Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Лачен пише
Лачен пише
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Лачен пише
Лачен пише
دوست داران دانایی avatar
دوست داران دانایی
دوست داران دانایی avatar
دوست داران دانایی
⭕️۹ میلیون بازدید .....!

✅این کلیپ طی ۴۸ ساعت اخیر در بستر فضای مجازی ، بیش از ۹ میلیون بازدید و ۵۰ هزار کامنت داشته است!!

@danaeeii
09.05.202505:26
روزی #چرچیل وزیر چاق انگلستان به #برناردشاو نویسنده شهیر و شوخ طبع بریتانیایی که فرد لاغری بود گفت:
«هرکس تو را ببیند فکر میکند بریتانیا را فقر غذایی فرا گرفته است.!!!»

برناردشاو جواب داد:
«و هرکس تو را ببیند علت این فقر را میفهمد!!!»



@danaeeii
09.05.202504:43
✅ قصاص به قیامت نمی ماند

شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.

امیر علت این خنده را پرسید.

مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم.

روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم.

در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!!

اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم...

امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند.

پس از این گفته، امیر دستور داد: سر آن مرد را بزنند.

#کشکول_شیخ‌بهایی


@danaeeii
02.05.202514:20
یکی از شجاعانه‌ترین تصمیم‌ها
رها کردنِ آن چیزی است که به روانِ
شما آسیب می‌زند.

@danaeeii
برای سلامتی همه اونایی که درس دهنده هستند ی صلوات بلند بفرستین.❤️🙏

@danaeeii
01.05.202521:14
#نخستین_بوسه_آموزگار :
اولین بار که پایم به مدرسه باز شد،
کمتر از شش سال سن داشتم و جثه ام خرد بود.
مأمور سپاه بهداشت به مادرم گفت: "این بچه سوء تغذیه دارد".
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم آن جمله را تا مدتها برای دیگران نقل می کرد.
آن وقتها مهد کودک و پیش دبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیر رسمی به نام "مستمع آزاد" در کلاس اول می نشستند.
جایم آخر کلاس و هم نیمکتی ام "سکینه"؛ دختری از فامیل پدری ام و همسایه دیوار به دیوارمان بود که جثه ای درشت و حرکاتی کند داشت.
بعدها فهمیدم که محصول زایمانی سخت و مبتلای "فلج مغزی" بوده است.
هر دوتایمان به حساب آموزگار و دانش آموزان دیگر نمی آمدیم و سرمان به کار خودمان بود.
کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد.
شبها با مادرم به خانه آنها می رفتیم.
مادر او و مادر من در کنار چاله ای پر از آتش مرکبات، قلیان می کشیدند و ما در گوشه ای به درس و مشقمان مشغول می شدیم.
در اتاقی با دیوارهای خشتی، سقفی چوبی و دوداندود و دری ساخته شده از حلبی و چوب که اغلب اوقات گوساله یا بزغاله ای هم در گوشه دیگر آن همزیست اهالی خانه بود
و خوراکمان سیب زمینی آب پز؛سیمای"فقر مطلق"!
پائیز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد.
کالبد بی جانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند.
قدش بلندتر شده بود.
گرگ‌ و میش یکی از آخرین غروب های آذرماه بود و این بیخودترین نامی است که بر این ماه سرد و بی"آذر" گذاشته اند.
در پیش چشمان وحشت زده و مغموم من و در میان شیون و ضجه های جانخراش زنانی که صورتشان را به ناخن خراشیده بودند،
مردان ده، تخته را بر دوش گذاشتند و بردند تا او را در جوار خفتگان بی آزار" به خاک بسپارند.
سکینه که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛ مدرسه را رها کردم.
سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثه ام ریز بود.
با این تصور که هنوز "مستمع آزاد" هستم،
من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند.
آموزگارمان خانم معلمی بود تازه کار که از دانشسرای عشایری آمده بود.
نامش"ثریا"، هم نوجوان بود و هم نو عروس؛
در لباس های رنگین عشایری چون طاوسی خوش خط و خال رخنمایی می کرد
و صورت شادابش در میانه شبستان چارقد و لچک و طرّه زلفهای سیاهش چون"خوشه پروین"می درخشید.
دبستانهای آموزش و پرورش در روستا هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری کار می کردند.
هنوز قامت خانم معلم های عشایری و روستایی در چادر و مقنعه و روپوش"سیاه" دفن نشده بود.
خود،
از عشایر بودند و دست پرورده آن عشایر زاده دانشمند (قاسم صادقی)که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی،
از آنرو به شاگردانش دستور داده بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند.

