یه پسر بچه مهمونمون بود(پسر دوستم) کلی داستان براش خوندم و به نظرش باید برم تو تلویزیون برای بچها داستان تعریف کنم و مجری بشم =)
بعد رفتیم بیرون تا به گربه های محل سلام کنیم و غذا بدیم.
تو مسیرمون لی لی بازی کردیم شیطونی کردیم خندیدیم بعد کلی هله هوله
خریدیمم و انیمیشن دیدیم و الان بعد تعریف کردن یه قصه تو بغلم خوابیده
بچها من نمیخوام به کسی دل ببندم
ولی مامان بودن خیلی قشنگه:)