
نیما یوشیج
سراینده، نویسنده، سنجنده، پچواکنده، رهبر نوسرایی فارسی
نشانی اینستاگرام:
https://instagram.com/nima__yushij?igshid
نشانی اینستاگرام:
https://instagram.com/nima__yushij?igshid
TGlist rating
0
0
TypePublic
Verification
Not verifiedTrust
Not trustedLocation
LanguageOther
Channel creation dateJul 19, 2016
Added to TGlist
Mar 16, 2025Linked chat
Latest posts in group "نیما یوشیج"
07.04.202513:30
07.04.202504:09
به دوست حسامزاده
نویسندهی «خورشید ایران»
نمیدانم عید را تبریک بگویم یا نه؟ کوهها تازه و خرم میشوند ولی نمیتوانم یقین کنم دل تو هم تازه و خرم میشود. در این صورت، ممکن است عید برای تو وجود داشته باشد. روز عید یعنی روز نشاط و، نشاط را قلب انسان تعیین میکند نه تقویم و احکام نجومی.
چرا من مثل این شکوفه نمیخندم؟ برای اینکه بادهایی که میتوانند به من روح بدهند، بهاری که باید مرا بخنداند، هنوز خیلی از من دور است.
بپرس چطور؟
آن بادها الحان شیپورهایی هستند که از روی تپهها و کوه ها به فقیر، اخبار میکنند اسلحه بردار و مرگ را از خانهات بیرون کن. بهار من موقع جدیدی است که جای برگ به درخت، شمشیر به کف مظلوم میدهد. به او فریاد میزند: عجله کن. اعتماد داشته باش. انتقام بکش. به آهن و آتش و جنگ، سلام بفرست. آن وقت است که به جای گل سرخ که از شاخه بیرون میآید از این گل بیآرام، خون بیرون بجهد. من این بهار را تبریک خواهم گفت و در ایام بدبختی، بهار نوع دیگر را باید بالعموم به کسانی تبریک گفت که شکم بزرگ و صدای خشن دارند و در حالتی که در قصرهاشان مطمئن نشستهاند یک شاعر بیگناه، زندگانیاش را به بدبختی و دوری از وطن و سرگردانی میگذراند. ولی قلم کم از تیشه نیست، پایههای این قصر مرتفع را به مرور ایام، خواهد کند. آنگاه قلمدار تا ابد در مقابل این در ایستاده و سربلند خواهد بود. تا اینطور نشده است تاریخ حیات من که به قلم یک رفیق با وفا نوشته شود، در خوابگاه وحشیها چه فایده خواهد داشت؟
اینجا همه به خواب رفتهاند. آنچه به من تعلق بگیرد مثل خود من گمنام میماند (مقالهی این روزنامه، این تاریخ حیات، و بالاخره این شعر) برای من چندان تفاوتی ندارد. شهرت را برای تصفیهی امور معیشت میخواستم، چون دیدم صنعت و خدمت من در حدود فکر و فهم مردم نیست، مدتهاست در این موضوع با وجود اینکه گاهگاهی به حسب ضرورتهای مادی اشتیاق پیدا میکنم، بیقید شدهام. محرمانه خدمتهایم را انجام میدهم. خواهی گفت خوب نیست. پاسخ خواهم داد: بد، بیش از خوب، رواج میگیرد. شاید این عقیده که خوب نیست باعث پیشرفت کارهای من بشود.
چند شب پیش، با عکاسباشی به نقطهی خلوتی رفتیم علیرغم دشمنی و به سلامتی دوست. از من پرسید: مرتبن روزنامه میرسد یا نه؟ گفتم تنها شمارهی ۳۲ رسیده. در این حال، یاددآوری میکنم پدرم شاعر نیست و در روزنامه، شاعر نام برده شده. یوشیجها یک طایفهاند نه طایفههای بسیار. یک طایفهی وحشی و جنگلی هستند. شعر و ادبیات را نمیفهمند. ادبیات آنها گوسفند چرانیدن و شعر آنها، درگیری با درندگان جنگل است. بهترین همهی آنها منم.
رفیق دائمی تو: نیما
۸ فروردین ۱۳۰۵
از «نامهها» نیما یوشیج، تدوین: سیروس طاهباز، نشر نگاه، سال ۱۳۹۳، ص۱۴۸-۱۴۷
بهاءالدین حسامزاده معروف به #بهاءالدین_پازارگاد (۱۲۷۸ در شیراز — ۶ آذر ۱۳۴۸ در تهران) جامعهشناس، روزنامهنگار و سراینده بود. یک سال و نیم نشریه پازارگاد را در شیراز چاپخش میکرد سپس روزنامهی «خورشید ایران» را که در سال ۱۳۰۲ آن را راه انداخته بود و در سال ۱۳۰۳ توقیف شده بود، از نو در سال ۱۳۲۱ چاپخش داد.
@nima_yoooshij 👈
نویسندهی «خورشید ایران»
نمیدانم عید را تبریک بگویم یا نه؟ کوهها تازه و خرم میشوند ولی نمیتوانم یقین کنم دل تو هم تازه و خرم میشود. در این صورت، ممکن است عید برای تو وجود داشته باشد. روز عید یعنی روز نشاط و، نشاط را قلب انسان تعیین میکند نه تقویم و احکام نجومی.
چرا من مثل این شکوفه نمیخندم؟ برای اینکه بادهایی که میتوانند به من روح بدهند، بهاری که باید مرا بخنداند، هنوز خیلی از من دور است.
بپرس چطور؟
آن بادها الحان شیپورهایی هستند که از روی تپهها و کوه ها به فقیر، اخبار میکنند اسلحه بردار و مرگ را از خانهات بیرون کن. بهار من موقع جدیدی است که جای برگ به درخت، شمشیر به کف مظلوم میدهد. به او فریاد میزند: عجله کن. اعتماد داشته باش. انتقام بکش. به آهن و آتش و جنگ، سلام بفرست. آن وقت است که به جای گل سرخ که از شاخه بیرون میآید از این گل بیآرام، خون بیرون بجهد. من این بهار را تبریک خواهم گفت و در ایام بدبختی، بهار نوع دیگر را باید بالعموم به کسانی تبریک گفت که شکم بزرگ و صدای خشن دارند و در حالتی که در قصرهاشان مطمئن نشستهاند یک شاعر بیگناه، زندگانیاش را به بدبختی و دوری از وطن و سرگردانی میگذراند. ولی قلم کم از تیشه نیست، پایههای این قصر مرتفع را به مرور ایام، خواهد کند. آنگاه قلمدار تا ابد در مقابل این در ایستاده و سربلند خواهد بود. تا اینطور نشده است تاریخ حیات من که به قلم یک رفیق با وفا نوشته شود، در خوابگاه وحشیها چه فایده خواهد داشت؟
اینجا همه به خواب رفتهاند. آنچه به من تعلق بگیرد مثل خود من گمنام میماند (مقالهی این روزنامه، این تاریخ حیات، و بالاخره این شعر) برای من چندان تفاوتی ندارد. شهرت را برای تصفیهی امور معیشت میخواستم، چون دیدم صنعت و خدمت من در حدود فکر و فهم مردم نیست، مدتهاست در این موضوع با وجود اینکه گاهگاهی به حسب ضرورتهای مادی اشتیاق پیدا میکنم، بیقید شدهام. محرمانه خدمتهایم را انجام میدهم. خواهی گفت خوب نیست. پاسخ خواهم داد: بد، بیش از خوب، رواج میگیرد. شاید این عقیده که خوب نیست باعث پیشرفت کارهای من بشود.