لباس پر نقش و نگار آنها با الهام از طبیعتی که در آن می زیستند داستانی از نقش خیال بود بر قامت آن
فرشتگان"عشق" و "آگاهی"و امید بخش"زندگی"و "نشاط"
و آنها نیز چه خوب درس استاد را در گوش شاگردان زمزمه می کردند.
چه پرشور اما بی توقع،
آموخته هایشان را در جان ما می ریختند تا ثابت کنند که معلمی کردن و
"آموختن" تنها به"عشق" میسر می شود
نه به "مزد".
بر جلد کتابهایمان هنوز خاکستر
"مرگ" ننشسته بود
و خداوندان خشم و کین،
صفحاتشان را به "عزا"ی "کلمات" ننشانده بودند.

بر سطرهای آن کتاب ها خدایی اگر نوشته شده بود،
خدای مهربانی و در میان آن سطرها،
شوری اگر موج می زد شور زندگی بود.

پائیز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید.
دانش آموز رسمی، نشسته بر آخرین نیمکت،
خاموش و منتظر،
نام"مستمع آزاد" را بر خود می کشید.
تعطیلات نوروز که تمام شد آموزگار پرسیدن آغاز کرد.
گویی همه درسها در چهارده روز تعطیلی از کله ها پریده بود.
کسی جواب نداد.
آموزگار دوباره پرسید.
با ترس از شنیدن جواب"نه" دست بلند کردم و گفتم:

- خانم اجازه!

-مگر بلدی؟

-خانم اجازه بله

-بفرما

برای نخستین مواجهه رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم.
قامتم به تخته سیاه نمی رسید.
خانم با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم و دلسوزی،
چهار پایه ای زیر پایم گذاشت و من مسلط و چابک،
سراسر میدان فراخ "تخته سیاه "را یک تنه،
با سلاح" گچ سفید" و رگبار "کلمه"ها فتح کردم.
آموزگارم جیغی کشید و سرخ شد.
از خوشحالی بود یا شرم از بی توجهی؛
نمی دانم.
هر چه بود متواضعانه خم شد،
مرا بغل کرد و بوسید.
مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست.
بی درنگ مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد.
همان سال شاگرد اول شدم و سالهای دیگر هم.

امروز در گذر از میانسالی با خود می اندیشم
اگر در زندگی توفیقی داشته ام
و اگر از "انسانیت" چیز ی بر جان من نشسته باشد
به اعجاز آن
"مهربانی بی دریغ"
و آن نخستین
" بوسه آموزگار " بوده است.

دکتر #سهراب_صادقی فوق تخصص مغز و اعصاب

@danaeeii
🔴كوبيدن خميرها به درب اداره برق زاهدان توسط يك نانوا

يكى از نانواهاى شهر زاهدان در يك اقدام اعتراضی به قطعى مداوم برق ، خميرهاى مانده شده در دستگاه را با خود به اداره برق اين شهر برده و به دروازه و شيشه هاى آن ماليد.

@danaeeii
09.05.202505:26
#باد_بی_نیازی

#عطاملک_جوینی با نثری زیبا و تاثیر گذار، ناقل حکایتی از تسخیر بخارا به دست چنگیزخان است که موی بر تن آدمی راست می کند.
چنگیز پس از فتح بخارا، حرمتی بر مسلمانی ننهاد و با اسب به مسجد جامع وارد شد.

