
Анатолий Шарий

Реальний Київ | Украина

Лёха в Short’ах Long’ует

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Инсайдер UA

Реальна Війна | Україна | Новини

Лачен пише

Nairaland Pulse | News

Анатолий Шарий

Реальний Київ | Украина

Лёха в Short’ах Long’ует

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Инсайдер UA

Реальна Війна | Україна | Новини

Лачен пише

Nairaland Pulse | News

Анатолий Шарий

Реальний Київ | Украина

Лёха в Short’ах Long’ует

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک
记录
02.05.202516:45
11.1K订阅者02.05.202516:45
400引用指数27.04.202516:40
314每帖平均覆盖率25.04.202523:59
314广告帖子的平均覆盖率18.04.202505:53
12.78%ER27.01.202507:24
3.39%ERR17.05.202506:24
عقده حقارت..
نظریه فروید.. نظریه اِریک بِرن..
پدر و مادر تحقیر کننده و سرزنشگر..
پیام های منفی نمیتونی، نکن به کودک..
شخصیت وابسته.. خودشیفته..
مکانیزم دفاعی وارونه سازی..
عقده حقارت آشکار.. پنهان..
داستان شخصیت های اسطوره ای..
#فایل_صوتی
#عقده_حقارت
دکتر محمدرضا سرگلزایی.. روانپزشک
@drsargolzaei
https://t.me/marzockacademy
نظریه فروید.. نظریه اِریک بِرن..
پدر و مادر تحقیر کننده و سرزنشگر..
پیام های منفی نمیتونی، نکن به کودک..
شخصیت وابسته.. خودشیفته..
مکانیزم دفاعی وارونه سازی..
عقده حقارت آشکار.. پنهان..
داستان شخصیت های اسطوره ای..
#فایل_صوتی
#عقده_حقارت
دکتر محمدرضا سرگلزایی.. روانپزشک
@drsargolzaei
https://t.me/marzockacademy
27.04.202516:23
ْ
❞ دوستت دارم میانِ اندوهِ مرگِ این شهرِ غمزده
ترا میجویم میانِ ناله و سرفهیِ مرگبار
زیرِ پلها میانِ چشمانِ گودافتاده
تنهایِ رنجوَر وسرنگهایِ خالی
در بسترهایی که بویِ تعفّنِ عرقِ بیگانه میدهد
بر سرِ چهارراهها میانِ دودِ اگزوز و بوقِ ممتد
دستهایِ کوچکت را بر رویِ شیشهیِ اتومبیلها با دستمالی در دست
ترا میجویم درونِ #گورها و کارتنها
ترا میجویم با لباسِ عروس بر تَنِ کوچکت در دستهایِ زمختِ غولی
در میانِ اختلافاتِ قومیّتی و اهانتها
در میانِ نفیِ تاریخِ گاه باشکوهت و گاه دردناک و بازندهات
ترا میجویم در نفیِ زبانی که این دردها را با آن فریاد میزنم
ترا میجویم در زندانِ مَهریههایِ بهاجراگذاشته
کلماتِ #عدالتخواه، ترا میجویم
تو سزاوارِ این زندگی نیستی... ❝
✍️ فریده مارزوک (Farideh Marzock)
@𝐋𝐞𝐨_𝐒𝐡𝐚𝐚𝐡𝐨𝐯𝐬𝐤𝐲 ⑇
ْhttps://t.me/marzockacademy
❞ دوستت دارم میانِ اندوهِ مرگِ این شهرِ غمزده
ترا میجویم میانِ ناله و سرفهیِ مرگبار
زیرِ پلها میانِ چشمانِ گودافتاده
تنهایِ رنجوَر وسرنگهایِ خالی
در بسترهایی که بویِ تعفّنِ عرقِ بیگانه میدهد
بر سرِ چهارراهها میانِ دودِ اگزوز و بوقِ ممتد
دستهایِ کوچکت را بر رویِ شیشهیِ اتومبیلها با دستمالی در دست
ترا میجویم درونِ #گورها و کارتنها
ترا میجویم با لباسِ عروس بر تَنِ کوچکت در دستهایِ زمختِ غولی
در میانِ اختلافاتِ قومیّتی و اهانتها
در میانِ نفیِ تاریخِ گاه باشکوهت و گاه دردناک و بازندهات
ترا میجویم در نفیِ زبانی که این دردها را با آن فریاد میزنم
ترا میجویم در زندانِ مَهریههایِ بهاجراگذاشته
کلماتِ #عدالتخواه، ترا میجویم
تو سزاوارِ این زندگی نیستی... ❝
✍️ فریده مارزوک (Farideh Marzock)
@𝐋𝐞𝐨_𝐒𝐡𝐚𝐚𝐡𝐨𝐯𝐬𝐤𝐲 ⑇
ْhttps://t.me/marzockacademy
18.05.202520:40
🔻 آکادمیِ فلسفهی مارزوک تقدیم میکند...
🔹 درس گفتار :
اخلاق از رهگذرِ توان
آنچه دلوز از اسپینوزا می گوید.
🎙 علی زاهدی
پژوهشگر فلسفه
🕒 زمان: یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ماه ۱۴۰۴
ساعت ۲۱ بوقت ایران
کانالِ آکادمی
@marzockacademy
اینستاگرام
http://www.instagram.com/marzockacademy
🔹 درس گفتار :
اخلاق از رهگذرِ توان
آنچه دلوز از اسپینوزا می گوید.
🎙 علی زاهدی
پژوهشگر فلسفه
🕒 زمان: یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ماه ۱۴۰۴
ساعت ۲۱ بوقت ایران
کانالِ آکادمی
@marzockacademy
اینستاگرام
http://www.instagram.com/marzockacademy
18.05.202520:57
مفهوم غایت نزد اسپینوزا
هر کجا ایده ایی یا نظریه ایی درباره هستی ، جهان ، خدا یا طبیعت مطرح می شود پرسش از غایتی یا نهایت و هدفی نیز طرح می شود .
برای اسپینوزا یک نوع ضرورت برای خدا ، طبیعت و یا انسان وجود دارد که نمی توان آن را " غایت " مندانه ارزیابی نمود .
و دلیل یا علت فعل یک چیز جدا از وجود داشتن یا اصلیت آن نیست .
بدان معنا که وقتی از علت وقوع یک چیز یا تغییر می گوییم نسبتی با غایت مندی آن ندارد بلکه بیان ضرورت آن چیز یا رخداد است ، نه اینکه تعبیر کنیم برای غایتی ، چنین علتی یا فعلی فراهم شده باشد .
اسپینوزا در بخش چهارم کتاب " اخلاق " می نویسد :
طبیعت هیچ فعلی را برای غایتی انجام نمی دهد ؛ زیرا موجود سرمدی و نامتناهی که ما آن را به خدا یا طبیعت می خوانیم با همان ضرورتی که وجود دارد عمل هم می کند . و لذا دلیل یا علت فعل خدا یا طبیعت ، با دلیل وجود او یکی است و همیشه یکسان است . پس همان طور که وجود او بدون غایت است ، فعل او نیز بدون غایت است ، نه وجودش را آغاز و و انجامی است و نه فعلش را .
اما اسپینوزا به واکاوی دقیق این چنین انگاره ای ( غایت ) و ریشه های آن نزد انسان ها می پردازد با بازگشت به خود درونی آنها که غایتی را فراتر از هستی خویش نجویند ، در پس آنچه غایت می نامیم چه حال و فکری نهفته است ؟
و چگونه ما به سوی غایت گرایی می رویم ؟
اسپینوزا در کتاب اخلاق خود مثالی می زند بدین مضمون :
وقتی که می گوییم که سکونت علت غایی این یا آن خانه است ، مقصود ما تنها این است که انسان از آنجا که فواید زندگی خانه نشینی را تصور کرده ، به ساختن خانه تمایل یافته است ، بنابر این سکونت از این حیث که علت غایی اعتبار شده است میل جزئی ای بیش نیست و این میل در واقع علتی فاعلی است که علت نخستین اعتبار شده است ، زیرا معمولا انسانها از علل امیال خود غافل اند ،
هر چند از افعال و امیال خود آگاه باشند .
اسپینوزا بدینسان آنچه علت غایی می نامیم را اینگونه جمع بندی می کند :
بنابر این آنچه علت غایی نامیده می شود چیزی نیست مگر همان میل انسان از این حیث که علت اولی یا اصلی هر چیزی اعتبار شده است .
کما اینکه در مثال یافتن خانه ایی برای سکونت نشان می دهد .
علی - زاهدی
@gggggutt
https://t.me/marzockacademy
هر کجا ایده ایی یا نظریه ایی درباره هستی ، جهان ، خدا یا طبیعت مطرح می شود پرسش از غایتی یا نهایت و هدفی نیز طرح می شود .
برای اسپینوزا یک نوع ضرورت برای خدا ، طبیعت و یا انسان وجود دارد که نمی توان آن را " غایت " مندانه ارزیابی نمود .
و دلیل یا علت فعل یک چیز جدا از وجود داشتن یا اصلیت آن نیست .
