Реальна Війна
Реальна Війна
NOTMEME Agent News
NOTMEME Agent News
І.ШО? | Новини
І.ШО? | Новини
Реальна Війна
Реальна Війна
NOTMEME Agent News
NOTMEME Agent News
І.ШО? | Новини
І.ШО? | Новини
ᅠᅠحࢪمانـ avatar

ᅠᅠحࢪمانـ

TGlist 评分
0
0
类型公开
验证
未验证
可信度
不可靠
位置
语言其他
频道创建日期Mar 26, 2025
添加到 TGlist 的日期
Mar 27, 2025

Telegram频道 ᅠᅠحࢪمانـ 统计数据

订阅者

169

24 小时00%一周
43
33.7%一个月
52
44.4%

引用指数

0

提及0频道上的转发0频道上的提及0

每帖平均覆盖率

38

12 小时27
6.4%
24 小时38
9%
48 小时42
57.6%

参与率 (ER)

2.38%

转发0评论0反应25

覆盖率参与率 (ERR)

24.85%

24 小时0%一周0%一个月
9.73%

每则广告帖子的平均覆盖率

40

1 小时00%1 – 4 小时00%4 - 24 小时00%
将我们的机器人连接到频道以了解该频道的受众性别。
过去 24 小时内的帖子数
0
动态
13

"ᅠᅠحࢪمانـ" 群组最新帖子

خوشگله چنل
بپرید توش
If day you think I haven't missed you, you should repent ; cause this suspicion is sins.
https://t.me/justterapy/24
چانی🌟
خیلی قشنگه جدی
سناریو هایی که مین می‌نویسه>>>>>
🌟 " سـردمـہ غــریبـہ ڪار بـهتری ازت برنمــیاد؟ "

جی یکی از دست‌هاش رو از شکاف بین گودی کمرش و
دیوار رد کرد و آغوشش مهمون تن یخ زده پسر شد. |  ادامه ...

ماه بلورین من...

حالت چطور است؟ هنوز آن آینه‌ی خورشید، بر روی لب‌هایت پا برجاست، یا که همچون من، شبِ جنگل به چشم‌هایت افتاده است؟ تار موهایت به تیرگی بخت من است، یا که همچون من، به سپیدی امیدِ درون سینه‌ام باخته است؟
اکنون که این نامه را می‌نویسم، سپیده‌ی صبحگاهی در حال دمیدن است؛ اما خورشید امیدِ من، در حال غروب کردن است. خوب می‌دانم این واپسین روزهایی‌ست که نگاشتن نامه‌ها در توانم باشد و پس از آن، ورق‌های این دفتر، دیگر از دلتنگی پر نمی‌شوند.
هر روز که می‌گذرد، بیشتر پی می‌برم که تمام آن لحظه‌هایی که در کنار هم بودیم، تمام آن خنده‌ها، تمام آن بوسه‌ها، تمام آن حرف‌هایی که بینمان رد و بدل می‌شدند، همه، ریشه در عشقی راستین داشتند. عشقی که بین ما در جریان بود، پاک و عاری از هرگونه خطایی بود. اما من، چنان گره سرنوشتمان را باز کردم که گویی خدایان، هیچ‌گاه ما را در تقدیر یک‌دیگر ننوشته باشند و فقط، عابران گذرایی بر قلب‌های یک‌دیگر باشیم.
به یاد داری که گفته بودی عاشق‌تر از تو، فقط فرهاد می‌تواند باشد؟ آن روز به لطافت حرفت خندیدم. اما اکنون پی بردم که تو به اندازه‌ی فرهاد، عاشق بودی و شیرین، شایسته‌ی این عشقِ پاک نبود. شیرین، آن‌قدر مجنونِ خسرو بود که از یاد برده بود فرهادِ عاشقی نیز هست که به‌خاطر عشقش، حاضر است دل کوه را بکند.
تمام حرف‌هایت این روزها، مدام در ذهنم تکرار می‌شوند. جای خالی بوسه‌هایت روی لب‌ها و تن رنجورم، بیشتر از قبل حس می‌شوند. جای نوازش‌هایت بر روح خسته‌ام، بسیار خالی‌ست. فکر نمی‌کنم دیگر این خالی‌ها، پر بشوند و این، تقاص جدایی‌ست.
می‌دانم دیر شده است اما، می‌خواهم برگردی و بار دیگر گرمای آغوشت را به من بچشانی. می‌خواهم فرصت دیگری به قلب‌های شکستمان بدهی زیرا که این دوری، به من فهمانده است که عاشقت بوده‌ام. اما آیا ذره‌ای از آن عشق، همچنان در قلب تو باقی مانده یا که ترجیح دادی آن را برای معشوق دیگری صرف کنی؟
آخرین سطر را برایت می‌نویسم؛ من عاشقانه دوستت دارم و منتظر بازگشت تو در سپیده‌دمی از این روزها هستم. اگر امیدِ من زودتر غروب کند، در زندگی بعد یک‌دیگر را ملاقات خواهیم کرد.

