نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را فردا اعدام کنید.. و زنش را نزد من بیاورید .. نجار آن شب نتوانست بخوابد … همسر نجار گفت : مانند هر شب بخواب … کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد … صبح صدای پای سربازان را شنيد… چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم … با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند…