18.03.202500:16
:)))))))
17.03.202513:11
مرسی خانومی
ذوقی شدم دوستش داشتی😭✨
ذوقی شدم دوستش داشتی😭✨


16.03.202523:38
شب بخیر، ای ماه گمشده قصر خاطرات
تاج تنهایی ات بر تخت سکوت شب میدرخشد
باد، آواز کهن دریاها را میخواند
و من در این گوشه بیپنجره، نقش تو را با نور ستارهها میکشم
شهبانوی دور من، مهتاب امشب قلمی از نقره است که فراقت را بر دیوار زمان مینویسد
قصر دلتنگیت پر از آینههایی ست که تصویر خندههای تو را همچون جواهر محبوب نگه داشتهاند
شب بخیر، ای قصیده ناتمام سلطنتی من
خوابهایت قایقی از ابریشم مهربانی باد
تا به ساحل سپیده برسانی این دل پرشرنگ را
و تاج غروب، فردا دوباره بر پیشانی طلوع بگذارد...✨
#goodnight
16.03.202523:22
آخریه یکم طولانی تر شد ولی خب...
16.03.202523:21
جهیون با گرفتن برگ از دستش و گذاشتن یک شاخه گیلاس تازه به جای آن:
"نیکی... من از هشت سالگی دارم تو رو تماشا میکنم. روزی که اولین بار وارد قصر شدم، گریه میکردم و تو با همان دستهای کوچیکت، یک شاخه گیلاس مثل همین رو به من دادی...حالا هم اگه لازم باشه، بیست سال دیگه هم منتظر میمونم تا به یاد بیاری که چقدر قویای... حتی وقتی فکر میکنی شکستهای."
نیکی سعی کرد چشمان به رود نشسته اش را پنهان کند
"و اگه هیچوقت یادم نیاد؟"
جهیون با نزدیک شدن و برداشتن رشتهای مو از پیشانی نیکی کمی به او حس امنیت داد:
"پس من هر روز یک داستان جدید برات میگم... تا داستان ضعف را از خاطرت پاک کنم."
ماه بعد، پادشاه که نامه پسرش را خوانده بود، سربازانش را فراخواند تا شهزاده را بیابند. اما وقتی به کلبه رسیدند، چیزی جز یک دسته گل گیلاس وحشی روی میز چوبی ندیدند. مردم میگویند آن دو، در روستایی دورافتاده، جایی که برف و خورشید با هم آشتی کردهاند، زندگی میکنند. نیکی حالا دیگر شاهزاده نیست، اما هر صبح با صدای خندهی جهیون از خواب بیدار میشود؛ صدایی که برایش از هر تاجی ارزشمندتر است...✨
16.03.202522:18
17.03.202522:45
اینم کادوی من
بدون کادو نمیشد که😔✨
بدون کادو نمیشد که😔✨
17.03.202513:09
قربون تو میرم من جوجه ی نازم❤️✨
16.03.202523:33
16.03.202523:21
اینم از سناریو ها
امیدوارم دوستشون داشته باشید😁✨
امیدوارم دوستشون داشته باشید😁✨
16.03.202523:20
شکوفههای خاموش در قصر زمستانی
در قصر سونگهوا، شاهزاده ریکی، وارث تاج و تخت، به ظاهر زندگیای پر از تجمل و احترام داشت. اما در پس آن نقاب سلطنتی، افسردگی عمیقی او را میخورد؛ مثل برفی که بیصدا روی شاخههای شکسته مینشیند. پزشکان قصر افسردگی او را ضعف روحی میخواندند و پادشاه و ملکه ترجیح میدادند این راز را پشت دیوارهای بلند قصر پنهان کنند. تنها کسی که میدانست چگونه با تاریکیهای نیکی کنار بیاید، جهیون، دستیار جوان و وفادارش بود.
جهیون، پسرکی یتیم که از کودکی در قصر خدمت میکرد، همیشه با سکوت مهربانش حضور داشت. او نیکی را مجبور نمیکرد حرف بزند، بلکه با کارهای کوچکش به او آرامش میداد.
یک فنجان چای گل داودی وقتی نیکی از کابوس بیدار میشد، یا یک شاخه گیلاس وحشی روی میز کارش که یادآور روزهایی بود که نیکی هنوز کودک بود.
یک شب سرد زمستانی، نیکی که دیگر تحمل فشارها را نداشت، به سمت بالاترین برج قصر رفت. برف میبارید و دنیا را سفید میکرد. جهیون او را پیدا کرد و بیآنکه حرفی بزند، کنارش نشست. نیکی با صدایی لرزان پرسید: "تو چرا همیشه اینجایی؟ حتی وقتی خودمم فکر میکنم ارزشی ندارم..."