بدان معنا که وقتی از علت وقوع یک چیز یا تغییر می گوییم نسبتی با غایت مندی آن ندارد بلکه بیان ضرورت آن چیز یا رخداد است ، نه اینکه تعبیر کنیم برای غایتی ، چنین علتی یا فعلی فراهم شده باشد .
اسپینوزا در بخش چهارم کتاب " اخلاق " می نویسد :
طبیعت هیچ فعلی را برای غایتی انجام نمی دهد ؛ زیرا موجود سرمدی و نامتناهی که ما آن را به خدا یا طبیعت می خوانیم با همان ضرورتی که وجود دارد عمل هم می کند . و لذا دلیل یا علت فعل خدا یا طبیعت ، با دلیل وجود او یکی است و همیشه یکسان است . پس همان طور که وجود او بدون غایت است ، فعل او نیز بدون غایت است ، نه وجودش را آغاز و و انجامی است و نه فعلش را .
اما اسپینوزا به واکاوی دقیق این چنین انگاره ای ( غایت ) و ریشه های آن نزد انسان ها می پردازد با بازگشت به خود درونی آنها که غایتی را فراتر از هستی خویش نجویند ، در پس آنچه غایت می نامیم چه حال و فکری نهفته است ؟
و چگونه ما به سوی غایت گرایی می رویم ؟
اسپینوزا در کتاب اخلاق خود مثالی می زند بدین مضمون :
وقتی که می گوییم که سکونت علت غایی این یا آن خانه است ، مقصود ما تنها این است که انسان از آنجا که فواید زندگی خانه نشینی را تصور کرده ، به ساختن خانه تمایل یافته است ، بنابر این سکونت از این حیث که علت غایی اعتبار شده است میل جزئی ای بیش نیست و این میل در واقع علتی فاعلی است که علت نخستین اعتبار شده است ، زیرا معمولا انسانها از علل امیال خود غافل اند ،
هر چند از افعال و امیال خود آگاه باشند .
اسپینوزا بدینسان آنچه علت غایی می نامیم را اینگونه جمع بندی می کند :
بنابر این آنچه علت غایی نامیده می شود چیزی نیست مگر همان میل انسان از این حیث که علت اولی یا اصلی هر چیزی اعتبار شده است .
کما اینکه در مثال یافتن خانه ایی برای سکونت نشان می دهد .
علی - زاهدی
@gggggutt
https://t.me/marzockacademy
18.05.202520:50
پرسش از جناب زاهدی در گروه اکادمی فلسفه مارزوک
https://t.me/marzockacademy
اگر اشتباه نکنم، گفتید دلوز مخالف دترمنیسم بود
ولی اسپینوزا آزادی رو به میل ارتباط میده و این یعنی آزادی مشروط است و تا جاییکه من میدونم اسپینوزا جبر گرا بود؟؟
https://t.me/marzockacademy
اگر اشتباه نکنم، گفتید دلوز مخالف دترمنیسم بود
ولی اسپینوزا آزادی رو به میل ارتباط میده و این یعنی آزادی مشروط است و تا جاییکه من میدونم اسپینوزا جبر گرا بود؟؟
18.05.202505:52
بخاطر همین کگور میگه یاش حاصل شده از زیست زیبایی شناختی همیشه یک پرشی است به زندگی اخلاق مدارانه.
۲.سپهر اخلاق(سقراط)
ساحت بعدی، سپهر اخلاق است، کگور بیان دارد که وقتی انسان در ساحت زیبایی شناختی به دلیل تن ندادن به اصول اخلاقی، و غایت قرار دادن لذت به یاس و نا امیدی رسید پرش وجود به ساحت اخلاقی میسر میشه، و آن پراکندگی وجودی و درونی در ساحت زیبایی شناختی در سپهر اخلاق به وحدت میرسه.
برخی ویژگی هایی که در این ساحت وجود داره از نظر کگور عبارت میشه از پایبند بودن به تمام اصول اخلاقی، و به آرمان های جمعی و اجتماعی باور داشتن.
از نظر کگور تمام روابط اجتماعی از قبیل ازدواج در این ساحت رخ بده، و کسی که در ساحت زیبایی شناختی دست به ازدواج بزند قطعا با شکست مواجه خواهد شد، چون در ساحت زیبایی شناختی فرد همیشه در حال تغییر و تحول است، و هیچ بنیاد اخلاقی برای وجود خود ندارد، و هرگز نمی تواند یک پیوند ابدی به دیگری ببنده و وارد یک رابطه بشه.
اما در ساحت اخلاق زمینه های پیوند ابدی با یک معشوقه فراهم است.
کگور میگه نهایت این نوع زیسته هم با یاس و نا امیدی همراه خواهد بود، چون فرد همه آرمان های خود را همسو با جامعه میکنه، و در تمام نسبت هایی که با جهان برقرار میکنه دیگران حضور دارند. بخاطر همین کگور رسم و رسومات اجتماعی دینی را هرگز در چارچوب ایمان نمیدانست، چون از نظر وی در رسم و رسومات اجتماعی دینی فرد تفرد و اندیویدوالیته خود را از دست می دهد، و از بین رفتن تفرد متقابلا اضطراب را نیز از قاموس وجودی انسان حذف خواهد کرد.
۳.سپهر ایمان(ابراهیم خلیل)
وقتی مقید شدن فرد در جامعه به یاس و ملال منجر بشه، باید جهش ایمانی انجام بشه، که کگور ازش تعبیر میکنه به "پرش ایمانی" همانطور که در ابتدا گفته شد محوریت بحث سپهر ایمان روی ابراهیم است، کگور میگه ابراهیم با پرش به سرزمین ایمان با معنای راستین اگزیستانس مواجه شد.
مهم ترین ویژگی سپهر ایمان "رو به خدا بودن" است، حرکت کردن در مسیر تاریک، در راه طاقت فرسا قدم گذاشتن، و مواجه شدن با چیزی که هیچ انتهایی برای فتح کردن ندارد، و صرفا در پرتگاهی تاریک پرتاب می شوی و در این مسیر تک و تنها هستی، با اضطراب های بی پایان.
این بخش را به صورت عمده در ابتدای متن توضیح دادم، برای کگور معنا زمانی وجدان خواهد شد که در برابر هستی در اضطراب باشی، در این ساحت اصل تفرد (اندیویدوالیته) به تمامی ظهور می کند، و در ساحت وجودی فرد هیچ کسی حضور ندارد، و شریکی برای اضطراب او نیست.
با توجه به مطالبی که در مورد کگور تا اینجا گفته شد به روشنی قابل فهم است که در ساحت ایمان به معنای کگوری نباید حرفی از شریعت، فقه، کلام زده بشه، چون در ایمان به معنای کگور فرد در جهانی تنهاست با خدای خود، و هرگز این خدا را با دیگری شریک نمی شود.
پس تنها راه معنایابی از نظر کگور در زیست ایمانی است، ایمانی که توام با تفرد و اضطراب است.
2_ژان پُل سارتر.
قبلا به اشتراکاتی بین کی یر کگور و سارتر اشاره شد، مثل تقدم وجود بر ماهیت، و اصل تفرد و اصل آزادی اراده در سارتر به اوج میرسه.
سارتر شدیدا باور داشت وجود انسان مقدم است بر ماهیت او، اما مراد سارتر از این عبارت چیست؟
از نظر سارتر همه موجودات دارای ماهیتی از پیش تعیین شده هستند، و در مسیر زیسته خود هرگز نمیتوانند از دایره ماهیت خود پا را فراتر بگذارند، برای مثال یک گربه از بدو تولد ماهیتش مشخص شده، و در زندگی خود نه جنایت کار خواهد بود، نه قدیس خواهد بود، نه گربه "خوب" خواهد بود و نه گربه "بد" خواهد بود، اگر با زبان تشبیهی بخواهم توضیح بدهم، اگر وجود گربه را به یک کاغذ پاره ای تشبیه بکنیم، گویی از بدو تولد این کاغذ پاره نوشته شده، و جایی برای نوشتن ندارد.
اما در این میان انسان موجودیست "بُرون ایستا" (این مفهوم سارتر برگرفته از اندیشه هایدگره که در بخش هایدگر بدان اشاره خواهم کرد)، سارتر میگه انسان موجودیست محضِ انتخابگر، و وجودش مانند کاغذ پاره ای نیست که از بدو تولد نوشته شده باشه، بلکه فرد با انتخاب های خودش کاغذ پاره را می نویسد و آن را پر می کند.
