وقتی نفسهایت شماره معکوس میشد ، من به آسمان خیره شدم و با خدا چانه زدم : «یک دقیقه بیشتر... فقط یک دقیقه...» اما زمان، مثل شن درون مشت باز کودکی ، بیرحم میریخت...
تو رفتی و من هنوز در ایستگاهِ «شاید» ایستادهام؛ با کیف دستی پر از داروهایی که دیر رسیده اند...
خدایا...چرا قلب من اینقدر کوچک است ؟ چرا جهان را نمیتوان در آغوش گرفت تا مرگ از ترس گرما ذوب شود؟ چرا دستهایم ، که قول داده بودند نگهت دارند ، حتی خاکستر آخرین نگاهت را نتوانستند جمع کنند؟
شبها سکوت را میشکافم و فریاد میزنم: «ببخشید... من همهچیز را اشتباه انجام دادم...» اما پاسخی نمیآید... جز بادی که برگهای خشک خاطرات را پیش پاهایم میغلتاند.
میدانم مرگ کلید زخمهای بیدرمان است اما چرا این زخم همیشه تازه میماند ؟ چرا هر صب، آینه را میپوشانم تا تصویر خالی پشت شانههایم را نبینم؟ چرا...؟
وقتی نفسهایت شماره معکوس میشد ، من به آسمان خیره شدم و با خدا چانه زدم : «یک دقیقه بیشتر... فقط یک دقیقه...» اما زمان، مثل شن درون مشت باز کودکی ، بیرحم میریخت...
تو رفتی و من هنوز در ایستگاهِ «شاید» ایستادهام؛ با کیف دستی پر از داروهایی که دیر رسیده اند...
خدایا...چرا قلب من اینقدر کوچک است ؟ چرا جهان را نمیتوان در آغوش گرفت تا مرگ از ترس گرما ذوب شود؟ چرا دستهایم ، که قول داده بودند نگهت دارند ، حتی خاکستر آخرین نگاهت را نتوانستند جمع کنند؟
شبها سکوت را میشکافم و فریاد میزنم: «ببخشید... من همهچیز را اشتباه انجام دادم...» اما پاسخی نمیآید... جز بادی که برگهای خشک خاطرات را پیش پاهایم میغلتاند.
میدانم مرگ کلید زخمهای بیدرمان است اما چرا این زخم همیشه تازه میماند ؟ چرا هر صب، آینه را میپوشانم تا تصویر خالی پشت شانههایم را نبینم؟ چرا...؟