نامــہ‌هــاے اࢪســال نشــده
‌ لــے فلیڪـس - ۱ آپࢪیـل ۲۰۲٤

记录

02.04.202523:59
169订阅者
26.03.202523:59
0引用指数
26.03.202522:47
490每帖平均覆盖率
27.03.202523:59
177广告帖子的平均覆盖率
31.03.202523:59
88.00%ER
26.03.202522:47
418.80%ERR
订阅者
引用指数
每篇帖子的浏览量
每个广告帖子的浏览量
ER
ERR
27 MAR '2529 MAR '2531 MAR '2502 APR '2504 APR '2506 APR '25

ᅠᅠحࢪمانـ 热门帖子

30.03.202520:52
26.03.202522:10
در مراسم خاڪسپارے احساساتم بہ آنچہ ڪہ از تو مانده مےنگرم...
لبخندے بر لب هایم مےنگارم و براے چندمین بار تیغ نهفتہ در گلویم را بہ پایین مےفرستم.
براے آخرین بار شڪوفہ عشق را قبل مرگش نوازش مےڪنم، درون خیالاتم مےبوسم و زیباییش را تحسین مےڪنم.
ڪتاب شروع نشده اے را باز مےڪنم و رویاهایی ڪہ در آن ها مایے وجود داشت را به تصویر مےڪشم.
با حسرتے ڪہ بند بند وجودم را مےسوزاند ڪتاب نانوشتہ "ما" را مےبندم و همراه احساساتم به خاڪ مےسپارم.
زخم گلویم سر باز مےڪند و از چشمانم مےچڪد.
هنگامے ڪہ خیسے چشمانم بوسہ بر خاڪت مےزند...
آیا ممکن است رزها شڪوفہ زنند؟
02.04.202510:21
با توجه به وضع نامناسب چنل، لطفا این پیام رو فور کنید ببینم چند نفر اینجارو چک می‌کنن.

- ⭐ پاکسازی در نظر بگیرید.
- ⭐ دوستان جدیدی که علاقه دارن من به جمعشون اضافه شم لطفا چنلتون محتوا داشته باشه و روح نباشید.
- 24 hours
26.03.202522:10
01.04.202510:21
دیلیت اکانت کردم، بی زحمت این پیام رو فور کنید برگردم چنلاتون

