
sapphire ’s gem
登录以解锁更多功能。
بہ زندگے کردن فکر نمیڪنم و مرده و زنـدهام فرقۍ ندارد، ماننـد تیڪهاے گوشت کناری افتـادهام. نمیفهمـم کِے شب را بہ صـبح میرسانم و صـبح را به شـب. بیدلیل ایـنگونہ است. گویی بیدلیل میتوانم غمـگین و غبارزده یا مانـند شئاے طرد شده و خاک خورده باشم. نمیدانم چه فعل و انفعالاتۍ رخ میدهـد که ناگهان زندگی به کامَـم شیرین میآید. دیگـر هرروز هفتـه برایم تاسـیان نیست و نور آفتاب دیگر اذیتم نمیکند، نمیخواهم محزون باشم و از اندوه فراری میشوم.زیرا که دیگر فهمیـدهام؛ در آخرِ روز من بازیچۂ دسـت آنـها هـستم.
سالـهاست که اینگونه است رفتارم، اما اخیراً آزارم میدهد،