خستگان را چو طلب باشد و قُوَّت نَبُوَد گر تو بیداد کنی شرطِ مُروَّت نَبُوَد ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نَپْسَندی آنچه در مذهبِ اربابِ طریقت نبود خیره آن دیده که آبش نَبَرَد گریهٔ عشق تیره آن دل که در او شمعِ محبت نبود دولت از مرغِ همایون طلب و سایهٔ او زان که با زاغ و زَغَن شَهپَرِ دولت نبود گر مدد خواستم از پیرِ مُغان عیب مکن شیخ ما گفت که در صومعه همّت نبود چون طهارت نَبُوَد کعبه و بتخانه یکیست نَبُوَد خیر در آن خانه که عصمت نبود حافظا علم و ادب ورز که در مجلسِ شاه هر که را نیست ادب لایقِ صحبت نبود
ای سبکباران بر این دشت بزرگ توشهٔ امید در انبان کنید از نشاط و از جوانی هر چه هست در بغل در پیرهن پنهان کنید . کاندر این راه بیابان دراز چشم دارد بر شما غولی سیاه میرباید بوسههاتان را ز لب میکند گلخندههاتان را تباه . . .
حالا که نرم نرمک بهار بر تاول تفتیدهی زمین سبد سبد گل میافشاند دستان گرم صبح را میگیرم و بر مدار مدارا گیسوان آشفته را میبافم
گفته بودی؛ نهراس! بگذار جنگ خاک بر سر شود چنگ بیندازد بر گونههایش! من سالهاست عقیق صلح را از قهوهی چشمانت غنیمت گرفته به سینهی سوختهام سنجاق کردهام...