چند شب پیش، با عکاسباشی به نقطهی خلوتی رفتیم علیرغم دشمنی و به سلامتی دوست. از من پرسید: مرتبن روزنامه میرسد یا نه؟ گفتم تنها شمارهی ۳۲ رسیده. در این حال، یاددآوری میکنم پدرم شاعر نیست و در روزنامه، شاعر نام برده شده. یوشیجها یک طایفهاند نه طایفههای بسیار. یک طایفهی وحشی و جنگلی هستند. شعر و ادبیات را نمیفهمند. ادبیات آنها گوسفند چرانیدن و شعر آنها، درگیری با درندگان جنگل است. بهترین همهی آنها منم.
رفیق دائمی تو: نیما
۸ فروردین ۱۳۰۵
از «نامهها» نیما یوشیج، تدوین: سیروس طاهباز، نشر نگاه، سال ۱۳۹۳، ص۱۴۸-۱۴۷
بهاءالدین حسامزاده معروف به #بهاءالدین_پازارگاد (۱۲۷۸ در شیراز — ۶ آذر ۱۳۴۸ در تهران) جامعهشناس، روزنامهنگار و سراینده بود. یک سال و نیم نشریه پازارگاد را در شیراز چاپخش میکرد سپس روزنامهی «خورشید ایران» را که در سال ۱۳۰۲ آن را راه انداخته بود و در سال ۱۳۰۳ توقیف شده بود، از نو در سال ۱۳۲۱ چاپخش داد.
@nima_yoooshij 👈
29.03.202505:03
لادبُنِ عزیزم
دیشب تازه در بستر خود افتاده بودم که کاغذ تو رسید. نوشته بودی که بهار است و باید خوشحال بود. با این خوشحالی سر و کاری ندارم ولی به این که در این موسِمِ پُر از شادی باید به دلِ مصیبتزدهی خودمان و دیگران نگاه کنیم، با هم به یک عقیدهایم. منتها گذشته و طبیعت هم مرا در این موسم میسوزاند. بدیِ وضعِ زندگانی هم به اندازهی خود آسیب میزند.
ای لادبُنِ عزیزم، هیچ چیز برای من این قدر قابل افسوس نیست و به آن رَشک نمیبرم که مردمِ کم هوش را ببینم این همه خوشند و میخندند.
کاش من هم مانند آن ها میتوانستم بهار را با شادی ببینم ولی دل من مانند شعلههای آتشیست که هر قدر بیشتر سرگرم میشوم، بیشتر مرا میسوزاند. چشمهای من پارهابریست که هرگز از باریدن، خسته نشده.
آیا میتوانم اشک و افسوس را از طبیعتِ مسلطِ خود گرفته، به جایش خنده و شادی به او بدهم؟ مردمانِ بیخبر به من تبریک گفته، میگویند (صد سال به این سالها) دشمنی از این آشکارتر؟ در صورتی که من هنوز برای یک لبِ خندان مینالم. در این وقتِ عزیزم که همه کس به گردش میروند، همه جا صداهای شادیست همه جا جلوهی جوانهای به سن من و دخترهای قشنگ است، من در این شهر به این گمنامی به نفسنفس افتادهام.
خیال میکنم آسمان میگرید. گلها به رنگِ دل من خونین شدهاند. بادها مینالند و بنفشه هم سر به زیر انداخته مانند من اندوهگین است.
بهار کجا خوب است؟ کجا این موسِم پُر از شادیست؟ آه لادبُن گوش بده بدبختها میسوزند، بیچارهها زاری میکنند وقتی آسمانِ عشق و طبیعت هم مانند بچهها گریه میکند.
هرگز گردش زمین و موسِمِ تبدیل یافته، کسی را خوشحال نمیکند، دل است که ایجادِ آن را مینماید.
اکنون میخواهم گریه کنم میخواهم خسته شده بخوابم. عزیزم قشنگترین چشماندازهای جهان، مانند عشق، صاف و خندان است ولی در گردنهی خود همهاش اشک و افسوس پنهان دارد.
بگذار بخوابم.
تهران ۷ فروردین ۱۳۰۲
28 مارس 1923
#نیما_یوشیج
@nima_yoooshij 👈
دیشب تازه در بستر خود افتاده بودم که کاغذ تو رسید. نوشته بودی که بهار است و باید خوشحال بود. با این خوشحالی سر و کاری ندارم ولی به این که در این موسِمِ پُر از شادی باید به دلِ مصیبتزدهی خودمان و دیگران نگاه کنیم، با هم به یک عقیدهایم. منتها گذشته و طبیعت هم مرا در این موسم میسوزاند. بدیِ وضعِ زندگانی هم به اندازهی خود آسیب میزند.
ای لادبُنِ عزیزم، هیچ چیز برای من این قدر قابل افسوس نیست و به آن رَشک نمیبرم که مردمِ کم هوش را ببینم این همه خوشند و میخندند.
کاش من هم مانند آن ها میتوانستم بهار را با شادی ببینم ولی دل من مانند شعلههای آتشیست که هر قدر بیشتر سرگرم میشوم، بیشتر مرا میسوزاند. چشمهای من پارهابریست که هرگز از باریدن، خسته نشده.
آیا میتوانم اشک و افسوس را از طبیعتِ مسلطِ خود گرفته، به جایش خنده و شادی به او بدهم؟ مردمانِ بیخبر به من تبریک گفته، میگویند (صد سال به این سالها) دشمنی از این آشکارتر؟ در صورتی که من هنوز برای یک لبِ خندان مینالم. در این وقتِ عزیزم که همه کس به گردش میروند، همه جا صداهای شادیست همه جا جلوهی جوانهای به سن من و دخترهای قشنگ است، من در این شهر به این گمنامی به نفسنفس افتادهام.
خیال میکنم آسمان میگرید. گلها به رنگِ دل من خونین شدهاند. بادها مینالند و بنفشه هم سر به زیر انداخته مانند من اندوهگین است.
بهار کجا خوب است؟ کجا این موسِم پُر از شادیست؟ آه لادبُن گوش بده بدبختها میسوزند، بیچارهها زاری میکنند وقتی آسمانِ عشق و طبیعت هم مانند بچهها گریه میکند.
هرگز گردش زمین و موسِمِ تبدیل یافته، کسی را خوشحال نمیکند، دل است که ایجادِ آن را مینماید.
اکنون میخواهم گریه کنم میخواهم خسته شده بخوابم. عزیزم قشنگترین چشماندازهای جهان، مانند عشق، صاف و خندان است ولی در گردنهی خود همهاش اشک و افسوس پنهان دارد.