نکته مهم آنجایی است که در تلقی سارتر انسانِ انتخابگر انتخاب هایش تماما لحظه ایست، اینجا بزنگاه اختلاف شدید سارتر با کی یر کگور است، کگور باور داشت انتخاب های لحظه ای فرد برمیگرده به انتخاب های مطلق او، اما سارتر به هیچ عنوان انتخاب های مطلق را نمی پذیرد، انسان را صرفا انتخابگر لحظه ای می داند، انسان با انتخاب های لحظه ای خود اگزیستانس خود را شکل می دهد و ماهیت خود را مشخص می کند
Amir hossein
https://t.me/marzockacademy
۲.سپهر اخلاق(سقراط)
ساحت بعدی، سپهر اخلاق است، کگور بیان دارد که وقتی انسان در ساحت زیبایی شناختی به دلیل تن ندادن به اصول اخلاقی، و غایت قرار دادن لذت به یاس و نا امیدی رسید پرش وجود به ساحت اخلاقی میسر میشه، و آن پراکندگی وجودی و درونی در ساحت زیبایی شناختی در سپهر اخلاق به وحدت میرسه.
برخی ویژگی هایی که در این ساحت وجود داره از نظر کگور عبارت میشه از پایبند بودن به تمام اصول اخلاقی، و به آرمان های جمعی و اجتماعی باور داشتن.
از نظر کگور تمام روابط اجتماعی از قبیل ازدواج در این ساحت رخ بده، و کسی که در ساحت زیبایی شناختی دست به ازدواج بزند قطعا با شکست مواجه خواهد شد، چون در ساحت زیبایی شناختی فرد همیشه در حال تغییر و تحول است، و هیچ بنیاد اخلاقی برای وجود خود ندارد، و هرگز نمی تواند یک پیوند ابدی به دیگری ببنده و وارد یک رابطه بشه.
اما در ساحت اخلاق زمینه های پیوند ابدی با یک معشوقه فراهم است.
کگور میگه نهایت این نوع زیسته هم با یاس و نا امیدی همراه خواهد بود، چون فرد همه آرمان های خود را همسو با جامعه میکنه، و در تمام نسبت هایی که با جهان برقرار میکنه دیگران حضور دارند. بخاطر همین کگور رسم و رسومات اجتماعی دینی را هرگز در چارچوب ایمان نمیدانست، چون از نظر وی در رسم و رسومات اجتماعی دینی فرد تفرد و اندیویدوالیته خود را از دست می دهد، و از بین رفتن تفرد متقابلا اضطراب را نیز از قاموس وجودی انسان حذف خواهد کرد.
۳.سپهر ایمان(ابراهیم خلیل)
وقتی مقید شدن فرد در جامعه به یاس و ملال منجر بشه، باید جهش ایمانی انجام بشه، که کگور ازش تعبیر میکنه به "پرش ایمانی" همانطور که در ابتدا گفته شد محوریت بحث سپهر ایمان روی ابراهیم است، کگور میگه ابراهیم با پرش به سرزمین ایمان با معنای راستین اگزیستانس مواجه شد.
مهم ترین ویژگی سپهر ایمان "رو به خدا بودن" است، حرکت کردن در مسیر تاریک، در راه طاقت فرسا قدم گذاشتن، و مواجه شدن با چیزی که هیچ انتهایی برای فتح کردن ندارد، و صرفا در پرتگاهی تاریک پرتاب می شوی و در این مسیر تک و تنها هستی، با اضطراب های بی پایان.
این بخش را به صورت عمده در ابتدای متن توضیح دادم، برای کگور معنا زمانی وجدان خواهد شد که در برابر هستی در اضطراب باشی، در این ساحت اصل تفرد (اندیویدوالیته) به تمامی ظهور می کند، و در ساحت وجودی فرد هیچ کسی حضور ندارد، و شریکی برای اضطراب او نیست.
با توجه به مطالبی که در مورد کگور تا اینجا گفته شد به روشنی قابل فهم است که در ساحت ایمان به معنای کگوری نباید حرفی از شریعت، فقه، کلام زده بشه، چون در ایمان به معنای کگور فرد در جهانی تنهاست با خدای خود، و هرگز این خدا را با دیگری شریک نمی شود.
پس تنها راه معنایابی از نظر کگور در زیست ایمانی است، ایمانی که توام با تفرد و اضطراب است.
2_ژان پُل سارتر.
قبلا به اشتراکاتی بین کی یر کگور و سارتر اشاره شد، مثل تقدم وجود بر ماهیت، و اصل تفرد و اصل آزادی اراده در سارتر به اوج میرسه.
سارتر شدیدا باور داشت وجود انسان مقدم است بر ماهیت او، اما مراد سارتر از این عبارت چیست؟
از نظر سارتر همه موجودات دارای ماهیتی از پیش تعیین شده هستند، و در مسیر زیسته خود هرگز نمیتوانند از دایره ماهیت خود پا را فراتر بگذارند، برای مثال یک گربه از بدو تولد ماهیتش مشخص شده، و در زندگی خود نه جنایت کار خواهد بود، نه قدیس خواهد بود، نه گربه "خوب" خواهد بود و نه گربه "بد" خواهد بود، اگر با زبان تشبیهی بخواهم توضیح بدهم، اگر وجود گربه را به یک کاغذ پاره ای تشبیه بکنیم، گویی از بدو تولد این کاغذ پاره نوشته شده، و جایی برای نوشتن ندارد.
اما در این میان انسان موجودیست "بُرون ایستا" (این مفهوم سارتر برگرفته از اندیشه هایدگره که در بخش هایدگر بدان اشاره خواهم کرد)، سارتر میگه انسان موجودیست محضِ انتخابگر، و وجودش مانند کاغذ پاره ای نیست که از بدو تولد نوشته شده باشه، بلکه فرد با انتخاب های خودش کاغذ پاره را می نویسد و آن را پر می کند.
نکته مهم آنجایی است که در تلقی سارتر انسانِ انتخابگر انتخاب هایش تماما لحظه ایست، اینجا بزنگاه اختلاف شدید سارتر با کی یر کگور است، کگور باور داشت انتخاب های لحظه ای فرد برمیگرده به انتخاب های مطلق او، اما سارتر به هیچ عنوان انتخاب های مطلق را نمی پذیرد، انسان را صرفا انتخابگر لحظه ای می داند، انسان با انتخاب های لحظه ای خود اگزیستانس خود را شکل می دهد و ماهیت خود را مشخص می کند
Amir hossein
https://t.me/marzockacademy
18.05.202520:50
پرسش از جناب زاهدی در گروه اکادمی فلسفه مارزوک.
https://t.me/marzockacademy
دلیل توجه بسیار ژیل دلوز به اسپینوزا و نیچه همین تاکید این دو فیلسوف برجسته به توان و قدرت است؟؟
اگر اشتباه نکنم، دلوز بیش از سایر فلاسفه، به اسپینوزا و نیچه توجه داده و اسپینوزا رو شاهزاده فلسفه خوانده؟؟
https://t.me/marzockacademy
دلیل توجه بسیار ژیل دلوز به اسپینوزا و نیچه همین تاکید این دو فیلسوف برجسته به توان و قدرت است؟؟
اگر اشتباه نکنم، دلوز بیش از سایر فلاسفه، به اسپینوزا و نیچه توجه داده و اسپینوزا رو شاهزاده فلسفه خوانده؟؟
18.05.202506:00
پس تنها راه معنایابی از نظر کگور در زیست ایمانی است، ایمانی که توام با تفرد و اضطراب است.
از نظر سارتر معنابخشی به جهان عبارت از این است که اعمال اراده بکند و در جهان اثر خود را به جا بگذارد، و بداند که مسئول انتخاب های خودش است، و نباید اجازه بده که انتخاب هایی که انجام می دهد اراده او را محدود و مصلوب کند.
معنا در زندگی اصیل از نظر هایدگر زیسته ای ایست که به سوی مرگ است، مرگ آگاهانه است، و فرد فارغ از زندگی روزمره می شود.
معنای زندگی نزد هایدگر با اصلاحیه نیچه: "زندگی نزیسته را نباید تحویل مرگ داد" معنا را از ملالت سوگیری به مرگ به بشارت مرگ بخشی از زندگی است تحول می بخشد.
نیچه می گوید مرگ، چیزی در برابر زندگی نیست، بلکه بخشی از زندگی است. زندگی، حرکت است و در حرکت، چیزی می میرد و چیزی متولد می شود.
معنای زندگی نزد نیچه نه مانند کیرکگارد همراه با تفرد و اضطراب ایمانی و نه مانند هایدگر که به نوعی مرگ ستایی عارفانه به همراه دارد که دشمن زندگی است. بل به همسانی سارتر معتقد است که انسان می تواند زندگی خود را همچون یک اثر هنری بداند. یک اثر هنری دارای سر و تَه مشخصی است. یک داستان یا قطعهٔ موسیقی، از اجزاء مختلفی تشکیل شده است؛ آغاز و پایان نیز از جملهی این اجزاء هستند و میان این دو جزء نیز، اجزاء و عناصر و قسمت های دیگری وجود دارد. پایان یک داستان یا قطعهٔ موسیقی، مثل هر جزء دیگری، باید جالب و زیبا و در عین حال با دیگر اجزاء هماهنگ و در هارمونی باشد و نسبت خاصی با آنها برقرار نماید تا کل اثر (زندگی) هم زیبا از کار در آید.
