Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Серый avatar
Серый
Серый avatar
Серый
时间范围
浏览量

引用

帖子
隐藏转发
05.05.202521:51
26.04.202510:34
چقدر قشنگ بود..خیلی زیاد
26.04.202510:33
-
تاریکی شب آرام بر شهر خزید، مثل رازی قدیمی.
چراغ‌های کوچه، یکی‌یکی روشن شدند؛ نقطه‌هایی لرزان در دل تاریکی.
فواره‌ی آب، با صدایی نرم و مداوم، سکوت شب را می‌شکست ، انگار می‌خواست چیزی را فراموش کند.
و آن‌سو، مجسمه‌ای ایستاده بود؛ خیس از شبنم و نور، بی‌حرکت اما زنده‌تر از رهگذران.
او تنها تماشاگر شب بود، و فواره، تنها صدای باقی‌مانده در کوچه‌ای که به خواب نمی‌رفت.
23.04.202507:44
22.04.202516:19
چند تا یاقوت سرخ میفرستید پیشمون از این عدد دور بشیم؟
29.04.202506:47
26.04.202510:34
26.04.202509:24
شب گذاشته میشه
25.04.202509:11
23.04.202507:01
22.04.202515:19
وای اینجا چرا رند نمیشه
28.04.202511:58
برید پیشش
26.04.202510:34
25.04.202509:14
25.04.202509:11
قشنگ بود..خیلی
23.04.202507:01
@Thkimtea
21.04.202522:21
26.04.202510:34
26.04.202510:34
-آرامش در آغوش فراموشی

فرشته‌ی مرگ ، آرام و بی‌صدا از راه پله‌ی سنگی قصر متروکه بالا می‌آمد . صدای قدم‌هایش شنیده نمی‌شد ، اما رد حضورش را هوا با سردی خود فریاد می‌زد .
دیوارها ترک خورده بودند ، پرده‌ها سال‌ها بود که در باد می‌رقصیدند ، اما آن شب، چیزی متفاوت در فضا پیچیده بود—بوی گل سفید.
گلی که در دستان فرشته آرام گرفته بود، پاک و بی‌نقص، در تضاد کامل با تاریکی پیرامونش بود. گویی نشانه‌ای از رحمتی پنهان در دل پایان.

بر بالای پله‌ها ، چهره‌ای به یاد ماندنی انتظار می‌کشید . نه از جنس گوشت و خون ، بلکه سایه‌ای از کسی که زمانی با عشق خندیده بود . چشمانش خیره به پایین ، به فرشته‌ای که نزدیک می‌شد ، و گل سفیدی که در دست او بود . این دیدار آخر نبود ؛ دیداری دوباره بود ، پس از سال‌ها . چهره ، با تمام اندوه و شکوه خود ، لبخند زد. نه از ترس ، بلکه از آشنایی.

فرشته ، در سکوتی مقدس ، گل را پیش آورد و آن را روی پله‌ی آخر گذاشت . گویی با این گل ، نه مرگ ، بلکه آرامش را تقدیم می‌کرد . و در آن لحظه ، زمان برای لحظه‌ای ایستاد . چهره محو شد ، اما خاطره‌اش ، در آن پله‌های خاموش ، در آن قصر فراموش‌شده ، تا ابد باقی ماند .
25.04.202509:14
چه مینی پست خوشگلی
25.04.202509:10
اما پیتر تو نمیدونی وقتی با گل های آفتاب گردونِ توی دستش و استایل پاییزیش با دلواپسیِ نارنجی رنگی از دور دست های جمعیت دنبالم میگشت چقدر مقدس و خاص دیده می شد، اون حکم خورشید وسط یك روز زمستونی رو داشت که میتونست منو زیر کیلومتر ها برفِ خاکستری گرم نگه داره.
22.04.202516:19
21.04.202522:21
显示 1 - 24 1 532
登录以解锁更多功能。