04.05.202517:57
مورد انتظارترین.
02.05.202515:58
روز معلم مبارک.
بابتِ مناسبتِ امروز یاد ماجراهای ساختِ قبول خرداد افتادم. موقعِ ساختش سال آخرم بود، فیلم رو توی فورجهٔ امتحانِ ترم یکِ زیست فیلمبرداری کردیم. کلهخری کرده بودم و برای لوکیشن، صاف رفته بودم سراغ مدرسهٔ قبلیم. چون همونجا بود که ایدهش -با همون مشخصاتِ مکانی- به سرم زده بود. روز دومِ فیلمبرداری، سرِ یکی از سکانسهایی که قرار بود فیلم باهاش شروع شه، بلایی که مشاهده میکنین سرِ ما اومد. فیلمِ ما لحظههای حساستری هم داشت که ما ازش آگاه بودیم، برای همین به بهونههای مختلف با چند لایهٔ امنیتی، مانعِ حضور کادر مدرسه میشدیم.
امّا این سکانس خیلی بیخطر و معمولی بود و با خیالِ راحتتری مشغول کار بودیم که دیدم یه آقایی بهم میگه ببخشید نویسندهٔ کار شمایی؟ آقایی بود به اسم امیدوار، در اصل معلمِ ریاضی -مثل شخصیت اصلیِ فیلم- ولی یک سال معلمِ هنر ما بود. اتفاقاً وقتی از علاقهم به سینما آگاه شده بود خیلی تشویقم کرده بود. منم با ذهنیتِ مثبتی که ازش داشتم گمون کردم میخواد تحسینم کنه و بگه باریکلا عجب دیالوگهایی نوشتی. با غرور گفتم بله که دیدم روی خوشش توی هم پیچید و گفت این چه صحنهایه که توش نشون میدی معلم میره دستشویی؟ چرا داری توهین میکنی؟
ما که اصلاً باورمون نمیشد همچین چیزی هم ممکنه، گذاشتیم حرفاش رو بزنه و بره و زیاد جدی نگرفتیم. ولی بعدش که خواستیم ادامه بدیم، شد اونچه که دیدین. کوتاهش کنم، بعدش که آرومتر شد، گفتم چشم این سکانس رو از فیلم درمیآرم و اصلاً شما اجازه بده فیلم تموم شه، من نسخهٔ نهایی رو واسهتون میآرم، بعد هرجاشو که بگید درآر، درمیآرم (آره سه بار).
بههرحال بعداً فهمیدم فیلم یه جور دیگه باید شروع بشه و اگه اون سکانس رو میگرفتیم هم باید حذف میشد. ولی اون اتفاق، معناهای زیادی واسهم داشت. فهمیدم کارم زیادهروی نبوده که هیچ، تنها قطرهای از دریای کثافتِ موجوده. فهمیدم با وجودِ همهٔ عقدههای درونی -که خودشون کاشته بودن- واکنشِ ما نباید انعکاسِ زشتیهای خودشون باشه. فهمیدم روالِ عادیِ زندگی تا ابد همینطوری درجریانه، امّا وقتی دست به یهسری کارها میزنیم، حتی اگه نخواییم هم، همهچیز روی دیگهش رو نشونمون میده و غیرعادی میشه. فیلمسازی و عاشقشدن دو نمونه از این کارهان. خلاصه چیزهای زیادی فهمیدم و آقای امیدوار با اون کارش از همهٔ معلمهایی که داشتهم چیزهای بیشتری بهم آموخته. پس روز معلم رو بهشون تبریک میگم و امیدوارم فرصتی پیش بیاد که فیلم به رؤیتشون برسه. به امید خدا.
بابتِ مناسبتِ امروز یاد ماجراهای ساختِ قبول خرداد افتادم. موقعِ ساختش سال آخرم بود، فیلم رو توی فورجهٔ امتحانِ ترم یکِ زیست فیلمبرداری کردیم. کلهخری کرده بودم و برای لوکیشن، صاف رفته بودم سراغ مدرسهٔ قبلیم. چون همونجا بود که ایدهش -با همون مشخصاتِ مکانی- به سرم زده بود. روز دومِ فیلمبرداری، سرِ یکی از سکانسهایی که قرار بود فیلم باهاش شروع شه، بلایی که مشاهده میکنین سرِ ما اومد. فیلمِ ما لحظههای حساستری هم داشت که ما ازش آگاه بودیم، برای همین به بهونههای مختلف با چند لایهٔ امنیتی، مانعِ حضور کادر مدرسه میشدیم.