مرگی که در پایان زندگی هر انسان رخ می دهد نیز باید اینگونه باشد: نه سوگیرانه و ستایشگرانه عارفانه به مثابه هایدگر.
از منظر نیچه در واقع، نه تنها باید وجودِ این مرگ را برای کامل شدن زندگی به سان یک اثر هنری، ضروری قلمداد کرد بلکه باید بر آن بود تا مرگ هم زیبا باشد و هم متناسب با دیگر بخش های زندگی انسان. تنها در این صورت است که مرگ هم همگن با زندگی خوب و درست و زیبا خواهد بود. به نگاه نیچه پایان داشتن زندگی، به هیچ وجه به معنای بی ارزشی آن نیست، کما این که شاهکارهای هنری، همه دارای پایان خاص خود هستند، پایانی که بخش مهمی از زیبایی این آثار نیز مدیون آن است. در عین حال باید اشاره داشت که یک پایانِ خوب، همواره تولّد خوب تری را نوید می دهد.
سخن پایانی:
معنای زندگی، پذیرش پوچی و بی معنایی زندگی با رویکرد خلاقِ خواستِ توان و انتخاب کنشمندانه دقیقاً همان معنای زندگی است. معنا در خلق زندگی است. حیات در دو رویداد رخ می دهد، زنده بودن و زندگی کردن، بی معنایی در رویداد نخست زنده بودن است که همان زیست حیوانی است. در رویداد دوم خلق کردن همان معنای منطوی شده در زندگی کردن است.
ماجد
https://t.me/marzockacademy
از نظر سارتر معنابخشی به جهان عبارت از این است که اعمال اراده بکند و در جهان اثر خود را به جا بگذارد، و بداند که مسئول انتخاب های خودش است، و نباید اجازه بده که انتخاب هایی که انجام می دهد اراده او را محدود و مصلوب کند.
معنا در زندگی اصیل از نظر هایدگر زیسته ای ایست که به سوی مرگ است، مرگ آگاهانه است، و فرد فارغ از زندگی روزمره می شود.
معنای زندگی نزد هایدگر با اصلاحیه نیچه: "زندگی نزیسته را نباید تحویل مرگ داد" معنا را از ملالت سوگیری به مرگ به بشارت مرگ بخشی از زندگی است تحول می بخشد.
نیچه می گوید مرگ، چیزی در برابر زندگی نیست، بلکه بخشی از زندگی است. زندگی، حرکت است و در حرکت، چیزی می میرد و چیزی متولد می شود.
معنای زندگی نزد نیچه نه مانند کیرکگارد همراه با تفرد و اضطراب ایمانی و نه مانند هایدگر که به نوعی مرگ ستایی عارفانه به همراه دارد که دشمن زندگی است. بل به همسانی سارتر معتقد است که انسان می تواند زندگی خود را همچون یک اثر هنری بداند. یک اثر هنری دارای سر و تَه مشخصی است. یک داستان یا قطعهٔ موسیقی، از اجزاء مختلفی تشکیل شده است؛ آغاز و پایان نیز از جملهی این اجزاء هستند و میان این دو جزء نیز، اجزاء و عناصر و قسمت های دیگری وجود دارد. پایان یک داستان یا قطعهٔ موسیقی، مثل هر جزء دیگری، باید جالب و زیبا و در عین حال با دیگر اجزاء هماهنگ و در هارمونی باشد و نسبت خاصی با آنها برقرار نماید تا کل اثر (زندگی) هم زیبا از کار در آید.
مرگی که در پایان زندگی هر انسان رخ می دهد نیز باید اینگونه باشد: نه سوگیرانه و ستایشگرانه عارفانه به مثابه هایدگر.
از منظر نیچه در واقع، نه تنها باید وجودِ این مرگ را برای کامل شدن زندگی به سان یک اثر هنری، ضروری قلمداد کرد بلکه باید بر آن بود تا مرگ هم زیبا باشد و هم متناسب با دیگر بخش های زندگی انسان. تنها در این صورت است که مرگ هم همگن با زندگی خوب و درست و زیبا خواهد بود. به نگاه نیچه پایان داشتن زندگی، به هیچ وجه به معنای بی ارزشی آن نیست، کما این که شاهکارهای هنری، همه دارای پایان خاص خود هستند، پایانی که بخش مهمی از زیبایی این آثار نیز مدیون آن است. در عین حال باید اشاره داشت که یک پایانِ خوب، همواره تولّد خوب تری را نوید می دهد.
سخن پایانی:
معنای زندگی، پذیرش پوچی و بی معنایی زندگی با رویکرد خلاقِ خواستِ توان و انتخاب کنشمندانه دقیقاً همان معنای زندگی است. معنا در خلق زندگی است. حیات در دو رویداد رخ می دهد، زنده بودن و زندگی کردن، بی معنایی در رویداد نخست زنده بودن است که همان زیست حیوانی است. در رویداد دوم خلق کردن همان معنای منطوی شده در زندگی کردن است.
ماجد
https://t.me/marzockacademy
18.05.202505:53
بخاطر همین کگور میگه یاش حاصل شده از زیست زیبایی شناختی همیشه یک پرشی است به زندگی اخلاق مدارانه.
۲.سپهر اخلاق(سقراط)
ساحت بعدی، سپهر اخلاق است، کگور بیان دارد که وقتی انسان در ساحت زیبایی شناختی به دلیل تن ندادن به اصول اخلاقی، و غایت قرار دادن لذت به یاس و نا امیدی رسید پرش وجود به ساحت اخلاقی میسر میشه، و آن پراکندگی وجودی و درونی در ساحت زیبایی شناختی در سپهر اخلاق به وحدت میرسه.
برخی ویژگی هایی که در این ساحت وجود داره از نظر کگور عبارت میشه از پایبند بودن به تمام اصول اخلاقی، و به آرمان های جمعی و اجتماعی باور داشتن.
از نظر کگور تمام روابط اجتماعی از قبیل ازدواج در این ساحت رخ بده، و کسی که در ساحت زیبایی شناختی دست به ازدواج بزند قطعا با شکست مواجه خواهد شد، چون در ساحت زیبایی شناختی فرد همیشه در حال تغییر و تحول است، و هیچ بنیاد اخلاقی برای وجود خود ندارد، و هرگز نمی تواند یک پیوند ابدی به دیگری ببنده و وارد یک رابطه بشه.
اما در ساحت اخلاق زمینه های پیوند ابدی با یک معشوقه فراهم است.
کگور میگه نهایت این نوع زیسته هم با یاس و نا امیدی همراه خواهد بود، چون فرد همه آرمان های خود را همسو با جامعه میکنه، و در تمام نسبت هایی که با جهان برقرار میکنه دیگران حضور دارند. بخاطر همین کگور رسم و رسومات اجتماعی دینی را هرگز در چارچوب ایمان نمیدانست، چون از نظر وی در رسم و رسومات اجتماعی دینی فرد تفرد و اندیویدوالیته خود را از دست می دهد، و از بین رفتن تفرد متقابلا اضطراب را نیز از قاموس وجودی انسان حذف خواهد کرد.
۳.سپهر ایمان(ابراهیم خلیل)
وقتی مقید شدن فرد در جامعه به یاس و ملال منجر بشه، باید جهش ایمانی انجام بشه، که کگور ازش تعبیر میکنه به "پرش ایمانی" همانطور که در ابتدا گفته شد محوریت بحث سپهر ایمان روی ابراهیم است، کگور میگه ابراهیم با پرش به سرزمین ایمان با معنای راستین اگزیستانس مواجه شد.
مهم ترین ویژگی سپهر ایمان "رو به خدا بودن" است، حرکت کردن در مسیر تاریک، در راه طاقت فرسا قدم گذاشتن، و مواجه شدن با چیزی که هیچ انتهایی برای فتح کردن ندارد، و صرفا در پرتگاهی تاریک پرتاب می شوی و در این مسیر تک و تنها هستی، با اضطراب های بی پایان.
این بخش را به صورت عمده در ابتدای متن توضیح دادم، برای کگور معنا زمانی وجدان خواهد شد که در برابر هستی در اضطراب باشی، در این ساحت اصل تفرد (اندیویدوالیته) به تمامی ظهور می کند، و در ساحت وجودی فرد هیچ کسی حضور ندارد، و شریکی برای اضطراب او نیست.
