«نیهیلیسم زمین سرد »
✍️: مریم موسازاده
داستایوفسکی بعد از کییرکگارد و قبل از نیچه به دنیا آمد. نیچه نوجوان بود که داستایوفسکی، رمان مینوشت. زمانی که نیهیلیسم خود را عرضه کرد، سرایت کلیسا در اروپا هنوز وجود داشت، اما فلسفهی آلمان و پوچیگرایی کییرکگارد، کار خودش را در پوساندن ریشههای ایدئولوژیک، تمام کرده بود. در روسیه اما، پنجههای اقتدار کلیسای ارتودوکس، هنوز در جان و تن جامعه میخلید. آنچه که از آموزههای کلیسا در قلم و انگارههای داستایوفسکی میتند، محصول روحی روسیست که در برزخ میان زمینهای غربی تجدد و خاک یخبندان ارتودوکس ایستاده است. نیستانگاریِ داستایوفسکی، رسیدن به سیبری تعلیق است. نیچه به پایان راه رسیده و با دریافت و باورهایش، هندسهی پوچباوری را برای دو قرن بعدی بشر نیز ترسیم کرده بود. داستایوفسکی ولی دردمندِ نگاهِ فلسفی سرمازدهی روسیه و زبان و انسانِ روس است.
این اندوه که روسیه به کجا باید و میتواند برود، در روانِ تمام آثار او زخم میزاید. همین قلم است که صورت پوچی ایندو را متفاوت میکِشد. همانقدر متفاوت که شمایل جغرافیایی و تاریخی غرب با روسیه.
نیهیلیسم نیچه، خشونت و تعارض دارد، اما به پای ستیزی که در پوچانگاری فکری داستایوفسکی است، نمیرسد. « راسکولنیکف»، عصر نیهیلیسم روسی انسانیست که خشونت، افسرگی، تنهایی و سکوت در او جمع شده است، تا راویِ تعلیق و پوسیدگی تفکری باشد که میانِ خویشتنِ معناپریش و جهان سرگردان بیرون، به تقطیع تکههای خود و دیگری در غروبِ جنایت نشسته است. ایوان در برادران کارامازوف و یورگین در داستان، زوایای تاریکوروشنِ هندسهی مکرر این پوچیاند که او را به روایتی عریان از انسان مقطع و معلق در زمین منجمد روسیه نشانده است.
اما پایانبندی این روایت، به دیدن چهرهی سیمرغی در آینهی حقیقت میرسد که تاروپودی از سی مرغِ گونهگون در ماهیت خویش بافته است. تولستوی در « مرگ ایوان ایلیچ» میپرسد:« اینهمه رنج برای چه بود؟» و ندا میآید که :« دلیلی وجود ندارد. برای هیچ». سیمرغ هربار از زیر خاکستر میل و ملال بر چکاد پوچی پرهای تازه باز میکند تا به قول عطار:« دل به کل از خویشتن برداشتیم/ نیست زان دست آنکه ما پنداشتیم.»
داستایوفسکی هم مشعل دوزخ را در دست انسان میدید، همینجا، روی زمین.
@socioligyofislamiccountries20