یکروزی ستاره میشی ، مقصودم اون ستارههای تابناکِ توی آسمون نیست. مقصودم ستارهای لابهلای هنر و زیباییه. ستارهای که میدرخشه، پرنوره ، هنرمنده ، دوستداشتنی و قابل پرستشه، ستارهای که میشه ساعتها روبهروش نشست و نجوایی که از بین لبهای خیسش بیرون میزنه رو روانهی لالههای گوش کرد و خسته نشد.
اصطلاحی به گوشم خورده بود ، گویی به کسی که دوستش داشتن « خونه » میگفتن. همون خونهی پر نور و شفا دهنده. همون سوهان روح.خونهی عزیز، بگذرم از اینها. تو برام حکم خونههای قدیمیای رو داری که همیشه دلم توش زندهست ،خونهای که همیشه توش صدای آواز پخش میشه و قالیچههاش از ابریشم بافته شدن. فکر کنم ایرادی نداشته باشه اگه بخوام اون قالیچههای ابریشمی رو به موهای ابریشمیت ربط بدم. از داستان دور نمیشم، تو همون خونهای هستی که دیواراش رنگینه ، از هر رنگش شعف میباره و شبها که توش شمع روشن میشه، بیشتر از هر زمانی دلنشین و اغما کنندهست.
دارم جوری حرف میزنم که پنداری معشوقتم ، دست کمی هم از معشوق ندارم ها، اما همونطور که گفتم ، تو صرفا برای من خونهای بیش نیستی ، و از طرفی خونه برای من، همه چیزه.
حس و حال آدمی رو منتقل میکنی که برای این دنیا نیست ، قلبش نازک و پاک مثل پرندههای تو آسمون، دستاش نرمتر از گربههای خیابونی ، چشماش منحصر به فردتر از همون ستارههایی که اول بهشون اشاره کردم و...
شایدم حس و حال رنگآبی ، یا حتی نارنجی رو بهم بدی. همون رنگهای سرشار از موهبت. همون رنگهای مورد علاقهام ، که بعد از دیدارشون به فکر تو میافتم.
امیدوارم همیشه مصون بمونی ، چه شخص خودت ، چه قلب منتهی به مهربونیت. و در آخر ، میخوام از علاقهام به گرامافون بگم ، و شاید باورش سخت باشه اما ، حتی اینرو هم به قشنگیِ سرکارعالی پیوند بدم. صدای تو هم مثل صدای گرامافون به دل که میشینه هیچ، توی تمام رگهات هم نفوذ میکنه. کلامم رو اینجوری ختم بدم که : صدایِ تو کر نمیکنه ، جادو میکنه.