08.05.202518:06
چگونه میتوانی از روی سایهات بپری وقتی دیگر سایهای نداری؟ ژان بودریار، ترجمهٔ افشین جهاندیده.
برای روشنکردن این دیوانگی، هیچ راهی بهتر از این نیست که بهطعنه، داستان مردی را بگوییم که با چتری زیر بغل، زیر باران قدم میزد. وقتی از او میپرسیم که چرا چترش را باز نمیکند، پاسخ میدهد: «دوست ندارم احساس کنم که تا ته همهٔ امکاناتم رفتهام.» این گویای همهچیز است. تا ته امکاناترفتن اشتباه مطلق است و رسیدن به نامیرایی، اما نامیراییِ تمامیتبخشیدن و افزودن و تکرارکردن خود. بهگونهای متناقض، تا ته امکاناترفتن مغایرت دارد با دانستن اینکه چگونه پایان بیابی. رسیدن به سرحدات خاص خود یعنی دیگر پایان را در اختیار نداشته باشی. این یعنی حذف مرگ بهمنزلهٔ افق زندگیبخش. و یعنی ازدستدادن سایه، و در نتیجه، عدم امکان پریدن از روی سایه ــ چگونه میتوانی از روی سایهات بپری وقتی دیگر سایهای نداری؟ به دیگر سخن اگر میخواهی زندگی کنی نباید تا ته امکاناتت بروی.
بااینحال، این آرمانی است که امروزه همهجا برای ما مطرح میشود، آنهم از طریق تکنیکهای بهحداکثررساندن خود، شانتاژ برای کمال، و تحقق بیقیدوشرط انسان همچون برنامه.
Deleted09.05.202515:33
04.05.202517:57
مورد انتظارترین.
02.05.202515:58
روز معلم مبارک.
بابتِ مناسبتِ امروز یاد ماجراهای ساختِ قبول خرداد افتادم. موقعِ ساختش سال آخرم بود، فیلم رو توی فورجهٔ امتحانِ ترم یکِ زیست فیلمبرداری کردیم. کلهخری کرده بودم و برای لوکیشن، صاف رفته بودم سراغ مدرسهٔ قبلیم. چون همونجا بود که ایدهش -با همون مشخصاتِ مکانی- به سرم زده بود. روز دومِ فیلمبرداری، سرِ یکی از سکانسهایی که قرار بود فیلم باهاش شروع شه، بلایی که مشاهده میکنین سرِ ما اومد. فیلمِ ما لحظههای حساستری هم داشت که ما ازش آگاه بودیم، برای همین به بهونههای مختلف با چند لایهٔ امنیتی، مانعِ حضور کادر مدرسه میشدیم.
امّا این سکانس خیلی بیخطر و معمولی بود و با خیالِ راحتتری مشغول کار بودیم که دیدم یه آقایی بهم میگه ببخشید نویسندهٔ کار شمایی؟ آقایی بود به اسم امیدوار، در اصل معلمِ ریاضی -مثل شخصیت اصلیِ فیلم- ولی یک سال معلمِ هنر ما بود. اتفاقاً وقتی از علاقهم به سینما آگاه شده بود خیلی تشویقم کرده بود. منم با ذهنیتِ مثبتی که ازش داشتم گمون کردم میخواد تحسینم کنه و بگه باریکلا عجب دیالوگهایی نوشتی. با غرور گفتم بله که دیدم روی خوشش توی هم پیچید و گفت این چه صحنهایه که توش نشون میدی معلم میره دستشویی؟ چرا داری توهین میکنی؟
ما که اصلاً باورمون نمیشد همچین چیزی هم ممکنه، گذاشتیم حرفاش رو بزنه و بره و زیاد جدی نگرفتیم. ولی بعدش که خواستیم ادامه بدیم، شد اونچه که دیدین. کوتاهش کنم، بعدش که آرومتر شد، گفتم چشم این سکانس رو از فیلم درمیآرم و اصلاً شما اجازه بده فیلم تموم شه، من نسخهٔ نهایی رو واسهتون میآرم، بعد هرجاشو که بگید درآر، درمیآرم (آره سه بار).
