بالا و پایین شدن موجها بینظیر بود و غروب آفتاب، فوقالعاده. آسمان هر چند دقیقه تیرهتر میشد و زیبایی دریا با جزئیاتش قشنگتر به نظر میرسید. اما امروز فرق میکرد، همهچیز فرق میکرد.
به پسرکی چشم دوختم که چند متری با فاصله از دریا نشسته بود. بعد از برخوردم با دستانش، متوجه سردی دستان بیجونش شدم. نمیدانم چرا دستانش را روی شنهای ساحل میکشید؛ شاید دنبال امید میگشت، شاید امید در زندگیاش گم شده بود. او از دخترکی میگفت که عاشقش بود و سعی میکرد برای موجهای بیاحساس دریا، زیباییهای دخترک را توصیف کند. غمگین بود، انگار رسیدن به دخترک، دریا بود و پسرک، شناگری مبتدی که در دریای او در حال غرق شدن بود و موجها فاصلهی بینشان را به نمایش درمیآوردند.
فضای ساحل تاریک بود و ساکت. سکوت، با آهنگی از تلفن همراه پسرک پخش میشد شکست. با پخش شدن آهنگ، هم سکوت شکست، هم قلب پسرکِ عاشق.
بعد از شروع ورس اول آهنگ، نفسش در سینهی پر از زخمش حبس شد. پلکهایش را روی چشمانش فشار میداد، انگار جلوی هجوم اشکهایش را میگرفت اما موفق نبود. بعد از چند ثانیه و تمام شدن ورس اول آهنگ، با برخوردی که با اشکهایش داشتم، متوجه گریههای پسرک شدم. اما دریا، متوجه آن اشکها نمیشد؛درست مثل نادیده گرفته شدن عشق پسرک از طرف دختر.
من، صدفِ کوچکِ ساحلی بودم که شنوای حرفهای پسرک و شاهد تمام غم و اشکهای او بودم، اما دریا،بیاحساستر از آن بود که اشکهای پسرک را پس بدهد.
ـ زمـزمه افکارم
20:40
404,1,2