
The Wolf And The Wildflower (گرگ و گل وحشی)
ترجمه مجموعه fated fea
1.the savage and the swan
2.the wolf and the wildflower
بات ناشناسم💜
https://t.me/HarfChatBot?start=d5f24fd5c513
چنل مترجم:
https://t.me/MehrooMohamadi
1.the savage and the swan
2.the wolf and the wildflower
بات ناشناسم💜
https://t.me/HarfChatBot?start=d5f24fd5c513
چنل مترجم:
https://t.me/MehrooMohamadi
TGlist rating
0
0
TypePublic
Verification
Not verifiedTrust
Not trustedLocation
LanguageOther
Channel creation dateApr 29, 2025
Added to TGlist
Apr 29, 2025Linked chat
Latest posts in group "The Wolf And The Wildflower (گرگ و گل وحشی)"
29.04.202516:51
#پارت_70
هر کسی که اون زن بود، آیا میدونست با لذت بردن از مردی که من دنیام رو براش ساخته بودم، چقدر منو گمشده میکنه؟
با دزدیدن چیزی که مال خودش نبود؟
«بلوم، یه چیزی بگو.» رورن با صدای گرفته گفت و مچهام رو گرفت و دستم رو از صورتش پایین آورد. «کجا بودی؟»
چروک شدن بینیش از عصبانیت و صبری که داشت توی چشمای زیباش به جرقه تبدیل میشد، وقتی خواست حرفی بزنه و چیزی ازم بخواد… باعث شد لبخند بزنم.
لباش با دیدن لبخند من بسته شد و من روی پنجههام بلند شدم و دستهامو روی سینهاش گذاشتم.
آروم کنار گوشش گفتم: «خوب بود؟»
انگشتهام روی سینهش سر خوردن.
بدنش وقتی انگشتهام روی کمر شلوارش متوقف شدن، منقبض شد.
«اون حس… مثل این بود که قراره از شدت لذت منفجر بشی؟» تو گردنش آه کشیدم. «خیلی هیجانانگیز بود؟»
خندیدم.
خندهای آروم و بدون ذرهای شادی، وقتی که جواب نداد، عقب رفتم.
چشمای یخزدهاش به من خیره شدن. «نه.» صدای عمیق و برازندهاش شکست. «بهم بگو این کارو نکردی.»
ابروهاش تو هم رفت، انگار داشت با چیزی که خودش میدونست، کنار میاومد. «با من بازی نکن، استرنشیا.»
هیجانم با سرعت فروکش کرد.
مثل اون رضایتی که فقط یه لحظه بهم داده بود.
همون سکوت کافی بود برای اینکه همه چیز رو بفهمه.
ولی قبل از اینکه خشمش شعله بکشه، ازش پرسیدم: «یادت هست اون شب چی بهم گفتی؟ همون شبی که عذاب وجدانت رو مثل یه سلاح جلوی پام پرت کردی؟»
من مثل اون بهونه نمیآوردم.
ولی مثل خودش سرزنش میکردم.
«یادت هست چطور تقصیر رو انداختی گردن من، که نتونستم چیزی که میخوای رو بهت بدم؟ بعد از این همه سال که تلاش کردم همه چیزهایی که میخوای باشم؟ بعد از این همه سال که سعی کردم وارثی که دنبالش هستی رو بهت بدم، در حالی که داشتم این قلمرو شکسته رو ترمیم میکردم؟ بعد از این همه سال کنارت…»
هر کسی که اون زن بود، آیا میدونست با لذت بردن از مردی که من دنیام رو براش ساخته بودم، چقدر منو گمشده میکنه؟
با دزدیدن چیزی که مال خودش نبود؟
«بلوم، یه چیزی بگو.» رورن با صدای گرفته گفت و مچهام رو گرفت و دستم رو از صورتش پایین آورد. «کجا بودی؟»
چروک شدن بینیش از عصبانیت و صبری که داشت توی چشمای زیباش به جرقه تبدیل میشد، وقتی خواست حرفی بزنه و چیزی ازم بخواد… باعث شد لبخند بزنم.
لباش با دیدن لبخند من بسته شد و من روی پنجههام بلند شدم و دستهامو روی سینهاش گذاشتم.
آروم کنار گوشش گفتم: «خوب بود؟»
انگشتهام روی سینهش سر خوردن.
بدنش وقتی انگشتهام روی کمر شلوارش متوقف شدن، منقبض شد.
«اون حس… مثل این بود که قراره از شدت لذت منفجر بشی؟» تو گردنش آه کشیدم. «خیلی هیجانانگیز بود؟»
خندیدم.
خندهای آروم و بدون ذرهای شادی، وقتی که جواب نداد، عقب رفتم.
چشمای یخزدهاش به من خیره شدن. «نه.» صدای عمیق و برازندهاش شکست. «بهم بگو این کارو نکردی.»
ابروهاش تو هم رفت، انگار داشت با چیزی که خودش میدونست، کنار میاومد. «با من بازی نکن، استرنشیا.»
هیجانم با سرعت فروکش کرد.
مثل اون رضایتی که فقط یه لحظه بهم داده بود.
همون سکوت کافی بود برای اینکه همه چیز رو بفهمه.
ولی قبل از اینکه خشمش شعله بکشه، ازش پرسیدم: «یادت هست اون شب چی بهم گفتی؟ همون شبی که عذاب وجدانت رو مثل یه سلاح جلوی پام پرت کردی؟»
من مثل اون بهونه نمیآوردم.
ولی مثل خودش سرزنش میکردم.
«یادت هست چطور تقصیر رو انداختی گردن من، که نتونستم چیزی که میخوای رو بهت بدم؟ بعد از این همه سال که تلاش کردم همه چیزهایی که میخوای باشم؟ بعد از این همه سال که سعی کردم وارثی که دنبالش هستی رو بهت بدم، در حالی که داشتم این قلمرو شکسته رو ترمیم میکردم؟ بعد از این همه سال کنارت…»
29.04.202516:51
#پارت_69
پشیمونی و اطمینان توی صداش داشت منو دوباره سمتش میکشید.
تقریباً.
چرخیدم و به مردی که عمرم رو بهش سپرده بودم نگاه کردم.
مثل هزاران بار قبل، شگفتزده بودم که چنین موجودی مقابلم ایستاده.
چشمای آبی یخیاش که برق میزد، حرکات نگاه من رو روی صورتش دنبال میکرد. دماغ کشیده و ظریفش که تو جنگ کبود شده بود، ولی داشت ترمیم میشد و لبهای نرم و مرطوبش که با یه نفس کوتاه باز شدن.
انحنای تیز گونههاش رو با انگشت شستم لمس کردم.
شگفتیام جاش رو به سرخوردگی داد.
انگشتام روی قوس ابروهای پرپشتش که به رنگ خاکستر بودن مکث کردن، همرنگ موهاش که تو نسیم به رقص افتاده بودن و روی شونههاش میریختن.
مژههای بلندش کف دستم رو لمس میکردن.
اون همیشه باابهت بود.
یه موجود باشکوه و الهی.
و از لحظهای که لبهامون برای اولین بار وقتی که فقط هفده سالم بود به هم رسیدن، مال من شده بود.
اون زنی که باهاش خوابیده بود اینو میدونست؟
آیا میفهمید من چقدر جوون بودم وقتی همهی وجودم رو بهش سپردم؟
اونم اینجوری لمسش کرده بود؟
با قدردانی از چیزی که بود، در حالی که به این فکر میکرد چطور ستارهها ممکنه فکر کنن اون برای رورن کافیه؟
آیا اون زن فهمیده بود که فقط با یه شاه نمیخوابه؟ بلکه با روحی تاریک که اعمالش خوابش رو پریشون میکردن و مدام رنگ رو از چشماش میدزدیدن میخوابه؟
آیا میدونست اون فقط یه اثر هنری بیقیمت—یه خدای جوون برای تحسین کردن—نیست، بلکه دنیای تمام و کمال یه ملکهی بیمصرفه؟
تمام دلیلش برای وجود؟
پشیمونی و اطمینان توی صداش داشت منو دوباره سمتش میکشید.