بههرحال بعداً فهمیدم فیلم یه جور دیگه باید شروع بشه و اگه اون سکانس رو میگرفتیم هم باید حذف میشد. ولی اون اتفاق، معناهای زیادی واسهم داشت. فهمیدم کارم زیادهروی نبوده که هیچ، تنها قطرهای از دریای کثافتِ موجوده. فهمیدم با وجودِ همهٔ عقدههای درونی -که خودشون کاشته بودن- واکنشِ ما نباید انعکاسِ زشتیهای خودشون باشه. فهمیدم روالِ عادیِ زندگی تا ابد همینطوری درجریانه، امّا وقتی دست به یهسری کارها میزنیم، حتی اگه نخواییم هم، همهچیز روی دیگهش رو نشونمون میده و غیرعادی میشه. فیلمسازی و عاشقشدن دو نمونه از این کارهان. خلاصه چیزهای زیادی فهمیدم و آقای امیدوار با اون کارش از همهٔ معلمهایی که داشتهم چیزهای بیشتری بهم آموخته. پس روز معلم رو بهشون تبریک میگم و امیدوارم فرصتی پیش بیاد که فیلم به رؤیتشون برسه. به امید خدا.
بابتِ مناسبتِ امروز یاد ماجراهای ساختِ قبول خرداد افتادم. موقعِ ساختش سال آخرم بود، فیلم رو توی فورجهٔ امتحانِ ترم یکِ زیست فیلمبرداری کردیم. کلهخری کرده بودم و برای لوکیشن، صاف رفته بودم سراغ مدرسهٔ قبلیم. چون همونجا بود که ایدهش -با همون مشخصاتِ مکانی- به سرم زده بود. روز دومِ فیلمبرداری، سرِ یکی از سکانسهایی که قرار بود فیلم باهاش شروع شه، بلایی که مشاهده میکنین سرِ ما اومد. فیلمِ ما لحظههای حساستری هم داشت که ما ازش آگاه بودیم، برای همین به بهونههای مختلف با چند لایهٔ امنیتی، مانعِ حضور کادر مدرسه میشدیم.
امّا این سکانس خیلی بیخطر و معمولی بود و با خیالِ راحتتری مشغول کار بودیم که دیدم یه آقایی بهم میگه ببخشید نویسندهٔ کار شمایی؟ آقایی بود به اسم امیدوار، در اصل معلمِ ریاضی -مثل شخصیت اصلیِ فیلم- ولی یک سال معلمِ هنر ما بود. اتفاقاً وقتی از علاقهم به سینما آگاه شده بود خیلی تشویقم کرده بود. منم با ذهنیتِ مثبتی که ازش داشتم گمون کردم میخواد تحسینم کنه و بگه باریکلا عجب دیالوگهایی نوشتی. با غرور گفتم بله که دیدم روی خوشش توی هم پیچید و گفت این چه صحنهایه که توش نشون میدی معلم میره دستشویی؟ چرا داری توهین میکنی؟
ما که اصلاً باورمون نمیشد همچین چیزی هم ممکنه، گذاشتیم حرفاش رو بزنه و بره و زیاد جدی نگرفتیم. ولی بعدش که خواستیم ادامه بدیم، شد اونچه که دیدین. کوتاهش کنم، بعدش که آرومتر شد، گفتم چشم این سکانس رو از فیلم درمیآرم و اصلاً شما اجازه بده فیلم تموم شه، من نسخهٔ نهایی رو واسهتون میآرم، بعد هرجاشو که بگید درآر، درمیآرم (آره سه بار).
