه بدهید آنها را متمایز کنیم.

6- سرکشیدن: در این بیت شاهد سرکشیدن آفاق و دریا به وسیلۀ «آیینه»، «نهنگ» و «ما» هستیم که به بررسی هر یک از آنها می‌پردازیم:
6-1. آیینه؛ آیینه که دستگاه عالم بی‌انفعالی شعر بیدل است، سیری‌ناپذیر است و گنجایش پذیرش آفاق را دارد:
همه گر عکس آفاق است، در آیینه جا دارد
بنازم دستگاه عالم بی‌انفعالی را


6-2. نهنگ: نهنگ هم مظهر بلعیدن و سرکشیدن است؛ به نحوی که دریا را به‌جرعه‌ای سرمی‌کشد و خلاص:
دماغِ مشربِ عشاق، قطره‌حوصله نیست
محیط جرعه شود تا کشد نهنگ شراب


همچنین کام آن آسیایی است که هیچ دانه‌ای از آن جان سالم به در نخواهد برد:
بیدل از گردون سلامت چشم نتوان داشتن
الوداع دانه گو، کام نهنگ است آسیا


6-3. حال چه می‌شود اگر نهنگی در دل آیینه‌ای باشد؟ نهنگ و آیینه‌ای که هر دو نماد بلعیدن‌اند؟
آیینه عالمی را بی دم‌زدن فرو برد
آغوش سینه‌صافی کام نهنگ دارد
(آغوشِ سینه‌صافی، آیینه است، سینه‌صافی اشاره به صیقل‌خوردن آن دارد و نهنگ همچنان جوهر آیینه است.)

6-4. من: کافی است دچار حیرت شوی و سر در جیب خود فروکنی تا چشمِ ‌به‌هم‌نیامده‌ات مثل آیینه، نهنگی از جوهر (به معانی دیگر جوهر مثل لیاقت، استعداد و... نیز توجه کنید) برون آرد و سربکشد هرچه هست را:
بیدل به جیب خویش فرو برد حیرتم
چشم به هم نیامده کام نهنگ بود


آری نتیجۀ سربه‌گریبان فرو بردن، دریا شدن است:
ز سیر عالم دل غافلیم ورنه حباب
سری اگر به گریبان فرو برد دریاست


این سر به گریبان فروبردن همان خاموشی است:
چو صبح، شور در آفاق می‌توان افکند
به یک نفس‌زدنی گر خموشی‌آموزی


و این خاموشی حاصل «تغافل» است:
خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل
آفاق نوشتم به یک انشای تغافل


7. جوهر در مقابل عرَض یک اصطلاح فلسفی است که اگرچه در بیت اصلی این مقاله مورد نظر نیست (چرا که واژۀ جوهر در آن ذکر نشده)، اما در ابیات شاهد مثال ممکن است به صورت ایهامی در لایه‌ای از لایه‌های معنی حضور داشته باشد.

[ادامه در پست بعد]
21.01.202512:23
[14]‌‏
بیت مقطع

بیدل از التفات تو دوری من چه ممکن است
در وطنم تو مونسی همسفرم تو می‌روی


تأویل
ای مونس! ای همراه! ای همدم! ای منِ منِ من! ای همیشه منِ منِ من...


اشارات
1. التفات: التفات در لغت به معنی وانگریستن، به گوشۀ چشم نگریستن، برگشته‌نگریستن و امثالهم است؛ اما در مقام کنایه مفهوم توجه و لطف و عنایت را می‌رساند:
سرمه این مقدار باب التفات ناز نیست
چشم او بر خاکساری‌های ما افتاده است
(باب التفات ناز نیست: شایستۀ توجه «ناز» نیست)
یا
التفات عشق آتش ریخت در بنیاد دل
سیل شد تردستی معمار این ویرانه را


التفات متضاد «عتاب» است:
از تو با توست التفات و عتاب
ورنه در آب نیست غیر آب

2. دوری: دوری وقتی شکل می‌گیرد که انسان در جست‌و‌جوی چیزی باشد؛ و هرچقدر هم دستگاه جست‌وجوی انسان بیشتر و قوی‌تر باشد، دوری بیشتر می‌شود (نه اینکه هرچقدر دوری بیشتر باشد دستگاه جست‌وجو قوی‌تر می‌شود):
دوری مقصد به قدر دستگاه جست‌وجوست
قطع کن وهم و خیالِ قاصد و پیغام را


3. وقتی در پی کسی یا چیزی هستی، خود را از آن ممتاز کرده‌ای و این تمایز و افتراق، «خودبینی» را به وجود می‌آورد و این خودبینی همان «هستی‌ موهوم» است که مانع از وصول انسان به «نیستی» می‌شود:
دوری منزل مقصود ز خودبینی‌هاست
اگر از خویش ‌کنی قطع نظر، نزدیک است


4. نه تنها دوری، که نزدیکی هم وحدتِ «نیستی» را برهم می‌زند؛ اینجاست که «هجر و وصل» تدبیر «دویی» برای تشکیل «کثرت» می‌شود:
دوری و نزدیکی از زیر و بم ساز دویی‌ست
هجر و وصلی نیست اینجا پردۀ نیرنگ اوست
(نیرنگ: تدبیر)

5. اما انسان چه کند با این «هستی موهوم» که به آن دچار است؟ واویلا اگر این «دوری» به «حسرت دیدار» مزین نمی‌شد:
با همه کلفت دوری به همین خرسندیم
که در آیینۀ ما حسرت دیداری هست

6. تخلص «بیدل» در جایگاه منادا ایهام و ابهاماتی را به وجود می‌آورد:
6-1. آیا این «او» (معشوق) است که بیدل را صدا می‌زند و «اتحادش» را با او (بیدل) تأیید و یادآوری می‌کند؟ در این صورت بیتِ مقطع، جواب ابیات دیگر این غزل است. در این صورت برای درک «التفات»، اشارۀ 7-2 (نگاه دوم) را در نظر داشته باشید.

6-2. اگر بیدل است که «خود» را صدا می‌زند، «دوری ما» ایهام می‌گیرد: 1) دوری ما: دوری بیدل از خودش.
دوری از خود قیامت است اینجا
بی‌تو زحمت‌کش خیال خودیم

2) دوری بیدل (من) از او (جانان)
گر به این ساز است دور از وصل جانان زیستن
زنده‌ام من‌ هم به آن ننگی ‌که نتوان زیستن...