امّا این سکانس خیلی بیخطر و معمولی بود و با خیالِ راحتتری مشغول کار بودیم که دیدم یه آقایی بهم میگه ببخشید نویسندهٔ کار شمایی؟ آقایی بود به اسم امیدوار، در اصل معلمِ ریاضی -مثل شخصیت اصلیِ فیلم- ولی یک سال معلمِ هنر ما بود. اتفاقاً وقتی از علاقهم به سینما آگاه شده بود خیلی تشویقم کرده بود. منم با ذهنیتِ مثبتی که ازش داشتم گمون کردم میخواد تحسینم کنه و بگه باریکلا عجب دیالوگهایی نوشتی. با غرور گفتم بله که دیدم روی خوشش توی هم پیچید و گفت این چه صحنهایه که توش نشون میدی معلم میره دستشویی؟ چرا داری توهین میکنی؟
ما که اصلاً باورمون نمیشد همچین چیزی هم ممکنه، گذاشتیم حرفاش رو بزنه و بره و زیاد جدی نگرفتیم. ولی بعدش که خواستیم ادامه بدیم، شد اونچه که دیدین. کوتاهش کنم، بعدش که آرومتر شد، گفتم چشم این سکانس رو از فیلم درمیآرم و اصلاً شما اجازه بده فیلم تموم شه، من نسخهٔ نهایی رو واسهتون میآرم، بعد هرجاشو که بگید درآر، درمیآرم (آره سه بار).
بههرحال بعداً فهمیدم فیلم یه جور دیگه باید شروع بشه و اگه اون سکانس رو میگرفتیم هم باید حذف میشد. ولی اون اتفاق، معناهای زیادی واسهم داشت. فهمیدم کارم زیادهروی نبوده که هیچ، تنها قطرهای از دریای کثافتِ موجوده. فهمیدم با وجودِ همهٔ عقدههای درونی -که خودشون کاشته بودن- واکنشِ ما نباید انعکاسِ زشتیهای خودشون باشه. فهمیدم روالِ عادیِ زندگی تا ابد همینطوری درجریانه، امّا وقتی دست به یهسری کارها میزنیم، حتی اگه نخواییم هم، همهچیز روی دیگهش رو نشونمون میده و غیرعادی میشه. فیلمسازی و عاشقشدن دو نمونه از این کارهان. خلاصه چیزهای زیادی فهمیدم و آقای امیدوار با اون کارش از همهٔ معلمهایی که داشتهم چیزهای بیشتری بهم آموخته. پس روز معلم رو بهشون تبریک میگم و امیدوارم فرصتی پیش بیاد که فیلم به رؤیتشون برسه. به امید خدا.
17.04.202520:58
My review of Little Murders on Letterboxd
دههٔ ۷۰ میلادی، جهان در تب شدیدی میسوخت. گُرگرفتگیِ سراسری، خاصه در هالیوود، میراثی بر جای گذاشته که هنوز هم حرارتاش حس میشود. آنجا که بوگارتها و استوارتها و امثال جان وین، جایشان را به داستین هافمنها و الیوت گولدها دادند. تا سردی و جدیت جایاش را بدهد به حرارت و شوخطبعی و بالعکس، گرمی و آدابدانی بشود بیتفاوتی و اهانت. که ارزشی هم اگر در کار باشد، ارزشِ نَهگویی و امتناع باشد: هالیوودِ نو، هالیوودِ No.
جهانِ «جنایاتِ کوچک» هم جهانیست که ضامناش در رفته، آمادهٔ انفجار است. یا که شاید بقایای یک انفجار باشد؛ آدمهایاش مصلحت را باخته و زدهاند به سیمِ آخر. چشمانشان با سرخیِ خون اُخت شده و حوصلهٔ هیچ اعتراض و حرکتِ متفاوتی را ندارند. یا زیر پا لهاش میکنند یا سگمحلاش، حتی اگر بازماندهٔ یک جنایت باشی.