بههرحال بعداً فهمیدم فیلم یه جور دیگه باید شروع بشه و اگه اون سکانس رو میگرفتیم هم باید حذف میشد. ولی اون اتفاق، معناهای زیادی واسهم داشت. فهمیدم کارم زیادهروی نبوده که هیچ، تنها قطرهای از دریای کثافتِ موجوده. فهمیدم با وجودِ همهٔ عقدههای درونی -که خودشون کاشته بودن- واکنشِ ما نباید انعکاسِ زشتیهای خودشون باشه. فهمیدم روالِ عادیِ زندگی تا ابد همینطوری درجریانه، امّا وقتی دست به یهسری کارها میزنیم، حتی اگه نخواییم هم، همهچیز روی دیگهش رو نشونمون میده و غیرعادی میشه. فیلمسازی و عاشقشدن دو نمونه از این کارهان. خلاصه چیزهای زیادی فهمیدم و آقای امیدوار با اون کارش از همهٔ معلمهایی که داشتهم چیزهای بیشتری بهم آموخته. پس روز معلم رو بهشون تبریک میگم و امیدوارم فرصتی پیش بیاد که فیلم به رؤیتشون برسه. به امید خدا.
25.04.202518:33
آه سعادت مجموعهدار، سعادت انسان فارغالبال! از هیچکس چنین کم انتظار نداشتهاند، و هیچکس سعادتمندتر از فردی نبوده است که توانسته حیات ننگین خود را زیر نقاب «کرم کتابِ» اشپیتسوگ¹ دنبال کند. زیرا درون مجموعهدار اشباحی درکارند یا لااقل اجنههای خردی که ترتیب امور را دادهاند تا برای او -منظورم مجموعهدار واقعی است، مجموعهدار چنانکه باید باشد-، تملکْ مأنوسترین رابطهای باشد که با اشیاء دارد. نه اینکه اشیاء در او زنده میشوند؛ این اوست که در آنها زندگی میکند. پس من یکی از اقامتگاههای او را با سنگهایی از جنس کتاب پیش چشم شما علم کردهام، و اکنون قرار است درون این اقامتگاه ناپدید شود، و جز این نیز برازنده نیست.
- همان.
۱. اشاره به نقاشیِ "کرم کتاب" از کارل اشپیتسوگ که ضمیمهٔ متن شده است.
- Carl Spitzweg - "The Bookworm" 1851.
- همان.
۱. اشاره به نقاشیِ "کرم کتاب" از کارل اشپیتسوگ که ضمیمهٔ متن شده است.
- Carl Spitzweg - "The Bookworm" 1851.
17.04.202515:50
-
14.04.202520:20
اگه نمیشناسید...
06.05.202516:19
جُنگِ کناره ۱، پاییز ۱۴۰۲.
Deleted09.05.202515:33


04.05.202516:27


02.05.202515:57
23.04.202510:31
15.04.202519:36
-
14.04.202520:12
البته خواستم بگم دنبال میکنین یا نه دیدم این جانور همهجا هست ناخودآگاه دنبال میکنیم دیگه. مهم اینه ببینیم چهقدر باهاش همدلی داریم.
06.05.202511:02
«متروک» فقط مربوط به مکانها نیست و بالعکس «مطرود» صرفاً محدود به آدمها نباید باشه. اگرچه آدمها متحرکان و مکانها ایستا، امّا آدم هم میتونه همینطور سرِ جاش بمونه و رها بشه، و مکان بهمرور به گوشهای پس زده و طرد بشه. گریز از «مرکز» و گرفتارِ «گوشه» شدن. اینها رو گفتم که برسم به همین کلمه. آدم که دلسنگین میشه خودش رو در گوشه احساس میکنه، وقتی که احساس نادیدهگرفتهشدن میکنه. امّا همیشه هم اینطور نیست، «گوشهگیری» اگرچه از دور منفی تلقی میشه، ولی هستن افرادی که گوشه و «کناره» رو به رسمیت بشناسن و حتی ترجیحش بدن. بیژن الهی در نامهای نوشته بود: «عزیزِ من، من هم یک موج این کنارهام - نه بیشتر.» اینچنین چیزینبودن، اینچنین «ناچیزی»، ناگهان ناجیِ افرادِ در «اطراف» میشه.