بگذار بخوابم.
تهران ۷ فروردین ۱۳۰۲
28 مارس 1923
#نیما_یوشیج
@nima_yoooshij 👈
26.03.202509:12
لادبن عزیزم
گلِ سرخ نزدیک است. پرنده میخواند. من هم تو را میخوانم: وطنم. آشیانِ محبوبم، روشنیِ چشمم، فرشتهای که دوست داشتم پر و بالش را گشود و به آسمان رفت. عشقِ فقرا عاقبت به خیر نیست. دیگر چیزها هم دور شد.
لادبُن، با قوهی شعر و خود را به بیخیالی زدن، بهار را با دلم آشتی میدهم. تلخیهای سالهای گذشته را تلافی میکنم، ولی آیا خوشی و بیقیدی برای شاعر، همیشگی خواهد بود؟ هرگز
از روزِ نخست پردهای میان دلِ شاعر و موجودات حائل شد تا او زندگیاش را به افسوس به سر ببرد و چیزی را که دوست دارد از ورای این پرده ببیند چون که آسمان میخواست چنگش را به دست او بدهد و از میانِ لبهای او بخواند. من به هر چه دل میبندم، ناز میکند، میگریزد. مگر تنهایی و خوبیهای عشق؛ که هر قدر به آنها دل بستهام همیشه با منند.
برای نمونه به پول نزدیک میشوم، پول پَر میزند. طرح میکشم، نقشِ روی آب است. وسیله پیدا میکنم، مثل سایه به دست نمیآید. راه میروم، گویا خواب میبینم. سرانجام تا جایی که خیال، به سختی راهنمایی میکند سفر میکنم، مگر تا داغستان. این هم به ضمیمهی فراقهای دیگر: برادرم یک جا و پدرم یک جا. من از این مکدر میشوم که این دوریها سفر نیست، تفریح نیست، نتیجهی بیچارگی ست. بعدِ یک ماه، دیدار هم وقتی میسر نمیشود، جهتش همان است که من شاعرم. شاعر با عشق، دست از همه جا کوتاه میبیند میخواهد میتواند؛ منتها تواناییاش در عالَمِ خیال است و دلش را تا گول نزند رها نمیکند. تنها یک چیز در محرومیت به من آرامش میدهد که کیسهی خیالم را با فروتنی در برابر ناحق و چاپلوسی نزد مردم و دوستی با پولدارها پُر نمیکنم و برای مشهور شدن نام خود، دلم را خوار نکرده زیر پای هیچکس نمیاندازم.
به داغستان نیامدن چه ارزشی دارد. خودم را به این خوشنود و قانع میکنم که دل ما با هم است. لادبُن، دیگر چیزها هم مانند پولدار شدن، به اندازهای که معیشت به خوبی بگذرد، از بیخیالی و شاعر نبودن است.
بهویژه در این روزگار که عدالت، به غصبِ حقوق، تعبیر میشود.
من گدای عشقم. اینگونه انسانها، گدای همه چیزها هستند مگر یاوهسُرایی و پُرگویی. این است سرنوشتِ کج و معوجِ من.
یک قطره اشک از گوشهی چشم بیشرم آسمان به زمین افتاد، لعنت به آن هنگام، وقتی به او نگاه کردند دیدند به گلِ خندانی تبدیل شده همین که آن را به دلِ خود زدند دانستند پژمرده است. انسانهای خوشحال از او بیزاری کردند ولی بدبختها با او دوست شدند. شاعر، همین قطره اشک است همهاش شادمانی، با وجودِ این، همهاش پژمردگی.
دوست میدارد، دوستش نمیدارند و برعکس.
شاعر، پرندهی وحشیست که گرفتارِ قفس شده. بیهوده بال و پر میزند. بیهوده آوازِ غم را میخواند. او در جوانی، پیر میشود امیدش مانند امیدِ پیرها لرزان است. در پیری، جوان است. عشق و آرزو در دلش بیشرمی خود را به آسانی از دست ندادهاند.
شاعر میترسد. بدون جهت دوست میدارد. بدون امید_ به چه تشبیهاش کنم: وصلهی ناجورِ مردم و خانواده. توفانِ وحشتناک. آتشِ سوزان. موجهای رنگارنگ دریاست. دخترها چهرهی دیوانهنما و چشمهای از فکر، فرو رفتهاش را نمیپسندند. جوانها زلفِ ژولیده ، جامههای ناجور و نامرتب و لااُبالی بودنش را دوست ندارند.
محروم. محروم در زمین. معطل در آسمان. لادبُن، شاعر است که به جای اثاثیهی خانه و بضاعت و آسایش، هر چه دارد تماشا دارد. از دور، آوازهی نامش را حس میکنند. از نزدیک در رفتار شگفتش سرگردان میمانند.
سرانجام موجودی که شناساییش از دیگر همجنسانش دشوارتر است، شاعر است. این است زندگانیِ ناکام و تلخ او به آن بیش از همه دل بسته است. این است سرنوشتِ بدبختی و دیوانگی. چگونه است لادبُن، آیا بهار میشود همچو شخصی را همیشه خوش و بیقید، نگاه بدارد؟
تو میتوانی شناساییات را دربارهی من، تجدید کرده دوباره مرا خوب به یاد بیاوری. به ضمیمه عکسم را هم که نکیتا انداخته است فرستادهام.
۵ فروردین ۱۳۰۴
برادر و دوست تو #نیما_یوشیج
@nima_yoooshij
گلِ سرخ نزدیک است. پرنده میخواند. من هم تو را میخوانم: وطنم. آشیانِ محبوبم، روشنیِ چشمم، فرشتهای که دوست داشتم پر و بالش را گشود و به آسمان رفت. عشقِ فقرا عاقبت به خیر نیست. دیگر چیزها هم دور شد.
لادبُن، با قوهی شعر و خود را به بیخیالی زدن، بهار را با دلم آشتی میدهم. تلخیهای سالهای گذشته را تلافی میکنم، ولی آیا خوشی و بیقیدی برای شاعر، همیشگی خواهد بود؟ هرگز
از روزِ نخست پردهای میان دلِ شاعر و موجودات حائل شد تا او زندگیاش را به افسوس به سر ببرد و چیزی را که دوست دارد از ورای این پرده ببیند چون که آسمان میخواست چنگش را به دست او بدهد و از میانِ لبهای او بخواند. من به هر چه دل میبندم، ناز میکند، میگریزد. مگر تنهایی و خوبیهای عشق؛ که هر قدر به آنها دل بستهام همیشه با منند.
