دوست دارم برایت توضیح بدهم که چقدر محتاج کلماتم. شاید این همان دلیلی باشد که باعث میشود زیاد حرف بزنم، زیاد بنویسم و زیاد بخوانم. خیلیوقتها ارتباطم با خودم محدود به کلمات است. از صبح که پا میشوم، چای میخورم و موهایمرا با هزار زحمت جمع میکنم، تا شب که دراز میکشم و موهایمرا به هزار زور و بدبختی باز میکنم و به ژنهایم فحشهای مؤدبانه میدهم، یادم میرود که وجود دارم. موقع درس خواندن، موقع راه رفتن، موقع دست کشیدن روی ابرویم، موقع شنیدن صدای مناجات مامان. یادم میرود. یادم میرود این من هستم. این بدن مال من است و یک شناسنامهای دارم که درونش اسم من نوشته شده. اینها فقط وقتی یادم میآیند که حرف میزنم، مینویسم و میخوانم و به هر طریقی، کلماترا ورز میدهم. آن موقعهاست که هویت معنا میدهد. یادم میآید وجود دارم. یعنی من هم انسانی هستم از مجموع هزاران هزار انسان روی کرهزمین که روزی نطفهای بوده و حالا، کاغذ را از کلمات آبستن میکند. اصلاً "من" برایم وقتی معنا پیدا میکند که داستانی برای روایت، حرفی برای زدن، صدایی برای گفتن داشته باشم.