اگرچه گوشه و کناره هممعنیان، امّا از گوشهگیری و کنارهگیری، برداشتهای متفاوتی صورت میگیره. انگار اونی که گوشه میگیره دارای ناچیزیِ مذکوره و اونی که کناره میگیره چیزهایی داشته که رها کنه: وقتی یک مسئول استعفاء میده میگن کنارهگیری کرد یا اگر عزل بشه میگن برکنار شد، امّا گوشهگیری، یکجور سیمای ضداجتماع و رنجوری رو تداعی میکنه که از زندگی بهرهمند نیست. درحالی که بهنظرم جفتشون به یک جا میرسن. کافیه مترادفِ دیگهای رو وارد معادله کنیم: پهلو. طبقِ قاعده، باید برسیم به «پهلوگیری»، ترکیبی که بلافاصله ما رو به یاد کشتیهای بزرگ میندازه. شناورهایی با محمولههای گرانبها که تنها وقتی به ساحلِ امن میرسن که پهلو گرفته باشن.
چند روزی توی ذهنم، با این معناسازیهای نهچندان طبیعی و حتی تحمیلی بازی میکردم که گاستن باشلار با کلماتش توی کتابی که خیلی اتفاقی مشغول خوندنش بودم به قلبِ من و ماجرا زد: «به عقیدهٔ من، هرگونه انزوایی در عالم روح، صورتی از پناه است. گوشهها اصلیترین پناهگاههای شایستهٔ تجربهشدناند.» اینچنینه که میلی مهارنشدنی به کتابها دارم، چرا که هر لحظه ممکنه جملهای، پاراگرافی، صفحهای، بهت ثابت کنه که تنها نیستی و همون چیزی رو بخونی که بهش نیاز داری، بهشکلی درستتر، کاملتر و همهجانبهتر.
اگرچه گوشه و کناره هممعنیان، امّا از گوشهگیری و کنارهگیری، برداشتهای متفاوتی صورت میگیره. انگار اونی که گوشه میگیره دارای ناچیزیِ مذکوره و اونی که کناره میگیره چیزهایی داشته که رها کنه: وقتی یک مسئول استعفاء میده میگن کنارهگیری کرد یا اگر عزل بشه میگن برکنار شد، امّا گوشهگیری، یکجور سیمای ضداجتماع و رنجوری رو تداعی میکنه که از زندگی بهرهمند نیست. درحالی که بهنظرم جفتشون به یک جا میرسن. کافیه مترادفِ دیگهای رو وارد معادله کنیم: پهلو. طبقِ قاعده، باید برسیم به «پهلوگیری»، ترکیبی که بلافاصله ما رو به یاد کشتیهای بزرگ میندازه. شناورهایی با محمولههای گرانبها که تنها وقتی به ساحلِ امن میرسن که پهلو گرفته باشن.
چند روزی توی ذهنم، با این معناسازیهای نهچندان طبیعی و حتی تحمیلی بازی میکردم که گاستن باشلار با کلماتش توی کتابی که خیلی اتفاقی مشغول خوندنش بودم به قلبِ من و ماجرا زد: «به عقیدهٔ من، هرگونه انزوایی در عالم روح، صورتی از پناه است. گوشهها اصلیترین پناهگاههای شایستهٔ تجربهشدناند.» اینچنینه که میلی مهارنشدنی به کتابها دارم، چرا که هر لحظه ممکنه جملهای، پاراگرافی، صفحهای، بهت ثابت کنه که تنها نیستی و همون چیزی رو بخونی که بهش نیاز داری، بهشکلی درستتر، کاملتر و همهجانبهتر.