با توجه به مطالبی که در مورد کگور تا اینجا گفته شد به روشنی قابل فهم است که در ساحت ایمان به معنای کگوری نباید حرفی از شریعت، فقه، کلام زده بشه، چون در ایمان به معنای کگور فرد در جهانی تنهاست با خدای خود، و هرگز این خدا را با دیگری شریک نمی شود.
پس تنها راه معنایابی از نظر کگور در زیست ایمانی است، ایمانی که توام با تفرد و اضطراب است.
2_ژان پُل سارتر.
قبلا به اشتراکاتی بین کی یر کگور و سارتر اشاره شد، مثل تقدم وجود بر ماهیت، و اصل تفرد و اصل آزادی اراده در سارتر به اوج میرسه.
سارتر شدیدا باور داشت وجود انسان مقدم است بر ماهیت او، اما مراد سارتر از این عبارت چیست؟
از نظر سارتر همه موجودات دارای ماهیتی از پیش تعیین شده هستند، و در مسیر زیسته خود هرگز نمیتوانند از دایره ماهیت خود پا را فراتر بگذارند، برای مثال یک گربه از بدو تولد ماهیتش مشخص شده، و در زندگی خود نه جنایت کار خواهد بود، نه قدیس خواهد بود، نه گربه "خوب" خواهد بود و نه گربه "بد" خواهد بود، اگر با زبان تشبیهی بخواهم توضیح بدهم، اگر وجود گربه را به یک کاغذ پاره ای تشبیه بکنیم، گویی از بدو تولد این کاغذ پاره نوشته شده، و جایی برای نوشتن ندارد.
اما در این میان انسان موجودیست "بُرون ایستا" (این مفهوم سارتر برگرفته از اندیشه هایدگره که در بخش هایدگر بدان اشاره خواهم کرد)، سارتر میگه انسان موجودیست محضِ انتخابگر، و وجودش مانند کاغذ پاره ای نیست که از بدو تولد نوشته شده باشه، بلکه فرد با انتخاب های خودش کاغذ پاره را می نویسد و آن را پر می کند.
نکته مهم آنجایی است که در تلقی سارتر انسانِ انتخابگر انتخاب هایش تماما لحظه ایست، اینجا بزنگاه اختلاف شدید سارتر با کی یر کگور است، کگور باور داشت انتخاب های لحظه ای فرد برمیگرده به انتخاب های مطلق او، اما سارتر به هیچ عنوان انتخاب های مطلق را نمی پذیرد، انسان را صرفا انتخابگر لحظه ای می داند، انسان با انتخاب های لحظه ای خود اگزیستانس خود را شکل می دهد و ماهیت خود را مشخص می کند
Amir hossein
https://t.me/marzockacademy
۲.سپهر اخلاق(سقراط)
ساحت بعدی، سپهر اخلاق است، کگور بیان دارد که وقتی انسان در ساحت زیبایی شناختی به دلیل تن ندادن به اصول اخلاقی، و غایت قرار دادن لذت به یاس و نا امیدی رسید پرش وجود به ساحت اخلاقی میسر میشه، و آن پراکندگی وجودی و درونی در ساحت زیبایی شناختی در سپهر اخلاق به وحدت میرسه.
برخی ویژگی هایی که در این ساحت وجود داره از نظر کگور عبارت میشه از پایبند بودن به تمام اصول اخلاقی، و به آرمان های جمعی و اجتماعی باور داشتن.
از نظر کگور تمام روابط اجتماعی از قبیل ازدواج در این ساحت رخ بده، و کسی که در ساحت زیبایی شناختی دست به ازدواج بزند قطعا با شکست مواجه خواهد شد، چون در ساحت زیبایی شناختی فرد همیشه در حال تغییر و تحول است، و هیچ بنیاد اخلاقی برای وجود خود ندارد، و هرگز نمی تواند یک پیوند ابدی به دیگری ببنده و وارد یک رابطه بشه.
اما در ساحت اخلاق زمینه های پیوند ابدی با یک معشوقه فراهم است.
کگور میگه نهایت این نوع زیسته هم با یاس و نا امیدی همراه خواهد بود، چون فرد همه آرمان های خود را همسو با جامعه میکنه، و در تمام نسبت هایی که با جهان برقرار میکنه دیگران حضور دارند. بخاطر همین کگور رسم و رسومات اجتماعی دینی را هرگز در چارچوب ایمان نمیدانست، چون از نظر وی در رسم و رسومات اجتماعی دینی فرد تفرد و اندیویدوالیته خود را از دست می دهد، و از بین رفتن تفرد متقابلا اضطراب را نیز از قاموس وجودی انسان حذف خواهد کرد.
۳.سپهر ایمان(ابراهیم خلیل)
وقتی مقید شدن فرد در جامعه به یاس و ملال منجر بشه، باید جهش ایمانی انجام بشه، که کگور ازش تعبیر میکنه به "پرش ایمانی" همانطور که در ابتدا گفته شد محوریت بحث سپهر ایمان روی ابراهیم است، کگور میگه ابراهیم با پرش به سرزمین ایمان با معنای راستین اگزیستانس مواجه شد.
مهم ترین ویژگی سپهر ایمان "رو به خدا بودن" است، حرکت کردن در مسیر تاریک، در راه طاقت فرسا قدم گذاشتن، و مواجه شدن با چیزی که هیچ انتهایی برای فتح کردن ندارد، و صرفا در پرتگاهی تاریک پرتاب می شوی و در این مسیر تک و تنها هستی، با اضطراب های بی پایان.
این بخش را به صورت عمده در ابتدای متن توضیح دادم، برای کگور معنا زمانی وجدان خواهد شد که در برابر هستی در اضطراب باشی، در این ساحت اصل تفرد (اندیویدوالیته) به تمامی ظهور می کند، و در ساحت وجودی فرد هیچ کسی حضور ندارد، و شریکی برای اضطراب او نیست.
با توجه به مطالبی که در مورد کگور تا اینجا گفته شد به روشنی قابل فهم است که در ساحت ایمان به معنای کگوری نباید حرفی از شریعت، فقه، کلام زده بشه، چون در ایمان به معنای کگور فرد در جهانی تنهاست با خدای خود، و هرگز این خدا را با دیگری شریک نمی شود.
پس تنها راه معنایابی از نظر کگور در زیست ایمانی است، ایمانی که توام با تفرد و اضطراب است.
2_ژان پُل سارتر.
قبلا به اشتراکاتی بین کی یر کگور و سارتر اشاره شد، مثل تقدم وجود بر ماهیت، و اصل تفرد و اصل آزادی اراده در سارتر به اوج میرسه.
سارتر شدیدا باور داشت وجود انسان مقدم است بر ماهیت او، اما مراد سارتر از این عبارت چیست؟
از نظر سارتر همه موجودات دارای ماهیتی از پیش تعیین شده هستند، و در مسیر زیسته خود هرگز نمیتوانند از دایره ماهیت خود پا را فراتر بگذارند، برای مثال یک گربه از بدو تولد ماهیتش مشخص شده، و در زندگی خود نه جنایت کار خواهد بود، نه قدیس خواهد بود، نه گربه "خوب" خواهد بود و نه گربه "بد" خواهد بود، اگر با زبان تشبیهی بخواهم توضیح بدهم، اگر وجود گربه را به یک کاغذ پاره ای تشبیه بکنیم، گویی از بدو تولد این کاغذ پاره نوشته شده، و جایی برای نوشتن ندارد.
اما در این میان انسان موجودیست "بُرون ایستا" (این مفهوم سارتر برگرفته از اندیشه هایدگره که در بخش هایدگر بدان اشاره خواهم کرد)، سارتر میگه انسان موجودیست محضِ انتخابگر، و وجودش مانند کاغذ پاره ای نیست که از بدو تولد نوشته شده باشه، بلکه فرد با انتخاب های خودش کاغذ پاره را می نویسد و آن را پر می کند.
نکته مهم آنجایی است که در تلقی سارتر انسانِ انتخابگر انتخاب هایش تماما لحظه ایست، اینجا بزنگاه اختلاف شدید سارتر با کی یر کگور است، کگور باور داشت انتخاب های لحظه ای فرد برمیگرده به انتخاب های مطلق او، اما سارتر به هیچ عنوان انتخاب های مطلق را نمی پذیرد، انسان را صرفا انتخابگر لحظه ای می داند، انسان با انتخاب های لحظه ای خود اگزیستانس خود را شکل می دهد و ماهیت خود را مشخص می کند
Amir hossein
https://t.me/marzockacademy
16.05.202509:59
درسگفتار تراژدی در فلسفه
جلسه ۳: تراژدی در دیدگاه افلاطون
سارا قزلباش
«انسان از نمایش رنجهای خود لذت میبرد...»
