گفتی دوستت دارم و رفتی
من حیرت کردم
از دور سایه های غریب میآمد
از جنس دلتنگی و اندوه و غربت و تنهایی
و شاید عشق
با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت
گفتم عشق را نمیخواهم
ترسیدم و گریختم
رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم
و اینها پیش از قصه لبخند تو بود
جای خلوتی بود وسط نیستی
گفتی هستم
نگریستم اما چیزی نبود
گفتم نیستی
باز گفتی هستم
بر خود لرزیدم و در دل گفتم
نه نیستی ...
ناشناس