04.05.202507:28
https://boxd.it/UHJY
سلام. فیلم رو وارد لترباکسد کردم، اگر دوست داشتین بهش امتیاز بدین. ممنون.
سلام. فیلم رو وارد لترباکسد کردم، اگر دوست داشتین بهش امتیاز بدین. ممنون.
01.05.202520:00
ــ شاید مسئله ستارهداشتن باشه.
ــ چی؟
ــ ستاره. میگن فلانی ستاره داره. یعنی بیدلیل دوست داشته میشه.
ــ آها، آره شنیدهم. خب اگه اینطوری باشه که- (به یاد این آهنگ میافتد).
t.me/TheWeepingMeadow
ــ چی؟
ــ ستاره. میگن فلانی ستاره داره. یعنی بیدلیل دوست داشته میشه.
ــ آها، آره شنیدهم. خب اگه اینطوری باشه که- (به یاد این آهنگ میافتد).
t.me/TheWeepingMeadow
17.04.202520:58
My review of Little Murders on Letterboxd
دههٔ ۷۰ میلادی، جهان در تب شدیدی میسوخت. گُرگرفتگیِ سراسری، خاصه در هالیوود، میراثی بر جای گذاشته که هنوز هم حرارتاش حس میشود. آنجا که بوگارتها و استوارتها و امثال جان وین، جایشان را به داستین هافمنها و الیوت گولدها دادند. تا سردی و جدیت جایاش را بدهد به حرارت و شوخطبعی و بالعکس، گرمی و آدابدانی بشود بیتفاوتی و اهانت. که ارزشی هم اگر در کار باشد، ارزشِ نَهگویی و امتناع باشد: هالیوودِ نو، هالیوودِ No.
جهانِ «جنایاتِ کوچک» هم جهانیست که ضامناش در رفته، آمادهٔ انفجار است. یا که شاید بقایای یک انفجار باشد؛ آدمهایاش مصلحت را باخته و زدهاند به سیمِ آخر. چشمانشان با سرخیِ خون اُخت شده و حوصلهٔ هیچ اعتراض و حرکتِ متفاوتی را ندارند. یا زیر پا لهاش میکنند یا سگمحلاش، حتی اگر بازماندهٔ یک جنایت باشی.
فیلم اقتباسیست از نمایشنامهای به همین نام، پروژهای که قرار بوده ژانلوک گدار دستاش بگیرد امّا روزگار چرخیده و شده فیلمِ نخستِ آلن آرکینِ بازیگر و شاغل در تئاتر. ازهمینرو ویژگیهای تئاتریِ زیبایی در فیلم به چشم میآید و همزمان در کنارِ همهٔ آن موقعیتهای ثابت و مونولوگهای ادبیِ طویل و بازیهای گاهاً اغراقشده، میتوان ظرافتی آشکار را نیز رهگیری کرد.
حرف آخر اینکه الیوت گولدِ فیلم، چنان مسحورکننده بود که گاهی فیلم را متوقف میکردم تا حالتی که به چهرهاش گرفته را با دقتِ بیشتری وارسی کنم. این حجم از بهجایی و درستی در ایفای نقش لابد از مواهبِ تهیهکنندگیِ مشترک فیلم بوده. به هر دلیل و ترتیب، باید گفت: الیوت گولد، الیوتِ Gold.
دههٔ ۷۰ میلادی، جهان در تب شدیدی میسوخت. گُرگرفتگیِ سراسری، خاصه در هالیوود، میراثی بر جای گذاشته که هنوز هم حرارتاش حس میشود. آنجا که بوگارتها و استوارتها و امثال جان وین، جایشان را به داستین هافمنها و الیوت گولدها دادند. تا سردی و جدیت جایاش را بدهد به حرارت و شوخطبعی و بالعکس، گرمی و آدابدانی بشود بیتفاوتی و اهانت. که ارزشی هم اگر در کار باشد، ارزشِ نَهگویی و امتناع باشد: هالیوودِ نو، هالیوودِ No.