جهیون جواب داد:
"چون تو همون نیکیی هستی که یه روز به من پناه داد... وقتی همه من رو فراموش کرده بودن."
کمکم، نیکی شروع کرد به دیدن جهیون به شکل دیگری. وقتی جهیون کتابی برایش میخواند، دستانش را زیر نور شمع دنبال میکرد. وقتی او خندهای نادر سر میداد، دنیا برای لحظهای کمتر دردناک میشد. اما نیکی میترسید این احساسات، آخرین ذره آرامشش را هم بگیرد.
نیکی به پنجره تکیه داده بود و برف را تماشا میکرد. جهیون بیصدا وارد شد و یک فنجان چای داغ روی میز گذاشت. نیکی بدون آنکه برگردد، پرسید:
"جهیون... تو از این قصر خسته نمیشی؟ از اینکه مجبوری هر روز من رو تماشا کنی که مثل مجسمهای بیروح توی این اتاق گیر کردم؟"
جهیون به جای پاسخ، کنار پنجره ایستاد و به برفهای نشسته روی شاخههای گیلاس اشاره کرد:
«اعلیحضرت، وقتی باغبون میخواد درخت جدیدی بکاره، اول زمین رو میکَنه، یخها رو میشکنه و خاک را زیر و رو میکنه... اما بعد، دونهای میزاره که میدونه یک روز گل میده. من هم همین کار رو میکنم."
نیکی چهرهاش را برگرداند:
یعنی تو فقط منتظری یه روز من گل بدم؟"
جهیون لبخندی زد:
"نه، من دارم زمین رو آماده میکنم... برای روزی که خودت بخوای ریشه کنی."
فردا ی آن روز، پادشاه اعلام کرد که نیکی باید برای درمان افسردگی به صومعهای دورافتاده فرستاده شود. این تصمیم مثل خنجری به قلب جهیون بود. او میدانست اگر نیکی را از دست بدهد، قصر برایش به زندانی سرد تبدیل میشود. آن شب، جهیون به برجی که همیشه با نیکی در آنجا کسب آرامش میکردند رفت و در حالی که دستانش را در دست گرفت، گفت:
"اگر بری، منم با تو میام، هرجا که باشه"
نیکی، که از این وفاداری بیحد شگفتزده شده بود، زمزمه کرد:
چه فرقی به حال تو داره؟ تو که چیزی برای از دست دادن نداری..."
جهیون پاسخ داد:
"چرا دارم...تو..."
نیکی دستان یخزدهاش را دور خودش حلقه کرده بود. جهیون پالتوی خود را روی شانههای او انداخت.
نیکی دردمند لب برچید:
"اگه برم... اگر اون صومعه تاریک آخرین جایی باشه که میبینم..."
جهیون چشمانش را از اون دزدید:
"من همیشه فکر میکردم آسمون بالای این قصر کوچیکه، اما یک بار، وقتی بچه بودم، تا ته جنگل دویدم... اونجا فهمیدم آسمون بیانتهاست، فقط باید جرئت پیدا کرد و از دیوارها گذشت."
نیکی متعجب به او چشم دوخت:
"تو از قصر فرار کرده بودی؟"
جهیون با خندهای کمرنگ رو به او کرد: "نه... دنبال گل هفت رنگی میگشتم که گم شده بود. اما حالا اونو پیدا کردم، اون توی همین قصر بود... اما داشت کمکم رنگش رو از دست میداد"
آن دو در سکوت قصر، نقشه فرار را کشیدند. جهیون مخفیانه اسبها را آماده کرد و نیکی نامهای برای پدرش نوشت:
«پدر، من میدانم تو را ناامید کردهام. اما اگر قرار است شاهزاده بمانم، باید اول یاد بگیرم که نیکی باشم... انسانی که جرئت زیستن دارد.»
در شبی مهآلود، آنها از دیوار شرقی قصر گذشتند و به سمت جنگلهای انبوه شمالی گریختند. برف زیر پای اسبها صدایی نرم داشت و ماه تنها شاهد رازشان بود. جهیون راه را بلد بود؛ او سالها پیش، وقتی کودک بود، در آن جنگلها پنهان شده بود.
در کلبهای قدیمی میان درختان، نیکی برای اولین بار احساس کرد میتواند آزادانه نفس بکشد. جهیون به او یاد داد آتش روشن کند، از چشمه آب بیاورد و ستارهها را نام ببرد.
