12.03.202510:41
ممنونم✨
07.03.202510:05


06.03.202516:38
22.02.202519:06
آنچه در درون آدم می ماند، بینهایت بیشتر از آن
چیزیست که به صورت کلمات بیرون میآید.
چیزیست که به صورت کلمات بیرون میآید.
-داستایوفسکی
07.03.202510:04
-
27.02.202501:55
علاقه دارم همیشه کاملا سکوت کنم و چیزی نگویم،به دلیل اینکه
هیچ کلمه ای نمیتواند چیزی که در قلب و مغزم میگذرد را بیان کند .
هیچ کلمه ای نمیتواند چیزی که در قلب و مغزم میگذرد را بیان کند .
07.03.202515:12
با خوندن هر کتاب؛
احساسات،افکار،صداها و... رو لابه لای صفحات کتاب جا میزارم.
احساسات،افکار،صداها و... رو لابه لای صفحات کتاب جا میزارم.
07.03.202510:03
-
25.02.202513:02
در این هیاهو و در این تاریکی به دنبال نور امیدی بود،زخم
هایش سر باز کرده بودند و خون ریزی میکردند؛چه میشد
اگر کسی درمانش میشد؟تمام این درد هارا با بوسه هایش
دوا میکرد؟دگر نه اشکی بود و نه فریادی ،او بود و سکوتی
بی پایان،سکوتی که پر از حرف های ناگفته بود،ناگفتههایی
که در قبرستان قلبش دفن کرده بود.تلخ است،اما زندگی
درواقع همان قهوهای است که هرگز سفارش ندادیم!
هایش سر باز کرده بودند و خون ریزی میکردند؛چه میشد
اگر کسی درمانش میشد؟تمام این درد هارا با بوسه هایش
دوا میکرد؟دگر نه اشکی بود و نه فریادی ،او بود و سکوتی
بی پایان،سکوتی که پر از حرف های ناگفته بود،ناگفتههایی
که در قبرستان قلبش دفن کرده بود.تلخ است،اما زندگی
درواقع همان قهوهای است که هرگز سفارش ندادیم!
۲۵فوریه؛
07.03.202515:10
06.03.202516:39
خستگی های متعدد امانش را بریده بود؛ نمیدانست چرا و
چطور به چنین حال و روزی افتاده است.. نمیدانست
چگونه تمام برگه هایش را بر روی میز به امان خود رها
کرده است.. نمیدانست کیست و دلیل وجودش چیست؛
نمیدانست چند ساعت است که بی وقفه پشت به تمام
قاب عکس های موردعلاقه اش نشسته است و نمیدانست
چندین روز است که پنجره ی رو به رویش تمام هست و
نیستش شده است..
او شخصی،یا شاید هم چیزی را در ورای آن خانه ی
کوچک و دل شکسته گم کرده بود؛ کلامی را ساکت کرده بود
و سکوتی را شکسته بود؛ اشتباهی کرده بود و حال جایی
برای جبران نبود.
ساعت ها در همان گوشه ی گرم و خسته ی اتاق
مینشست و به درختی پیر و فرتوت چشم میدوخت،اما
چشم هایش رنگی متفاوت داشتند؛رنگی به رنگ دلتنگی،
رنگی به رنگ غم، رنگی به رنگ امید از دست رفته، رنگی
به رنگ ترس!
او میترسید، از اینکه دیگر او را نبیند میترسید. دستهایش
را به یکدیگر گره میزد و التماس میکرد تا عزیز گم شده اش
بازگردد.
چطور به چنین حال و روزی افتاده است.. نمیدانست
چگونه تمام برگه هایش را بر روی میز به امان خود رها
کرده است.. نمیدانست کیست و دلیل وجودش چیست؛
نمیدانست چند ساعت است که بی وقفه پشت به تمام
قاب عکس های موردعلاقه اش نشسته است و نمیدانست
چندین روز است که پنجره ی رو به رویش تمام هست و
نیستش شده است..
شرم داشت از اینکه به خود بنگرد؛ شرم داشت از اینکه به
خود بنگرد و بگوید از دستش دادم!
او شخصی،یا شاید هم چیزی را در ورای آن خانه ی
کوچک و دل شکسته گم کرده بود؛ کلامی را ساکت کرده بود
و سکوتی را شکسته بود؛ اشتباهی کرده بود و حال جایی
برای جبران نبود.
ساعت ها در همان گوشه ی گرم و خسته ی اتاق
مینشست و به درختی پیر و فرتوت چشم میدوخت،اما
چشم هایش رنگی متفاوت داشتند؛رنگی به رنگ دلتنگی،
رنگی به رنگ غم، رنگی به رنگ امید از دست رفته، رنگی
به رنگ ترس!
او میترسید، از اینکه دیگر او را نبیند میترسید. دستهایش
را به یکدیگر گره میزد و التماس میکرد تا عزیز گم شده اش
بازگردد.
اما دریغ از ذره ای باران،
دریغ از ذره ای امید،
دریغ از ذره ای نور،
دریغ از او و
دریغ از تو!


25.02.202513:02
显示 1 - 14 共 14
登录以解锁更多功能。