@Metahistorical
https://t.me/marzockacademy
جلسه ۳: تراژدی در دیدگاه افلاطون
سارا قزلباش
«انسان از نمایش رنجهای خود لذت میبرد...»
@Metahistorical
https://t.me/marzockacademy
18.05.202520:51
۴-
- چیزها همان بدن هستند - ( کجا یک کنش متوقف می شود ؟ )
دُلوز این نسبت های کمتر طرح شدهُ دنیای در عین حال عمیق و جدی انسانها را به چالش می کشد ، و یکی از کارهای فلسفه همین است ، کندوکاو جهان های پر رمز و راز و انکارشده و منکوب .
مساله در آن است که حد کنش ها کجاست ؟
آیا همچون افلاطون به - نفس ناب - متوسل می شویم که آخر بگوییم این نفس ناب است که ایدهُ ناب را درک می کند ؟
و بدینسان به این نتیجه می رسیم که " هیچ چیز جسمانی یی در کار نیست ؟
اما دلوز می پرسد : اما آیا این نفس ناب که ایده را درک می کند ، با چشم این کار را می کند یا ، در عوض ، با حس لامسه ؟ در این صورت ، لامسه و نیز چشم باید کاملا معنوی باشند .این چشم یک چشم سوم است .
نکتهُ تامل برانگیز دلوز در آن است که بگوید - نفس ناب همان قدر چشم است که حس لامسه است و در نسبت با ایده ها قرار دارد .....
این نخستین شیوهُ فهم از حد - خطِ کناره نما است .
که در بررسی های بعدی او ملاحظه می کند که مدتها بَعدِ افلاطون ، رواقیون ، ادراک او را به پرسش و نقد می گیرند ، رواقیونی که در لبهُ جهان یونانی قرار دارند ....آنها می گویند که به افلاطون و ایده هایش نیازی ندارند .
رواقیون پرسش می کنند ، - خط کناره نمای چیزها اصلا چیست ؟ و پاسخ می دهند نیستی ست ، همان نقطه ایی که این چیزها از هستن دست می کشند ، مثل خط کناره نمای مربع ابداً نقطه ایی نیست که مربع پایان می پذیرد .
دلوز : همان ایده است که فرم معقول همان فرمِ در رابطه با لامسه ای معنوی یا شکل در رابطه با خط کناره نمایش است ( در دید افلاطونی ) .
اما بنظر رواقیون طبیعت هرگز با قالب ریزی پیش نمی رود .
که زندگی با قالب ریزی پیش نمی رود .که در این صورت هرگز هر آن چه داخل آن روی می دهد ، بی اهمیت خواهد بود .
و بنظر انها تردستی افلاطون در این بود که از همین مساله ، ایدهُ ناب را منتزع کند .آنها ( رواقیون ) بنا به گفتهُ دلوز در فرایند ساختن تصویر کاملا متفاوتی از حد برای خود هستند .
آنها مسائل مربوط به انرژی حیاتی را مطرح می کنند . کنش کجا متوقف می شود ؟ اگر در خط کناره نما باشد هیچ جذابیتی ندارد .که پرسش و فهمی تصنعی خواهد بود .دلوز :
مثال محبوب آنها چنین بود : کنش یک دانه تا کجا پیش می رود ؟
دانهُ آفتابگردانی که در دیوار گیر افتاده قادر نیست از آن بیرون بزند ...آیا این پرسش بدین معنا ست که سطحش تا کجا پیش می رود ؟
نه سطح جایی است که دانه پایان می پذیرد . آنها در نظریه ی خود خواهند گفت که دانه دقیقا چه چیزی نیست ، یعنی کجا دانه دیگر نیست ( نظریه افلاطون ) اما دربارهُ اینکه چیزها چه هستند ، هیچ نمی گویند .
دلوز : رواقیون پیروزمندانه فریاد می زنند :
چیزها همان بدن هستند . بدن ها و نه ایده ها . یعنی چیزها همان کنش ها هستند .حد یک چیز همان حد کنشِ آن چیز است و نه خط کناره نمای ان .
و دلوز مثال می زند همچون زمانی که در درون جنگلی وقتی که می ترسید گم شوید به خط کناره و خارجی ان می رسید و خوشحال می شوید که جنگل تمام شد در واقع به حد کنش جنگل می رسد که دیگر از این به بعد ، کنشی ندارد و هستی اش تا همان معنا خود را گسترش می دهد ، اما نه اینکه خط کناره نمایش را .
جایی که جنگلی با آن قدرت اکنون به حدِ قدرت خویش می رسد .
حدی پویا که در تقابل با حدِ خطِ کناره نماست .
بنا به تفسیر دلوز که این نسبت را در مفهوم " بدن " اسپینوزا نیز می فهمد چیز ، حد دیگری به جز حد قدرت یا کنش خویش ندارد .
و نتیجه می گیرد : چیز قدرت است و نه فرم .جنگل نه با یک فرم ، بلکه با قدرت تعریف می شود ..
تنها پرسشی که از جنگل باید بپرسیم این است : قدرتت چیست ؟
و این یعنی ، تا کجا خواهی رفت ؟
علی - زاهدی
@gggggutt
https://t.me/marzockacademy
- چیزها همان بدن هستند - ( کجا یک کنش متوقف می شود ؟ )
دُلوز این نسبت های کمتر طرح شدهُ دنیای در عین حال عمیق و جدی انسانها را به چالش می کشد ، و یکی از کارهای فلسفه همین است ، کندوکاو جهان های پر رمز و راز و انکارشده و منکوب .
مساله در آن است که حد کنش ها کجاست ؟
آیا همچون افلاطون به - نفس ناب - متوسل می شویم که آخر بگوییم این نفس ناب است که ایدهُ ناب را درک می کند ؟
و بدینسان به این نتیجه می رسیم که " هیچ چیز جسمانی یی در کار نیست ؟
اما دلوز می پرسد : اما آیا این نفس ناب که ایده را درک می کند ، با چشم این کار را می کند یا ، در عوض ، با حس لامسه ؟ در این صورت ، لامسه و نیز چشم باید کاملا معنوی باشند .این چشم یک چشم سوم است .
نکتهُ تامل برانگیز دلوز در آن است که بگوید - نفس ناب همان قدر چشم است که حس لامسه است و در نسبت با ایده ها قرار دارد .....
این نخستین شیوهُ فهم از حد - خطِ کناره نما است .
که در بررسی های بعدی او ملاحظه می کند که مدتها بَعدِ افلاطون ، رواقیون ، ادراک او را به پرسش و نقد می گیرند ، رواقیونی که در لبهُ جهان یونانی قرار دارند ....آنها می گویند که به افلاطون و ایده هایش نیازی ندارند .
رواقیون پرسش می کنند ، - خط کناره نمای چیزها اصلا چیست ؟ و پاسخ می دهند نیستی ست ، همان نقطه ایی که این چیزها از هستن دست می کشند ، مثل خط کناره نمای مربع ابداً نقطه ایی نیست که مربع پایان می پذیرد .
دلوز : همان ایده است که فرم معقول همان فرمِ در رابطه با لامسه ای معنوی یا شکل در رابطه با خط کناره نمایش است ( در دید افلاطونی ) .
اما بنظر رواقیون طبیعت هرگز با قالب ریزی پیش نمی رود .
که زندگی با قالب ریزی پیش نمی رود .که در این صورت هرگز هر آن چه داخل آن روی می دهد ، بی اهمیت خواهد بود .
و بنظر انها تردستی افلاطون در این بود که از همین مساله ، ایدهُ ناب را منتزع کند .آنها ( رواقیون ) بنا به گفتهُ دلوز در فرایند ساختن تصویر کاملا متفاوتی از حد برای خود هستند .
آنها مسائل مربوط به انرژی حیاتی را مطرح می کنند . کنش کجا متوقف می شود ؟ اگر در خط کناره نما باشد هیچ جذابیتی ندارد .که پرسش و فهمی تصنعی خواهد بود .دلوز :
مثال محبوب آنها چنین بود : کنش یک دانه تا کجا پیش می رود ؟
دانهُ آفتابگردانی که در دیوار گیر افتاده قادر نیست از آن بیرون بزند ...آیا این پرسش بدین معنا ست که سطحش تا کجا پیش می رود ؟
نه سطح جایی است که دانه پایان می پذیرد . آنها در نظریه ی خود خواهند گفت که دانه دقیقا چه چیزی نیست ، یعنی کجا دانه دیگر نیست ( نظریه افلاطون ) اما دربارهُ اینکه چیزها چه هستند ، هیچ نمی گویند .
دلوز : رواقیون پیروزمندانه فریاد می زنند :