7. آیا حضور «بیدل» تناقض «خودبینی» را شکل نمی‌دهد؟
7-1. نگاه اول: در سنت عرفانی قبل از بیدل، «حق» دانستن «خود»ها را مشاهده کرده‌ایم؛ همچنان که منصور «انا الحق» سر می‌زد. به نظر می‌رسد بیدل از این فراتر رفته و «حق» را «خود» می‌داند و «بیدل» خطابش می‌کند.

7-2. نگاه دوم: التفات اصطلاحی در علم معانی است و آن «چنان است که از مخاطبه به مغایبه رفته آید یا از مغایبه به مخاطبه» (لغتنامۀ دهخدا). با توجه به این مفهوم، بیدل یک بازی زبانی را به بهترین نحو ممکن اجرا کرده است و التفاتش از «بیدل» غایب/حاضر به «تو»ی حاضر/غایب در کنار واژۀ «التفات» حق مطلب «نیستی» را ادا کرده است. به بیت زیر دقت کنید:
سایه افسرده‌ام لیک التفات نیستی
آفتابم می‌کند گر بی نقابم می کند


مکانی که سایه است، اما با گذر زمان و تغییر زاویۀ تابش خورشید، آفتاب می‌شود. این تغییر زاویه، و از سایه (غایب) به آفتاب (مخاطب) رسیدن را «التفات نیستی» می‌نامد.

7-3. نگاه سوم: اشارۀ 6، قسمت 1 (6-1)

8- در وطنم تو مونسی همسفرم تو می‌روی: همچنان ایهام «من» و «تو» پابرجاست و این ابهام که معلوم نیست کی با کی می‌رود اوج هنر ایهام در یک شعر است.
[ادامه در پست بعد]
10.01.202522:43
[10]
بیت ششم

با نفس آمد و شدی‌ست لیک ندارم امتیاز
قاصد من تو می‌رسی نامه‌برم تو می‌روی


تأویل
هوا، هوای توست و سینه، مخزن‌الاسرارت. نمی‌دانم با دَمم تو می‌آیی و با بازدم تو بر‌می‌گردی یا با بازدمم تو می‌آیی و با دم تو می‌روی! هرچه هست، با نفس، مبارکْ‌ ‌آمد و شدی‌ست؛ از تو به من و از من به تو؛ از من به تو و از تو به من.


اشارات
1- امتیاز: به معنی «تمیز و تشخیص» است.

2- ندارم امتیاز...: نمی‌توانم تشخیص بدهم که قاصد من تو می‌رسی «یا» نامه‌برم تو می‌روی.

3- با نفس آمد و شدی است: نه این که کسی بیاید و یا برود، این نفس است که در نگاه شاعرانۀ بیدل تشخص پیدا می‌کند و این تشخص در دیوان او با مضمون‌یابی‌های ظریف و مختلفی همراه شده است؛ مثلاً:
چون نفس از مدّعای جست‌وجو آگه نی‌ام
این‌قدر دانم که چیزی هست و من گم کرده‌ام


نفس به آدم سرگشته‌ای تشبیه شده است که در پی چیزی مدام «می‌آید» و «می‌رود».

4- آمد و شد نفس را مقایسه کنید با آمد و شد موج. (بیت اول و دوم)

5- قاصد و نامه‌بر در مقابل هم قرار گرفته‌اند؛ قاصدِ من (دم) کسی که نامه‌ای می‌آورد و نامه‌بر (بازدم) کسی که نامه‌ای می‌برد.

6- مقایسه کنید با «عمر سبک‌عنان کجاست، از نظرم تو می‌روی.» (بیت اول)

7- در کل تناسبی هم میان «نفس» و «امتیاز» وجود دارد؛ در طبابت قدیم، در مقابل دهان بیمارِ دم مرگ، آیینه می‌گذاشتند تا از رد غبارِ نفس بر آیینه حیاتش را تشخیص (امتیاز) دهند.
کلفتی از امتیاز زندگانی می‌کشیم
بر رخ آیینۀ ما هم نفس پیچیده است


و آیا مصرع اول (رفت و آمد نفسی هست و امتیازی نیست) به همین تصویر اشاره ندارد؟

8- در جایی دیگر نیز «عمر سبک‌عنان» (نفس) را قاصد می‌داند، منتها قاصدی که می‌رود و هرگز برنخواهد گشت و نامه‌ای نخواهد آورد:
بیدل از عمر مجو رسم عنان گرداندن
قاصد رفتۀ ما بازنگشتن خبر است

یا
برگشتن از آن انجمن انس محال است
هشدار که قاصد ز بر یار نگردد


9- در بیتی دیگر، نفس (زندگی / عمر) را وادی عجز می‌داند که قاصدِ دم به وسیلۀ بازدم پیغام را بر‌می‌گرداند:
بید‌ل به وادی عجز، کم بود راه مقصود
قاصد پیام حیرت، از ما به پیش ما بُرد


10- گاه هم قاصد باید خبر مرگِ «من» را ببرد و اگر انسان به سخت‌جانی دچار باشد دیگر پیغامی در کار نیست:
به رنگی سرگران افتاده‌ایم از سخت‌جانی‌ها
که دشوار است قاصد هم ز ما پیغام بردارد


با وجود این، آیا نمی‌شود برداشت دیگری از مصرع دوم داشت بدون این که «یا»یی میان دو جمله فرض کرد؛ تو به عنوان قاصد من می‌رسی و نامه (خبر) مرگ مرا (به هر علتی، مثلاً شوق زیاد یا ..) می‌بری. در این صورت «امتیاز نداشتنِ» اشارۀ 7 هم پررنگ‌تر می‌شود.