جهانِ «جنایاتِ کوچک» هم جهانیست که ضامناش در رفته، آمادهٔ انفجار است. یا که شاید بقایای یک انفجار باشد؛ آدمهایاش مصلحت را باخته و زدهاند به سیمِ آخر. چشمانشان با سرخیِ خون اُخت شده و حوصلهٔ هیچ اعتراض و حرکتِ متفاوتی را ندارند. یا زیر پا لهاش میکنند یا سگمحلاش، حتی اگر بازماندهٔ یک جنایت باشی.
فیلم اقتباسیست از نمایشنامهای به همین نام، پروژهای که قرار بوده ژانلوک گدار دستاش بگیرد امّا روزگار چرخیده و شده فیلمِ نخستِ آلن آرکینِ بازیگر و شاغل در تئاتر. ازهمینرو ویژگیهای تئاتریِ زیبایی در فیلم به چشم میآید و همزمان در کنارِ همهٔ آن موقعیتهای ثابت و مونولوگهای ادبیِ طویل و بازیهای گاهاً اغراقشده، میتوان ظرافتی آشکار را نیز رهگیری کرد.
حرف آخر اینکه الیوت گولدِ فیلم، چنان مسحورکننده بود که گاهی فیلم را متوقف میکردم تا حالتی که به چهرهاش گرفته را با دقتِ بیشتری وارسی کنم. این حجم از بهجایی و درستی در ایفای نقش لابد از مواهبِ تهیهکنندگیِ مشترک فیلم بوده. به هر دلیل و ترتیب، باید گفت: الیوت گولد، الیوتِ Gold.
14.04.202520:21
دیگه شب و روزگار خوش.
14.04.202520:09
بازم تکرار میکنم. از محمدعلی جنتخواه بر حذر باشید.
05.05.202515:12
«فضایی بسته، کیسهٔ گرم شکم کانگورو! چه گرم است آنجا.» - موریس بلانشارد، زمان شعر.
(...) نقطهٔ عزیمت تفکر من بدینگونه است: هر گوشهٔ خانه، هر زاویهٔ اتاق، هر پستویی که دوست داریم در آن پنهان شویم یا در آن از دیگران کناره گیریم در خیال، نماد خلوت است و به عبارت بهتر نطفهٔ یک اتاق یا خانه. آثار ارزشمند ادبی دراینباره بسیار اندکاند، چون نوشتن دربارهٔ درخودفرورفتنِ کاملاً فیزیکی با نگرشی منفی نشان یافته است.
همچنین، از بسیاری جهات گوشهای که در آن زندگی صورت گرفته باشد تمایل به مقاومت دارد و میخواهد زندگی را از خود براند یا پنهان کند. گوشه، نفی جهان است. آدمی در گوشهٔ خویش با دیگری سخن نمیگوید. وقتی ساعاتی را که در گوشهها به سر بردهایم، به یاد میآوریم، پیش از هر چیز خاموشی به یاد میآید، آنهم خاموشی اندیشه. پس چرا باید به شرح علتهای هندسهٔ خلوت و تنگنا بپردازیم؟ روانشناسان و بیش از آن متافیزیکدانها، چنین جریان مکانکاویای را کاملاً بیفایده میدانند. آنها درست نمیدانند چگونه سرشتهای «منزوی» را مشاهده کنند. آنان اصلاً تمایلی به شناخت اشخاص عبوسی که در کنجی به سر میبرند و «گوشهنشین» خوانده میشوند ندارند. امّا چشمپوشیدن از عامل مکان کار سادهای نیست.