از پی او، دیگر مغولان، با اسب و یراق جنگی در مسجد منزل کرده و در آن بساط می گساری و طرب فراهم کردند.
عجب تر آن که صندوق های قرآن را از کتاب خالی کرده، قرآن ها را بر زمین ریخته و صندوق ها را آخور اسبان ساختند.
صفحات قران، زیر سم ها پاره پاره می شد .
و تلخ تر آن که مشاهیر شهر از ائمه و مشایخ و قضات و سادات و علما و مجتهدان، به تحقیر و تخفیف، شاهد چنین حرمت شکنی بودند، زیرا که به مسجد آورده شده و محافظت از اسبان را بدانان جبر کرده بودند.
در این میان یکی از سادات، که از این نادیده ها در عجب شده بود، از خردمندی پرسید:
«مولانا این چه حالست؟»

خردمند پاسخ داد:
«خاموش باش، باد بی نیازی خداوند است که می وزد»


@danaeeii
09.05.202504:43
#غاز

يك روز مردي فقير از سر ناچاري تصميم گرفت تاغازي كه در خانه داشت را بردارد و بفروشد، 
مرد غاز را برداشت و بيرون شد كه ناگهان از در نيمه باز همسايه مرد غريبه اي را ديد كه در حال لهو و لعب با زن همسايه است.

مرد با خود انديشيد و فكري كرد سپس ناگهان وارد خانه همسايه شد و با خشم رو به مرد كرد 
و گفت اهاي با زن نامحرم و غريبه به چه كاري مشغولي؟ ميخواهي تا فرياد براورم تا حكم شرع را شارع بر تو جاري كند.

مرد غريبه به دامن مرد افتاد و با عجز و ناله از او خواست تا از او در گذرد... 
مرد فقير دستي به ريش كشيد و گفت تنها در صورتي از تو خواهم گذشت كه غاز من را به 20 سكه بخري . 
مرد دست در جيب كرد و بيست سكه داد مرد فقير گفت حالا در صورتي داد نمي زنم كه غاز را به من 1 سكه بفروشي، 
مرد نگون بخت هم قبول كرد و اينكار انقدر ادامه پيدا كرد كه مرد فقير تمامي سكه هاي ان فرد را گرفت و همراه با غاز به خانه برگشت. 

وقتي ماجرا را با خوشحالي براي همسرش بازگو كرد همسرش به او گفت كه بهترست به نزد حاكم شرع رفته 
و داستان را براي او تعريف كند و از وي بپرسد كه آيا اين پول حرام است يا حلال؟ 

مرد نيز به گفته همسر وفا كرد و به در خانه حاكم شرع رفت و در زد و چون شارع در را باز كرد گفت يا قاضي القضات ما غازي داشتيم در خانه.... كه شارع حرف او را قطع كرد و گفت تو ما را سرویس نمودی با آن غازت ... 😂😳

@danaeeii
02.05.202513:37
🔵افزایش دزدی در ایران

🔹بررسی آمار‌های رسمی منتشر شده نشان می‌دهد میزان سرقت در پنج سال گذشته ۴ برابر شده است. همچنین طبق گزارش مرکز آمار ایران؛ میزان سرقت سیر صعودی داشته به‌طوری که بعد از مصرف مواد مخدر، سرقت دومین جرم عمده در کشور محسوب می‌شود.

🔹چرا دزدی در ایران رو به افزایش است؟ کارشناسان معتقدند : «ایران با پدیده شوم «مرغان کنه خوار» مواجه شده است» مرغان کنه خوار در جنگل‌های آفریقا بر دوش جانوران بزرگ نشسته و کنه‌های پوستی آن‌ها را می‌خورند. اما به زودی به مکیدن خون زخم‌های آن موجودات عادت میکنند؛ و از آن پس با نوک زنی مداوم، اجازه ترمیم زخم‌ها را نمی‌دهند.دزدان و اختلاسگران مرغان کنه خوار امروز ایرانند!!

🔹گویند ؛زمانیکه اسکندر مقدونی وارد تخت جمشید شد و دید مردم هیچ چیز از خزانه برنداشته اند!
پرسید؛ پس چرا دهقانان و فقرا که میدانند حکومت سرنگون شده و شاه کشته شده
خزانه را خالی نکرده اند؟

گفتند؛ایرانیان با دزدی و غارت بیگانه اند و هیچکس در این سرزمین دزدی نمیکند.