برای نمونه به پول نزدیک میشوم، پول پَر میزند. طرح میکشم، نقشِ روی آب است. وسیله پیدا میکنم، مثل سایه به دست نمیآید. راه میروم، گویا خواب میبینم. سرانجام تا جایی که خیال، به سختی راهنمایی میکند سفر میکنم، مگر تا داغستان. این هم به ضمیمهی فراقهای دیگر: برادرم یک جا و پدرم یک جا. من از این مکدر میشوم که این دوریها سفر نیست، تفریح نیست، نتیجهی بیچارگی ست. بعدِ یک ماه، دیدار هم وقتی میسر نمیشود، جهتش همان است که من شاعرم. شاعر با عشق، دست از همه جا کوتاه میبیند میخواهد میتواند؛ منتها تواناییاش در عالَمِ خیال است و دلش را تا گول نزند رها نمیکند. تنها یک چیز در محرومیت به من آرامش میدهد که کیسهی خیالم را با فروتنی در برابر ناحق و چاپلوسی نزد مردم و دوستی با پولدارها پُر نمیکنم و برای مشهور شدن نام خود، دلم را خوار نکرده زیر پای هیچکس نمیاندازم.
به داغستان نیامدن چه ارزشی دارد. خودم را به این خوشنود و قانع میکنم که دل ما با هم است. لادبُن، دیگر چیزها هم مانند پولدار شدن، به اندازهای که معیشت به خوبی بگذرد، از بیخیالی و شاعر نبودن است.
بهویژه در این روزگار که عدالت، به غصبِ حقوق، تعبیر میشود.
من گدای عشقم. اینگونه انسانها، گدای همه چیزها هستند مگر یاوهسُرایی و پُرگویی. این است سرنوشتِ کج و معوجِ من.
یک قطره اشک از گوشهی چشم بیشرم آسمان به زمین افتاد، لعنت به آن هنگام، وقتی به او نگاه کردند دیدند به گلِ خندانی تبدیل شده همین که آن را به دلِ خود زدند دانستند پژمرده است. انسانهای خوشحال از او بیزاری کردند ولی بدبختها با او دوست شدند. شاعر، همین قطره اشک است همهاش شادمانی، با وجودِ این، همهاش پژمردگی.
دوست میدارد، دوستش نمیدارند و برعکس.
شاعر، پرندهی وحشیست که گرفتارِ قفس شده. بیهوده بال و پر میزند. بیهوده آوازِ غم را میخواند. او در جوانی، پیر میشود امیدش مانند امیدِ پیرها لرزان است. در پیری، جوان است. عشق و آرزو در دلش بیشرمی خود را به آسانی از دست ندادهاند.
شاعر میترسد. بدون جهت دوست میدارد. بدون امید_ به چه تشبیهاش کنم: وصلهی ناجورِ مردم و خانواده. توفانِ وحشتناک. آتشِ سوزان. موجهای رنگارنگ دریاست. دخترها چهرهی دیوانهنما و چشمهای از فکر، فرو رفتهاش را نمیپسندند. جوانها زلفِ ژولیده ، جامههای ناجور و نامرتب و لااُبالی بودنش را دوست ندارند.
محروم. محروم در زمین. معطل در آسمان. لادبُن، شاعر است که به جای اثاثیهی خانه و بضاعت و آسایش، هر چه دارد تماشا دارد. از دور، آوازهی نامش را حس میکنند. از نزدیک در رفتار شگفتش سرگردان میمانند.
سرانجام موجودی که شناساییش از دیگر همجنسانش دشوارتر است، شاعر است. این است زندگانیِ ناکام و تلخ او به آن بیش از همه دل بسته است. این است سرنوشتِ بدبختی و دیوانگی. چگونه است لادبُن، آیا بهار میشود همچو شخصی را همیشه خوش و بیقید، نگاه بدارد؟
تو میتوانی شناساییات را دربارهی من، تجدید کرده دوباره مرا خوب به یاد بیاوری. به ضمیمه عکسم را هم که نکیتا انداخته است فرستادهام.
۵ فروردین ۱۳۰۴
برادر و دوست تو #نیما_یوشیج
@nima_yoooshij
24.03.202518:15
وصفِ بهار و منقبتِ مولای متقیان علی (ع)
باز آمد نوروز، مَهِ دلبر و ساغر
زآن گشت همه باغ پُر از ساغر و دلبر
بس گُل شکفیدهست زِ هر جانِبِ بُستان
بس غنچه دمیدهست به هر گوشه به ره بر
آن مانَد زلفینش به آن شوخِ دلآرا
این مانَد بالاش به آن یارَکِ لاغر
خیری همه خون میچکد از جای به جایش
از بس که نشستهست بر لالهی اَحمَر
گر دیده فروبندم در دل گذرَندَم
وَر زآنکه گشایم، به در آیندم در سر
لاله به مَثَل همچو یکی مِجمَرِ آتش
سوسن به صفت همچو بُتی دربرِ مِجمَر
گر کرد هَزیمَت زِ بهار، آیتِ سَرمَد
نشکفت مگر دیدش در عُدَّت و بشکر
بنهاد همه آلَت و هر ساز که بودَش
در تاخت سوی دیگر و پرداخت مُعَسکَر
با لشکرِ با جان، چه کند لشکرِ بی جان
بی خواسته چون سازد با مردِ توانگر؟
دیروز چمن بود چنان از یخ و از زاغ
کَابلَق شده بودَش به هزیمَت، بر و پیکر
وَامروز چنان است که آن اَبلَق از یاد
بُردهست چو از یادِ من اندیشهی دیگر
این جمله همه از رَهِ وَجد است و جوانیست
چون باغ، گَرَت نیز جوانیست بیاور
نیرنگ بهاری همه این نقش نگارید
تا تو نَنِگاریش دگر نقشِ برابر
مگذاری اندیشهی باطل زنَدَت راه
بر باطل نآیی به چنین روز، مُکَدَّر
شمشیرِ زبان را به نیام اندر درکَش
گَر بادهخور آیی بِه، تا مردِ سُخَنوَر
وَر زآنکه سخن داری، میدار حسابش
چونان که حسابِ مِی در گردشِ ساغر
این تَرشِکَری چیست تو را با سخنِ تو
میدار لب از معنیِ لایق به شِکَرتر
تا چند صفت کردن از سوسن و نسرین؟
صد بارش برگیر و دوصد بارش بِشمَر
چون جای به مقصد نَبَری هان چه کُنَد سود؟
چُستی و سَبُکخیزیِ مَرکوبِ تکاور
بر مایه زیان، خواهد کردنِ مردی
کُاو مایه نیَندازد در کاری درخَور
گَر چند که بی مِی نَزیَد مردمِ دانا
وَر چند نخوردستم از خواهشِ بی مَر
خواهم که بمانَد دلم از راهِ دگر مست
خواهم که بگردد سرم از بادهی دیگر
خواهی سخنم تلخ شنو، خواهی شیرین
خواهی همه سود آور، خواهی همه یا ضَر
تو در پی آنی، چه سُرایَم که پسندی
من بر سرِ اینم، چه برآرَم که دهد بر؟
من دل همه در کارِ نگارینم دادم
در دیده ی تو تا چه نماید خوش و دلبر