لطفا چنل های فیوم فور کنید😭
29.03.202520:32
بیسـتُ نہـمین روز از مــاه مـاࢪچ

تعداد جلسات از دستشان در رفته بود. بار چندم بود که تراپیستش را ملاقات می‌کرد؟ نمی‌دانست.
روی صندلی رو به روی تراپیست عینکیش نشست و به تقویم روی میز خیره شد. سی‌و دومین روزی که پسرکش را ندیده.
باز هم مانند روزهای قبل، فقط به ساعت دیواری پشت سر تراپیستش زل زد و منتظر ماند تا وقتشان تمام شود. نمی‌خواست چیزی بگوید. اصلا چه باید می‌گفت؟
- آقای چوی، بهم گوش میدین؟ اگه با من درمیون نذارین که برای بومگیو چه اتفاقی افتاد به جرم آدم‌ربایی میندازنتون زندان!
یونجون اخمی کرد و جواب تراپیست را داد. "من پسرمو ندزدیم!"
- میدونم که شما ندزدیدینش اما باید بهم بگین اون روز چه اتفاقی افتاد.
یونجون بازهم عصبی بود، او پسرکش را ندزدیده بود. چه کسی می‌تواند پسر خودش را بدزدد؟
"روز بارونی بود، بومگیو بستنی دوست داشت و از دکه کنار خونه بستنی خرید. اما من از اینکه اون بستنی فروش دستای بومگیو رو لمس کرد عصبی بودم. وقتی به خونه رسیدیم از بومگیو پرسیدم که چرا گذاشته اون بستنی فروش دستاشو لمس کنه، اما اون ازش طرفداری کرد."
- بعدش چی شد؟ بومگیو فرار کرد؟
"نه، اون تا ابد باید برای من بمونه. وقتی قلبش توی جعبه‌ای زیر تختمه یعنی اون تا ابد برای منه‌.."
26.03.202522:08
ᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠᅠ
01.04.202521:37
اینجارو ۱۷۰ میکنید؟
29.03.202519:44
میدانستم ان فسون سرد برای این جسم به صبح نمیرسد. میدانستم جانِ صادق من با واپسين رمق هایش هم تا صبح ستاره دوام نمیاورد.
میدانستم اخرین نفس هایم، فرصت زمزمه غزل بعد را به من نمیدهد. میدانستم که دیدگان من، آن هنگام که اغوش به رسیدن پرندگان مهاجر گشوده بودم، زیر مرداب اشک هایش، تک تک پرندگان آزادی را زیر تیغ امواج خفت بار، دفن می‌کند و خود را به خون آزادی‌خواهانش آلوده میکند. میدانستم آخرین باریست که قلم مرا به تو، به تو که از نور برخاسته بودی و من در ستایش تاریکی از تو خدایی تیره خلق کرده بودم؛ وصل میکند. میدانستم وقتش است. میدانستم...
میدانستم وقت سرودن اخرین شعر است.
میدانستم در سرم، در این حجم غمناکِ پیوند خورده با اجبارِ قابل انطباق با منطق، این محدودهٔ واهی، این آورنده حزن برای جسم ناتوانم در ایستادن بر روی دو پایش مقابل اندوه، این ارمغان سپرده شده به این جسم از ابتدای پیدایش؛ روزی جان بیگناهم را خواهد گرفت.
حال به من بگویید، چگونه بر صحنه آن تئاتری بنگرم که تنها یک تماشاچی و یک هنرمند دارد. آنگاه که یگانه هنرمندش را جلوی دو چشمم از ایستادن محروم کردند، دو پایش را بریدند و با خونِ سرخش، دریایی ساختند تا بهر غرق نشدن، هنرمند کوچک من، پر پرواز گشاید و از ان مهلکه ای که ساخته بودند رخت خداحافظی بر تن کند. چگونه میتوانستم خود را در آن دریای سرخ رها سازم، هنگامه ای که میدانستم من، دیگر از مرگ به دست خودش دوری نمیکند. هنگامی که میدانستم تا اخرین نفس، خیره به من میماند و مطمئن میشود رسالتم را در تکه‌تکه کردن ایام برومندی‌مان در آن هنگام که یاد گرفته بود بایستد، خوب به فرجام رسانیدم.
همه چیز را رها کردم تا معبودم تو باشی، اما چرا حال تنها توصیفی از ابلیسِ زادهٔ تصوراتت، در صحفه آخر این کتاب‌ام؟
26.03.202522:12
خب سلام اینجا همون حرمانه که پرید متاسفانه
ممنون میشم کمکم کنید پیدا کنم اعضای سابق اینجارو
27.03.202516:24
@justmioka
27.03.202500:02
عزیزانم ری اکشن بدید
27.03.202516:24
Thank you ❤️
登录以解锁更多功能。