چیزها همان بدن هستند . بدن ها و نه ایده ها . یعنی چیزها همان کنش ها هستند .حد یک چیز همان حد کنشِ آن چیز است و نه خط کناره نمای ان .
و دلوز مثال می زند همچون زمانی که در درون جنگلی وقتی که می ترسید گم شوید به خط کناره و خارجی ان می رسید و خوشحال می شوید که جنگل تمام شد در واقع به حد کنش جنگل می رسد که دیگر از این به بعد ، کنشی ندارد و هستی اش تا همان معنا خود را گسترش می دهد ، اما نه اینکه خط کناره نمایش را .
جایی که جنگلی با آن قدرت اکنون به حدِ قدرت خویش می رسد .
حدی پویا که در تقابل با حدِ خطِ کناره نماست .
بنا به تفسیر دلوز که این نسبت را در مفهوم " بدن " اسپینوزا نیز می فهمد چیز ، حد دیگری به جز حد قدرت یا کنش خویش ندارد .
و نتیجه می گیرد : چیز قدرت است و نه فرم .جنگل نه با یک فرم ، بلکه با قدرت تعریف می شود ..
تنها پرسشی که از جنگل باید بپرسیم این است : قدرتت چیست ؟
و این یعنی ، تا کجا خواهی رفت ؟
علی - زاهدی
@gggggutt
https://t.me/marzockacademy
18.05.202520:52
چگونه کمال محقق می شود ؟
اسپینوزا در نامه ۱۹ به بلینبرگ - ۱۶۴۴ :
کمال و ذاتِ چیز به یکدیگر تعلق [ و با یکدیگر ارتباط ] دارند .
ما می دانیم که هر چیزی که هست ، هنگامی که درخود و قطع نظر از هر چیز دیگری لحاظ شود ، صاحب قسمی کمال است که در هر حال با ذات آن چیز هم گستره است ، زیرا ذات همان کمال است .
با توجه یا اینکه اسپینوزا صراحتا می گوید ذات همان میل است ، پس می شود گفت برای او " کمال " آن مفهوم آشنای اذهان عمومی و مکاتبی در این نسبت ندارد ،چه ماقبل مدرن چه در مدرنیته .
بدین ترتیب بنظر اسپینوزا کمال رخدادی متعالی و بی نقص در دوردست ها تلقی نمی شود که به تبع آن بایست به متافیزیک آرمان و تخیل متوسل شد برای آشکارگی این ایدهُ جذاب و راههای منتهی به آن ، که همواره از سوژه یا جماعت انسانی فاصله اش را حفظ می کند و گویی هر چه پیش می رویم ، کمال بیشتر در افق های مه آلود محو می شود و به امری غایتمندانه فرو می کاهد .
کمال پیشامدی دور از ما نیست ، همین که بتوانیم علت خویشتنِ خود باشیم و میل مان ، آزادی طبیعت مان را با کوشش و کنش فعال برای پایداریِ هستی خود به کار بگیریم و نفی و سلطهُ گفتمانِ مسلط را برای نفوذ و بدست گرفتنِ اراده و وجودمان را ، با عقلانیت خنثی کنیم ، کمال را یافته ایم .
از مفهوم کمال اگر عظمتی بسازیم در حد آرزوهای خیالین ، به همان اندازه با آن
غریب و بیگانه می مانیم ، بنظر اسپینوزا کمال ایده ایی عملی و خواستی است که در حدِ توانِ ما امری نهفته است ، چون در ذات ما ریشه دارد نه در آسمان ها و
دنیاهای دیگر ، آن گونه که افلاطون بدان می اندیشید .
اما ضرورت های منفی و ضد آزادی میل ، دیگری های بزرگ ، فعلیتِ تاکنونی تاریخ ما را با قدرت خویش بر ساخته اند ( قدرت بر ساخته در کتاب اخلاق اسپینوزا ، همواره بازدارنده و ایستا و نابودگر است ) و طبیعت درونی ما ، آزادی اش را ، میل واقعی خویش را ، فراموش کرده، واگذار کرده و در اندوهناکی فرو رفته است .
بنظر اسپینوزا با فعال نمودن قدرت برسازنده ، ( بر عکس قدرت بر ساخته )
توان خواستن ، شادی و میل رها شده ( کمال ) ، همواره امکان بروز دارد .
علی - زاهدی
@gggggutt
https://t.me/marzockacademy
اسپینوزا در نامه ۱۹ به بلینبرگ - ۱۶۴۴ :
کمال و ذاتِ چیز به یکدیگر تعلق [ و با یکدیگر ارتباط ] دارند .
ما می دانیم که هر چیزی که هست ، هنگامی که درخود و قطع نظر از هر چیز دیگری لحاظ شود ، صاحب قسمی کمال است که در هر حال با ذات آن چیز هم گستره است ، زیرا ذات همان کمال است .
با توجه یا اینکه اسپینوزا صراحتا می گوید ذات همان میل است ، پس می شود گفت برای او " کمال " آن مفهوم آشنای اذهان عمومی و مکاتبی در این نسبت ندارد ،چه ماقبل مدرن چه در مدرنیته .
بدین ترتیب بنظر اسپینوزا کمال رخدادی متعالی و بی نقص در دوردست ها تلقی نمی شود که به تبع آن بایست به متافیزیک آرمان و تخیل متوسل شد برای آشکارگی این ایدهُ جذاب و راههای منتهی به آن ، که همواره از سوژه یا جماعت انسانی فاصله اش را حفظ می کند و گویی هر چه پیش می رویم ، کمال بیشتر در افق های مه آلود محو می شود و به امری غایتمندانه فرو می کاهد .
کمال پیشامدی دور از ما نیست ، همین که بتوانیم علت خویشتنِ خود باشیم و میل مان ، آزادی طبیعت مان را با کوشش و کنش فعال برای پایداریِ هستی خود به کار بگیریم و نفی و سلطهُ گفتمانِ مسلط را برای نفوذ و بدست گرفتنِ اراده و وجودمان را ، با عقلانیت خنثی کنیم ، کمال را یافته ایم .
از مفهوم کمال اگر عظمتی بسازیم در حد آرزوهای خیالین ، به همان اندازه با آن
غریب و بیگانه می مانیم ، بنظر اسپینوزا کمال ایده ایی عملی و خواستی است که در حدِ توانِ ما امری نهفته است ، چون در ذات ما ریشه دارد نه در آسمان ها و
دنیاهای دیگر ، آن گونه که افلاطون بدان می اندیشید .
اما ضرورت های منفی و ضد آزادی میل ، دیگری های بزرگ ، فعلیتِ تاکنونی تاریخ ما را با قدرت خویش بر ساخته اند ( قدرت بر ساخته در کتاب اخلاق اسپینوزا ، همواره بازدارنده و ایستا و نابودگر است ) و طبیعت درونی ما ، آزادی اش را ، میل واقعی خویش را ، فراموش کرده، واگذار کرده و در اندوهناکی فرو رفته است .
بنظر اسپینوزا با فعال نمودن قدرت برسازنده ، ( بر عکس قدرت بر ساخته )
توان خواستن ، شادی و میل رها شده ( کمال ) ، همواره امکان بروز دارد .
علی - زاهدی
@gggggutt
https://t.me/marzockacademy
08.05.202510:14
در باب فاحشگی و انسانیتِ نادیدهگرفتهشده:
نقدی بر دوگانگی فرشته-فاحشه
در بستر جامعه و روانشناسی
پیشگفتار
در ژرفای تاریکِ خیابانهای بینام، صدایی برمیخیزد که نه از زبانِ خاکستر، که از اعماقِ تاریخِ انسانیِ فروخورده سخن میگوید. این صدا، روایتِ زنی است که نه در قاموسِ اخلاقِ سترونِ جامعه، که در حفرههای شکستهی تمدن، زیست میکند. او خود را نه فاحشه، که «نانخواه» میخواند؛ موجودیتی که تنِ خویش را نه برای هوس، که برای بقا در کفِ بازاری خونین مینهد.
فاحشه نه یک «دیگریِ» منفور، که آیینهای است در برابر چهرهی تمدنی که انسانیت را به حراج گذاشته است.
فاحشگی به مثابه امضای فقر
فاحشه، در نگاهِ نخست، زنی است که تنِ خویش را در ازای پول میفروشد. اما آیا این تعریف، تمامیِ حقیقت است؟
فاحشه خود را فرزندِ «شبهایی که بوی گرسنگی میدهد» میخواند. او تجارتِ رهایی میکند، نه تجارتِ تن. اینجاست که فاحشگی، از دایرهی اخلاقِ فردی فراتر رفته و به مسئلهای ساختاری بدل میشود: «امضای فقر در پیشانیِ قرن بیشرم». در جامعهای که یک درصدِ جمعیت، نیمی از ثروت را بلعیدهاند، فاحشه نمادِ مقاومتی است که برای زندهماندن، پوستِ شب را میدراند.
دوگانگیِ فرشته-فاحشه
و روانکاویِ فرویدی