گر خود نه بهار است ولی خیره مپندار
بستَستم بر خیره سخنهایمِ زیور
هر دَم که در اندیشهی آن ماهجَبینم
با جلوه بهاریست مرا تازه برابر
هر صبح برآرَد، سرِ مِهرِ من از مُهر
آنگه که برآرَد سر، خورشید زِ خاور
نوروزم باشد چو بِدو روز کنم نو
یا نو کُنَدَم یادِ وِی اندیشهی مُضطَر
با یادش هر قوّتِ رفته به من آید
چون آب که بازآید پَروار به فَرغَر
دل بُرده وُ جان در دل و او در جانم
تفسیر کن این گفته اگر نیست مُفَسَّر
بر دیده چو آن مَه به تمنّا بنشانم
مهتابشبی دارم و بُستانیِ نوبر
حیرانیام افزاید و با حیرتِ چندین
درمانم هم در دل از حیرتِ آخر
او را چه بنامم که بُوَد نام سزاوار
او را چه ستایم که بُوَد آتشِ درخَور؟
گَر مَردَش خوانم چه کنم مردمیاش را
وَر مَردُم، چون دارم این گفته مُصَوَّر؟
برنآیم اندر صفتش گفتن ازیراک
من هر صفتش گویم، از آن است فراتر
این کار زِ من نآید و رنج آوَرَدَم دل
چون یادش بر دل گذرد، فکرش در سر
یادِ وی، هر رنگ براندازد از دل
فکرِ وی، هر نقش گریزانَد از بر
بر دیدهی من خندد چون شوکَتِ نوروز
وَندَر بَرَم اِستاده چنان سدِّ سکندر
مِهرَش همه با جانم و با جانم مَستور
رویاش همه در دل و در دل شده مُضمَر
او سرِّ ضمیر است، کهش افشا نتوان کرد
افشا شدنش خواهد، اگر صبحِ فسونگر
گر خواهم مانم، ندهد دل که بمانم
وَر خواهم گویم، سخنی نیست برابر
با یادش و با فکرش سخت اندر مانم
چون فکرش و یادش که به من مانَد اندر
اسبابِ سخن نیست، چه سازم منِ بیدل
گر چند در این شهر، منم مردِ سخنور
بر منبر چونم اگر این است سخن بِه
بازآید سرگشته از این راه به من بر
بگذار، دلم گفت: چو برنآیی بگذار
بگذر تو هم ای دل، به دل گفتم: بگذر
من با سخنِ کَعب همآوایم: مَدحَش
هم بر سخنم هست نه دامادِ پیمبر+
آری که بهار است، مرا آور نزدیک
زینگونه مِیِ ناب و از آنگونه که دلبر
هرگز نَبُوَد کاین طَرَبَم بگذرد از یاد
روزی نَبُوَد کاوفتدَم از رهِ خاطَر
ما اهلِ زمانیم که مردهست در او مَرد
گر زآنکه نمردهست به چشمِ مَنَش آور
بر مَرد، نه وَقعی بنَهادیم و از این است
هر روزی با خیلی نامرد، برابر
گو مَرد کجا باشد، اگر من به خطایم
وَر نیست مرا شرم از این پرسشِ بهتر
این شعر، بر آن وزن نمودم که نمودهست
قاآنی و پندار نه جز او، کَسِ دیگر:
«ماهِ رمضان آمد ای تُرکِ سَمَنبَر
برخیز و مرا خِرقه وُ سجّاده بیاور»
+ کَعب پسر زهیر در مدحِ رسولِ اکرم (ص) سروده:
ما اِن مَدَحتُ مُحَمَّدَ بِه مَعالَتی
وَ لکِن مَدَحتُ و مَعالَتی بِه مُحَمَّد
نیما یوشیج
مُعَسکَر: لشکرگاه، اردوگاه
فَرغَر: آبگیر
سَمَنبَر: کسی که یاسمن در بر دارد.
@nima_yoooshij
باز آمد نوروز، مَهِ دلبر و ساغر
زآن گشت همه باغ پُر از ساغر و دلبر
بس گُل شکفیدهست زِ هر جانِبِ بُستان
بس غنچه دمیدهست به هر گوشه به ره بر
آن مانَد زلفینش به آن شوخِ دلآرا
این مانَد بالاش به آن یارَکِ لاغر
خیری همه خون میچکد از جای به جایش
از بس که نشستهست بر لالهی اَحمَر
گر دیده فروبندم در دل گذرَندَم
وَر زآنکه گشایم، به در آیندم در سر
لاله به مَثَل همچو یکی مِجمَرِ آتش
سوسن به صفت همچو بُتی دربرِ مِجمَر
گر کرد هَزیمَت زِ بهار، آیتِ سَرمَد
نشکفت مگر دیدش در عُدَّت و بشکر
بنهاد همه آلَت و هر ساز که بودَش
در تاخت سوی دیگر و پرداخت مُعَسکَر
با لشکرِ با جان، چه کند لشکرِ بی جان
بی خواسته چون سازد با مردِ توانگر؟
دیروز چمن بود چنان از یخ و از زاغ
کَابلَق شده بودَش به هزیمَت، بر و پیکر
وَامروز چنان است که آن اَبلَق از یاد
بُردهست چو از یادِ من اندیشهی دیگر
این جمله همه از رَهِ وَجد است و جوانیست
چون باغ، گَرَت نیز جوانیست بیاور
نیرنگ بهاری همه این نقش نگارید
تا تو نَنِگاریش دگر نقشِ برابر
مگذاری اندیشهی باطل زنَدَت راه
بر باطل نآیی به چنین روز، مُکَدَّر
شمشیرِ زبان را به نیام اندر درکَش
گَر بادهخور آیی بِه، تا مردِ سُخَنوَر
وَر زآنکه سخن داری، میدار حسابش
چونان که حسابِ مِی در گردشِ ساغر
این تَرشِکَری چیست تو را با سخنِ تو
میدار لب از معنیِ لایق به شِکَرتر
تا چند صفت کردن از سوسن و نسرین؟
صد بارش برگیر و دوصد بارش بِشمَر
چون جای به مقصد نَبَری هان چه کُنَد سود؟
چُستی و سَبُکخیزیِ مَرکوبِ تکاور
بر مایه زیان، خواهد کردنِ مردی
کُاو مایه نیَندازد در کاری درخَور
گَر چند که بی مِی نَزیَد مردمِ دانا
وَر چند نخوردستم از خواهشِ بی مَر
خواهم که بمانَد دلم از راهِ دگر مست
خواهم که بگردد سرم از بادهی دیگر
خواهی سخنم تلخ شنو، خواهی شیرین
خواهی همه سود آور، خواهی همه یا ضَر
تو در پی آنی، چه سُرایَم که پسندی
من بر سرِ اینم، چه برآرَم که دهد بر؟
من دل همه در کارِ نگارینم دادم
در دیده ی تو تا چه نماید خوش و دلبر
گر خود نه بهار است ولی خیره مپندار
بستَستم بر خیره سخنهایمِ زیور
هر دَم که در اندیشهی آن ماهجَبینم
با جلوه بهاریست مرا تازه برابر
هر صبح برآرَد، سرِ مِهرِ من از مُهر
آنگه که برآرَد سر، خورشید زِ خاور
نوروزم باشد چو بِدو روز کنم نو
یا نو کُنَدَم یادِ وِی اندیشهی مُضطَر
با یادش هر قوّتِ رفته به من آید
چون آب که بازآید پَروار به فَرغَر
دل بُرده وُ جان در دل و او در جانم
تفسیر کن این گفته اگر نیست مُفَسَّر