11- این آمد و شد نفس در نگاه بیدل از او «قاصدی» ساخته است که در برخی ابیات پی بردن به بنیاد استعاری‌اش ظرافتی بیدلانه می‌خواند. به این بیت توجه کنید:
ناله‌ام یارب چسان خاطرنشین او شود
نامه خاموشی‌بیان، قاصد فراموشی‌پیام


در سینه ناله‌ای دارد که رها کردن و روانه‌کردنش به سوی یار، گستاخی و بی‌ادبی است، پس لاجرم نالۀ خاموشی خواهد بود. اما همین نالۀ خاموش قاصدی می‌خواهد برای تشریح روزگار به پیش یار، شاید که خاطرنشین او شود. جز نفس چه کسی به وادی سینه رفت و آمد دارد؟ آری قاصد مصرع دوم، «نفس» است که باید نامۀ نالۀ خاموش را به «او» برساند، اما امان از این نامۀ خاموش و این نامه‌رسان فراموش‌کار!
مقایسه کنید با:
هزار نامه گشودم ز ناله لیک چه سود
کسی ندید که من قاصد چه پیغامم

و
قاصد ملک فراموشی کسی چون من مباد
نامه‌ای دارم که هر جا می‌برم گم می‌کنم


نامه (در نامه‌ای دارم)، همان ناله است که به هر روشی که شده، نباید به مقصد برسد. به هرحال او دلدار است و دل نزد وی. بردن و رساندن نالۀ «من» به دلدار قطعاً باعث شوریدن دل «من» نیز می‌شود. پس نباید پیغامی گزارده شود:
پیش دلدار است دل، قاصد دمی کانجا رسی
دم نخواهی زد که ما چیزی پیامش کرده‌ایم


12- اما، جان من فدای بیدل، آنجا که اضطراب و اشتیاق و انتظار و امید را از صدای پای قاصد نفس، در تپش‌های تند تندِ قلب می‌شنود و می‌شعراند:
امروز نامه‌ام ز بر یار می‌رسد
من گامِ قاصد از تپشِ دل شمرده‌ام



شواهد
در ملک خیال آمد و رفت نفسی بود
اکنون خبر دل که دهد قاصد ما رفت
و
به حیرتم چو نفس قاصد چه مکتوبم
که رفتنم همه جا بی‌درنگ می‌آید
و
امتیاز وصل و هجران دورباش کس مباد
آه ازین غفلت که با او نیز تنهاییم ما
و
فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد
امتیازی که نفس در چه شمار است اینجا
و
تک و پوی نفس از عالم عبرت فنی دارد
مپرس از بازگشتن قاصد ما رفتنی دارد



بیدل دهلوی
احمد علیپور

‎‍#بیدل_دهلوی
@bidelidan
22.01.202505:16
[ادامۀ پست قبل]

شواهد
زین عرض جوهری‌ که درآیینه دیده‌ایم
خط بر جریده‌های هنر می‌کشیم ما
و
طرف دیدۀ خونبار نگردی، زنهار!
اشک چون آینه شد کام نهنگ است اینجا
و
عالمی را می‌برد حسرت فرو
این نهنگ تشنه دریا می‌کشد
و
عرض کمال رونق بازار ما شکست
جوهر ز آب آینه موج خطر کشید
و
طلسم حیرتم و یک‌نفس قرارم نیست
به آبِ آینۀ دل سرشته‌اند مرا
و
در چارسوی دهر گذر کرد خیالت
لبریز شد از حیرت آیینه دکان‌ها
و
شمع، سامانِ نگه در همه اعضا دارد
بیدل از حیرت آیینۀ ما هیچ مپرس
و
سرتاسر آفاق یک آغوش عدم داشت
جز هیچ نگنجید دراین تنگ فضا هیچ
و
هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد
بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق در بندد
و
انفعال هستیِ آفاق را آیینه‌ام
هرکه روتابد ز خود با من مقابل می‌شود
و
تا کی چو گهر در گره قطره فسردن
طوفان شو و آفاق به یک دیدۀ تر گیر
و
تو هم خاموش شو بیدل که من از یاد دیداری
به دوش حیرت آیینه می‌بندم فغان‌ها را
و
حیرت، کفیلِ پر زدنِ گفت‌وگو نشد
شادم که آبِ آینه‌ام شعله‌خو نشد
و
ملک آفاق گرفتیم و گدایی باقی‌ست
پادشاهیم اگر کنج مزاری گیریم
و
دمی به یاد خیال تو سر فروبردم
به آفتاب رساندم دماغ زانو را



بیدل دهلوی
احمد علیپور

‎‍#بیدل_دهلوی
@bidelidan
21.01.202512:48
[13]‏
بیت نهم

عکسِ حضورِ عیش ما خارجِ شخصْ هیچ نیست
من ز برت کجا روم، ‌گر ز برم تو می‌روی


تأویل
عطرت را کجا زیسته‌ام، در کدامین زندگی که تن به خطرِ شکوفیدن درنمی‌دهم؟ هرچه هست در دل این غنچگی‌ست که بیرونِ قفس، زندان، آنجاست. زهی وحدت! غنچه یعنی یک روح در یک آغوش، که هرچه جز این، خلل در یکتایی است. من تو را درز نمی‌دهم، هرچند که تمثال غنچه‌ای میانۀ آینه پیداست


اشارات
1- عکس و شخص
: عکس (مثال و تمثال) تصویری است از کسی یا چیزی که در آیینه می‌افتد، و کسی یا چیزی که تصویرش در آیینه افتاده است «شخص» آن است:
نه شخصم معیّن، نه عکسم مقابل
خیال‌آفرینْ‌حیرتِ خودنمایم

یا
بشکنم دل تا شوم با رمز تحقیق آشنا
شخص هم عکس است تا آیینه در دست من است


2- حضور عیش: حضوری که باعث عیش می‌شود:
به اقبال حضورت صد گلستان عیش در چنگم
مشو غایب که چون آیینه از رخ می‌پرد رنگم

3 – عکس حضور عیش ما: عکس و تمثالی از حضور عیش‌آفرین ما؛ به عبارتی ساده‌تر، جلوه‌ای از زندگی ما که مسرت‌بخش است. از نظر بیدل «او / معشوق»، شخص است و تصویرش در آیینه «عکس» ماست؛ و این که «او / معشوق / شخص» خود را «تو / عاشق / تمثال» می‌نماید،‌ خوش‌باشِ حضور در آیینۀ هستی است:
تمثال به‌ غیر از اثر شخص چه دارد؟
خوش باش ‌که خود را تو نمودن هنر اوست


3.5- خارج شخص هیچ نیست: برای در ک این قمست، مصرع اول از بیت اخیر کفایت می‌کند.
تمثال به‌ غیر از اثر شخص چه دارد؟



4- من ز برت کجا روم،‌ گر ز برم تو می‌روی: به حرکت شخص در مقابل آیینه فکر کنید، شخص حرکت می‌کند؛ تمثال نیز. شخص از کنار آیینه رد می‌شود و به مسیرش ادامه می‌دهد؛ اما تمثال از بین می‌رود. تو می‌توانی از کنار من بروی و به رفتنت ادامه بدهی،‌ اما با رفتن تو من به پایان خواهم رسید.

