: پوستم دیگر تعلق خاطری به من نشان نمیدارد، چون پردهای از مه، در شعاعِ لرزانِ چراغی، بر انگشت هایم مور مور کنان فرو میپاشد، از لبهی پرتگاهِ سقوط به ژرفای وجودیتم، جدا شدهام، حریرِ لمس هایت بر برهنگیِ کالبدم ذره ذره تحلیل میرود.
صدایم، واژگان در گلوگاهِ برهوت، در دهانِ خشک و سردِ تو بلعیده، و سیراب میشوند، چنانکه انعکاسِ نفیرهایم هرگز مجالِ آزادی نچشند.
خاطراتِ خویش را نقوشی کم رنگ بر روی دیواری که نفس های تو بر آن وزیده، خط به خط، فرسوده، واژه به واژه، محو مییابم.
منی دگر نیست، در شکافِ زمان فرو میچکم، در انحنای دهلیزی بی انتها از هزارتویِ نامِ تو، حل میگردم.
همچون جوهرهی تیرهی زندگی در اقیانوسی بینام و نشان شده، میمیرم.
تو، مرا از درون خوردهای، که نه با به دندان کشیدن، که با حضورت؛ هضم کردهای، نه در جسمات، که در ادراکت؛ تصاحب نمودی، نه با دستانِ آغشته به سیاهیِ شهوتات، بلکه با نگاهی که هرگز اجازهی گریز نخواهد داد.
و تنها زمزمهای در این مکان باقی خواهد ماند، پژواکی دور، خفه، پاره پاره در میانِ اخگرهای سکوت، من؛ آنکه هستیِ خود را در اعماقِ سایهی تو، باخت.