تقریباً.
چرخیدم و به مردی که عمرم رو بهش سپرده بودم نگاه کردم.
مثل هزاران بار قبل، شگفتزده بودم که چنین موجودی مقابلم ایستاده.
چشمای آبی یخیاش که برق میزد، حرکات نگاه من رو روی صورتش دنبال میکرد. دماغ کشیده و ظریفش که تو جنگ کبود شده بود، ولی داشت ترمیم میشد و لبهای نرم و مرطوبش که با یه نفس کوتاه باز شدن.
انحنای تیز گونههاش رو با انگشت شستم لمس کردم.
شگفتیام جاش رو به سرخوردگی داد.
انگشتام روی قوس ابروهای پرپشتش که به رنگ خاکستر بودن مکث کردن، همرنگ موهاش که تو نسیم به رقص افتاده بودن و روی شونههاش میریختن.
مژههای بلندش کف دستم رو لمس میکردن.
اون همیشه باابهت بود.
یه موجود باشکوه و الهی.
و از لحظهای که لبهامون برای اولین بار وقتی که فقط هفده سالم بود به هم رسیدن، مال من شده بود.
اون زنی که باهاش خوابیده بود اینو میدونست؟
آیا میفهمید من چقدر جوون بودم وقتی همهی وجودم رو بهش سپردم؟
اونم اینجوری لمسش کرده بود؟
با قدردانی از چیزی که بود، در حالی که به این فکر میکرد چطور ستارهها ممکنه فکر کنن اون برای رورن کافیه؟
آیا اون زن فهمیده بود که فقط با یه شاه نمیخوابه؟ بلکه با روحی تاریک که اعمالش خوابش رو پریشون میکردن و مدام رنگ رو از چشماش میدزدیدن میخوابه؟
آیا میدونست اون فقط یه اثر هنری بیقیمت—یه خدای جوون برای تحسین کردن—نیست، بلکه دنیای تمام و کمال یه ملکهی بیمصرفه؟
تمام دلیلش برای وجود؟
29.04.202516:51
#پارت_68
«قبرستون.» نمیخواستم حرفی از خیانتها بزنم—یا از بوی گرگی که مثل یه نفرین روی پوستم مونده بود و هیچ وقت پاک نمیشد. «تینن گفت برگشتی شهر. چرا؟ میدونی اونا چی میخوان، میخوان وقتی پشتت خالیه گیرت بندازن. دیگه نباید اینقدر دور بری.»
«فقط یه موج کوچیک بود.» قاتلهای مسلحی که میخواستن خاندان جید رو به خاکستر تبدیل کنن هیچوقت یه چیز کوچیک نمیشدن. خودش هم اینو میدونست، ولی بازم سعی میکرد کوچیک جلوش بده. «تهدید رفع شده.»
تهدید هیچوقت رفع نمیشد.
تا وقتی ما زنده بودیم، قلمرو ویستنسا و بخش زیادی از جزیرهی زمرد همچنان توسط کسایی که از ما نفرت داشتن و ازمون میترسیدن، تکهتکه میشد.
سکوت تو اتاق جاری شد.
حتی نسیم گرم اواخر بهار که از پنجرههای قوسی باز به داخل میوزید، نمیتونست سرمایی که هردومون رو گرفته بود، از بین ببره.
خونم مثل لجن غلیظ شد و چشمام پر از خستگی بود.
ازش فاصله گرفتم، بلند شدم و دستهامو روی صورتم فشار دادم.
نمیتونستم اینجوری ادامه بدم.
نمیتونستم این کار رو بکنم ولی هیچ راه دیگه ای هم نبود.
هیچ چاره ای نبود..
من یه ملکه بودم. فرمانروایی با مسئولیتهای سنگین.
روحی پاره پاره با قلبی شکسته، یه خیال پرداز که همه چیزایی رو که آرزو کرده بود به دست آورده بود.
یه پری خیانتکار ساده لوح که دنبال انتقام بود بی اینکه بفهمه چه بهایی باید براش بده و حالا وقتش رسیده بود تا اون بهای خفه کننده رو بپردازم.
«استرنتیا.» صدای نرم رورن که از هشدار سوال توش میشد فهمید وقتی بلند شدم و رفتم سمت پنجره باید برام مهم می بود.«خسته ای برگرد تو تخت.»
بی حس ،گفتم و چشمهام به رودخونه ی شیشه ای خیره شد: «باید بری حموم کنی بوی مرگ میدی.»
بوی فلاکت.
چشم هام رو محکم بستم و با اخم یاد اون نور کم سو و اولین نگاه به اون لبخند گرگ گونه ی پرغرور افتادم.
خیلی طول کشید تا از ذهنم پاک بشه، اون قدر که با طعم زهرآلود هر نفس کوتاه رو میسوزوند اون قدر که حتی نفهمیدم کی رورن پشت سرم اومده بود.
«دوستت دارم» رورن گفت و نوک انگشتاش به آروم ترین حالت ممکن روی دستهام سر خورد موهای خیسم رو کنار زد و لبهاش پوست برهنه ی شونه م رو لمس کرد. «به ستاره ها قسم خیلی دوستت دارم.»
«قبرستون.» نمیخواستم حرفی از خیانتها بزنم—یا از بوی گرگی که مثل یه نفرین روی پوستم مونده بود و هیچ وقت پاک نمیشد. «تینن گفت برگشتی شهر. چرا؟ میدونی اونا چی میخوان، میخوان وقتی پشتت خالیه گیرت بندازن. دیگه نباید اینقدر دور بری.»
«فقط یه موج کوچیک بود.» قاتلهای مسلحی که میخواستن خاندان جید رو به خاکستر تبدیل کنن هیچوقت یه چیز کوچیک نمیشدن. خودش هم اینو میدونست، ولی بازم سعی میکرد کوچیک جلوش بده. «تهدید رفع شده.»
تهدید هیچوقت رفع نمیشد.
تا وقتی ما زنده بودیم، قلمرو ویستنسا و بخش زیادی از جزیرهی زمرد همچنان توسط کسایی که از ما نفرت داشتن و ازمون میترسیدن، تکهتکه میشد.
سکوت تو اتاق جاری شد.
حتی نسیم گرم اواخر بهار که از پنجرههای قوسی باز به داخل میوزید، نمیتونست سرمایی که هردومون رو گرفته بود، از بین ببره.
خونم مثل لجن غلیظ شد و چشمام پر از خستگی بود.
ازش فاصله گرفتم، بلند شدم و دستهامو روی صورتم فشار دادم.
نمیتونستم اینجوری ادامه بدم.
نمیتونستم این کار رو بکنم ولی هیچ راه دیگه ای هم نبود.
هیچ چاره ای نبود..
من یه ملکه بودم. فرمانروایی با مسئولیتهای سنگین.
روحی پاره پاره با قلبی شکسته، یه خیال پرداز که همه چیزایی رو که آرزو کرده بود به دست آورده بود.
یه پری خیانتکار ساده لوح که دنبال انتقام بود بی اینکه بفهمه چه بهایی باید براش بده و حالا وقتش رسیده بود تا اون بهای خفه کننده رو بپردازم.
«استرنتیا.» صدای نرم رورن که از هشدار سوال توش میشد فهمید وقتی بلند شدم و رفتم سمت پنجره باید برام مهم می بود.«خسته ای برگرد تو تخت.»
