در دنیایی که هر روز صبح با امید و آرزو بیدار میشدم، تو همان شعلهی گرم و پر نور بودی. همان کسی که وجودش مثل یک نسخهی خاص از زندگیام به شمار میرفت. هر نگاهت، هر لبخندت، موسیقی بود که قلبم را به تپش در میآورد. اما اکنون، آن حس آن چنان در دوردستها گمشده که گویی هرگز وجود نداشتی.
حالا، در آغوش تاریکی نشستهام و سایههایم را جستجو میکنم. آنچه زمانی با عشق و شوق به تو وابسته بودم، اکنون به دلایلی نامعلوم محو شده است. از آن لحظات که قلبم را با یک نگاه ساده میشکستی، تنها خاطراتی تلخ باقی مانده است. شاید عشق گاهی میتواند مانند پروانهای به نظر بیاید که ناگهان از دست میرود.
اکنون حیرانم که چطور میتوانستم روزها بدون وجودت زنده بمانم. به یاد میآورم چگونه در خیابانها برای دیدن تو پا میزدم، و حالا به دنیای بی رنگ و بیصدا افتادهام. انگار که زندگی بدون تو خود به خود بیمعنی شده است؛ انگار که هر احساس قدیمی به آب سردی تبدیل شده که دیگر نمیتواند آتش را روشن کند.
بعضی روزها غرق در یاد تو میشوم و بعضی دیگر حس میکنم که دیوانهوار در پی راهی برای فراموش کردن هستم. همه چیز در ذهنم پیچیده و بیقانون شده است. آیا واقعا وقتش رسیده که قبول کنم حسم به تو، دیگر وجود نخواهد داشت؟ آیا این تسلیم است یا فرایند طبیعی فراموشی؟
هر چه باشد، من ماندهام با یک دل شکسته و روحی که دستانش را به سمت یاد تو دراز میکند. اما میدانم که باید رو به جلو حرکت کنم، حتی اگر در این مسیر همواره احساس خالی بودن کنم.