بر دیده چو آن مَه به تمنّا بنشانم
مهتابشبی دارم و بُستانیِ نوبر
حیرانیام افزاید و با حیرتِ چندین
درمانم هم در دل از حیرتِ آخر
او را چه بنامم که بُوَد نام سزاوار
او را چه ستایم که بُوَد آتشِ درخَور؟
گَر مَردَش خوانم چه کنم مردمیاش را
وَر مَردُم، چون دارم این گفته مُصَوَّر؟
برنآیم اندر صفتش گفتن ازیراک
من هر صفتش گویم، از آن است فراتر
این کار زِ من نآید و رنج آوَرَدَم دل
چون یادش بر دل گذرد، فکرش در سر
یادِ وی، هر رنگ براندازد از دل
فکرِ وی، هر نقش گریزانَد از بر
بر دیدهی من خندد چون شوکَتِ نوروز
وَندَر بَرَم اِستاده چنان سدِّ سکندر
مِهرَش همه با جانم و با جانم مَستور
رویاش همه در دل و در دل شده مُضمَر
او سرِّ ضمیر است، کهش افشا نتوان کرد
افشا شدنش خواهد، اگر صبحِ فسونگر
گر خواهم مانم، ندهد دل که بمانم
وَر خواهم گویم، سخنی نیست برابر
با یادش و با فکرش سخت اندر مانم
چون فکرش و یادش که به من مانَد اندر
اسبابِ سخن نیست، چه سازم منِ بیدل
گر چند در این شهر، منم مردِ سخنور
بر منبر چونم اگر این است سخن بِه
بازآید سرگشته از این راه به من بر
بگذار، دلم گفت: چو برنآیی بگذار
بگذر تو هم ای دل، به دل گفتم: بگذر
من با سخنِ کَعب همآوایم: مَدحَش
هم بر سخنم هست نه دامادِ پیمبر+
آری که بهار است، مرا آور نزدیک
زینگونه مِیِ ناب و از آنگونه که دلبر
هرگز نَبُوَد کاین طَرَبَم بگذرد از یاد
روزی نَبُوَد کاوفتدَم از رهِ خاطَر
ما اهلِ زمانیم که مردهست در او مَرد
گر زآنکه نمردهست به چشمِ مَنَش آور
بر مَرد، نه وَقعی بنَهادیم و از این است
هر روزی با خیلی نامرد، برابر
گو مَرد کجا باشد، اگر من به خطایم
وَر نیست مرا شرم از این پرسشِ بهتر
این شعر، بر آن وزن نمودم که نمودهست
قاآنی و پندار نه جز او، کَسِ دیگر:
«ماهِ رمضان آمد ای تُرکِ سَمَنبَر
برخیز و مرا خِرقه وُ سجّاده بیاور»
+ کَعب پسر زهیر در مدحِ رسولِ اکرم (ص) سروده:
ما اِن مَدَحتُ مُحَمَّدَ بِه مَعالَتی
وَ لکِن مَدَحتُ و مَعالَتی بِه مُحَمَّد
نیما یوشیج
مُعَسکَر: لشکرگاه، اردوگاه
فَرغَر: آبگیر
سَمَنبَر: کسی که یاسمن در بر دارد.
@nima_yoooshij
16.03.202520:21
شاهنامه و فردوسی از دیدگاه نیما یوشیج
گزینش: مانلی آمارد
بلاغت میگوید نویسنده باید یک دفعه به زبان یک پیرزن حرف بزند یک دفعه به زبان یک پهلوان. در فردوسی نمونههای آن را پیدا میکنید. (یوشیج، ۱۳۹۳: ۵۲۷)
تمام شاهنامه مثل چند قسمت که از آن انتخاب بشود نیست، برای اینکه شاعر در بعضی موارد داستان، زیادتر راغب و مجذوب و به علاوه برای کار مهیاتر بوده است. (یوشیج، ۱۳۹۴: ۳۷)
به همان اندازه که برای بعضی هنرپیشگان (مثلن در میان شعرا برای ورلن و موسه و در بین شعرای خودمان برای فردوسی و مسعود سعد) برهمخوردگیهای زندگانی باعث بر تأملات و برهمخوردگیهای فکری شده، خلاف این وضعیت دیگران را در پیرامون هنر خود پیشرفت داده است. (همان، ۳۲)
حماسهی فردوسی، حدّ عالی حماسهسازیهای شعرای قدیمیتر از اوست. (همان، ۴۸)
نظیر ایوان گروزنی و لوکوست و نرون است داستان «رستم و سهراب» که از باقیماندههای افسانههای میتولوژیک آریایی، در شاعر ما تأثیر بخشیده و در جزو ادبیات حماسی ما جا گرفت. جهت دور این تأثیر، که عبارت از فاصلهی بیشتر بین زمان واقعه و زمان تأثیر آن در یک شاعر باشد، در «کوهلین و کانلاخ» موجود است. درامی که باتلر ییتز ساخته است. موضوع کوهلین و کانلاخ از جهاتی شباهت به رستم و سهراب دارد در ادبیات ما. جز اینکه اساس داستان در نزدیکیهای سدهی چهارم و پنجم هجری، شاعر حماسهسرای ما را متأثر ساخته و در دورهای که الان ما در آن زندگی میکنیم شاعر ایرلندی را در شکل اجتماعی زندگانی در زمان این دو شاعر نسبت به هم خیلی اختلاف دارد. (همان، ۷۶)
بگوئید: نظامی یا فردوسی؟ به شما باز یادآوری میکنم: فردوسی در دورههای ابتدایی ادبیات ما بود. بحر تقارب او آن بحری است که بعدها نظامی تکمیل کرد. زبان، زبانِ این آخری است.(همان، ۲۳۴)
شاهنامه در مراحل ابتدایی ادبیات ما ساخته شده و در آن کلمات، حالت سادگی خود را دارند. مثل همهی اشعار شعرای دورهی اول. به علاوه تجسّس معنی دقیقی در کار نبوده تا اینکه سبب هستی کلمهی خاصی شده باشد و شاعر به تألیف تازه دست نزده. اما برای نظامی به عکس این است. در او واژگان، ابزار برای معنی دقیقیاند چون موضوع تفاوت میکند، برداشت کلمات هم دقیق و تلفیقات و ترکیبهای تازه بسیار است. دو کتاب او اقبالنامه و شرفنامه (که جنگهای اسکندر است) مطلب را به شما واضح میکند. توصیه میکنم آن را با شاهنامه بسنجید، بهتر از من برای شما بیان خواهد کرد که کدام یک از این دو شاعر، مکمل این سبکاند و در کدام از اینها بیشتر به شعرهای پست و بلند برمیخورید. از این بیشتر از من نخواهید که بنویسم. (همان: ۲۳۵ـ۲۳۴)
شعری که هم به کار عوام بخورد هم به کار خواص، این متاع امروز قدری کم است. آنچه دقیق میشود، از عوام دور میشود. از آن متاع اگر میخواهید به اشعار رئالیستهای هر ملتی رجوع کنید. همر در یونان و فردوسی در زبان ما. (همان، ۲۲۲)
جان دادن و نمودار ساختن اشخاص با طبایع و سجایای آنها فی نفسه بیان حقیقتی است. به قول فردوسی مثل عیسا من همهی آن مردهها را زنده کردهام.