نیکی در حالی که برگ یخزدهای را در دست میفشرد:
"حالا که همه چیز رو از دست دادم... حتی میترسم به تو نگاه کنم. مبادا تو هم..."
16.03.202522:17
پروانه های ماه و راز باد🦋
در قصر هیونگول، جایی که بادهای شرقی رازهای کهن را زمزمه میکنند، پادشاهی به نام هیسونگ حکمرانی میکرد. او نه تنها فرمانروایی عادل، بلکه آخرین بازمانده از خاندانی بود که با ماه پیمانی ابدی بسته بودند؛ هر شب، نشان سلطنتی روی بازویش زیر نور ماه میدرخشید و خاطرات اجدادش را زنده میکرد.
وزیرش، سونو، اما رازی داشت.
او میتوانست زبان باد را بشنود. بادها برایش از عشقهای گمشده، جنگلهای اسرارآمیز و آیندهای میگفتند که حتی ستارهها جرئت فاش کردنش را نداشتند. سونو همیشه میدانست که قلب هیسونگ تنها برای او میتپد، اما این راز را لابهلای طومارهای قدیمی و نقشههای جنگی پنهان میکرد.
یک شب، وقتی ماه به شکل هلالی نقرهای درآمد، هیسونگ سونو را به باغ سکوت کشاند؛ جایی که هرگز کسی اجازه ورود نداشت. در آنجا، درختی عجیب ریشه دوانده بود که برگهایش به جای سبز، آبی مایل به شب بودند و گلهایش نور ماه را در خود ذخیره میکردند.
"سونو... این درخت قرنها پیش توسط نیاکانم کاشته شده. میگن هرکس راز قلبش رو به بهش اعتراف کنه، برگهاش به رنگ عشقش درمیاد.»
سونو دستش را لرزان روی تنه درخت گذاشت و پرسید:
"اگه راز ما رو فاش کنه چی؟"
ناگهان باد تندی وزید و برگها یکی پس از دیگری شروع به ریزش کردند. هر برگ که به زمین میرسید، نقش دو پرنده در هم تنیده را نشان میداد؛ نمادی از افسانهای قدیمی درباره دو روح که برای رسیدن به هم، باید هزار بار میمردند و زاده میشدند.
سونو به هیسونگ نگاه کرد و زمزمهای از باد را تکرار کرد:
"عشق تو همیشه در این قصر بوده... حتی قبل از اینکه تو به دنیا بیایی."
هیسونگ فهمید که سونو نه تنها وزیر، بلکه نگهبان خاطرات گذشتههای دور است؛ کسی که در زندگیهای پیشین هم محافظ او بوده.
از آن شب، هرگاه ماه کامل میشد، دو پرنده نقرهای در آسمان قصر پدیدار میشدند و بالهایشان را به هم میزدند. مردم میگفتند آنها تجسم عشق پادشاه و وزیرند که در جهانی موازی، جایی که زمان و جنسیت معنایی ندارد، آزادانه پرواز میکنند.
و این پایان آغاز ابدیت بود...✨


17.03.202522:45
"یک سال رویایی با تو، مثل چهاربرگ شبدر گمشده توی قلمروی قصه ها!"
سالگردت مبارک، رویای شیرین قلم!
همیشه سبز باشی، مثل همین شبدر جادویی... 🍀
امروز، روز جشن یک سالگی سوییت دیمه، چنلی که نه فقط حرف میزنه، بلکه با هر کلمه، دنیا رو به آهستگی میچرخونه...
تو رو باور دارم؛ نویسنده ای که قلمش بذر ستاره ها رو تو خاک سکوت میکاره و از دل تاریکی، مهتاب درمیاره!
هر برگ این شبدرِ خوشبختی، یه ویژگی توعه:
🍀برگ اول: خلاقیتِ بیقرارت، که همیشه مثل رودخونه تو چشم های ما جاریه.
🍀برگ دوم: عشق تو به قلم، که حتی سکوتمون رو به آواز ترجمه میکنه.
🍀برگ سوم: دل هایی که با نوشته هات نفس میکشن و توی هر خط، خانه ای برای آرزوهاشون پیدا میکنن.
🍀برگ چهارم: اقبال ماست، که توی این دنیای شلوغ، صدای تو رو میشنویم...
یک سال گذشت؛ اما تو تازه شروع کردی!
همین امروز، فردا رو از جیب زمان دزدیدی و به ما قول فرداهای روشنتری دادی...
