21.03.202510:35
21.03.202505:39
20.03.202515:17
Пераслаў з:
ڪـلبـهٔ بــنفـش

20.03.202514:59
دسـتـهـایـم را در بـاغـچـه مـیکـارم؛
سـبـز خـواهـم شـد، مـیـدانـم، مـیـدانـم، مـیـدانـمــ☼︎
سـبـز خـواهـم شـد، مـیـدانـم، مـیـدانـم، مـیـدانـمــ☼︎
20.03.202511:11
21.03.202510:31
تا شب پست و چلنجی رو فور نمیکنم تا این پاکسازی تموم شه
21.03.202505:39
@ittss_leo
20.03.202515:16
یخبندون
Пераслаў з:
𝑲𝒊𝒍𝒍 𝒕𝒉𝒆 𝒓𝒐𝒎𝒆𝒐

20.03.202515:01
- میگم...
گیووین با اخم سمت هانبین برگشت.
- بگو!
- چیزه میگم...
خوب میدونست بیرون اومدنشون یهویی فقط یک دلیل داره، هانبین نمیتونه حرف بزنه انگار ی چیز سنگینی رو توی سینهش حس میکنه، با مکث طولانی پسربزرگتر گیووین صداش کمی بالا برد و صداش زد.
- هانبین! چی رو نمیتونی بهم بگی؟
دستی کلافه توی موهاش کشید و گفت:
- زمانش رسیده... زمانش رسیده برگردم آمریکا.
.
.
.
روی مبل نشسته بود و نگاه خیرهش رو به دو زوج مقابلش داده بود.
- نکن! الان میفتم.
نمیدونست چه بلای آسمونی سر بهترین دوستش اومده بود که تصمیم گرفته بود با پارک گونووک ازدواج کنه.
- گونووک! میخوای بکشیم؟
لبخند روی های گونووک پاک شد جوری که برای گیووین هم سوال بود پسری که لبخند شیطونش محو نمیشه چه اتفاقی افتاد که لبخندش محو شد و برگشت پشتش به تهره کرد.
- ببخشید، گونووک نگاهم کن! پارک گونووک!
- چی شد؟
با سوال گیووین، تهره سمتش برگشت و گفت:
- یادته دنبال سر نخ هایی که هیون به جا گذاشته بود رفتم..
گیووین یاد روزی افتاد که تهره برای ثابت کردن علاقهش به گونووک احمقانهترین کار رو انجام داد و همه رو نگران خودش کرد، بین حرف دوستش پرید و گفت:
- از دلش دربیار.
بلند شد و از اتاقک بیرون رفت، از سه سال پیش که هانبین مجبور شد یهویی بره آمریکا از هرچی سوپرایز و خبر یهویی متنفر بود و دقیقا کیم تهره چی فکر کرده بود که تصمیم گرفته بود که تولد گیووین از گونووک بخواد که با کشتی سفر کنن؟ و کاملا یهویی و روژ سفر بهش گفتن.
- گیووین! هانبین!
گیووین برگشت و به گونووکی که ترسیده بود و استرس داشت نگاه کرد.
- هانبین چی؟ تماس گرفته؟
دست برد و گوشیش از توی جیبش بیرون آورد.
- پس چرا به خودم زنگ نزده؟
- هانبین بیمارستانه.
.
.
.
نیم ساعتی بوددست به سینه و چشمغره به اون پنج نفر نگاه میکرد و یهو گفت:
- تو چرا کیم تهره!
تهره با لکنت به حرف اومد.
- من خبر نداشت..
گیووین نذاشت حرفش کامل کنه و گفت:
- تو بیخود کردی خبر نداشتی وقتی همهی ما میدونیم گونووک چیزی رو حداقل از تو نمیتونه مخفی کنه!
هانبین نگاه خیره دوستهاش رو روی خودش حس کرد و تصمیم گرفت کاری کنه تا نامزدش بیخیال بشه، از پشت گیووین رو بغل کرد.
- چیزی نشده که عزیزم این همه حرص خوردن نداره وقتی من پیشتم.
گیووین برگشت و به نامزدش نگاهی کرد کم کم اخمهاش باز شد و بدون توجه به پنج پسر توی اتاق برگشت و نامردش بغل کرد.
- تو باید مثل آدم بگی برگشتم!
نوبت هانبین بود تنبیه بشه و البته یکم ملایمتر، پنج پسر دیگه اتاق رو بدون اینکه اون دونفر متوجه بشن ترک کردن.
- من معذرت میخوام نمیدونستم اینجوری میشه.
گیووین عقب رفت و توی چشمهای هانبین نگاه کرد و به انگلیسی گفت:
- عه؟ نمیدونستی؟ ولی چیزی از بخششت کم نمیکنه مستر سونگ.
هانبین میدونست گیووین هروقت قهر کنه از قصد انگلیسی ضحبت میکنه.
- پس وقت ناز کشیدنه!
گیووین سریع از بغلش بیرون اومد.
- بزار برسی!
- تایمش الانه! فرار نکن کیم گیووین!
گیووین حس کرد الان امنیتش ازش گرفته میشه یکم به پاهاش سرعت داد.
- شب شب!
- شب هم فرار میکنی وایسا!
Пераслаў з:
ڪـلبـهٔ بــنفـش

