تو خونِ جاری در رگ های منی،گرمایِ دلچسبِ خانه پس از روزها در برف و بوران ماندنی، تو حسِ رهایی و ریزشِ اشکـ پس از در آغوش گرفتن های دور و آتشینی جانم!..
تو نَفَسِ تازه و خنکِ منِ بیچارهیِ زنده بهگور شدهای..
تـو هَمان کوچـه ی گُـم شده در تـهرانِ آلودهای که بـوی عطـرِ یـاس هایش همه جـا را برداشته..نمیدانم شاید هم تو کوردستانِ آزاد و سرسبز باشی:)
تو آن شعرِ بلند و غرق در اشکِ منی که از انتهایِ احساساتِ خفه شدهام به جامانده..
تو طراوتِ قَلَـمی و هَمچو برهنگیِ کاغذ بی دفاع و خیرهکنندهای..
تو به مانندِ شهری مَرزی جَنگـ زده و خستهای اما هنوز هم جان سـخت و زیبایی......
سحر💤..