فیلم اقتباسیست از نمایشنامهای به همین نام، پروژهای که قرار بوده ژانلوک گدار دستاش بگیرد امّا روزگار چرخیده و شده فیلمِ نخستِ آلن آرکینِ بازیگر و شاغل در تئاتر. ازهمینرو ویژگیهای تئاتریِ زیبایی در فیلم به چشم میآید و همزمان در کنارِ همهٔ آن موقعیتهای ثابت و مونولوگهای ادبیِ طویل و بازیهای گاهاً اغراقشده، میتوان ظرافتی آشکار را نیز رهگیری کرد.
حرف آخر اینکه الیوت گولدِ فیلم، چنان مسحورکننده بود که گاهی فیلم را متوقف میکردم تا حالتی که به چهرهاش گرفته را با دقتِ بیشتری وارسی کنم. این حجم از بهجایی و درستی در ایفای نقش لابد از مواهبِ تهیهکنندگیِ مشترک فیلم بوده. به هر دلیل و ترتیب، باید گفت: الیوت گولد، الیوتِ Gold.
دههٔ ۷۰ میلادی، جهان در تب شدیدی میسوخت. گُرگرفتگیِ سراسری، خاصه در هالیوود، میراثی بر جای گذاشته که هنوز هم حرارتاش حس میشود. آنجا که بوگارتها و استوارتها و امثال جان وین، جایشان را به داستین هافمنها و الیوت گولدها دادند. تا سردی و جدیت جایاش را بدهد به حرارت و شوخطبعی و بالعکس، گرمی و آدابدانی بشود بیتفاوتی و اهانت. که ارزشی هم اگر در کار باشد، ارزشِ نَهگویی و امتناع باشد: هالیوودِ نو، هالیوودِ No.
جهانِ «جنایاتِ کوچک» هم جهانیست که ضامناش در رفته، آمادهٔ انفجار است. یا که شاید بقایای یک انفجار باشد؛ آدمهایاش مصلحت را باخته و زدهاند به سیمِ آخر. چشمانشان با سرخیِ خون اُخت شده و حوصلهٔ هیچ اعتراض و حرکتِ متفاوتی را ندارند. یا زیر پا لهاش میکنند یا سگمحلاش، حتی اگر بازماندهٔ یک جنایت باشی.
فیلم اقتباسیست از نمایشنامهای به همین نام، پروژهای که قرار بوده ژانلوک گدار دستاش بگیرد امّا روزگار چرخیده و شده فیلمِ نخستِ آلن آرکینِ بازیگر و شاغل در تئاتر. ازهمینرو ویژگیهای تئاتریِ زیبایی در فیلم به چشم میآید و همزمان در کنارِ همهٔ آن موقعیتهای ثابت و مونولوگهای ادبیِ طویل و بازیهای گاهاً اغراقشده، میتوان ظرافتی آشکار را نیز رهگیری کرد.
حرف آخر اینکه الیوت گولدِ فیلم، چنان مسحورکننده بود که گاهی فیلم را متوقف میکردم تا حالتی که به چهرهاش گرفته را با دقتِ بیشتری وارسی کنم. این حجم از بهجایی و درستی در ایفای نقش لابد از مواهبِ تهیهکنندگیِ مشترک فیلم بوده. به هر دلیل و ترتیب، باید گفت: الیوت گولد، الیوتِ Gold.
14.04.202520:21
دیگه شب و روزگار خوش.
14.04.202520:09
بازم تکرار میکنم. از محمدعلی جنتخواه بر حذر باشید.
11.04.202508:48
@feetfeelweak


04.05.202516:27


02.05.202515:57
17.04.202520:39
Little Murders (1971)
Dir. Alan Arkin
Dir. Alan Arkin
14.04.202520:21
...