5- در بیتی دیگر تمثالِ بی شخصش را (خود بی او را) گم‌گشته‌ای می‌داند که سراغی نخواهد داشت:
سراغ خود درین دشت از که پرسم
که من تمثالم و آیینه تارست

(زنگاری حجاب واقع شده است.)

6- هرچه هست «شخص» است، اگر آیینه‌ای در مقابل «عدم» بگذاریم چه‌ تمثالی را می‌نمایاند؟ آیینه‌ای که هیچ تمثالی را در بر ندارد، آیینه است؟ از نظر بیدل، تمثال که هیچ،‌ حتی خود آیینه هم خیالی از «شخص» است:
فسون ظاهر و مظهر مخوانید
خیال است این چه تمثال و چه مرآت

جهان گل‌کردۀ یکتایی اوست
ندارد شخص تنها جز خیالات


7- اگر تخیلتان آنقدر قوی است که می‌توانید کسی را تصور کنید که تصویر خود را در آیینه در آغوش کشیده باشد آن‌وقت می‌توانید معنی «آغوش» را هم برای «بر» لحاظ کنید: من ز برت کجا روم، گر ز برم تو می‌روی:
در وصل هم کنارِ خیالیم، چاره نیست
آیینه‌ایم و عکسْ به بر می‌کشیم ما


8- تو چیزی به جز «او» نیستی، اگر «تمیز» و تشخیصت متوجه حضور کسی یا چیزی جز «او» می‌شود به علت زنگاری است که بر روی آیینه‌ات (دل) افتاده است و باعث شده آیینه میان «تمثال» و «شخص» حجاب واقع شود:
فکندیم از تمیز آخر خلل در کار یکتایی
بدل شد شخص با تمثال تا آیینه پیدا شد


9- زنگار می‌تواند غبار نفس بر روی آیینه باشد؛ بر‌گردیم به علاقۀ حضرتش به «نیستی» و خجلت و انفعال از «هستی»:
از اثرهای نفس چون صبح بویی برده‌ایم
بیش ازین آیینۀ ما قابل زنگار نیست

(برای درک بهتر رابطۀ نفس و آیینه رجوع کنید به پست شمارۀ 10، اشارۀ هفتم)

10- بیدل اگر خود را در مقام «شخص» تصور کند ترجیح می‌دهد که در مقابل آیینه‌ای قرار بگیرد که مملو از زنگار باشد و هیچ تمثالی را نمایان نکند تا متوجه عیوب خود نشود (شاید عیب بی‌او زیستن را، عیب «هستی»):
بیدل به عیوب خود اگر کم رسی اولی‌ست
زان آینه بگریز که زنگار ندارد


آری، آیینه وقتی زیباست که ما در مقام تمثالِ «او» باشیم.

11- جز کنار و آغوش،‌ می‌توان «بر» را به معنی خاطر، ضمیر، دل و سینه نیز در نظر گرفت.


شواهد
هوای عالم دیدار و خودداری چه حرف است این
چو عکس آیینه اینجا تا قیامت دربه‌در گردد
و
نقش جهان نتیجۀ اندیشۀ دویی ست
نیرنگ شخص و آینه تمثال‌زاده است
و
زان پیش که آیینه شود طعمۀ زنگار
بگذار که چندی به خیال تو بنازم
و
ماضی و مستقبل این بزم حیرت‌حال بود
شخصِ ازخودرفته در آیینه‌ها تمثال بود
و
تمثال نیست غیر غبار خیال شخص
خلقی‌ست خودفروش متاع دکان او
و
حیرتی دادم خبر از پردۀ زنگار جسم
شاید این آیینه دل باشد، مصفاکردنی‌ست
و
به چشم هوش اگر اسرار این آیینه دریابی
صفا و جوهر و زنگار چشمک‌ها به‌هم دارد
و
نفس آیینه را زنگار یأس است
ز هستی باخت امّیدِ صفا، دل
و
عدم، آیینۀ تمثالِ ما و من نمی‌باشد
فضولی کردم و زنگارِ تهمت بر صفا بستم
و
گر به محرومیِ تمثال نمی‌سوخت نفس
خانۀ آینه زنگارنشین می‌کردم
و
دو عالم نیست جز آیینۀ زنگارپروردی
منم کانجا ز آه بی‌نفس تاثیر می‌خواهم
و
دلِ آگاه از هستی نبیند جز عدم بیدل
به غیر از عکس، در آیینۀ روشن نمی‌گنجد

بیدل دهلوی
احمد علیپور

‎‍#بیدل_دهلوی
@bidelidan
21.01.202512:13
[ادامۀ پست قبل]

شواهد

به سعی خود نظر کردن دلیل دوری است اینجا
شمار گام هر جا جمع شد فرسنگ می‌گردد
و
وهمِ دوری چقَدَر سحرطراز است که من
همعنان تو به ذوق خبرت می‌گردم
و
رفته‌ام از خویشتن چندان‌که می‌آیم هنوز
بیخودی از ماضی‌ام توفان استقبال ریخت
و
من و تاب وصال و طاقت دوری؟ چه حرف است این
اسیری را که عشقت خواند بیدل دل کجا دارد؟

دوری، فسون وهم است اما چه می‌توان کرد
رویی به خاطر آمد، ما را زیاد ما برد
و
ز گل مپرس که بو در کجا وطن دارد
نیافت مسکن ما هم سراغ مسکن ما
و
با خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن
جان فدای بی‌کسی‌ها کز توام تنها نکرد
و
محمل‌کش این قافله نیرنگ حواس است
در خانه روانیم به هم همسفری چند
و
از ره و منزل تحقیق اگر دوری نیست
جستن خانه خورشید به‌جز کوری نیست
و
دوری‌ام زآن آستان دیوانه کرد اما چه سود
آنقدر خاکی که افشانم به سر صحرا نداشت
و
درین حرمان‌سرا قربی به این دوری نمی‌باشد
منی در پرده می‌کردم تصور، او نمایان شد
و
عرفان ز فهم‌ دوری‌ست‌، ‌ادراک بی‌حضوری‌ست
جهدی‌ که در خیالت این علم و فن نماند
و
دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش
خیال‌اندود هستی نقش موهومی که من دارم
و
دوریِ مقصد به این نیرنگ هم می‌بوده است
کز خیال پر به خود هم اشتباهی می‌کنم
و
جرأت‌هوسِ طاقت دوری نتوان بود
زخم است همه گر مژه‌واری‌ست جدایی