20.03.202514:59
سالِ نو؟عزیزکرده هر لمحه از زندگانیام که همراهِ توست،تازه و نو است.
هیچگاه تفاوتِ تو و بهار را ندانستم،
همانا تو بهمراتب فریبندهتر هستی،چرا که همواره سرسبز و سرشار از زیبایی میباشی؛
شکوفهی من تو هستی،منشاءِ خُرّمی و طراوت وجودِ من، ندای دلنواز توست؛
نوروز چیست؟روزهای نوِ من،نوازشِ نکهتِ تو بر گیسوانم است.
اتمامِ زمستان؟حضورت آنقدر گرم و پُرمهر است که هرقدر برف در این حوالی فرو ریخته شد را گداخت؛
کاش میتوانستم تو را در صندوقچهی کوچکِ قلبم گذاشته و عظیمترین قفل آفاق را بر آن منصوب میکردم،
بدان سبب که بیم دارم روزی یاغی شوی و از دیارِ وجودم بالوپر زنی؛
میدانم که پرنده مردنیست و باید پرواز را یاد بگیریم منتها اگر پرواز را آموخته و از سپهرِ عشقم گذر کردی چه؟
نوروزت مبارک،نوترین روزِ من.
پردهها برای در بر گرفتن دیوار تقلا میکردند،
با هر جنبش پرتوهای امنِ تو به کلبه واصل میشد،با هر نسیمی که میوزید،
حضورت بوسهای بر گیسوانم مینشاند،
پنجره را که گشودم،عطرِ تو سرتاسرِ حجره را در خود منحل کرد؛
هیچگاه تفاوتِ تو و بهار را ندانستم،
همانا تو بهمراتب فریبندهتر هستی،چرا که همواره سرسبز و سرشار از زیبایی میباشی؛
باری پرسش کردم:اگر در آغوشم نمانی چه؟ تو پاسخ دادی "اندکی بعد فراموش خواهیم شد اما اطمینان دارم پس از اختتامِ هر زمستان،
رایحهی مهرمان در کوچههای خاطره قدم مینهد"
شکوفهی من تو هستی،منشاءِ خُرّمی و طراوت وجودِ من، ندای دلنواز توست؛
اینک که نوروز است بیا ماهیانِ رنگینِ رویایمان را در حوضِ نقاشی بیافشانیم.
نوروز چیست؟روزهای نوِ من،نوازشِ نکهتِ تو بر گیسوانم است.
اتمامِ زمستان؟حضورت آنقدر گرم و پُرمهر است که هرقدر برف در این حوالی فرو ریخته شد را گداخت؛
شاید نگارگری ماهر نباشم لیک آنقدر شعر و سروده بهرِ دیدگانت در سینه دارم کز تمامِ دیوانها فزونتر خواهد بود؛
کاش میتوانستم تو را در صندوقچهی کوچکِ قلبم گذاشته و عظیمترین قفل آفاق را بر آن منصوب میکردم،
بدان سبب که بیم دارم روزی یاغی شوی و از دیارِ وجودم بالوپر زنی؛
میدانم که پرنده مردنیست و باید پرواز را یاد بگیریم منتها اگر پرواز را آموخته و از سپهرِ عشقم گذر کردی چه؟
به گمانت بهشت چه رنگی دارد؟
از دیدِ من فردوس، همفامِ چشمانِ توست،همان دو گوی آشوبگر که یگانه الهامِ من شده؛
نوروزت مبارک،نوترین روزِ من.
20.03.202511:11
@ittss_leo
21.03.202510:30
پس این پست رو پاکسازی در نظر میگیرم
21.03.202505:34
20.03.202515:02
20.03.202514:59
20.03.202514:58
20.03.202510:33
21.03.202510:30
توقع انقدر حمایت کم رو نداشتم
درحالیکه از صد و خورده ای چنل حمایت میکنم
درحالیکه از صد و خورده ای چنل حمایت میکنم
21.03.202505:34
من این تیکه رو وحشتناک دوست داشتم
این پستت انقدر قشنگه که میتونم بگم بهترین پستی که دیدم
این پستت انقدر قشنگه که میتونم بگم بهترین پستی که دیدم
20.03.202515:02
فیو بود پسر
20.03.202514:59
مثل همیشه قلمت فیوه
20.03.202514:58
@ittss_leo
20.03.202510:33
Vampire
Паказана 1 - 24 з 648
Увайдзіце, каб разблакаваць больш функцый.