GAP TAB LEEKNOW
ˑ ּ 𖥔 ࣪ ִ
~★
«در دل شب، وقتی که سکوت همه جا را فرا گرفته، افکار مانند پروانههایی بیهدف در ذهنم پرواز میکنند. هر کدام از آنها داستانی دارند، داستانهایی از آرزوها و ناامیدیها. گاهی حس میکنم که زمان ایستاده و من در دایرهای تکراری در حال چرخش هستم، بیآنکه به جایی برسم.
زندگی، گاهی شبیه یک سفر است. سفری به دوردستها که مقصدش نامشخص است. در این سفر، با چالشهایی روبرو میشوم که گاه مرا به زمین میزنند. اما از هر زمینخوردن، یاد میگیرم که بلند شوم و دوباره ادامه دهم. گاهی هم احساس میکنم که وزنهای سنگین بر دوشم است؛ وزنهای از انتظارات و خواستهها که نمیتوانم آن را کنار بزنم.
اما در این میان، لحظاتی وجود دارد که نور امید در تاریکی میدرخشد. یک لبخند، یک کلمه محبتآمیز، یا حتی یک یادآوری از زیباییهای کوچک زندگی. این لحظات به من یادآوری میکند که زندگی همیشه در حال تغییر است و هر روز فرصتی تازه برای شروعی دوباره.
پس شاید ناتوانیها و چالشها بخشی از این سفر باشند؛ بخشی که به من قدرت میدهد تا قویتر شوم و به جستجوی زیباییهای پنهان زندگی ادامه دهم.»
این نامه را با قلبی پر از عشق و احترام برای شما مینویسم. وقتی به شما فکر میکنم، احساس میکنم که در کنار یک خانواده بزرگ و گرم هستم. هر یک از شما به زندگی من رنگ و بویی خاص بخشیدهاید و برای من فراتر از یک گروه هستید؛ شما دوستانی هستید که همیشه در کنار هم خواهیم بود.
شما با موسیقی و هنر خود، نه تنها دنیای ما را زیباتر کردهاید، بلکه به ما یاد دادهاید که چگونه عشق و دوستی را در زندگیمان گسترش دهیم. هر بار که آهنگهای شما را گوش میکنم یا کنسرتهایتان را نگاه میکنم، قلبم از شادی پر میشود. شما به من امید و انگیزه دادهاید و من هرگز نمیتوانم برای این همه خوشی و الهامبخشی قدردانی کنم.
در روزهای سخت، وقتی همه چیز تاریک به نظر میرسد، یادآوری شما و موسیقیتان به من قدرت میدهد تا ادامه دهم. شما نشان دادهاید که با هم میتوانیم بر هر چالشی غلبه کنیم و این دوستی و همبستگی برای من بسیار ارزشمند است.
میخواهم بدانید که هر یک از شما در قلب من جای دارید و همیشه از شما حمایت خواهم کرد. امیدوارم که بتوانیم لحظات بیشتری را با هم تجربه کنیم و خاطرات زیبایی بسازیم.
𝐼 𝑠ℎ𝑜𝑢𝑙𝑑𝑛'𝑡 ℎ𝑎𝑣𝑒 𝑓𝑎𝑙𝑙𝑒𝑛 𝑖𝑛 𝑙𝑜𝑣𝑒
من نباید عاشق میشدم
𝐿𝑜𝑜𝑘 𝑤ℎ𝑎𝑡 𝑖𝑡 𝑚𝑎𝑑𝑒 𝑚𝑒 𝑏𝑒𝑐𝑜𝑚𝑒
ببین چه چیزی باعث شد من بشوم
𝐼 𝑙𝑒𝑡 𝑦𝑜𝑢 𝑔𝑒𝑡 𝑡𝑜𝑜 𝑐𝑙𝑜𝑠𝑒
اجازه دادم خیلی نزدیک بشی
𝐽𝑢𝑠𝑡 𝑡𝑜 𝑤𝑎𝑘𝑒 𝑢𝑝 𝑎𝑙𝑜𝑛𝑒
فقط برای اینکه تنها بیدار شوم
"بعضیے وقتها تنها با یکـ چشـمنواز، تمـام عواطف تو را درکـ میکنم، بدون اینکـه حتے یک حرف زده باشے؛ این نـگاهها و این لحـظهها، براے همیشه در یـادم باقے مےمانـند."
٭
به چهرهاش نگاهی انداخت و لبخندش را در آینه مشاهده کرد. هر بار که لبخند میزد، انگار دنیای اطرافش روشنتر میشد.
لبخندش؟ بیشک آن یک جادو بود که میتوانست دلها را به هم پیوند دهد و غمها را فراموش کند.
او میخواست این لبخند را با همه تقسیم کند، میخواست نورش را در دل دیگران ببیند و شادی را در چهرههایشان احساس کند.
او میخواست هر لحظه و هر ثانیه، این احساس خوب را با عشق و شکرگزاری جشن بگیرد.
دستش را به سوی دوستانش دراز کرد، فقط یک کلمه کافی بود تا آن لبخندها را به وجود آورد که ناگهان صدای خندههایشان او را از افکارش بیرون آورد.
در دلش آرزویی باقی ماند که کاش میتوانست همیشه این لحظات شاد را حفظ کند و با لبخندهایش دنیای بهتری بسازد.