بی حس ،گفتم و چشمهام به رودخونه ی شیشه ای خیره شد: «باید بری حموم کنی بوی مرگ میدی.»
بوی فلاکت.
چشم هام رو محکم بستم و با اخم یاد اون نور کم سو و اولین نگاه به اون لبخند گرگ گونه ی پرغرور افتادم.
خیلی طول کشید تا از ذهنم پاک بشه، اون قدر که با طعم زهرآلود هر نفس کوتاه رو میسوزوند اون قدر که حتی نفهمیدم کی رورن پشت سرم اومده بود.
«دوستت دارم» رورن گفت و نوک انگشتاش به آروم ترین حالت ممکن روی دستهام سر خورد موهای خیسم رو کنار زد و لبهاش پوست برهنه ی شونه م رو لمس کرد. «به ستاره ها قسم خیلی دوستت دارم.»
29.04.202516:51
#فصل_7
#پارت_67
استر.
وقتی به اتاقمون تو برج رسیدم، هیچ نشونی از رورن نبود.
اون وقت بعدازظهر، برج آخرین جایی بود که معمولاً کسی میتونست پیداش کنه. اما بعد از کلی دست و دل لرزیدن برای پایین رفتن از پلهها، فهمیدم که اصلاً تو برج نبوده.
تینن، پیشکار خاندان جید، از پنجره تالار غذاخوری برگشت و چشمای نارنجی-قهوهایش از تعجب گرد شده بود. «ملکه!»
من لبخندی زدم و پشت میز بلند و خالی بلوطی نشستم.
از برگشت ناگهانی و بیتوضیحم انگار گیج شده بود، که تتهپته کرد: «این بار کجا بودی؟»
بینیمو چین دادم. «فقط یه کم هوا میخواستم.»
«هوا؟ شش روز گذشته.» با حرص دستهی چوبی صندلی رو گرفت. «ما شاید به این غیبزدنای تو عادت کرده باشیم، ملکه، ولی این یکی دیگه زیادی بود. رورن قبل از اینکه به قبرستون بره حسابی بهم ریخته بود.»
با وجود همه چیز، نتونستم از خشکم زدن جلوگیری کنم.
«شهر؟» چند ماهی میشد که لازم نبود به جنگجوهایی که زمینهای نابودشده بین دو قلمرو جزیره رو محافظت میکردن، کمک کنه. این که حالا مجبور شده بود برگرده، اصلاً نشونهی خوبی نبود و احتمالاً با تعداد زیادی از جنگجوها رفته بود.
«نشنیدی؟ سه روز پیش، دو گردان از راه غارهای دریایی به قبرستون حمله کردن.» با حالت چندشآوری صدا درآورد و دستش رو روی سر صاف و بیموش کشید. «حیوانای خونخوار.»
بزاقم رو قورت دادم و سری تکون دادم. «نه، نشنیده بودم.» وقتی فهمید قرار نیست بیشتر توضیح بدم، تینن خودش رفت آشپزخونه تا به دادلی، سرآشپزمون، خبر بده که برگشتم.
منم رفتم سمت اتاق تا خودمو با یه حموم حسابی تمیز کنم.
انگار حموم میتونست چیزی رو عوض کنه.
با یه آه عمیق، بیشتر تو آب فرو رفتم.
خونه.
رورن خونه رو برام خراب کرده بود، ولی تعجبآور بود که هنوز یه حسی از راحتی و آرامش وجود داشت.
اونقدر که یه خواب سنگین سریع بهم غلبه کرد و وقتی دستهای قوی منو از آب سرد بیرون کشیدن، از جا پریدم.
تو اون حالت گیجی خواب، فراموش کردن خیلی آسون بود.
نادیده گرفتن کارهایی که اون کرده بود و کارهایی که من از اون موقع به بعد کرده بودم. خیلی راحت بود که سرمو تو گردن زمستونی و خنکش فرو کنم و دستمو دور شونههاش بندازم.
رورن، که هنوز منو تو بغلش نگه داشته بود، روی تخت نشست.
و من با زور پلکای سنگینمو بیشتر باز کردم. «برگشتی.»
نفس عمیقش تنش رو لو داد، اضطرابش مثل یه طوفان تو درونش میپیچید. «من باید اینو بگم دربارهی تو.» گلویش تکون خورد. «بلوم، کجا بودی...»
#پارت_67
استر.
وقتی به اتاقمون تو برج رسیدم، هیچ نشونی از رورن نبود.
اون وقت بعدازظهر، برج آخرین جایی بود که معمولاً کسی میتونست پیداش کنه. اما بعد از کلی دست و دل لرزیدن برای پایین رفتن از پلهها، فهمیدم که اصلاً تو برج نبوده.
تینن، پیشکار خاندان جید، از پنجره تالار غذاخوری برگشت و چشمای نارنجی-قهوهایش از تعجب گرد شده بود. «ملکه!»
من لبخندی زدم و پشت میز بلند و خالی بلوطی نشستم.
از برگشت ناگهانی و بیتوضیحم انگار گیج شده بود، که تتهپته کرد: «این بار کجا بودی؟»
بینیمو چین دادم. «فقط یه کم هوا میخواستم.»
«هوا؟ شش روز گذشته.» با حرص دستهی چوبی صندلی رو گرفت. «ما شاید به این غیبزدنای تو عادت کرده باشیم، ملکه، ولی این یکی دیگه زیادی بود. رورن قبل از اینکه به قبرستون بره حسابی بهم ریخته بود.»
با وجود همه چیز، نتونستم از خشکم زدن جلوگیری کنم.
«شهر؟» چند ماهی میشد که لازم نبود به جنگجوهایی که زمینهای نابودشده بین دو قلمرو جزیره رو محافظت میکردن، کمک کنه. این که حالا مجبور شده بود برگرده، اصلاً نشونهی خوبی نبود و احتمالاً با تعداد زیادی از جنگجوها رفته بود.
«نشنیدی؟ سه روز پیش، دو گردان از راه غارهای دریایی به قبرستون حمله کردن.» با حالت چندشآوری صدا درآورد و دستش رو روی سر صاف و بیموش کشید. «حیوانای خونخوار.»
بزاقم رو قورت دادم و سری تکون دادم. «نه، نشنیده بودم.» وقتی فهمید قرار نیست بیشتر توضیح بدم، تینن خودش رفت آشپزخونه تا به دادلی، سرآشپزمون، خبر بده که برگشتم.
منم رفتم سمت اتاق تا خودمو با یه حموم حسابی تمیز کنم.
انگار حموم میتونست چیزی رو عوض کنه.
با یه آه عمیق، بیشتر تو آب فرو رفتم.
خونه.
رورن خونه رو برام خراب کرده بود، ولی تعجبآور بود که هنوز یه حسی از راحتی و آرامش وجود داشت.
اونقدر که یه خواب سنگین سریع بهم غلبه کرد و وقتی دستهای قوی منو از آب سرد بیرون کشیدن، از جا پریدم.
تو اون حالت گیجی خواب، فراموش کردن خیلی آسون بود.
نادیده گرفتن کارهایی که اون کرده بود و کارهایی که من از اون موقع به بعد کرده بودم. خیلی راحت بود که سرمو تو گردن زمستونی و خنکش فرو کنم و دستمو دور شونههاش بندازم.
رورن، که هنوز منو تو بغلش نگه داشته بود، روی تخت نشست.
و من با زور پلکای سنگینمو بیشتر باز کردم. «برگشتی.»
نفس عمیقش تنش رو لو داد، اضطرابش مثل یه طوفان تو درونش میپیچید. «من باید اینو بگم دربارهی تو.» گلویش تکون خورد. «بلوم، کجا بودی...»