14.04.202520:08
-
10.04.202518:54
کانالی رو ترک میکنی و میبینی بهسرعت و بهتقابل، مالکِ اون کانال هم کانالت رو ترک میکنه. گاهی باعث تعجبت میشه، چون اصلاً از حضور اون شخص هیچ اطلاعی نداشتی. گاهی هم اطلاع داشتی و از این رفتارِ متقابل، معناهای مشخصی دریافت میکنی. اینکه اون شخص صرفاً در یک بدهبستون باهات قرار داشته: توی کانالم هستی، پس توی کانالت هستم. کانالم واسهت جالبه، پس کانالت واسهم جالبه.
در چنین مواقعی باید از تهِ دل خوشحال شد، چرا که یک ارتباطِ دروغین و سرشار از تعارف به پایان رسیده. خوشحالتر از اینکه ما موتور محرکش بودیم. اینکه رفتارمون صادقانه بوده و وقتی دیدیم نمیپسندیم، خارج شدیم. ولی طرف مقابل همینطوری قرار بوده بمونه، یک حضور پوشالی.
متوجهم، قطعاً یکی از احتمالات دیگهای که توی ذهن شکل میگیره، اینه که بگیم اون شخص اصلاً کانال ما رو نمیخونده و همین که دیده ما از کانالش خارج شدیم، تازه متوجه کانالمون شده و دیده نمیپسنده و مثل ما خارج شده. واقعاً محتمله و منطقی. امّا بازم فرقی بین احتمال اول و دوم نمیبینم. در هر دو حالت حضور اون شخص واقعی و صادقانه نبوده، فقط «بوده» و هیچ نسبتی با محل حضورش نداشته.
بله بازم متوجهم، فضای مجازی که اونقدر جدی نیست! بله کاملاً موافقم بذارید حرفتون رو ارتقاء بدم و بگم فضای حقیقی هم اونقدر جدی نیست. اصلاً چه فضایی «حقیقی» محسوب میشه؟ وقتی قراره تعارف و وانمودکردن حرف اول رو بزنه. زیادن اونهایی که چون هنوز نَه نشنیدن، آریگفتن پیش گرفتن. البته که عصبانی نیستم، بچه شدین؟ ولی کاش میشدین، کاش میشدیم. بچهها خیلی واقعیان، منتهای صداقت و خالی از هرگونه مصلحتاندیشی.
در چنین مواقعی باید از تهِ دل خوشحال شد، چرا که یک ارتباطِ دروغین و سرشار از تعارف به پایان رسیده. خوشحالتر از اینکه ما موتور محرکش بودیم. اینکه رفتارمون صادقانه بوده و وقتی دیدیم نمیپسندیم، خارج شدیم. ولی طرف مقابل همینطوری قرار بوده بمونه، یک حضور پوشالی.
متوجهم، قطعاً یکی از احتمالات دیگهای که توی ذهن شکل میگیره، اینه که بگیم اون شخص اصلاً کانال ما رو نمیخونده و همین که دیده ما از کانالش خارج شدیم، تازه متوجه کانالمون شده و دیده نمیپسنده و مثل ما خارج شده. واقعاً محتمله و منطقی. امّا بازم فرقی بین احتمال اول و دوم نمیبینم. در هر دو حالت حضور اون شخص واقعی و صادقانه نبوده، فقط «بوده» و هیچ نسبتی با محل حضورش نداشته.
بله بازم متوجهم، فضای مجازی که اونقدر جدی نیست! بله کاملاً موافقم بذارید حرفتون رو ارتقاء بدم و بگم فضای حقیقی هم اونقدر جدی نیست. اصلاً چه فضایی «حقیقی» محسوب میشه؟ وقتی قراره تعارف و وانمودکردن حرف اول رو بزنه. زیادن اونهایی که چون هنوز نَه نشنیدن، آریگفتن پیش گرفتن. البته که عصبانی نیستم، بچه شدین؟ ولی کاش میشدین، کاش میشدیم. بچهها خیلی واقعیان، منتهای صداقت و خالی از هرگونه مصلحتاندیشی.
04.05.202507:28
https://boxd.it/UHJY
سلام. فیلم رو وارد لترباکسد کردم، اگر دوست داشتین بهش امتیاز بدین. ممنون.