بیدل دهلوی
احمد علیپور

‎‍#بیدل_دهلوی
@bidelidan
09.01.202521:27
[9]
بیت پنجم

خلقِ طلب‌بهانه‌ات محمل وهم می‌کشد
سیر خودت هزار جاست دیر و حرم تو می‌روی


تأویل
بیچاره گل‌ها که وادی به وادی، منزل به منزل، با ساروان باد، بر محمل وهم، با گلبرگ‌های پرپر تا کعبۀ دور، بهانه‌گردِ طلب‌اند و تو در حصار غنچه‌هایی؛ در باغچۀ یک روسپی‌خانه یا سایۀ یک ناقوس و یا آیینه‌خانۀ یک گل‌فروشی. آبله، این واماندگیِ عبث، راهی به سوی تو ندارد و تا انتظار از دیده به زمین نچکد دیداری نیست.

اشارات
1- بهانه: برای بهانه معانی مختلفی مثل دست‌آویز، پوزش، عذر نابجا، علت و سبب، واسطه، بازخواست و حتی حیله ثبت شده است که در شعر بیدل هرکدام از آنها حائز اهمیت است، چرا که شاعر ما حتی دورترین معنی آن (حیله) را نیز در نظر می‌گیرد:
حیلۀ زندگی نقاب فناست
کاش روشن شود بهانۀ ما


2- طلب‌بهانه:
الف) بهانه‌طلب، بهانه‌جو
واماندگی به هر قدم اینجا بهانه‌‌جوست
گر خار نیست آبله هم زیر پا بس است

ب) بهانۀ طلب را داشتن. خلقی که بهانۀ طلب کردنت را دارند.
خلقی به هوای طلب گوهر وصلت
بگسسته چو تار نفس موج عنان‌ها

مقایسه کنید با نفس‌بهانه:
عشق جنون‌ترانه است، ناله نفس‌بهانه است
بی‌لبِ بسته مشکل است، پردۀ رازدوختن

3- خلق طلب‌بهانه‌ات:
الف) خلقی که بهانۀ طلب تو را دارند یا بهانه‌جوی تو هستند.
ب) خلق تو که بهانه‌جو هستند یا بهانۀ طلب دارند.

4- محمل‌کش: بَرندۀ محمل. کشندۀ محمل، چیزی معادل رانندۀ امروزی

5- محمل کسی را کشیدن: هدایت کردن و بردن آن کس به جایی

6- محمل وهم:
الف) محملی که محل نشستن وهم است.
ب) محملی موهوم

7- محمل وهم می‌کشند: دچار وهم شده‌اند. همچنین میان محمل و سیر و حرم (کعبه) تناسب است.

8- خودت (در سیر خودت):
الف) خدا / معشوق (همان ضمیر «ت» در خلق طلب‌بهانه‌ات.)
ب) خلق (توی عام)

9- سیر خودت:
الف) سیری که تو می‌کنی.
ب) سیری که تو در خودت می‌کنی.
ج) سیری که سایرین برای دیدار تو می‌کنند.

10- میان دیر و حرم تضاد و تناسبی، توأمان، است.
الف) گاه هر دو، در کنار هم، مجاز از عبادت‌گاه یا کعبه‌اند:
این جامۀ رنگی که تو داری به بر اوست
دل شیفتۀ دیر و حرم شد چه توان کرد؟!

یا
خیالِ نامحرمِ گریبان، دواند ما را به صد بیابان
چه سازد آوارۀ درِ دل، که راه دیر و حرم نگیرد


ب) گاه به معنی مسجد و کنیسه (کلیسا) در مقابل هم قرار می‌گیرند:
گرچه حکمِ یک نفَسْ سازست در دیر و حرم
نالۀ ناقوس با لبّیک نتوان یافت کوک


11- مصرع دوم را می‌توان به دو صورت خبری و پرسشی خواند.
الف) تویی که هزار سیر در خودت داری (می‌توانی داشته باشی) چرا به دیر و حرم می‌روی؟
ب) سیر (نمایش) تو بی‌نهایت است؛ تو هم در دیر حضور داری هم در حرم.

12 – نگاهی به «سیر» عرفانی بیندازیم:
سیر بر دو معنی اطلاق می‌شود: یکی سیر الی اللََّه و دیگری سیر فی اللََّه. سیر الی اللََّه نهایت دارد و آن این است که سالک چندان سیر کند که خدا را بشناسد و چون خود را شناخت سیر تمام شود و ابتدای سیر فی اللََّه حاصل شود و سیر فی اللََّه را انتها و غایت نیست... (فرهنگ مصطلحات عرفا)

۱۳. از "خلقِ طلب‌بهانه‌ات" می‌توان برداشت دیگری کرد؟
لطفاً شما کاملش کنید.