29.04.202516:51
پایان فصل ششم💚
29.04.202516:51
#پارت_66
«همونطور که خاندان سلطنتی طلایی به مردم ارین توجه نشون دادم،» اشارهام به دو پادشاهی بود که در دو سوی درهای قرار داشتند که قارهی نودویا را از هم میشکافت. ارین، قلمرو انسانها، بخشی از قاره را با پادشاهی پری به نام سینشل شریک بود.
برک سری تکان داد و گفت: «این حسابی حالشون رو میگیره، منتظر باش ببینی.»
در سکوت تأیید کردم.
برک پرسید: «چیزی از این داستان میدونی؟»
میدونستم که منتظر فرصتی بود تا تعریفش کنه.
سری به نشونهی منفی تکون دادم.
برک چیزهای زیادی نداشت که ازش لذت ببره، اما یکی از اونا قصهگویی بود.
اون شروع کرد: «ظاهراً پدربزرگ این مارویس یکی از اولین کسایی بود که در اثر طاعونی که تو جزیرهی زمرد شیوع پیدا کرد، مرد. همسایهها و دوستای مهربون به دشمن تبدیل شدن. ما پری ها بیمار نمیشیم، پس طبیعی بود که ما رو مقصر بدونن. خاندان سلطنتی انسانها و خیلیهای دیگه توی قلمروشون معتقد بودن که پری ها اونارو نفرین کردن و شروع به تلافی کردن. پادشاه زمرد پیش پادشاه جدید انسانها رفت تا کمک بخواد و این دیوانگی رو تموم کنه، اما اون و جنگجوهاش کشته شدند و پسرش، هلوکتوس، تاجگذاری کرد.»
روی صندلی تکان خوردم.
«اما طاعون همچنان جان انسانها را میگرفت. هلوکتوس با صلحطلبی و پیشنهاد درمان نتونست خشم و غم اچنارو کم کنه و البته اون صبر پدر مرحومش رو هم نداشت. از ترس اینکه بیماری شیوع پیدا کنه، گروههای بیشتری از انسانها از سرزمینهای همسایه با قایق اومدن تا جزیرهی زمرد رو از شر اون موجودات شرور پاک کنن.»
برک خندید، خندهای خشک و خشن. «اشتباهی بزرگ، چون هلوکتوس دیگه به ستوه اومده بود.»
گفتم: «پس خودش بود، پادشاه مرحوم زمرد، که خانوادهی مارویس رو نابود کرد.» نیازی به تأییدم نبود.
برک سری تکان داد و به آتیش خیره شد. «هلوکتوس خودش تکتک اونارو کشت، حتی بستگانشون رو و بعد اون و برادرانش قصرشون رو نابود کردن. اوضاع چند سالی آروم شد، اما فقط مسئلهی زمان بود تا اینکه مارویس و ارتشش رشد کنن و این گستاخی گریبانگیر هلوکتوس بشه...»
آهی کشید و دستش را تکان داد.
«برادر کوچکترش تاجگذاری کرد و این ماجرا ادامه داشت تا وقتی که دیگه خون سلطنتیای باقی نموند.»
دقایقی دیگهتو سکوت گذشت، تا اینکه برک آروم گفت: «شایعات میگن این پادشاه مارویس میخواد انتقام خانوادش رو بگیره، اما بعضی چیزها از انتقام ارزشمندترن. خیلی از انسانها نمیتونن حضور پری هارو تو همسایگی خودشون تحمل کنن، چون نمیخوان با ترس زندگی کنن.»
ما هر دو با این حقیقت دستوپنجه نرم کردیم و صدای آرام ضربان قلبم هشداری بود که باید آروم باشم و از آتش دور بشم.
از این گفتوگویی که به حماقت خودم راه انداخته بودم، از این بیماری که نمیتونستم به یاد بیارم کی آخرین بار تجربهاش کرده بودم.
برک گفت: «فکر نمیکنم این جنگ هیچوقت متوقف بشه. تا وقتی که یکی از طرفین کاملاً دیگری رو مغلوب کنه. مثل آفتهایی که از بین نمیرن و چندتاشون زنده میمونه» خط ریشش رو خاروند «خب، چند صدتای دیگه نصیبت میشه.»
نگرانی خفهکنندهای سعی میکرد خشمم رو خاموش کنه، درحالیکه تمام تلاشم رو میکردم تا هیچچیز رو نشون ندم.
استر دقیقاً میدونست کجا پیدام کنه. اون میتونست هر وقت بخواد به سراغم بیاد.
اما میدونستم که برنمیگرده.
اون شوهرش رو انتخاب کرده بود. هر کسی که یه احمق بیلیاقت لعنتی بود.
احتمالاً بهتر بود که نمیدونستم و اونم تقریباً چیزی دربارهی زندگیای که ازش فرار کرده بود به من نگفته بود.
انگار که ستاره های لعنتی سرنوشتی دستنیافتنی رو پیش روم گذاشته بودن.
اونا خوب میدونستن که من هرگز جرأت نمیکردم پا روی خاک اون سرزمین بذارم.
نمیتونستم. حتی برای اون.
برک گفت: «چند سال بود که از ویستنسا حرفی نزدی.» صدایش تقریباً زمزمه بود.
فکر کردی ازت فرار میکنم، گرگ؟
من میگیرمت.
به آتش خیره شدم.
و چای دستنخوردم مانده و سرد شده بود. گفتم: «میدونم.»
«همونطور که خاندان سلطنتی طلایی به مردم ارین توجه نشون دادم،» اشارهام به دو پادشاهی بود که در دو سوی درهای قرار داشتند که قارهی نودویا را از هم میشکافت. ارین، قلمرو انسانها، بخشی از قاره را با پادشاهی پری به نام سینشل شریک بود.
برک سری تکان داد و گفت: «این حسابی حالشون رو میگیره، منتظر باش ببینی.»
در سکوت تأیید کردم.
برک پرسید: «چیزی از این داستان میدونی؟»
میدونستم که منتظر فرصتی بود تا تعریفش کنه.
سری به نشونهی منفی تکون دادم.
برک چیزهای زیادی نداشت که ازش لذت ببره، اما یکی از اونا قصهگویی بود.
اون شروع کرد: «ظاهراً پدربزرگ این مارویس یکی از اولین کسایی بود که در اثر طاعونی که تو جزیرهی زمرد شیوع پیدا کرد، مرد. همسایهها و دوستای مهربون به دشمن تبدیل شدن. ما پری ها بیمار نمیشیم، پس طبیعی بود که ما رو مقصر بدونن. خاندان سلطنتی انسانها و خیلیهای دیگه توی قلمروشون معتقد بودن که پری ها اونارو نفرین کردن و شروع به تلافی کردن. پادشاه زمرد پیش پادشاه جدید انسانها رفت تا کمک بخواد و این دیوانگی رو تموم کنه، اما اون و جنگجوهاش کشته شدند و پسرش، هلوکتوس، تاجگذاری کرد.»
روی صندلی تکان خوردم.
«اما طاعون همچنان جان انسانها را میگرفت. هلوکتوس با صلحطلبی و پیشنهاد درمان نتونست خشم و غم اچنارو کم کنه و البته اون صبر پدر مرحومش رو هم نداشت. از ترس اینکه بیماری شیوع پیدا کنه، گروههای بیشتری از انسانها از سرزمینهای همسایه با قایق اومدن تا جزیرهی زمرد رو از شر اون موجودات شرور پاک کنن.»
برک خندید، خندهای خشک و خشن. «اشتباهی بزرگ، چون هلوکتوس دیگه به ستوه اومده بود.»