سلام. فیلم رو وارد لترباکسد کردم، اگر دوست داشتین بهش امتیاز بدین. ممنون.
29.04.202517:30
سینما و تئاتر، سوزان سانتاگ، ترجمهٔ علاءالدین طباطبایی.
آنهایی که مرگ تئاتر را پیشبینی میکنند، اعتقاد دارند که سینما وظیفهٔ آن را برعهده گرفته است، میان تئاتر و سینما همان ارتباطی را قائل هستند که پیش از این دربارهٔ عکاسی و نقاشی گفته میشد. اگر وظیفهٔ نقاش تنها ترسیم همانندی بود، اختراع عکاسی بیتردید نقاشی را منسوخ میساخت. نقاشی کمتر شباهتی با «عکس» دارد، شباهت میان آن دو بیشتر از شباهت میان تئاتر و سینما نیست - هرچند فیلم، چون قابل حمل است و میتواند در دسترس همه قرار گیرد، آن را تئاتر تودههای مردم نامیدهاند. در آنچه میان عکاسی و نقاشی روی داد، نقاشی با پذیرفتن وظیفهای جدید یعنی رویآوردن به انتزاع و تجرید، زندگی دوباره یافت. همانگونه که واقعگرایی برتر عکاسی، نقاشی را از قید نسخهبرداری رهانید و به آن امکان داد در مسیر هنر انتزاعی گام بردارد، توان برتر سینما در نمایاندن (نه فقط برانگیختن) تخیل، تئاتر را هم شاید اندکاندک از قید «پیرنگ» سنتی رهایی بخشید. میان نقاشی و عکاسی بیش از رقابت یا مبارزه، نوعی پیشرفت هماهنگ به چشم میخورد. بیتردید رابطهٔ سینما و تئاتر نیز دستکم در اصول چنین است.
17.04.202515:50
-
14.04.202520:20
اگه نمیشناسید...
13.04.202516:37
من همونم که یکی از شخصیتهای گلشیری به درستی توصیفم کرده: «شما به بودن معتاد شدهاید، به امیدواربودن هم. صبح که بلند میشوید مثل کلاه و پیراهن و سنجاق کراوات، امیدواریتان را هم میپوشید.»
مدتی پیش وقتی از ورطههای هولناکی میگفتم که عزم بلعیدنم رو جزم کرده بودن، دوستی دوستداشتنی دلداریم داد و گفت: «میخوام بدونی مهم نیست. مهم خودتی که چهقدر بامزه و خوبی. به این فکر کن که یه دورهست و بعدها میشه مایهٔ الهامت برای ساخت فیلم. اینکه بتونی بعدها خودت رو در قالب تصاویرِ واقعی به صورت آینهای خلق کنی، پاسخیه برای حالاتی که الان داری.»
و امروز وقتی همهٔ خاطرات و اتفاقاتِ اطرافم به منابعِ الهام تغییر شکل میدادن و بهنظر دستمایههای خوبی میاومدن، دوباره یاد اون حرفها افتادم و با خودم گفتم اون شخص چه بصیرتِ بسیار و قلبِ مهربونی داشته. که همون موقع هم دلداریش مؤثر و کارگر افتاده بوده و احساس میکردهم کلامش نافذه و من رو در آغوش میکشه. شاید اون حرفها الان خیلی ساده به چشم بیان، امّا نباید یادمون بره که آب این است و همچنین یادمون نره که تنها زمانی میتونیم همهچیز رو معنادار کنیم که بتونیم بپروریم، کار کنیم و نقشِ آینهدار رو ایفا کنیم. که حضورمون پاسخی باشه که بیهودگی رو نفی میکنه. که تفاوتی ایجاد کنه بین بودن یا نبودنِ ما. حتی اگر این بودن -که مثلِ امیدواری بهش معتادیم- به حدّ کمال نرسیده باشه. پس مجدداً میرسیم به سطورِ پایانیِ این نوشتهٔ آرسام و با مقداری موضعِ متفاوت، درود میفرستیم به متوسطبودن و عاشق سرنوشتمون میشیم. باقیِ بقایمان.