چو عیسا من آن مردگان را تمام
سراسر همه زنده کردم به نام
(یوشیج، ۱۳۹۳: ۶۷۵)
میگویند فروزانفر در مجالسِ درس به شاگردها میگفت: «فردوسی بسیار اشتباهات لُغَوی دارد و من بر او برتری دارم.» هنگامی که به من گفتند، من گفتم: «نباید استاد فروزانفر را تحقیر کرد به اینکه راست نگفته.» الحمدلله سالها گذشت و روزگار، خودش ثابت کرد که او بر استاد طوسیِ ماقبل او برتری دارد زیرا فردوسی در گرسنگی و آوارگی مُرد ولی او امروز سناتور است و خوب طرف بسته. فقط باید به احتیاط گفت، زیرا ظاهرن به چشم میآید که ما چشمتنگ هستیم و نمیتوانیم او را ببینیم. خدا همه را هدایت کند. (یوشیج، ۱۳۹۹: ۲۹۷)
بعضی استادها خرکارند، مثلن شمردهاند که فردوسی چند دفعه «بر» استعمال کرده و انوری چند دفعه «در». گاهی هم در خصوص یک کلمه، مقایسه بین دو شاعر به عمل میآورند و دنب و دستگی به آن میدهند و استنادهایی میکنند که علمی یا فنی اسم میگیرد. (همان، ۱۷۵)
در ادبیات فردوسی، اشعار مدایح هم مبارزه با فئودالاند، منتها راه اطاعت و تعریف را برای نجات خود رفتهاند. ادبیات فردوسی، ادبیات مدحی نیست اما در نتیجه به نفع فئودال تمام شده است. مثل سایر آثارِ زمانِ فئودال که حالتِ مبارزه را نداشتهاند، مثل اخلاق و تصوّف و دین. (همان: ۴۷۴ـ۴۷۳)
نسکنما
یوشیج، نیما، نامهها، تدوین: سیروس طاهباز، نشر نگاه، ۱۳۹۳
یوشیج، نیما، دربارهی هنر و شعر و شاعری، تدوین: سیروس طاهباز، نشر نگاه، چاپ دوم، ۱۳۹۴
یوشیج، نیما، یادداشتهای روزانه، به مراقبت شراگیم یوشیج، نشر رشدیه، ۱۳۹۹
یوشیج، نیما، مجموعه اشعار، تدوین: سیروس طاهباز، نشر نگاه، ۱۴۰۰
@nima_yoooshij
گزینش: مانلی آمارد
بلاغت میگوید نویسنده باید یک دفعه به زبان یک پیرزن حرف بزند یک دفعه به زبان یک پهلوان. در فردوسی نمونههای آن را پیدا میکنید. (یوشیج، ۱۳۹۳: ۵۲۷)
تمام شاهنامه مثل چند قسمت که از آن انتخاب بشود نیست، برای اینکه شاعر در بعضی موارد داستان، زیادتر راغب و مجذوب و به علاوه برای کار مهیاتر بوده است. (یوشیج، ۱۳۹۴: ۳۷)
به همان اندازه که برای بعضی هنرپیشگان (مثلن در میان شعرا برای ورلن و موسه و در بین شعرای خودمان برای فردوسی و مسعود سعد) برهمخوردگیهای زندگانی باعث بر تأملات و برهمخوردگیهای فکری شده، خلاف این وضعیت دیگران را در پیرامون هنر خود پیشرفت داده است. (همان، ۳۲)
حماسهی فردوسی، حدّ عالی حماسهسازیهای شعرای قدیمیتر از اوست. (همان، ۴۸)
نظیر ایوان گروزنی و لوکوست و نرون است داستان «رستم و سهراب» که از باقیماندههای افسانههای میتولوژیک آریایی، در شاعر ما تأثیر بخشیده و در جزو ادبیات حماسی ما جا گرفت. جهت دور این تأثیر، که عبارت از فاصلهی بیشتر بین زمان واقعه و زمان تأثیر آن در یک شاعر باشد، در «کوهلین و کانلاخ» موجود است. درامی که باتلر ییتز ساخته است. موضوع کوهلین و کانلاخ از جهاتی شباهت به رستم و سهراب دارد در ادبیات ما. جز اینکه اساس داستان در نزدیکیهای سدهی چهارم و پنجم هجری، شاعر حماسهسرای ما را متأثر ساخته و در دورهای که الان ما در آن زندگی میکنیم شاعر ایرلندی را در شکل اجتماعی زندگانی در زمان این دو شاعر نسبت به هم خیلی اختلاف دارد. (همان، ۷۶)
بگوئید: نظامی یا فردوسی؟ به شما باز یادآوری میکنم: فردوسی در دورههای ابتدایی ادبیات ما بود. بحر تقارب او آن بحری است که بعدها نظامی تکمیل کرد. زبان، زبانِ این آخری است.(همان، ۲۳۴)
شاهنامه در مراحل ابتدایی ادبیات ما ساخته شده و در آن کلمات، حالت سادگی خود را دارند. مثل همهی اشعار شعرای دورهی اول. به علاوه تجسّس معنی دقیقی در کار نبوده تا اینکه سبب هستی کلمهی خاصی شده باشد و شاعر به تألیف تازه دست نزده. اما برای نظامی به عکس این است. در او واژگان، ابزار برای معنی دقیقیاند چون موضوع تفاوت میکند، برداشت کلمات هم دقیق و تلفیقات و ترکیبهای تازه بسیار است. دو کتاب او اقبالنامه و شرفنامه (که جنگهای اسکندر است) مطلب را به شما واضح میکند. توصیه میکنم آن را با شاهنامه بسنجید، بهتر از من برای شما بیان خواهد کرد که کدام یک از این دو شاعر، مکمل این سبکاند و در کدام از اینها بیشتر به شعرهای پست و بلند برمیخورید. از این بیشتر از من نخواهید که بنویسم. (همان: ۲۳۵ـ۲۳۴)
شعری که هم به کار عوام بخورد هم به کار خواص، این متاع امروز قدری کم است. آنچه دقیق میشود، از عوام دور میشود. از آن متاع اگر میخواهید به اشعار رئالیستهای هر ملتی رجوع کنید. همر در یونان و فردوسی در زبان ما. (همان، ۲۲۲)
جان دادن و نمودار ساختن اشخاص با طبایع و سجایای آنها فی نفسه بیان حقیقتی است. به قول فردوسی مثل عیسا من همهی آن مردهها را زنده کردهام.