گفتم: «پس خودش بود، پادشاه مرحوم زمرد، که خانوادهی مارویس رو نابود کرد.» نیازی به تأییدم نبود.
برک سری تکان داد و به آتیش خیره شد. «هلوکتوس خودش تکتک اونارو کشت، حتی بستگانشون رو و بعد اون و برادرانش قصرشون رو نابود کردن. اوضاع چند سالی آروم شد، اما فقط مسئلهی زمان بود تا اینکه مارویس و ارتشش رشد کنن و این گستاخی گریبانگیر هلوکتوس بشه...»
آهی کشید و دستش را تکان داد.
«برادر کوچکترش تاجگذاری کرد و این ماجرا ادامه داشت تا وقتی که دیگه خون سلطنتیای باقی نموند.»
دقایقی دیگهتو سکوت گذشت، تا اینکه برک آروم گفت: «شایعات میگن این پادشاه مارویس میخواد انتقام خانوادش رو بگیره، اما بعضی چیزها از انتقام ارزشمندترن. خیلی از انسانها نمیتونن حضور پری هارو تو همسایگی خودشون تحمل کنن، چون نمیخوان با ترس زندگی کنن.»
ما هر دو با این حقیقت دستوپنجه نرم کردیم و صدای آرام ضربان قلبم هشداری بود که باید آروم باشم و از آتش دور بشم.
از این گفتوگویی که به حماقت خودم راه انداخته بودم، از این بیماری که نمیتونستم به یاد بیارم کی آخرین بار تجربهاش کرده بودم.
برک گفت: «فکر نمیکنم این جنگ هیچوقت متوقف بشه. تا وقتی که یکی از طرفین کاملاً دیگری رو مغلوب کنه. مثل آفتهایی که از بین نمیرن و چندتاشون زنده میمونه» خط ریشش رو خاروند «خب، چند صدتای دیگه نصیبت میشه.»
نگرانی خفهکنندهای سعی میکرد خشمم رو خاموش کنه، درحالیکه تمام تلاشم رو میکردم تا هیچچیز رو نشون ندم.
استر دقیقاً میدونست کجا پیدام کنه. اون میتونست هر وقت بخواد به سراغم بیاد.
اما میدونستم که برنمیگرده.
اون شوهرش رو انتخاب کرده بود. هر کسی که یه احمق بیلیاقت لعنتی بود.
احتمالاً بهتر بود که نمیدونستم و اونم تقریباً چیزی دربارهی زندگیای که ازش فرار کرده بود به من نگفته بود.
انگار که ستاره های لعنتی سرنوشتی دستنیافتنی رو پیش روم گذاشته بودن.
اونا خوب میدونستن که من هرگز جرأت نمیکردم پا روی خاک اون سرزمین بذارم.
نمیتونستم. حتی برای اون.
برک گفت: «چند سال بود که از ویستنسا حرفی نزدی.» صدایش تقریباً زمزمه بود.
فکر کردی ازت فرار میکنم، گرگ؟
من میگیرمت.
به آتش خیره شدم.
و چای دستنخوردم مانده و سرد شده بود. گفتم: «میدونم.»
27.04.202512:18
پارت های دیروز که نبودم
و امروز💙
و امروز💙
27.04.202512:18
#پارت_65
برای اولین بار از وقتی استر رفته بود، از ته دل خندیدم. اما خندهام زود تموم شد.
وقت کنجکاوی کردن رسیده بود. فقط یه ذره. فقط اونقدر که بتونم ادامه بدم و امیدوار باشم اون دردی که برام به جا گذاشته بود، زودتر به اوجش برسه و بعد دست از سرم برداره.
«تا حالا چیزی درباره اتفاقات اون طرف شنیدی؟»
برک چشمهاش رو باز کرد و گفت: «کجا؟»
سعی کردم دندونهام رو روی هم فشار ندم. «خودت میدونی کجا.» قبلاً چند بار گفته بود هنوز با یکی از اقوام دورش از اون جزیره در تماس گاه و بیگاهه.
و با وقتی که اضافه داشت، عادت کرده بود سر از کار همه دربیاره.
«آهان، آره.» صاف نشست. «چیز زیادی تغییر نکرده. هنوزم انسانها شلوغش میکنن. خونریزی ادامه داره.» چشماش دقیق به من خیره شد. «چرا میپرسی؟»
سؤالش رو نادیده گرفتم.
«هنوزم؟»
«اون پادشاه انسان تا انتقام قتل خانوادش رو نگیره دست نمیکشه.» انگار من خنگ بودم. بعد دستش رو تکون داد و گفت: «همه کسایی که به خط خونش وصل بودن رو کشتن.»
«اما خودش زنده موند.»
«خب، پری های زمردی فکر میکردن مرده، معلومه. اما شنیدم توی سرزمینهای قتلعام شده بزرگ شده تا قوی بشه، ارتش بسازه و یکی از دژهای خونوادهش رو پس بگیره. اسمش چی بود؟ مرلین؟»
احساس کردم بدنم سفت میشه.
«نه.» برک گفت و به دماغ کجش ضربه زد. «مارویس؟ لعنت به ستارهها، نمیدونم. یه اسم احمقانه بود.»
«پس دستبردار نیست.» دندونهام رو به هم ساییدم و فکر کردم. «تا چه حدی میخواد انتقام بگیره؟»
«کی میدونه؟ ولی با این همه مدت و این که پادشاه زمردی هنوز زندست، معلومه هنوز موفق نشده.»
لیوان آبم رو برداشتم، یادم نبود خالیه.
«سخته باور کردنش که یه زمانی اون انسانها و پری زمردی کنار هم در صلح زندگی میکردن.»
بعد از یه دقیقه سکوت برک گفت: « مدت زیادی انسانها تو سرزمینشون میرفتن و حتی جشن گرفته میشدن.» یه خنده خشک کرد. «برای تجارت و سرگرمیای که به اون پری های بیخبر از دنیا میدادن.»
برای اولین بار از وقتی استر رفته بود، از ته دل خندیدم. اما خندهام زود تموم شد.
وقت کنجکاوی کردن رسیده بود. فقط یه ذره. فقط اونقدر که بتونم ادامه بدم و امیدوار باشم اون دردی که برام به جا گذاشته بود، زودتر به اوجش برسه و بعد دست از سرم برداره.
«تا حالا چیزی درباره اتفاقات اون طرف شنیدی؟»
برک چشمهاش رو باز کرد و گفت: «کجا؟»
سعی کردم دندونهام رو روی هم فشار ندم. «خودت میدونی کجا.» قبلاً چند بار گفته بود هنوز با یکی از اقوام دورش از اون جزیره در تماس گاه و بیگاهه.
و با وقتی که اضافه داشت، عادت کرده بود سر از کار همه دربیاره.
«آهان، آره.» صاف نشست. «چیز زیادی تغییر نکرده. هنوزم انسانها شلوغش میکنن. خونریزی ادامه داره.» چشماش دقیق به من خیره شد. «چرا میپرسی؟»
سؤالش رو نادیده گرفتم.
«هنوزم؟»
«اون پادشاه انسان تا انتقام قتل خانوادش رو نگیره دست نمیکشه.» انگار من خنگ بودم. بعد دستش رو تکون داد و گفت: «همه کسایی که به خط خونش وصل بودن رو کشتن.»
«اما خودش زنده موند.»
«خب، پری های زمردی فکر میکردن مرده، معلومه. اما شنیدم توی سرزمینهای قتلعام شده بزرگ شده تا قوی بشه، ارتش بسازه و یکی از دژهای خونوادهش رو پس بگیره. اسمش چی بود؟ مرلین؟»
احساس کردم بدنم سفت میشه.
