یه اتفاق نه چندان خوشایندی امشب برای من افتاد که باعث شد فکر کنم یک چیزی رو از دست دادم یا باختم... فکر کنم هممون وقتی حس باختن و از دست دادن رو تجربه میکنیم کابوس دیدنامون شروع میشه؛ یادمه شبی که بابام رو از دست دادم سعی میکردم بخوابم چون بیداری برای من یک چیزی شبیه به مرگ بود:) همون نصف شب وسط کابوس دیدنها و ترسیدنها زنی که مربیِ ورزشم بود جوریکه انگار بهش الهام شده بود من برای صبح کردنِ امشب به یک بغل نیاز دارم کلی راه رو طی کرد که فقط اون شب رو کنارم باشه :) الان که حس بد و مشابهی دارم به همچین بغلی بشدت نیاز دارم:)
کاش از این ادم ها دورم زیاد بود ادماییکه میدونن و میفهمن یه موقع هایی برای گذر از یه سری چیزها خیلی به بغل نیاز دارم:)
14.03.202512:26
-تمرین: ترکیب بندی و تفکیک سطوح.
14.03.202512:53
بعد از ۴ ساعت نقاشی کردن دستاش رو ماساژ میده و کاغذ پونزدهم رو برمیداره تا مثلا اخری باشه :)