به عقیدهٔ من، هرگونه انزوایی در عالم روح، صورتی از پناه است. گوشهها اصلیترین پناهگاههای شایستهٔ تجربهشدناند. بیشک واپسخزیدن در کنج خویش، بیانی نارسا است. با این وجود خیالات بسیاری در آن خفته است. خیالاتی کهن که از چشم روانشناسی به دور هستند. گاهی اوقات هرچه خیالات سادهتر باشد، رؤیاها وسیعترند. پیش از هر چیز، گوشه بهشتی است که ما را به وجود ارزشمندی مثل سکون نوید میدهد. گوشه جایی است مطمئن، قرین سکون، چیزی صندوقوار، بخشی دیوار و بخشی در. گوشه تصویری است از دیالکتیک درون و برون. (...)
خودآگاهی در کنج خویش به آدمی حس سکون میبخشد و به نوبهٔ خود سکون را تابناکتر میکند. اتاقی خیالی اطراف تن ما شکل میگیرد و بدینگونه کنج خود را نهانگاهی عالی مییابیم. سایهها دیوار میشوند، یک تکه مبل، چارچوب و آویزهای سقف. امّا همهٔ اینها فراتر از خیالاند. ازاینرو ناگزیریم برای تعیین فضای سکون خود، آن را فضای وجودی خود سازیم. نوئل آرناد در کتاب «طرح اولیه» آورده است: «من فضایی هستم که در آن زندگی میکنم.» این بیت بلندی است که در هیچکجا بهتر از یک گوشه نمیتوان از آن لذت برد. ریلکه در «زندگیِ من بیمن» مینویسد: «ناگهان، اتاقی با چراغ بر من ظاهر شد، اتاقی که همیشه برایم ملموس بود. من گوشهای از آن بودم اما پردهها مرا احساس میکردند و بسته میشدند.» شاید بهتر از این نمیتوان گفت که گوشه، تالار هستی است.
- بوطیقای فضا، گاستن باشلار، ترجمهٔ مریم کمالی، مسعود شیربچه.
(...) نقطهٔ عزیمت تفکر من بدینگونه است: هر گوشهٔ خانه، هر زاویهٔ اتاق، هر پستویی که دوست داریم در آن پنهان شویم یا در آن از دیگران کناره گیریم در خیال، نماد خلوت است و به عبارت بهتر نطفهٔ یک اتاق یا خانه. آثار ارزشمند ادبی دراینباره بسیار اندکاند، چون نوشتن دربارهٔ درخودفرورفتنِ کاملاً فیزیکی با نگرشی منفی نشان یافته است.
همچنین، از بسیاری جهات گوشهای که در آن زندگی صورت گرفته باشد تمایل به مقاومت دارد و میخواهد زندگی را از خود براند یا پنهان کند. گوشه، نفی جهان است. آدمی در گوشهٔ خویش با دیگری سخن نمیگوید. وقتی ساعاتی را که در گوشهها به سر بردهایم، به یاد میآوریم، پیش از هر چیز خاموشی به یاد میآید، آنهم خاموشی اندیشه. پس چرا باید به شرح علتهای هندسهٔ خلوت و تنگنا بپردازیم؟ روانشناسان و بیش از آن متافیزیکدانها، چنین جریان مکانکاویای را کاملاً بیفایده میدانند. آنها درست نمیدانند چگونه سرشتهای «منزوی» را مشاهده کنند. آنان اصلاً تمایلی به شناخت اشخاص عبوسی که در کنجی به سر میبرند و «گوشهنشین» خوانده میشوند ندارند. امّا چشمپوشیدن از عامل مکان کار سادهای نیست.
به عقیدهٔ من، هرگونه انزوایی در عالم روح، صورتی از پناه است. گوشهها اصلیترین پناهگاههای شایستهٔ تجربهشدناند. بیشک واپسخزیدن در کنج خویش، بیانی نارسا است. با این وجود خیالات بسیاری در آن خفته است. خیالاتی کهن که از چشم روانشناسی به دور هستند. گاهی اوقات هرچه خیالات سادهتر باشد، رؤیاها وسیعترند. پیش از هر چیز، گوشه بهشتی است که ما را به وجود ارزشمندی مثل سکون نوید میدهد. گوشه جایی است مطمئن، قرین سکون، چیزی صندوقوار، بخشی دیوار و بخشی در. گوشه تصویری است از دیالکتیک درون و برون. (...)