«نه.» برک گفت و به دماغ کجش ضربه زد. «مارویس؟ لعنت به ستارهها، نمیدونم. یه اسم احمقانه بود.»
«پس دستبردار نیست.» دندونهام رو به هم ساییدم و فکر کردم. «تا چه حدی میخواد انتقام بگیره؟»
«کی میدونه؟ ولی با این همه مدت و این که پادشاه زمردی هنوز زندست، معلومه هنوز موفق نشده.»
لیوان آبم رو برداشتم، یادم نبود خالیه.
«سخته باور کردنش که یه زمانی اون انسانها و پری زمردی کنار هم در صلح زندگی میکردن.»
بعد از یه دقیقه سکوت برک گفت: « مدت زیادی انسانها تو سرزمینشون میرفتن و حتی جشن گرفته میشدن.» یه خنده خشک کرد. «برای تجارت و سرگرمیای که به اون پری های بیخبر از دنیا میدادن.»
27.04.202512:18
#پارت_64
چند دقیقه فقط صدای شعلههای آتش بود که فضا رو پر کرده بود و هر دوی ما غرق تماشاش بودیم.
«حالا اون کیه؟»
من تکون نخوردم. حتی پلک هم نزدم. بهتر میدونستم که جلوی چشمهای تیزبین یه فرمانده سابق چیزی لو ندم.
ـ«کی؟»
«ادای خنگها رو درنیار. همین الانم میدونم یه احمقی.»
خندیدم. یه خنده خشک و بیجون که سریع تو هوا گم شد.
لیوان آب رو سر کشیدم و دوباره دلم ویسکی خواست. اما حتی سوختنش هم برای خاموش کردن افکاری که اون از تو ذهنم بیرون کشیده بود کافی نبود. خاطراتی که کل دیشب و امروز سعی کرده بودم با موندن تو قلعه ازشون فرار کنم.
مهم نبود کجا باشم. اون چشمهای خاکستری همه جا دنبالم بودن.
نتونستم فراموشش کنم— نتونستم هیچکدوم از اون لحظهها رو فراموش کنم— و میدونستم هیچوقت نمیتونم. اون موهای کاراملی، نرم مثل پر، روی شونهها و بدن برهنهاش. پیچیده و مرطوب لای انگشتهام. اون لبخند رازآلود که توی سینهام شادیای رو بیدار میکرد که قبلاً هرگز حس نکرده بودم. خندههایی که مدام ریتم قلبم رو به هم میریخت. وزن آرامشبخشش توی بغلم وقتی خوابیده بود.
لعنت به بوی عسلش که هنوز توی آپارتمان یا کلبه مونده بود، یا طعمش— یه زهر شیرین لعنتی.
تمام چیزی که از آموزشهای سختگیرانهام باقی مونده بود رو به کار بردم تا غم عمیق درونم رو مخفی کنم.
«هیچکس.» بالاخره زیر لب گفتم وقتی حس کردم میتونم به صدام اعتماد کنم. «خودت میدونی که هیچوقت سراغ همچین راهی نمیرم.» کلماتم توخالی بودن، ولی با اطمینان گفتمشون. تا همین یه هفته پیش هم مطمئن بودم. اما حالا ستارهها این رو حتی از طلوع فردا هم قطعیتر کرده بودن.
برک یه لحظه به حرفام فکر کرد و انگشتهاش رو روی دسته صندلی میکوبید. «گاهی خودمون داوطلبانه نمیریم.» صداش رو پایین آورد و از روی دسته صندلی خم شد تا زیر لب بگه: «ما رو به زور میبرن، و کل مسیر رو لعنتیوار میکشوننمون.»
نتونستم جلوی خندهام رو بگیرم.
اون با یه اخم نشست سر جاش، که در همون لحظه در سالن نشیمن باز شد.
مارینا با یه سینی چای اومد تو و نگاه قهوهای رنگش روی همسرش ثابت موند.
«امیدوارم اون صندلی رو دوست داشته باشی.» سینی رو روی میز بینمون گذاشت. «قراره شب رو روش بخوابی.»
«حقیقت درد داره، عزیزم.» برک این رو گفت، اما لحنش ضعیف بود.
«آره، آره.» مارینا در رو بست. «کمرتم فردا صبح درد داره.»
برک فحشی داد و چشماش رو بست.
چند دقیقه فقط صدای شعلههای آتش بود که فضا رو پر کرده بود و هر دوی ما غرق تماشاش بودیم.
«حالا اون کیه؟»
من تکون نخوردم. حتی پلک هم نزدم. بهتر میدونستم که جلوی چشمهای تیزبین یه فرمانده سابق چیزی لو ندم.
ـ«کی؟»
«ادای خنگها رو درنیار. همین الانم میدونم یه احمقی.»
خندیدم. یه خنده خشک و بیجون که سریع تو هوا گم شد.
لیوان آب رو سر کشیدم و دوباره دلم ویسکی خواست. اما حتی سوختنش هم برای خاموش کردن افکاری که اون از تو ذهنم بیرون کشیده بود کافی نبود. خاطراتی که کل دیشب و امروز سعی کرده بودم با موندن تو قلعه ازشون فرار کنم.
مهم نبود کجا باشم. اون چشمهای خاکستری همه جا دنبالم بودن.
نتونستم فراموشش کنم— نتونستم هیچکدوم از اون لحظهها رو فراموش کنم— و میدونستم هیچوقت نمیتونم. اون موهای کاراملی، نرم مثل پر، روی شونهها و بدن برهنهاش. پیچیده و مرطوب لای انگشتهام. اون لبخند رازآلود که توی سینهام شادیای رو بیدار میکرد که قبلاً هرگز حس نکرده بودم. خندههایی که مدام ریتم قلبم رو به هم میریخت. وزن آرامشبخشش توی بغلم وقتی خوابیده بود.
لعنت به بوی عسلش که هنوز توی آپارتمان یا کلبه مونده بود، یا طعمش— یه زهر شیرین لعنتی.
تمام چیزی که از آموزشهای سختگیرانهام باقی مونده بود رو به کار بردم تا غم عمیق درونم رو مخفی کنم.
«هیچکس.» بالاخره زیر لب گفتم وقتی حس کردم میتونم به صدام اعتماد کنم. «خودت میدونی که هیچوقت سراغ همچین راهی نمیرم.» کلماتم توخالی بودن، ولی با اطمینان گفتمشون. تا همین یه هفته پیش هم مطمئن بودم. اما حالا ستارهها این رو حتی از طلوع فردا هم قطعیتر کرده بودن.
برک یه لحظه به حرفام فکر کرد و انگشتهاش رو روی دسته صندلی میکوبید. «گاهی خودمون داوطلبانه نمیریم.» صداش رو پایین آورد و از روی دسته صندلی خم شد تا زیر لب بگه: «ما رو به زور میبرن، و کل مسیر رو لعنتیوار میکشوننمون.»
نتونستم جلوی خندهام رو بگیرم.
اون با یه اخم نشست سر جاش، که در همون لحظه در سالن نشیمن باز شد.
مارینا با یه سینی چای اومد تو و نگاه قهوهای رنگش روی همسرش ثابت موند.
«امیدوارم اون صندلی رو دوست داشته باشی.» سینی رو روی میز بینمون گذاشت. «قراره شب رو روش بخوابی.»
«حقیقت درد داره، عزیزم.» برک این رو گفت، اما لحنش ضعیف بود.
«آره، آره.» مارینا در رو بست. «کمرتم فردا صبح درد داره.»
برک فحشی داد و چشماش رو بست.
27.04.202512:18
#پارت_63
«منم از اون دامپلینگها خوشم نیومد»، برک گفت و با یه ناله خودش رو روی صندلی کنار دست من انداخت. «خیلی شور بودن.»