🔵سوالی که به ذهن متبادر می شود این است که آیا ایرانیان امروزه اصالت خویش را از دست داده اند یا این که دزدان ایرانی نیستند یا ... ؟


عزتی رستگار _ رزن

@danaeeii
02.05.202503:48
#طنز
معلم که شغلش , شغل
انبیاست ,
حقوقش کمتر از افغانیاست ,
اندکی از حق او را میدهند ,
ما بقی گویند در نزد خداست .

روز معلم بر عزیزان معلم مبارک .

@danaeeii
01.05.202521:14
داستان واقعی از زبان یک خانوم که به #عروس خود #خیانت کرد.

آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه مند شد و دختر مورد علاقه اش را به عقد خود درآورد. زن ۶۵ ساله با لهجه جنوبی خود در دایره اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد افزود: سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایده ای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود. متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد. من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخاله اش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم. ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم. ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم. تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم.
در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم. سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد.

برگرفته از #روزنامه_خراسان

@danaeeii
عدد پی رو میشناسید؟! می‌ دونید این عدد از کجا میاد؟

اگه همچنین استادی از کودکی داشتیم حالا برای خودمون شیخ بهایی بودیم👌

‌@danaeeii
امروز 8 مه #روز_جهانی_خر است.

کارگران یک معدن زغال سنگ در استان پنجاب پاکستان برای حمل و تقل زغال‌سنگ از تونل‌های باریک اعماق معدن به سطح زمین از خر استفاده می‌کنند.

این حیوانات هر روز 20 دفعه مسیر خطرناک داخل تا خارج معدن را با تحمل وزن 20 کیلوگرم زغال‌سنگ طی می‌کنند.

روز 8 ماه می روز جهانی خر نامگذاری شده و انجمن "پناهگاه الاغ‌ها" هدف از نامگذاری این روز را #برجسته کردن #ارزش_خرها در سراسر جهان عنوان می‌کند.
این روز به یاد و برای حمایت از حیوانی نام‌گذاری شده‌است که بیش از ۴هزار سال قبل از میلاد در کنار انسان بوده و برایش بار می‌برد.

سلامتی همه ی خرا🙋🏻‍♀️

@danaeeii
06.05.202519:05
✳️کلیشه هایی درباره زنان

■میخواهم سه خاطره بگویم: 

□ *اول.*
مادرم دیپلمش را که گرفت از گیلان رفت تهران. دهه پنجاه. دانشجو بود و در یک آموزشگاه کنکور گرامر انگلیسی و ریاضی درس داد برای تامین مخارجش. از آن سال تا روزی که مادربزرگ شد؛ در موسسات مالی، دانشگاه‌ و وزارت خانه کار کرد. بیست سال بعد در دهه هفتاد، من را برده بود شلوار جین بخرم.

●صاحب مغازه مرد‌ جوانی بود. یادم نیست سوال مادرم در مورد جنس پارچه جین چه بود که فروشنده مارک داخل آستر را گرفت طرف من و با نیشخند گفت: «بیایید این رو برای مادرتون بخونید که مطمئن‌ بشند جنسهای ما مستقیم از ترکیه میاد!».

○خشکم زده بود. گفتم: من برای ایشون بخونم؟ مادرم نگاهش میکرد. با صدای بسیار آرامی که مخصوص وقتهای بسیار عصبانی شدنش بود گفت: «پسر جان، روزی که من بلد شدم انگلیسی بخوانم شما دنیا نیامده بودی. کاش یاد بگیری که هر زن ساده بدون آرایش میانسالی دیدی؛ پیش فرض نداشته باشی بی سواد و پرت است آنقدر که از پس خواندن مارک تقلبی روی آستر شلوار جین بچه اش بر نمی آید». کیف کرده بودم از این جواب.

■ *دوم.*
داشتیم با تاکسی می رفتیم خانه مادربزرگم. مادرم مثل همیشه مودبانه گفت: «آقا خیلی ممنون. همینجا نگه دارید لطفا. بفرمایید» و پول را داد. راننده هم باقی پول را گرفته بود سمت مادرم «باقی پولتون حاج خانم». جوان و‌ خوشپوش بود. مادرم گفت: «من مکه نرفتم».