مدتی پیش وقتی از ورطههای هولناکی میگفتم که عزم بلعیدنم رو جزم کرده بودن، دوستی دوستداشتنی دلداریم داد و گفت: «میخوام بدونی مهم نیست. مهم خودتی که چهقدر بامزه و خوبی. به این فکر کن که یه دورهست و بعدها میشه مایهٔ الهامت برای ساخت فیلم. اینکه بتونی بعدها خودت رو در قالب تصاویرِ واقعی به صورت آینهای خلق کنی، پاسخیه برای حالاتی که الان داری.»
و امروز وقتی همهٔ خاطرات و اتفاقاتِ اطرافم به منابعِ الهام تغییر شکل میدادن و بهنظر دستمایههای خوبی میاومدن، دوباره یاد اون حرفها افتادم و با خودم گفتم اون شخص چه بصیرتِ بسیار و قلبِ مهربونی داشته. که همون موقع هم دلداریش مؤثر و کارگر افتاده بوده و احساس میکردهم کلامش نافذه و من رو در آغوش میکشه. شاید اون حرفها الان خیلی ساده به چشم بیان، امّا نباید یادمون بره که آب این است و همچنین یادمون نره که تنها زمانی میتونیم همهچیز رو معنادار کنیم که بتونیم بپروریم، کار کنیم و نقشِ آینهدار رو ایفا کنیم. که حضورمون پاسخی باشه که بیهودگی رو نفی میکنه. که تفاوتی ایجاد کنه بین بودن یا نبودنِ ما. حتی اگر این بودن -که مثلِ امیدواری بهش معتادیم- به حدّ کمال نرسیده باشه. پس مجدداً میرسیم به سطورِ پایانیِ این نوشتهٔ آرسام و با مقداری موضعِ متفاوت، درود میفرستیم به متوسطبودن و عاشق سرنوشتمون میشیم. باقیِ بقایمان.
Deleted11.04.202505:28
10.04.202515:00
متأسفانه کن خط قرمزها رو رد کرد و وارد فهرست سیاه شد.
03.05.202511:39
حسین بهآراستگی و نستوهی، روایحِ خوشِ بورخس را به هر گوشهوُکنار و سمتوُسو میپراکَنَد. با شامهای تیز در ردیابیِ هر ردوُنشان و خطوُربط از او که خودش یار و رهنمایاش.
23.04.202510:31
15.04.202519:36
-
14.04.202520:12
البته خواستم بگم دنبال میکنین یا نه دیدم این جانور همهجا هست ناخودآگاه دنبال میکنیم دیگه. مهم اینه ببینیم چهقدر باهاش همدلی داریم.
Reposted from:
کمرمق

11.04.202508:48
And you're lazy, so there's nothing
That can stop you now from sleeping
And you're breathing in a silence
That will drug you now so completely
That you're drowning in a liquid
That is glowing with strange substance
And your mind will show you pictures
Of your body without feeling
And you're rising to the surface
Of awareness that's unconscious
And you're dreaming of real violence
With no consequence, with no meaning
You're not free now but unfolding
And you're beautiful in the light
You're not free now, you're not innocent
You're transparent and you're right
Na, na-na, na, na-na
That can stop you now from sleeping
And you're breathing in a silence
That will drug you now so completely
That you're drowning in a liquid
That is glowing with strange substance
And your mind will show you pictures
Of your body without feeling
And you're rising to the surface
Of awareness that's unconscious
And you're dreaming of real violence
With no consequence, with no meaning
You're not free now but unfolding
And you're beautiful in the light
You're not free now, you're not innocent
You're transparent and you're right
Na, na-na, na, na-na
09.04.202520:49
Ice, it was shining
I could feel my heart
it was melting
I tore off my clothes
I danced on my shoes
I ripped my skin open and then I broke through
به امید حفظ پیوستگی در سحرخیزی.
I could feel my heart
it was melting
I tore off my clothes
I danced on my shoes
I ripped my skin open and then I broke through
به امید حفظ پیوستگی در سحرخیزی.
Shown 1 - 24 of 130
Log in to unlock more functionality.