لبخند زدم. «بد نبودن.»
یه صدایی دراورد، همون صدای مخصوصش. و من نگاهش رو حس میکردم، ولی همچنان به آتیش خیره بودم، عصبانی از اینکه هنوز نمیتونستم اون سرمایی که تا عمق استخونام نفوذ کرده بود رو پس بزنم.
گفت: «رفتارت از همیشه عجیبتره. نمیخوای بگی چرا؟»
اون واقعیت، عمیقاً آزارم میداد—اینکه چقدر از شام خانوادگی هفتهی پیشمون همهچیز تغییر کرده بود.
انتظارش رو نداشتم. ناگهانی، یه چیز ارزشمند پیدا کرده بودم و قبل از اینکه بفهمم چی به چیه و چطور باید نگهش دارم، از دستش داده بودم.
رفته بود.
گفتن به کسی بیفایده بود. تازه بیشتر از چیزی بود که فکر میکردم بتونم تحمل کنم.
بهجاش گفتم: «پس نتونستی ماریانا رو راضی کنی که بذاره توی مأموریت بعدی فنگ همراهش بری؟»
فنگ امشب موقع شام نبود، مشغول آماده شدن برای سفر به سمت شمال شرق با لشگرش برای اولین ساعتهای صبح بود.
ماریانا درست گفته بود که مخالفت کرده بود.
بعد از اینکه بخش زیادی از سه دههی گذشته رو صرف کرده بود که دوباره یاد بگیره راه بره، شوهر کهنهسرباز و همدمش هیچ کاری نداشت که بخواد با لشگر ما جایی بره.
بعد از یه آسیب نخاعی و شکستن گردنش توی اولین جنگ، فقط تا یه حدی میشد روی خون و جادو و زمان حساب کرد.
برک هنوزم روزایی داشت که حتی نمیتونست درست تکون بخوره.
برک پوزخند زد. «فکر میکنی چی؟ و موضوع رو عوض نکن. فقط چون دارم از بیحوصلگی میمیرم، دلیل نمیشه که صبور باشم. حرفتو بزن. حوصله ندارم منتظر بمونم.»
گفتم: «ولی میخوای با پسرت و یه لشگر جنگجوها بری تو جنگ.»
ناراحتیشو حس کردم. نگاش کردم و یه جرعه از آبی که تو دستم بود نوشیدم، کاش چیزی بود که اونقدر تلخ باشه که حواسمو پرت کنه.
هیچی کافی نبود.
همونطور که انتظار داشتم، برک داشت چپچپ نگاهم میکرد، ولی وقتی نگاهش روی صورتم ثابت شد، عضلات فکش شل شدن.
گفت: «اگه میدونستم قراره انقدر پررو بشی، میذاشتم همونجا تو ساحل خونریزی کنی و تموم.»
همونطور که همیشه وقتی این مزخرفاتو میگفت لبخند میزدم، دوباره خندیدم.
چشمش پرید، نگاهش نرمتر شد. «گم شو.»
«آه، خدای من!» ماریانا داد زد. «برک، باید انقدر گوشامونو با این زبونت آزار بدی؟»
برک با یه حرکت دست در اتاق نشیمن رو محکم بست.
گفت: «شصت و دو ساله که فکر میکنی یه کم دست از سرم برداره.»
گفتم: «خیلی ازش لذت میبره.» و یه حس گرفتگی تو قفسهی سینم پیچید.
یه کم دیگه نوشیدم و دوباره به شعلههای آتیش زل زدم.
«منم از اون دامپلینگها خوشم نیومد»، برک گفت و با یه ناله خودش رو روی صندلی کنار دست من انداخت. «خیلی شور بودن.»
لبخند زدم. «بد نبودن.»
یه صدایی دراورد، همون صدای مخصوصش. و من نگاهش رو حس میکردم، ولی همچنان به آتیش خیره بودم، عصبانی از اینکه هنوز نمیتونستم اون سرمایی که تا عمق استخونام نفوذ کرده بود رو پس بزنم.
گفت: «رفتارت از همیشه عجیبتره. نمیخوای بگی چرا؟»
اون واقعیت، عمیقاً آزارم میداد—اینکه چقدر از شام خانوادگی هفتهی پیشمون همهچیز تغییر کرده بود.
انتظارش رو نداشتم. ناگهانی، یه چیز ارزشمند پیدا کرده بودم و قبل از اینکه بفهمم چی به چیه و چطور باید نگهش دارم، از دستش داده بودم.
رفته بود.
گفتن به کسی بیفایده بود. تازه بیشتر از چیزی بود که فکر میکردم بتونم تحمل کنم.
بهجاش گفتم: «پس نتونستی ماریانا رو راضی کنی که بذاره توی مأموریت بعدی فنگ همراهش بری؟»
فنگ امشب موقع شام نبود، مشغول آماده شدن برای سفر به سمت شمال شرق با لشگرش برای اولین ساعتهای صبح بود.
ماریانا درست گفته بود که مخالفت کرده بود.
بعد از اینکه بخش زیادی از سه دههی گذشته رو صرف کرده بود که دوباره یاد بگیره راه بره، شوهر کهنهسرباز و همدمش هیچ کاری نداشت که بخواد با لشگر ما جایی بره.
بعد از یه آسیب نخاعی و شکستن گردنش توی اولین جنگ، فقط تا یه حدی میشد روی خون و جادو و زمان حساب کرد.
برک هنوزم روزایی داشت که حتی نمیتونست درست تکون بخوره.
برک پوزخند زد. «فکر میکنی چی؟ و موضوع رو عوض نکن. فقط چون دارم از بیحوصلگی میمیرم، دلیل نمیشه که صبور باشم. حرفتو بزن. حوصله ندارم منتظر بمونم.»
گفتم: «ولی میخوای با پسرت و یه لشگر جنگجوها بری تو جنگ.»
ناراحتیشو حس کردم. نگاش کردم و یه جرعه از آبی که تو دستم بود نوشیدم، کاش چیزی بود که اونقدر تلخ باشه که حواسمو پرت کنه.
هیچی کافی نبود.
همونطور که انتظار داشتم، برک داشت چپچپ نگاهم میکرد، ولی وقتی نگاهش روی صورتم ثابت شد، عضلات فکش شل شدن.
گفت: «اگه میدونستم قراره انقدر پررو بشی، میذاشتم همونجا تو ساحل خونریزی کنی و تموم.»
همونطور که همیشه وقتی این مزخرفاتو میگفت لبخند میزدم، دوباره خندیدم.
چشمش پرید، نگاهش نرمتر شد. «گم شو.»
«آه، خدای من!» ماریانا داد زد. «برک، باید انقدر گوشامونو با این زبونت آزار بدی؟»
برک با یه حرکت دست در اتاق نشیمن رو محکم بست.
گفت: «شصت و دو ساله که فکر میکنی یه کم دست از سرم برداره.»
گفتم: «خیلی ازش لذت میبره.» و یه حس گرفتگی تو قفسهی سینم پیچید.
یه کم دیگه نوشیدم و دوباره به شعلههای آتیش زل زدم.
27.04.202512:18
#فصل_6
#پارت_62
اسکیث.
ازدواج کرده بود.
لعنتی، ازدواج کرده بود.
از همون اول میدونستم یه اتفاق وحشتناک براش افتاده. خیلی از آدمای بدبخت توی میخونههای شهر و حومه قایم میشدن، ولی مدتها بود با غمی که اینجور خفهکننده باشه مثل غم استر روبهرو نشده بودم.