زیگموند فروید در سال ۱۹۱۲، از «عقدهی مادونا-فاحشه» (Madonna-whore complex) سخن گفت: مردانی که زن را یا در قاموسِ فرشتهای نجیب میبینند یا فاحشهای شهوتپرست. این دوگانگی، ریشه در ترسِ ناخودآگاه از مادر دارد. مردِ گرفتارِ این عقده، عشق و شهوت را در دو قطبِ متضاد جای میدهد؛ همسرش را تقدیس میکند، اما نیازِ جنسیاش را از فاحشه میستاند. اینجا، فاحشه نه یک انسان، که ابژهای است برای اِعمالِ سلطه. فروید هشدار میدهد: چنین مردانی هرگز رابطهای سالم با زنان نخواهند داشت، چرا که انسانیتِ زن را انکار کردهاند.
فاحشگیِ پنهانِ مردان و نقدِ جامعهی مردسالار
جامعهای که زنِ تنفروش را محکوم میکند، همان است که مردِ خریدارِ تن را قهرمان میپندارد.
«اگر زنی که تنش را برای نان میفروشد فاحشه است، پس مردی که آن تن را میخرد، چه نام دارد؟»
اینجاست که فاحشگی، از مرزهای جنسیت فراتر میرود:
هرکس که انسانی را به ابزارِ سود یا لذت بدل کند، فاحشهای است در پوششِ فرهیختگی. مردی که با وعدههای دروغین، عواطفِ زنی را میدزدد یا دولتی که کرامتِ شهروندانش را در معرضِ فروش میگذارد، همگی در این تعریف جای میگیرند.
زن به مثابه انسان؛
فراتر از دوگانگی
زن، در تاریخِ فلسفه و ادبیات، همواره میانِ دو قطبِ فرشته و فاحشه در نوسان بوده است. اما آیا این تقسیمبندی، واقعیتی ذاتی است یا برساختهی ذهنِ مردسالار؟
«تو در شکمِ زنی پرورده شدی، در آغوشِ زنی گریستی، در دلِ زنی عاشق شدی... زن اصالت است، نه هدفی برای اسارت». انسانیتِ زن، در گروِ رهایی از این دوگانگی است:
او نه فرشتهای است برای تقدیس، نه فاحشهای برای تحقیر، که انسانی است با حقِ انتخاب، عقل، و اراده.
فاحشه به مثابه نمادِ مقاومت
فاحشه، در نهایت، نمادی است از تناقضهای تمدنِ بشری.
او هم قربانیِ ساختارهای ظالمانه است و هم مظهرِ مقاومتی خاموش.
هنگامی که نگاهِ جامعه را از دوشِ او برداریم، درمییابیم که فاحشه، آیینهای است که چهرهی واقعیِ تمدن را نشان میدهد:
تمدنی که عدالت را ارزان فروخته، فقر را تقدیرِ محتوم دانسته، و انسانیت را در قفسی از دوگانگیها زندانی کرده است. «همان مردانی که در آغوشِ فاحشه جان میدهند، در خانه حلقهی نجابت به همسران میآویزند. کدام فاحشه خطرناکتر است؟
آن که برای سیر کردن فرزندش تن میفروشد، یا آن که عدالت را در پای سلطه ذبح میکند؟»
کتاب خیانت
حسن ناصری
#رستانامه #زن_به_مثابه_انسان #نقد_جامعه_مردسالار #فلسفه_فاحشگی #دوگانگی_فرشته_فاحشه
https://t.me/marzockacademy
نقدی بر دوگانگی فرشته-فاحشه
در بستر جامعه و روانشناسی
پیشگفتار
در ژرفای تاریکِ خیابانهای بینام، صدایی برمیخیزد که نه از زبانِ خاکستر، که از اعماقِ تاریخِ انسانیِ فروخورده سخن میگوید. این صدا، روایتِ زنی است که نه در قاموسِ اخلاقِ سترونِ جامعه، که در حفرههای شکستهی تمدن، زیست میکند. او خود را نه فاحشه، که «نانخواه» میخواند؛ موجودیتی که تنِ خویش را نه برای هوس، که برای بقا در کفِ بازاری خونین مینهد.
فاحشه نه یک «دیگریِ» منفور، که آیینهای است در برابر چهرهی تمدنی که انسانیت را به حراج گذاشته است.
فاحشگی به مثابه امضای فقر
فاحشه، در نگاهِ نخست، زنی است که تنِ خویش را در ازای پول میفروشد. اما آیا این تعریف، تمامیِ حقیقت است؟
فاحشه خود را فرزندِ «شبهایی که بوی گرسنگی میدهد» میخواند. او تجارتِ رهایی میکند، نه تجارتِ تن. اینجاست که فاحشگی، از دایرهی اخلاقِ فردی فراتر رفته و به مسئلهای ساختاری بدل میشود: «امضای فقر در پیشانیِ قرن بیشرم». در جامعهای که یک درصدِ جمعیت، نیمی از ثروت را بلعیدهاند، فاحشه نمادِ مقاومتی است که برای زندهماندن، پوستِ شب را میدراند.
دوگانگیِ فرشته-فاحشه
و روانکاویِ فرویدی
زیگموند فروید در سال ۱۹۱۲، از «عقدهی مادونا-فاحشه» (Madonna-whore complex) سخن گفت: مردانی که زن را یا در قاموسِ فرشتهای نجیب میبینند یا فاحشهای شهوتپرست. این دوگانگی، ریشه در ترسِ ناخودآگاه از مادر دارد. مردِ گرفتارِ این عقده، عشق و شهوت را در دو قطبِ متضاد جای میدهد؛ همسرش را تقدیس میکند، اما نیازِ جنسیاش را از فاحشه میستاند. اینجا، فاحشه نه یک انسان، که ابژهای است برای اِعمالِ سلطه. فروید هشدار میدهد: چنین مردانی هرگز رابطهای سالم با زنان نخواهند داشت، چرا که انسانیتِ زن را انکار کردهاند.
فاحشگیِ پنهانِ مردان و نقدِ جامعهی مردسالار
جامعهای که زنِ تنفروش را محکوم میکند، همان است که مردِ خریدارِ تن را قهرمان میپندارد.
«اگر زنی که تنش را برای نان میفروشد فاحشه است، پس مردی که آن تن را میخرد، چه نام دارد؟»
اینجاست که فاحشگی، از مرزهای جنسیت فراتر میرود:
هرکس که انسانی را به ابزارِ سود یا لذت بدل کند، فاحشهای است در پوششِ فرهیختگی. مردی که با وعدههای دروغین، عواطفِ زنی را میدزدد یا دولتی که کرامتِ شهروندانش را در معرضِ فروش میگذارد، همگی در این تعریف جای میگیرند.
زن به مثابه انسان؛
فراتر از دوگانگی
زن، در تاریخِ فلسفه و ادبیات، همواره میانِ دو قطبِ فرشته و فاحشه در نوسان بوده است. اما آیا این تقسیمبندی، واقعیتی ذاتی است یا برساختهی ذهنِ مردسالار؟
«تو در شکمِ زنی پرورده شدی، در آغوشِ زنی گریستی، در دلِ زنی عاشق شدی... زن اصالت است، نه هدفی برای اسارت». انسانیتِ زن، در گروِ رهایی از این دوگانگی است:
او نه فرشتهای است برای تقدیس، نه فاحشهای برای تحقیر، که انسانی است با حقِ انتخاب، عقل، و اراده.
فاحشه به مثابه نمادِ مقاومت
فاحشه، در نهایت، نمادی است از تناقضهای تمدنِ بشری.
او هم قربانیِ ساختارهای ظالمانه است و هم مظهرِ مقاومتی خاموش.
هنگامی که نگاهِ جامعه را از دوشِ او برداریم، درمییابیم که فاحشه، آیینهای است که چهرهی واقعیِ تمدن را نشان میدهد:
تمدنی که عدالت را ارزان فروخته، فقر را تقدیرِ محتوم دانسته، و انسانیت را در قفسی از دوگانگیها زندانی کرده است. «همان مردانی که در آغوشِ فاحشه جان میدهند، در خانه حلقهی نجابت به همسران میآویزند. کدام فاحشه خطرناکتر است؟
آن که برای سیر کردن فرزندش تن میفروشد، یا آن که عدالت را در پای سلطه ذبح میکند؟»
کتاب خیانت
حسن ناصری
#رستانامه #زن_به_مثابه_انسان #نقد_جامعه_مردسالار #فلسفه_فاحشگی #دوگانگی_فرشته_فاحشه
https://t.me/marzockacademy
18.05.202520:50
پرسش از جناب زاهدی در گروه اکادمی فلسفه مارزوک
https://t.me/marzockacademy
میل دیکته شده از بیرون آزادی فردی را حذف می کند ؟
https://t.me/marzockacademy
میل دیکته شده از بیرون آزادی فردی را حذف می کند ؟
18.05.202520:50
پرسش از جناب زاهدی در گروه اکادمی فلسف مارزوک
https://t.me/marzockacademy
چگونه میتوان تشخیص داد رفتار وعملی که از فرد می بینیم همان توان کامل اوست ؟
https://t.me/marzockacademy
چگونه میتوان تشخیص داد رفتار وعملی که از فرد می بینیم همان توان کامل اوست ؟
登录以解锁更多功能。