چو عیسا من آن مردگان را تمام
سراسر همه زنده کردم به نام
(یوشیج، ۱۳۹۳: ۶۷۵)
میگویند فروزانفر در مجالسِ درس به شاگردها میگفت: «فردوسی بسیار اشتباهات لُغَوی دارد و من بر او برتری دارم.» هنگامی که به من گفتند، من گفتم: «نباید استاد فروزانفر را تحقیر کرد به اینکه راست نگفته.» الحمدلله سالها گذشت و روزگار، خودش ثابت کرد که او بر استاد طوسیِ ماقبل او برتری دارد زیرا فردوسی در گرسنگی و آوارگی مُرد ولی او امروز سناتور است و خوب طرف بسته. فقط باید به احتیاط گفت، زیرا ظاهرن به چشم میآید که ما چشمتنگ هستیم و نمیتوانیم او را ببینیم. خدا همه را هدایت کند. (یوشیج، ۱۳۹۹: ۲۹۷)
بعضی استادها خرکارند، مثلن شمردهاند که فردوسی چند دفعه «بر» استعمال کرده و انوری چند دفعه «در». گاهی هم در خصوص یک کلمه، مقایسه بین دو شاعر به عمل میآورند و دنب و دستگی به آن میدهند و استنادهایی میکنند که علمی یا فنی اسم میگیرد. (همان، ۱۷۵)
در ادبیات فردوسی، اشعار مدایح هم مبارزه با فئودالاند، منتها راه اطاعت و تعریف را برای نجات خود رفتهاند. ادبیات فردوسی، ادبیات مدحی نیست اما در نتیجه به نفع فئودال تمام شده است. مثل سایر آثارِ زمانِ فئودال که حالتِ مبارزه را نداشتهاند، مثل اخلاق و تصوّف و دین. (همان: ۴۷۴ـ۴۷۳)
نسکنما
یوشیج، نیما، نامهها، تدوین: سیروس طاهباز، نشر نگاه، ۱۳۹۳
یوشیج، نیما، دربارهی هنر و شعر و شاعری، تدوین: سیروس طاهباز، نشر نگاه، چاپ دوم، ۱۳۹۴
یوشیج، نیما، یادداشتهای روزانه، به مراقبت شراگیم یوشیج، نشر رشدیه، ۱۳۹۹
یوشیج، نیما، مجموعه اشعار، تدوین: سیروس طاهباز، نشر نگاه، ۱۴۰۰
@nima_yoooshij
15.03.202507:21
درود و مهر بیکران
در کانال تلگرام نیما یوشیج، بیشتر کار خواهم کرد. امیدوارم فرهنگستان زبان، دست از فرافکنی و تنبلی بردارد و هرچه زودتر «از غریب من» را چاپ کند یا pdf دستنوشتههای نیما یوشیج را در وبگاه یا کانال تلگرام خود بگذارد.
در این کانال کسانی هستند که سرشناس هستند، خواهشمندم این کانال را تبلیغ فرمایید تا بتوانم با انگیزه بیشتری کار کنم.
از کسانی که ناشر هستند یا کتابهاشان را ناشران پرآوازه چاپ کرده، خواهشمندم برای چاپ شدن دو کتاب تازه من که دربارهی نیما یوشیج است، مرا یاری فرمایید.
این آیدی من است، به من پیام بفرستید اگر میخواهید کمکم کنید: @amard_maneli
دوستار شما
مانلی آمارد
@nima_yoooshij
در کانال تلگرام نیما یوشیج، بیشتر کار خواهم کرد. امیدوارم فرهنگستان زبان، دست از فرافکنی و تنبلی بردارد و هرچه زودتر «از غریب من» را چاپ کند یا pdf دستنوشتههای نیما یوشیج را در وبگاه یا کانال تلگرام خود بگذارد.
در این کانال کسانی هستند که سرشناس هستند، خواهشمندم این کانال را تبلیغ فرمایید تا بتوانم با انگیزه بیشتری کار کنم.
از کسانی که ناشر هستند یا کتابهاشان را ناشران پرآوازه چاپ کرده، خواهشمندم برای چاپ شدن دو کتاب تازه من که دربارهی نیما یوشیج است، مرا یاری فرمایید.
این آیدی من است، به من پیام بفرستید اگر میخواهید کمکم کنید: @amard_maneli
دوستار شما
مانلی آمارد
@nima_yoooshij
07.03.202518:32
از نگاه شما در برابر سستی و تنبلی فرهنگستان زبان برای دستنوشتههای نیما یوشیج، چه کنیم؟
28.02.202519:12
فرهنگستان زبان برای تصحیح و چاپ دستنوشتههای نیما یوشیج، خودش را وابسته به دکتر علیاییمقدم کرده.
این سستی و تنبلی را برنمیتابیم.
@nima_yoooshij
این سستی و تنبلی را برنمیتابیم.
@nima_yoooshij
18.11.202409:36
بخشی از دستنوشتههای مجموعۀ شعر «از غریب من؛ دفتر سوم از اشعار منتشرنشدۀ نیما یوشیج» انتشار یافت
🔸 بخشی از دستنوشتههای مجموعهٔ «از غریب من؛ دفتری از اشعار منتشرنشدۀ نیما یوشیج» که کار بازخوانی و تصحیح آنها به پایان رسیده است و بهزودی روانهٔ بازار نشر خواهد شد، برای آگاهی دوستداران آثار نیما در وبگاه فرهنگستان زبان و ادب فارسی منتشر شد.
🔸 مجموعهای از دستنوشتههای نیما یوشیج در فرهنگستان زبان و ادب فارسی نگهداری میشود. این اسناد را شراگیم یوشیج، فرزند نیما و به نمایندگی از وارثان نیما، در تاریخ بیست و سوم آبان ۱۳۷۳ به فرهنگستان واگذار کرده است.
🔴 متن کامل خبر را در وبگاه فرهنگستان به نشانی زیر بخوانید:
🌐 https://apll.ir/?p=17119
@nima_yoooshij
🔸 بخشی از دستنوشتههای مجموعهٔ «از غریب من؛ دفتری از اشعار منتشرنشدۀ نیما یوشیج» که کار بازخوانی و تصحیح آنها به پایان رسیده است و بهزودی روانهٔ بازار نشر خواهد شد، برای آگاهی دوستداران آثار نیما در وبگاه فرهنگستان زبان و ادب فارسی منتشر شد.
🔸 مجموعهای از دستنوشتههای نیما یوشیج در فرهنگستان زبان و ادب فارسی نگهداری میشود. این اسناد را شراگیم یوشیج، فرزند نیما و به نمایندگی از وارثان نیما، در تاریخ بیست و سوم آبان ۱۳۷۳ به فرهنگستان واگذار کرده است.
🔴 متن کامل خبر را در وبگاه فرهنگستان به نشانی زیر بخوانید:
🌐 https://apll.ir/?p=17119
@nima_yoooshij


Records
08.04.202523:59
639Subscribers25.03.202523:59
100Citation index25.03.202523:59
311Average views per post25.03.202523:59
311Average views per ad post26.03.202520:44
5.17%ER26.03.202514:37
49.13%ERRGrowth
Subscribers
Citation index
Avg views per post
Avg views per ad post
ER
ERR
Log in to unlock more functionality.