اولش میخواستم یکی از اون زنها رو توی میخونه بردارم و از اون فضا فرار کنم، ولی بعد چشمم افتاد اونور، به یه گوشه تاریک. وقتی منبع اون ناامیدی کشنده رو دیدم، انگار اصلاً یادم رفت زنایی هم کنارم نشسته بودن.
شاید استر غمگین بود، ولی لعنت به من اگه بهترین چیزی که تو عمرم دیده بودم، نبود.
خواستمش. گرفتمش. مال خودم کردم. فکر کردم با همه رازها و مشکلاتی که داشت، دیگه مال منه.
فکر کردم این دیگه مسلمه.
شاید هنوزم بود.
شاید فقط باید سوالای سخت میپرسیدم تا بفهمم چطوری میتونیم یهجوری جلو بریم.
گفت شوهرش بهش خیانت کرده بود. شوهری که باید از سر راه ورش میداشتم.
نمیتونستم فرض کنم که چون بهش خیانت کرده، استر بهخاطر من ترکش میکنه. ولی اگه نمیپرسیدم، نمیفهمیدم.
مشکل اینجا بود که انقدر عصبانی بودم که حتی نتونستم بپرسم.
انقدر شوکه شده بودم که نتونستم به یه راهحل فکر کنم.
برای همین تو همون میخونه نشستم، به همون میز گوشهی سالن بین دو تا پنجره خیره شدم و تصور کردم استر اونجا نشسته. تصور کردم اگه از اول میدونستم، چی میگفتم.
ولی نیازی نبود تغییری که از اون شب توش به وجود اومده بود یا این کشش غیرقابلانکاری که تو مدتی که با هم بودیم قویتر شده بود رو تصور کنم.
با خودم عهد کردم. یه پارچ آب و یه بشقاب مرغ رو تموم کردم و به قلعه برگشتم تا لشگرم رو مرتب کنم و بتونم زودتر برگردم پیش استر.
میخواستیم حرف بزنیم. اون همهچی رو میگفت و یهجوری این لعنتی رو حل میکردیم.
هیچوقت تو زندگیم انقدر عجله نداشتم که قلعه یا برادرام رو ترک کنم. خونه برای من فقط جایی بود برای خوابیدن، جایی برای استراحت قبل از برگشتن به همون روتینهای تکراری که هم نجاتم داده بودن و هم نابودم کرده بودن.
ولی با استر که منتظرم بود، سعی کردم هر چی زودتر خودمو از اونجا بکشم بیرون.
اما این اشتباه بود که فکر کنم اون روزم مثل روزای قبل خواهد بود.
چون وقتی رسیدم به کلبه، اونجا نبود.
تخت مرتب بود. کتابایی که با هم خونده بودیم برگشته بودن سر جاشون تو قفسه.
ظرفای کمی که آخرین بار استفاده کرده بودیم روی پیشخوان خشک شده بودن.
و عطر شیرینش همهجا بود.
رفتم بیرون، ولی بوش اونجا قدیمی بود و از در بیرون نرفته بود.
یعنی جابهجا شده بود. (تلپورت کرفچده بود)
وقتی برگشتم تو، فهمیدم دقیقاً کجا منو جا گذاشته بود. دستم به سمت هوای خالی کنار میز غذاخوری دراز شد، جایی که لباسش روی صندلی آویزون بود و قلبم توی گلوم گیر کرده بود.
اون نفرین لعنتی که میدونستم یه برکت نیست و هیچوقت حتی برای من نبود... فقط...
فقط نبود.
اون فقط رفته بود.
✨✨✨✨
#پارت_62
اسکیث.
ازدواج کرده بود.
لعنتی، ازدواج کرده بود.
از همون اول میدونستم یه اتفاق وحشتناک براش افتاده. خیلی از آدمای بدبخت توی میخونههای شهر و حومه قایم میشدن، ولی مدتها بود با غمی که اینجور خفهکننده باشه مثل غم استر روبهرو نشده بودم.
اولش میخواستم یکی از اون زنها رو توی میخونه بردارم و از اون فضا فرار کنم، ولی بعد چشمم افتاد اونور، به یه گوشه تاریک. وقتی منبع اون ناامیدی کشنده رو دیدم، انگار اصلاً یادم رفت زنایی هم کنارم نشسته بودن.
شاید استر غمگین بود، ولی لعنت به من اگه بهترین چیزی که تو عمرم دیده بودم، نبود.
خواستمش. گرفتمش. مال خودم کردم. فکر کردم با همه رازها و مشکلاتی که داشت، دیگه مال منه.
فکر کردم این دیگه مسلمه.
شاید هنوزم بود.
شاید فقط باید سوالای سخت میپرسیدم تا بفهمم چطوری میتونیم یهجوری جلو بریم.
گفت شوهرش بهش خیانت کرده بود. شوهری که باید از سر راه ورش میداشتم.
نمیتونستم فرض کنم که چون بهش خیانت کرده، استر بهخاطر من ترکش میکنه. ولی اگه نمیپرسیدم، نمیفهمیدم.
مشکل اینجا بود که انقدر عصبانی بودم که حتی نتونستم بپرسم.
انقدر شوکه شده بودم که نتونستم به یه راهحل فکر کنم.
برای همین تو همون میخونه نشستم، به همون میز گوشهی سالن بین دو تا پنجره خیره شدم و تصور کردم استر اونجا نشسته. تصور کردم اگه از اول میدونستم، چی میگفتم.
ولی نیازی نبود تغییری که از اون شب توش به وجود اومده بود یا این کشش غیرقابلانکاری که تو مدتی که با هم بودیم قویتر شده بود رو تصور کنم.
با خودم عهد کردم. یه پارچ آب و یه بشقاب مرغ رو تموم کردم و به قلعه برگشتم تا لشگرم رو مرتب کنم و بتونم زودتر برگردم پیش استر.
میخواستیم حرف بزنیم. اون همهچی رو میگفت و یهجوری این لعنتی رو حل میکردیم.
هیچوقت تو زندگیم انقدر عجله نداشتم که قلعه یا برادرام رو ترک کنم. خونه برای من فقط جایی بود برای خوابیدن، جایی برای استراحت قبل از برگشتن به همون روتینهای تکراری که هم نجاتم داده بودن و هم نابودم کرده بودن.
ولی با استر که منتظرم بود، سعی کردم هر چی زودتر خودمو از اونجا بکشم بیرون.
اما این اشتباه بود که فکر کنم اون روزم مثل روزای قبل خواهد بود.
چون وقتی رسیدم به کلبه، اونجا نبود.
تخت مرتب بود. کتابایی که با هم خونده بودیم برگشته بودن سر جاشون تو قفسه.
ظرفای کمی که آخرین بار استفاده کرده بودیم روی پیشخوان خشک شده بودن.
و عطر شیرینش همهجا بود.
رفتم بیرون، ولی بوش اونجا قدیمی بود و از در بیرون نرفته بود.
یعنی جابهجا شده بود. (تلپورت کرفچده بود)
وقتی برگشتم تو، فهمیدم دقیقاً کجا منو جا گذاشته بود. دستم به سمت هوای خالی کنار میز غذاخوری دراز شد، جایی که لباسش روی صندلی آویزون بود و قلبم توی گلوم گیر کرده بود.
اون نفرین لعنتی که میدونستم یه برکت نیست و هیچوقت حتی برای من نبود... فقط...
فقط نبود.
اون فقط رفته بود.
✨✨✨✨
Records
29.04.202523:59
1.4KSubscribers28.04.202518:18
33Citation index03.05.202523:59
27Average views per post17.05.202521:40
0Average views per ad post17.05.202521:40
0.00%ER17.05.202521:40
0.00%ERRGrowth
Subscribers
Citation index
Avg views per post
Avg views per ad post
ER
ERR
Log in to unlock more functionality.