پیش به سوی سال هایی که هر کلمهات، یک شبدر چهاربرگ جدید به آسمان ادب میچسبونه!
سالگردت مبارک، رویای شیرین قلم!
همیشه سبز باشی، مثل همین شبدر جادویی... 🍀
16.03.202523:45
16.03.202523:33
خب بریم واسه شب بخیر کله سحر🚶🏻♀✨
16.03.202523:21
تامام
16.03.202523:20
16.03.202522:01
17.03.202513:15
مرسی نازمممممم🥹✨
16.03.202523:45
16.03.202523:23
تطحتسهسثریخثد
16.03.202523:21
16.03.202522:39
پادشاه و شبح نگون بخت🌑
در شهر باستانی هانمیونگ، پادشاهی به نام هیسونگ حکومت میکرد که به خاطر قوانین سختگیرانه و عدالت آهنینش شهره بود. اما در پس دیوارهای بلند قصر، رازی وجود داشت.
او هر شب، در لباس یک شهروند عادی، به خیابانهای تاریک شهر میرفت تا ردپای یک دزد مرموز به نام جهیون را دنبال کند. جهیون، که مردم او را شبح نگونبخت مینامیدند، تنها ثروتمندان فاسد را هدف میگرفت و اموال دزدیده شده را به فقرا میبخشاد.
هیسونگ در تعقیب او، یک شب در کوچهای بنبست به دام افتاد. ناگهان سایهای از بالای دیوار پایین پرید و چاقویی را به گردنش گرفت. اما وقتی چهرهی جهیون را زیر نور ماه دید، نفسش بند آمد.
چشمانی تیز مثل عقاب، لبخندی شیطانی و زخم کهنهای روی گونهاش که داستانی ناگفته را حکایت میکرد.
جهیون پرسید:
"تو چرا هر شب دنبال من میگردی؟ مأمور مخفی پادشاهی؟"
هیسونگ، بدون فاش کردن هویت واقعیاش، جواب داد:
"شاید میخوام بدونم چرا یه دزد، خودش رو قربانی مردم میکنه..."
کمکم، این ملاقاتهای شبانه تبدیل به گفتوگوهای طولانی شد. هیسونگ فهمید جهیون روزی نجیبزاده بوده که خانوادهاش توسط مشاوران فاسد پادشاه نابود شدهاند. او حالا تنها انتقامش را از سیستم فاسد میگیرد. اما هیسونگ، که خودش در دام دروغ مشاورانش گرفتار بود، هرچه بیشتر به او نزدیک میشد، بیشتر درگیر احساساتی میشد که نباید به آن فکر میکرد.
یک شب، وقتی جهیون در حال دزدی از خانهی یکی از مشاوران بود، نگهبانان او را محاصره کردند. هیسونگ ناخواسته فریاد زد:
"فرار کن!"
اما صدایش او را لو داد. جهیون حیرتزده به او خیره شد:
"تو... تو پادشاهی؟!"
حالا هیسونگ دو انتخاب داشت. یا جهیون را به دست عدالت خودش بسپارد، یا به او کمک کند تا حقیقت را فاش کند. اما عشق او به جهیون، که حالا مثل آتشی زیر خاکستر میسوخت، همه چیز را پیچیده کرده بود. در نهایت، او نقشهای خطرناک کشید.
خودش را به عنوان گروگان به دست جهیون انداخت تا کم کم به مردم ثابت کند شبح نگونبخت قهرمان است، نه خلافکار.
جهیون، در آخرین لحظه، در گوشش زمزمه کرد:
"میدونی اگه این نقشه شکست بخوره، هردو ی ما رو میکشن؟ اون مشاورا و وزرای پست فطرتت هیچ رحمی، حتی به تو که پادشاهی ندارن"
هیسونگ جواب داد:
"اما اگه موفق بشیم... شاید برای اولین بار، آزادانه نفس بکشیم."
آنها با افشای فساد دربار، موجی از انقلاب را آغاز کردند. هیسونگ تاج و تختش را کنار گذاشت و جهیون، که حالا دیگر مجبور نبود پنهان شود، در کنار او ماند. مردم میگفتند این دو، در کوچههای قدیمی شهر، هنوز هم شبها زیر نور ماه قدم میزنند؛ نه به عنوان پادشاه و دزد، بلکه به عنوان دو روح که مرزهای عشق و عدالت را از نو تعریف کردند...✨
16.03.202522:01
العان که دقت میکنم میبینم من همیشه نصفه شب پیدام میشه🙂😂
Паказана 1 - 24 з 56
Увайдзіце, каб разблакаваць больш функцый.