□راننده گفت: «خیله‌خب، مادر. بقیه پولت». مادرم برگشت نشست.‌‌ در خودرو باز بود و من وسط خیابان ایستاده بودم. مادرم بلند و شمرده گفت: «یک اتفاق‌ بدی‌ روزی در این مملکت افتاد که فرهنگ حرف زدن ما از آقا و خانم رسید به حاجی و‌ حاجیه. ببین؛ من خواهر، مادر یا حاج خانم نیستم. من وقتی به کسی میگویم آقا؛ باید به من بگوید خانم. من میگویم بفرمایید آقا. من یک خانمم. تو باید بگویی بفرمایید خانم. محترمانه هم بگویی» ....

● *سوم.*
کنار خانه مان فروشگاه صنایع دستی باز شده بود. مرد آرام و‌ خجول هنرمندی کارهای دست‌سازش را همانجا می ساخت و همسر سر و زبان دارش مسئول فروش بود. فروشگاه‌شان آب نداشت.‌ همیشه وقت و بی وقت زنگ‌ خانه ما را میزد برای برداشتن آب.

○آن سالها مادرم پستی داشت که ساعتهای زیادی باید بین چند ساختمان اداری دانشگاهها رفت و آمد میکرد. رانندگانی می آمدند دنبالش. (برخوردش کلا نگاه از بالا به پایین کارفرما و راننده‌ نبود هیچوقت. هر وقت برای ما شیرینی یا غذا میخرید؛ یک جعبه جدا برای راننده اش سفارش میداد و می‌گذاشت روی صندلی عقب چون خودش همیشه کنار دست راننده می‌نشست).

■امتحان حسابدار رسمی دادگستری را داده بود. گزینش اخلاقی مرحله آخر بود. آمده بودند از دادگستری تحقیق و‌‌ رسیده بودند به فروشگاه صنایع دستی. خانم فروشنده در توصیف اخلاق خانواده ما گفته بود: آقاشون‌ مرد مهربان خوبیه. دخترشون به موقع می‌ره میاد. خود‌ خانمه ولی سوار ماشین مردهای غریبه است همیشه. با یه مدل ماشین صبح می‌ره، با یه مدل ماشین شب دیروقت میاد... معلوم نیست با کدومشونه!

□مادرم که طبعا آن سال امتیاز ممیز مالی رسمی دادگستری را گرفت و روسیاهی هم به‌ ذغال ماند. آخرین باری که خانم فروشنده به عادت همیشگی صبح‌ بی وقت جمعه زنگ‌ خانه ما را زد برای آب؛ مادرم رفت پایین و باهاش گپی دوستانه زد.

●بهش گفت «عزیز؛ این راننده ها که شما میبینی معشوق من نیستند. کارمند منند! هر زنی که شبی از خودرویی پیاده می‌شود لزوما خدمات جنسی نداده که پول بگیرد! گاهی اینجور هم فکر کن که شاید خودرو را اجاره کرده صاحبش را هم استخدام کرده و بخاطر رانندگی بهشان حقوق هم میدهد. مثالش؟ من. سلامت باشی».

○آن روز آخرین صبح جمعه بود که کسی زنگ خانه ما را زد برای بردن آب...

■سالها از آن روزها گذشته. هنوز مطمئن نیستم که کلیشه ها به حد مطلوب اصلاح شده باشند. که هنوز مردها علیه زنها و زنها علیه خودشان به ستیز برنخیزند. اما مطمئنم با همه قلبم؛ که نسلی داریم جوان و جسور؛ نسلی نو ایستاده روی شانه غولهای پیش از خود که بسیار بهتر می‌بینند و می اندیشند؛ و برای رسیدن به آنچه می اندیشند جرات حرکت کردن و فریاد زدن دارند.

□به یاد و برای مادربزرگم‌ رخساره خانم. که به بچه هایش می‌گفت درس بخوانید تا برای خودتان کسی باشید و مثل من مجبور نباشید حرف بخورید.

●به یاد و برای مادرم آتیه خانم. که آنقدر زحمت کشید تا برای خودش همان زنی شد که دخترش به او اقتدا کند.

@danaeeii
02.05.202504:26
🔴تفاوتِ عجیبِ تربیت در دو خانواده

کودکان امانت االهی هستند باآنها بدرستی رفتار کنیم.