شواهد
خلقی به هوای طلب گوهر وصلت
بگسسته چو تار نفس موج عنان‌ها
و
طاقت خلق به جز عذر طلب پیش نَبُرد
پا در این مرحله بی‌آبله‌ کم می‌باشد
و
آب گردید انتظار و عالم دیدار شد
خلق آخر در طلبْ واماندگی‌اظهار شد
و
سعی دیروحرم‌بهانۀ ما
برد ما را ز آستانۀ ما
و
ما را به هستی و عدمِ وهم چون‌‌شرار
فرصت بسی‌ست لیک دماغ بهانه نیست
و
زندگی محمل‌کش وهم دو عالم آرزوست
می‌تپد در هر نفس صدکاروان بانگ درا
و
بهار بسملی داری ز سیر خود مشو غافل
تپیدن گر به حیرت زد گلی دیگر تماشا کن
و
هر دم زدن در اینجا صد کفر و دین مهیاست
دل معبد تماشاست دیر و حرم نباشد
و
مستغنی‌ام ز دیر و حرم کرد بیخودی
برگرد خویش گردش رنگم طواف شد
و
بیدل غم آوارگی دیر و حرم چند
آن راه که دور از بر خویش است بلد گیر
و
گه المِ کفر و دین گه غمِ شکّ و یقین
الحذر از فتنه‌ای (فتنۀ) دیر و حرم در بغل

بیدل دهلوی
احمد علیپور

‎‍#بیدل_دهلوی
@bidelidan
21.01.202513:06
[ادامۀ پست قبلی]

10- گفتم آزادی؛ در جایی دیگر سرو را که داغی (گلی) ندارد شماتت می‌کند و او را لایق آزادگی نمی‌داند. آزادی ثمر شمع است که گل داغی دارد، که سری برای بریدن دارد:
اعتبار اینجا ندارد عافیت
شمع سرتاپاش پامال سریست
‌سرو گل ناکرده آزادی مخواه
این ثمر وقف بهار بی‌بریست

(بهار بی‌بر استعاره از شمع است.)

11- ظاهراً شمع را هم از موم عسل و هم از چربی حیوانی می‌ساخته‌اند؛ گل شمعِ موم بوی خوش و گل شمع چربی حیوانی بوی بدی داشته است. این موضوع نیز گاهی دست‌مایه مضمون‌یابی بیدل شده است:
ز انجام بهار زندگی غافل مشو بیدل
گل شمعی که داری در نظر بوی بدی دارد


(بهار زندگی تعبیر دیگری از شمع است)

12- می‌خواستم روی حرف گ در گل به سرم یک ضمه ( ـُـ) بگذارم که کسی گِل‌به‌سر نخواند، اما جرئت نکردم

13- حیرت‌دمیده‌ام، «گل داغم» بهانه‌ای است


شواهد
چون شمع ز بس آینه سامان بهارم
تا ناوک آهم سر و برگش پر رنگیست
و
بهار عشق و شکفتن خیال باطل کیست
ز سعی تیشه مگر گل به سر زند فرهاد
و
هنگامه چه عیش فروزم که همچو شمع
گل نیز بی تو بر سر من گریه می‌کند
و
چه رنگ‌ها که ندادم به بادپیمایی
بهار شمع در این انجمن خزانی بود
و
همان بجاست خودآرایی دماغ فضول
چو شمع گر همه با هر گلی سرش گیرید
و
فغان که شمع‌صفت زین بهار نومیدی
ندید کس گل انجام بر سر آغاز




بیدل دهلوی
احمد علیپور

‎‍#بیدل_دهلوی
@bidelidan
21.01.202512:46
[12]‏
بیت هشتم

هستی و نیستی چو شمع پرتوی از خیال توست
با شب من تو آمدی با سحرم تو می‌روی


تأویل
هستی: سیاهی محض؛ نیستی‌ای تار. تو، مرا خیال کردی و من، تو را . کنون نیستی، این هستی موهوم است و این هستی موهوم، نیستی. شبی روشن از پرتو خیالی، روزی تاریک از زوال خیالی؛ و شمعی به تو دچار؛ و شبی به تو دچار، و سحری دچار. دچار و دچار و دچار!



اشارات
1- کلید درک این بیت شاید توجه و تمرکز بر تضادها و تناسب‌ها باشد؛
تضادها: الف) هستی و نیستی. ب) شب و سحر. ج) آمدی و رفتی. د) من و تو. هـ) شمع و خورشید (خورشید خیال)
تناسب‌ها: الف) هستی، سحر، خورشید و تو. ب) نیستی، شب،‌ شمع و من

2- پرتو خیال تو: هرچند که «پرتو» در کنار شمع، تداعی کنندۀ نور آن است اما در ادامه خواهیم دید که ، در احتمالی قوی‌‎تر، «خیال تو» در اصل به خورشیدی تشبیه شده است که پرتوی دارد و با حذف مشبه‌به یک ترکیب اضافی استعاری شکل گرفته است. اگر نتوانیم سحر را قرینۀ لفظی این استعاره در نظر بگیرم، صرفاً با قرینه‌های معنوی متوجه آن می‌شویم.
3- در «خیال تو» یک ایهام هست با کفه‌های نابرابر:
الف) «خیال تو» یعنی خیالی که در سر تو می‌پرورد: «او» تنهاست / بود، و شخص تنها جز فکر و خیال چیزی ندارد. پس او «خیال» کرد و جهانِ به‌ظاهر هستی شکل گرفت:
جهان گل‌کردۀ یکتایی اوست
ندارد شخص تنها جز خیالات

یا
چو آیینه پر ساده است این گلستان
خیال تو رنگی تراشیده باشد


خلاصه که:
نقش هستی سرخط لوح خیالی بیش نیست
هم به چشم بسته باید خواند این تحریر را


با این حساب، تو شمعی هستی و نور تو خیالات تو است، هر وقت مرا خیال کنی من در پرتو نور تو نمایان می‌شوم و وجود می‌یابم، و هروقت خیالم نکنی و پرتوت را از من بگیری، محو می‌شوم و وجود خواهم باخت. البته در این معنی ارتباط دو مصرع قوی نیست و این کفۀ سبک‌تر ایهام است.

ب) «خیال تو» یعنی خیال و یادی که از تو در سر من است:
غم انتظار تو برده‌ام، به ره خیال تو مرده‌ام
قدمی به پرسش من گشا، نفسی چو جان به بدن
درآ
یا
دمی به یاد خیال تو سر فروبردم
به آفتاب رساندم دماغ زانو را

یا
بنیاد ما چو غنچه طلسم هوای توست
تا سر به‌جاست بوی خیال تو مغز ماست


با این حساب، هر وقت به یاد و فکر و خیال تو باشم، وجود دارم/ندارم (هستم/ نیستم) (؟!) و هر وقت در فکر و خیال و یاد تو نباشم، وجود دارم/ندارم (هستم/ نیستم) (؟!)