خودآگاهی در کنج خویش به آدمی حس سکون میبخشد و به نوبهٔ خود سکون را تابناکتر میکند. اتاقی خیالی اطراف تن ما شکل میگیرد و بدینگونه کنج خود را نهانگاهی عالی مییابیم. سایهها دیوار میشوند، یک تکه مبل، چارچوب و آویزهای سقف. امّا همهٔ اینها فراتر از خیالاند. ازاینرو ناگزیریم برای تعیین فضای سکون خود، آن را فضای وجودی خود سازیم. نوئل آرناد در کتاب «طرح اولیه» آورده است: «من فضایی هستم که در آن زندگی میکنم.» این بیت بلندی است که در هیچکجا بهتر از یک گوشه نمیتوان از آن لذت برد. ریلکه در «زندگیِ من بیمن» مینویسد: «ناگهان، اتاقی با چراغ بر من ظاهر شد، اتاقی که همیشه برایم ملموس بود. من گوشهای از آن بودم اما پردهها مرا احساس میکردند و بسته میشدند.» شاید بهتر از این نمیتوان گفت که گوشه، تالار هستی است.
- بوطیقای فضا، گاستن باشلار، ترجمهٔ مریم کمالی، مسعود شیربچه.
Deleted09.05.202515:33
03.05.202511:39
حسین بهآراستگی و نستوهی، روایحِ خوشِ بورخس را به هر گوشهوُکنار و سمتوُسو میپراکَنَد. با شامهای تیز در ردیابیِ هر ردوُنشان و خطوُربط از او که خودش یار و رهنمایاش.
29.04.202517:30
سینما و تئاتر، سوزان سانتاگ، ترجمهٔ علاءالدین طباطبایی.
آنهایی که مرگ تئاتر را پیشبینی میکنند، اعتقاد دارند که سینما وظیفهٔ آن را برعهده گرفته است، میان تئاتر و سینما همان ارتباطی را قائل هستند که پیش از این دربارهٔ عکاسی و نقاشی گفته میشد. اگر وظیفهٔ نقاش تنها ترسیم همانندی بود، اختراع عکاسی بیتردید نقاشی را منسوخ میساخت. نقاشی کمتر شباهتی با «عکس» دارد، شباهت میان آن دو بیشتر از شباهت میان تئاتر و سینما نیست - هرچند فیلم، چون قابل حمل است و میتواند در دسترس همه قرار گیرد، آن را تئاتر تودههای مردم نامیدهاند. در آنچه میان عکاسی و نقاشی روی داد، نقاشی با پذیرفتن وظیفهای جدید یعنی رویآوردن به انتزاع و تجرید، زندگی دوباره یافت. همانگونه که واقعگرایی برتر عکاسی، نقاشی را از قید نسخهبرداری رهانید و به آن امکان داد در مسیر هنر انتزاعی گام بردارد، توان برتر سینما در نمایاندن (نه فقط برانگیختن) تخیل، تئاتر را هم شاید اندکاندک از قید «پیرنگ» سنتی رهایی بخشید. میان نقاشی و عکاسی بیش از رقابت یا مبارزه، نوعی پیشرفت هماهنگ به چشم میخورد. بیتردید رابطهٔ سینما و تئاتر نیز دستکم در اصول چنین است.
17.04.202520:39
Little Murders (1971)
Dir. Alan Arkin
Dir. Alan Arkin
14.04.202520:21
...
14.04.202520:08
-
Shown 1 - 24 of 136
Log in to unlock more functionality.