@danaeeii
02.05.202503:47
#داستانی_جالب_ولی_واقعی

در سال ۵۹ با خانم معلمی به نام خانم نسیمی ازدواج کردم ایشان معلم یکی از روستاهای چسبیده به شیراز بودند و پس از دو سال معلمی، مدیر مدرسه ای شدند که مختلط بود
من آن موقع با ژیانی که داشتم در راه رساندن ایشان به مدرسه با محل آشنا شدم وزمینی در آن جا خریدم ؤطبقه پایین را مغازه ساختم خانه ای هم در طبقه بالا

و این شد شروع قصه عجیب ولی واقعی

من که اصالتا ایلاتی بودم و مردسالار ، حالا در محل مارا شوهر خانم نسیمی میگفتند .

مگه میشه !!؟
یک وجب سیبیل داشتیم وآقای علیرضا بازیار شـــــــــــــــــــــــــــورابی که درتلویزیون هم کار میکردیم واحساس این که برای خودمان کسی هستیم تومحل شده بودیم شوهر خانم نسیمی

دیدم این طور نمیشه به بهانه داشتن بچه وادارش کردم با ۲۰ سال کار بازنشست بشه
فایده نداشت شدیم شوهر خانم نسیمی مدیر سابق

خوب ما هم بیکار ننشستیم مهم بود اصالتمان از دست رفته بود مغازه تنها چاره بود مغازه را کردیم قنادی وچند شاگرد با اولویت شاگرد های خانم نسیمی ولی فایده نداشت میگفتند درب مغازه شوهر خانم نسیمی مدیر سابق کار میکنیم

این دفعه شاگرد ها را زیاد کردم بیشتر از دانش آموزان خانم نسیمی مدیرسابق افاقه نکرد شاید ده بار شاگرد هارا عوض کردم ولی جمعیت آن روستا هم زیادتر میشد ومریدان خانم نسیمی مدیر سابق بیشتر...

کار را توسعه دادیم وشیرینی را در جنوب ایران پخش میکردیم توجنوب ایران سرشناس شدیم آقای بازیار ، اما باز توی محل شوهر خانم نسیمی مدیر سابق

فایده نداشت مثل این که قسم خورده بودند
موضوع برای ما مهم بود سه تا ماشین پخش خریدم وروی چادر های ماشین از چهار طرف نوشتم پخش بازیار ، تلفن بازیار، قنادی بازیار ، محلی ها باز میگفتند ماشین قنادی شوهر خانم نسیمی

یه تابلو دومتر در ده متر از این تابلوهای گلوپی که خاموش روشن میشه نوشتم قنادی بازیار مردم محل گفتند قنادی بازیار شوهر خانم نسیمی

از آن محل خانه ام را جا به جا کردم فایده نداشت حالا بچه ام ۳۰ ساله شده بود دکان را سپردم دست او و خودمو بازنشست کردم سه چهار ماهی یکدفعه میرفتم درب مغازه

حالا دیگه شاگردهای خانم نسیمی بچه داشتند نوه داشتند بچه هاشان میگفتند مغازه شوهر خانم نسیمی مدیر سابق مامان بابا..

تو محل جدید میگن آقای بازیار که خانمش معلمه الان یک ساله درب مغازه شوهر خانم نسیمی مدیـــــــــــــــــــــــــــــــــر سابق مدرسه مامان بزرگ وپدر بزرگ ها نرفتم
درود بر همســـــرم
خانم نسیمی وهمه معلمها 😊

شوهر خانم نسیمی
علیرضا بازیار شورابـی



این داستان زیبا در عین حال واقعی تقدیم همه معلمان عزیز

روزتون مبارک


@danaeeii
سیلی سنگین به صورت سارق معروف تهرانی در حضور ماموران پلیس

🔹پس از انتشار گسترده ویدیو سرقت گوشواره یک زن در تهران، سارق به سرعت توسط پلیس دستگیر و به محل جرم بازگردانده شد.
🔹شوهر قربانی وقتی با سارق گوشواره همسرش مواجه شد، کنترل خود را برای لحظه‌ای از دست داد و به صورت سارق سیلی زد.
🔹فیلم کامل بازسازی صحنه جرم و نحوه دستگیری این سارق حرفه‌ای روز جمعه در مستند شوک شبکه سه پخش می‌شود

@danaeeii
🔴تشیع جنازه باشکوه مرحوم بهمن صالح نیا پدر معنوی فوتبال گیلان وملوان!!