4. مسئلۀ اصلی اینجاست؛ وقتی در فکر و خیال تو هستم، «هستم» یا «نیستم»؟
به تمثیل شمع و خورشید برگردیم؛ وقتی که خورشید در آسمان باشد، شمع خاموش می‌شود. خاموشی نماد نیستی است. پس وقتی به یاد تو باشم (خورشید یاد تو طلوع کند) «نیستم» (خاموش می‌شوم)؛ چرا که در تو محو شده‌ام. و وقتی به هر دلیلی از یاد تو فارغ و غافل باشم (خورشید یاد تو غروب کند) یک «هستیِ موهوم» به خود می‌گیرم،‌ هستی‌ای موهوم‌تر از هستی شمع:
نیستم آگه ز نقش هستی موهوم خویش
اینقدر دانم که بر آیینه بهتان کرد و رفت

(تناسب شمع و آیینه را د نظر داشته باشید)

این «هستی» و «نیستی» یکی از موتیف‌های پررنگ شعر بیدل و یکی از کلید‌های درک شعر اوست. بیدل در مقابل این هستی دچار انفعال و شرمساری می‌شود و آن را ننگ می‌داند:
مغرور هوس می‌زیم از هستی موهوم
فریاد که من شرم و حیا هیچ ندارم

یا
بی‌تو عمری در عدم هم ننگ هستی داشتم
سوختم برخویش ‌تا خاکسترم آمد به یاد


تصویر پایۀ‌ بیت اخیر نیز «شمع» است، شمعی که در نبود خورشید دچار شرمندگی زیستن می‌شود و آنقدر بر خود می‌سوزد تا به خاکستر (نیستی) تبدیل شود. در ادامه، این نیستیِ مبارک را در قالب تمثیل شبنم بیان می‌کند. شبنمی که بعد از تابش خورشید در او محو می‌شود:
تا سحر بی‌پرده‌گردد شبنم از خود رفته است
الوداع ای همنشینان دلبرم آمد به یاد

(دلبرم آمد به یاد؛ ‌این همان «خیال تو» است.)

در جایی دیگر و در حین یک مناجات عاشقانه، هستیِ بی تو را «داغ حرمان» می‌داند:
بیش از این نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی ،یا بیا


5- با شب من تو آمدی: در اشارۀ 1 گفتیم که من و شب و شمع و نیستی در یک گروه معنایی هستند و تو،‌ سحر، خورشید و هستی در یک گروه. نکته‌ای که حائز اهمیت است «شبِ شمع» است که در بیت به صورت «شبِ من» بیان شده است. اگر شب را نماد نیستی بدانیم، شب و روزِ شمع جابه‌جا می‌شود. شبِ سیاه، روزِ شمع است و روزِ روشن، شبِ شمع. چرا که با آمدن روز، سیاهی و نیستی شمع شروع می‌شود. همچنان که با آمدن «تو» نیستی «من» شروع می‌شود.
یادآوری می‌کنم، این «نیستی» از نظر بیدل «هستی» واقعی است. و قدرتِ «هستی» به شدتِ این «نیستی» است، هرچقدر نیست‌تر، هست‌تر؛‌ همچنان که اگر دریا تبخیر نشود بارانی را دریافت نمی‌کند:
هستی عارف به قدر دستگاه نیستی ست
از گداز خویش دارد بحر اگر می‌دارد آب


[ادامه در پست بعد]
21.01.202512:01
[15]

توفانْ‌نفسْ نهنگِ محیطِ تحیّریم
آفاق را چو آینه درمی‌کشیم ما


تأویل
عشق، مرد را حلولی‌ست از ماهی قرمز کوچک به نهنگ؛ نهنگی که به جرعه‌ای اقیانوسش را سر می‌کشد تا به بی‌کران‌ِ هامونی دچار گردد که مالامال از فسیل ماهی‌های قرمز کوچک است.


اشارات
1. توفان‌نفس یا طوفان‌نفس؟ برخی نسخ این بیت را «طوفان‌نفس» و برخی دیگر «توفان‌نفس» ثبت کرده‌اند.

1-1. توفان واژه‌ای فارسی، و صفت فاعلی از مصدر توفیدن، به معنی «شور و غوغا و فریاد و صدا و غلغله‌ای که از ازدحام مردم و یا جانوران درافتد و غرش و خروش دریا و تندباد و باد شدید و طوفان» (ناظم الاطباء) است.

1-2. طوفان واژه‌ای عربی است و به معنی باران شدید؛ انقلاب سخت هوا؛ سیل و امثالهم است.

1-3.اگرچه تصحیح‌های معتبرتر، «طوفان» را تأیید می‌کنند، اما با توجه به بیت اول همین غزل به نظر می‌رسد «توفان» تناسب بیشتری داشته باشد:
طرح قیامتی ز جگر می‌کشیم ما
نقاش ناله‌ایم و اثر می‌کشیم ما


طرحی که از قیامت در فرهنگ و آموزه‌های اسلامی وجود دارد بیشتر به «توفان» نزدیک است تا «طوفان» (نک: سورۀ تکویر) و از طرفی اثری که نقاش ناله (ارتباط ناله با نفس را مد نظر داشته باشید) خلق می‌کند همین فریاد و غلغله و خروشِ «توفان» است.

1-3-1. در جایی دیگر این «توفان‌نفسی» را به صورت «هویِ نهنگ» آورده است:
خاک می‌لیسد دمِ بی‌دستگاهیْ‌لافِ مَرد
سرمه‌آهنگ است در آبِ تنک هویِ نهنگ


«سرمه‌آهنگی» نیز متضاد توفان‌نفسی و به معنی خاموشی است. به تناسب جوش و خروش با هویِ نهنگ در بیت زیر هم دقت کنید:
جوش‌وخروش عشقیم زیر و بم هوس چیست؟
هر پشّه در طنینش دارد نهنگ‌هویی


1-4. در کتب لغت «نهنگ» به معنی تمساح آمده است، حال آیا این نهنگِ تمساح با ماهی‌ای (حوت) که یونس رو بلعید ادغام می‌شود یا نه؟ اگر نهنگ را وال در نظر بگیریم که مغایر تعریف کتب لغت است، امروزه خروششان توسط دستگاه‌های صوتی ضبط شده است که این مورد هم «توفان‌نفس» بودنشان را تأیید می‌کند. اگر تمساح در نظر بگیریم که طوفانی باقی نمی‌ماند و هرچه هست توفان است. در هر صورت «طوفان‌نفس» هم ثبت شده و از معنی بیت دور نیست؛ به بیت زیر دقت کنید:
کشید شعلۀ دل سر ز جیب اشک آخر
محال بود نهفتن دمِ نهنگ در آب


اشکی که حاصل دم (نفس) نهنگِ دل است، بیشتر به «طوفان» شبیه است تا «توفان».