خداحافظ بهمن صالح نیا!

@danaeeii
نان یا اثر هنری؟

نان ازبکی؛ زیباترین نان جهان با نقش‌ونگارهای خیره‌کننده

@danaeeii
ما سه چیز را در کودکی جا گذاشته ایم
شادمانی بی دلیل ،
دوست داشتن بی دریغ
کنجکاوی بی انتها

این طفلیا چقدر مهربانند!

@danaeeii
02.05.202504:25
🔵نخور

مرغ تا حدّ زیادی سرطان زاست نخور
علت سکته همین ماهی حلواست نخور

گوشت هم چیز مضرّی است؛ خودت می دانی
باعث نقرس و انواع مرض هاست نخور

میوه هر چند که خوب است ولی قیمت آن
اضطراب آور و بس استرس افزاست نخور

علت تاس شدن، مطمئنا" ریزش موست
علت ریزش مو هم که مرباست نخور

دوستم بربری و سیب زمینی خورده است
چند روزی است که در حالت اغماست نخور

سبب رشد پروستات، مواد لبنی است
کره و خامه و سرشیر نخر، ماست نخور

تخم مرغ آفت قلب است از این رو گفتند
خطر مرگ پس از اشکنه بالاست نخور

خوردن گوجه فرنگی سبب آرتروز است
هر که خورده است به دنبال مداواست نخور

آهک و ماسه و ذرّات معلّق در آب
باعث پر شدن کیسه صفرا ست نخور

سر هر سفره فقط محض تماشا بنشین
نصف یک لقمه هم از آن چه دلت خواست نخور.

@danaeeii
02.05.202503:47
ﻣﺪﯾﺮ : ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﺧﺮﺍﺟﻪ !

ﭘﺪﺭ: ﺍﺧﻪ ﭼﺮﺍ؟ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﭘﺪﺭﺵ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ !

ﻣﺪﯾﺮ : ﺷﺮﻡ ﺍﻭﺭﻩ ! ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﻫﺮﮔﺰﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺪﺭ:
ﻣﺤﺾ ﺭﺿﺎﯼ
ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﻦ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .
ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟

ﮐﺘﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻧﻤﺮﻩ ﺻﻔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻩ! ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ !
ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ …
ﭘﺪﺭ: ﺑﭽﻪ ﻣﻦ ﭼﯽ؟
ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﯿﺠﺪﻩ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ . ﺑﻪ ﻣﻌﻠﻤﺶ ﮔﻔﺘﻪ :
ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﻋﺸﻘﻢ ! ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺑﻌﯿﺪﻩ ….
ﭘﺪﺭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺗﻨﺪﯼ ﮔﻔﺖ : ﺳﻌﻴﺪ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﻣﺪﯾﺮ :ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ !
ﭘﺪﺭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﺳﻌﻴﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﭼﺸﻢ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ .

ﺭﻭﯼ ﺭﺩﯾﻒ
ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎ ﮐﯿﻒ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ !
ﺭﻭﯼ ﮐﯿﻒ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ A4 ﺑﺎ ﺧﻂ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﯼ ﺳﻌﻴﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ……

🥺ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ﺑﺎﺑﺎ 🥺

‌‎  ‎‌‌@danaeeii
01.05.202512:20
دقت کردید برای هر مناسبتی نمادی در نظر گرفته شده...

‏روز مرد = حضرت علی
‏روز زن = حضرت فاطمه
‏روز پرستار = حضرت زینب
‏روز معلم = آقای مطهری
‏روز جوان = حضرت علی اکبر

‏اما هنوز نتوانستند برای روز کارگر کسی رو مثال بیاورند
‏چون نیاز به کسی هست که کار کند ، قانع باشد ، زحمت بکشد ، مظلوم باشد.ولی جایی درتاریخ نداشته باشد.

@danaeeii
显示 1 - 24 1 282
登录以解锁更多功能。