1-5. برخی از لغویون «طوفان» را (هرچند به اشتباه) معرب «توفان» دانسته‌اند (انجمن آرا و آنندراج، در ذیل توف؛ [به نقل از دهخدا])؛ و بدین‌گونه هر دو گروه معنایی مورد بحث ما در واژۀ «طوفان» جمع می‌شود و شاید این برای بیدلی که ایهام ابزار محبوب اوست خوشایندتر باشد.

2- توفان‌نفس نهنگ: نهنگِ توفان‌نفس؛ نهنگی که نفسش توفان است (دارد)

3- محیط به معنی دریا است و «محیط تحیر» استعاره از آیینه است. این استعاره در بیت زیر به صورت تشبیه آمده است:
موقوفِ جلوۀ ‌گلِ شبنم‌بهارِ توست
جوشِ‌ گهر ز موجۀ دریای آینه


3-1. تشبیه آیینه به دریا چند وجه‌شبه دارد:

3-1-1. آیینه‌ها، بیشتر آیینه‌هایی که از آهن ساخته می‌شدند، موج داشتند و این موج‌داشتن یکی از وجه‌شبه‌های این تشبیه است:
در تماشاکدۀ جلوه که چشمش مرساد
موجِ آیینه زند هر که شود برجا خشک


3-1-2. هر دو آب دارند؛ ترکیب «آب آیینه» بارها در دیوان بیدل تکرار شده است:
چه ممکن است کسی پی برد به شوخی حالم
نشانده است تحیّر به آب آینه جوشم
یا
محیط فیض قناعت که موجش استغناست
چو آبِ آینه، سرچشمه نیست در کارش

3-1-3. زلال بودن و صفا داشتن:
عبرتی می‌خواست مخمور زلال زندگی
آب شد آیینه و از چشم اسکندر گذشت

یا
به وهمِ چشمه، چو آیینه خون مخور، بیدل!
نمی برون نتراویده‌ای، زلال تو چیست؟

(البته که در این انکار، تأییدی است)
یا
دل از فریبِ صفا جمع کن که آخرکار
ز آب، آینه‌ها زیر زنگ می‌آید


4. ارتباط آیینه و تحیر چیست؟
4-1. حیرت یکی از موتیف‌های محبوب بیدل است. انسان متحیر دچار بهت می‌شود و به اصطلاح امروزی خشکش می‌زند. بیدل آیینه و گوهر را نماد این بهت‌زدگی و خشک‌شدن می‌داند، و دلیل آن هم موج‌های ثابت و بی‌حرکت بر روی آنها است:
به کنج زانوی تسلیم طرح امن انداز
در آب آینه موجی‌ست بی نشیب و فراز
یا
موج نقاب حیرت است بر رخ اعتبار بحر
گر گهرم تو ساکنی، گر گذرم تو می‌روی
(برای درک بهتر این بیت روجوع کنید به مقالۀ شمارۀ 6 همین کانال)

4-2. آیینه به چشمی مانند است که هیچ‌گاه پلکش را بر هم نمی‌آورد و این زل‌زدن و خیره‌شدن هم جلوه‌ای از حیرت است؛ حتی اگر مقابلش شخص زشتی باشد چاره‌‌ای جز زل‌زدن نیست:
مرا به حیرت آیینه رحم می‌آید
طرف به این همه زشت و نکو شدن ستم است


همچنین در بیتی دیگر آیینه را برساخته از «چشم تماشا» می‌داند و آن را فاقد نگاه نقادانه (یا چشم‌پوشی کردن) می‌داند:
حیرت آیینه‌ام، با امتیازم کار نیست
صورت بنیادم از چشم تماشا ریختند


[ادامه در پست بعد]
08.01.202508:09
[8]
بیت چهارم

بر در جود کبریا نیست ترانۀ ‌گدا
نام کریم بر زبان مست کرم تو می‌روی



تأویل

کریما! کریما! کریم!
ترانه‌ای‌ست بر دوش غبار، با تکرار مکرر نامت، که نیاز و طرب، مستغنی‌اند از هجاهای غیر از تو. سؤالی نیست، که برکتت امتداد مستی، پیش از خمار است و نشئۀ کرم پیش از نیاز. آمدۀ درگاه تو مست می‌رود، مست.


اشارات

1- ترانۀ گدا: ترانه‌ / نعمه / سرودی که گدایان برای اعلام حضور و سوال می‌خوانند.
2- نیست ترانۀ گدا: نیازی به درخواست کردن نیست.
3- مست کرم: سرخوش از کرم و بخشش او
4- نام کریم بر زبان مست کرم تو می‌روی: همین که نام «کریم» را بر زبان بیاوری از کرم و بخشش او بهره‌مند و سرخوش می‌شوی و می‌روی.
5- به نظر می‌رسد «تو» در این بیت با «تو» در ابیاتی که تاکنون خواندیم متفاوت است و جنبۀ عام دارد.


شواهد
حرفی به جز کریم ندارد زبان من
سلطان کشور طربم تا گدا شدم
و
گدای خامشم اما به هر دری که رسم
کریم می‌شنود حرف بی‌سوالی من
و
در جود از سوال مستغنی است
ببرید این ترانه یا مبرید
و
مشنو ز ساز گدای من به جز این ترانه نوای من
که غبار بی‌سر و پای من به رهت نشسته دعا کند
و
غم انتظار سایل به مزاج فصل بار است
لب احتیاج مگشا که کریم در ندارد
و
چه شد زبان تمنّا خموش‌آهنگست
نگاه نامۀ سایل بس است سوی کریم
و
برهم نزنی سلسله ناز کریمان
محتاج‌شدن بی‌کرمی نیست در اینجا
و
تو کریم مطلق و من گدا چه کنی جز این که بخوانی‌ام
در دیگری بنما که من به کجا روم چو برانی‌ام




بیدل دهلوی
احمد علیپور

‎‍#بیدل_دهلوی
@bidelidan
दिखाया गया 1 - 17 का 17
अधिक कार्यक्षमता अनलॉक करने के लिए लॉगिन करें।