سورگ از آبادیهای بسیار کهن پیرامون شهر بیرجند است. دیرینگی آن به روزگاران پیش از تاریخ میرسد.
در سورگ گویند که نام این آبادی به معنی سرزمین پرورش اسپهای شرقی است. سخنی که در محل بر سر زبانهاست و نشایدش نادیده گرفت. برخی آگاهان زباندان گویند سورگ دو پاره است: سور به معنای شادی و پساوند اسمی گ به معنای جا و مکان، و سورگ را جا یا دژ شادی دانند. دیگر زباندانان نوشتهاند که سورگ واژهای است بسیط از زبان سنسکریت، با تلفظ سوَرگَ svarga، به معنی بهشت. نام تُوُرگ، پهلوان تورانی در شاهنامه را هم از یک خانواده دانند با سورگ. شاید توان از اینجا پیوندی میان گفتار به این زبان، و پیروی مردم خطه خاوری ایران از آیین بودا را هم دریافت. دانیم که بوداییگری و باورهای بودایی در جان و دل اهالی این نیمه خاوری ایران تهنشین شده و تا هنوز هم مانده است، در رفتارها و در باورها. (سخن از این باره بماند به نوشتارهای دیگر).
سورگ را جای گبرها میگفتند و تا همین اواخر معروف بود که بگویند: «سورگیهای گبر». پیداست که خواندن مردمی به چنین نامی، از سرزنش و کنایه هم دور نیست! چنین هم بود، و سورگ از نامدارتر جاهای زرتشتینشین بیرجند بود، تا سده پیشین، تا پیش از آن که پاکسازی آیینی را از نو بگیرند!
سورگ دیوار به دیوار بهلگرد است. بهلگرد هم پهلگرد، پهلهگرد، به معنی دیار پهلوها یا پهلوانان است. و این دو با هم در همسایگی بهدان است. بهدان، که نامش بیدان یا بغدان بوده، به معنی جایگاه بغان، دیار شاهان یا خدایان. نامی همانند بغداد: خدا داد یا شاهداد، که امروز به میانرودان افتاده، به عراق.
بغان در رساله پهلوی «یادگار زریران» به پادشاه ایران گفته میشود: «شما بغان گر بپسندید ...». همانند بغدان یا بهدان در پیرامون همین بیرجند، آبادی بیدخت است، که بغدخت باشد: دخت خدا یا شاه؛ و کوهستان باغران، که بغران باشد: سرزمین و جای خدا یا شاه. (در باغران بلند و پرشکوه ما اندکی جُستهام و نوشتاری فرا آوردهام، که به زمانی دیگر انتشارش خواهم داد).
چنین تا این سه آبادی باستانی به روزگار ما رسیده که با هم سه پایگاه آبادی و آب و هوای بسیار خوش در خاور بیرجندند. میوهها و رُستنیها در این سه آبادی فراوان بود، و هست. نشود میوهای را پنداشت که در این سه آبادی نباشد. چنان بود که میگفتند در این سرزمین اگر بَجول (استخوان پای گوسپند) بر زمین افتد، گوسپندی خواهد رویید!
سرودهای هم بر سر زبانها بود. یک لنگه آن چنین: «چهار جا هست که دم میزند ز بهشت بهلگرد و سورگ و بهدان و چنشت». این سروده لنگه دومی هم دارد، که نمیآورم.
در سورگ تپهای هست که به آن «کمر چهار دِهسورگ» گویند. دورتادور تپه سفالهای شکسته اشکانی یافت شده. شاید شکستن و ریختن آوندها کار تازشگران برین سرزمین بوده. داستانی که در تاریخ خراسان ناگفته نیست. بسیار مکرر است. و بس دردناک.
بالای تپه آن اندازه نیست که شود که سرایی یا کاخی بر آن بنهاد. این است که گمان میرود بنای فراز تپه نشیم کسانی نبوده. جایی آیینی بوده. دانیم که در ایران باستان خانه خدا، خانه شاه، و دیگر جاهای آیینی را بر بلندی مینهادند. آیینهایی که گمان میرود بودایی بوده، یا آیینهای ایرانی کهنتر از زرتشتی. از اینجا باز به دیرینگی سورگ میرسیم! بسیار دیرینه است این بهشت ما!
در سده پیش چون فرمان از دولت رسید که هر کس نامی خانوادگی برگزیند بسیاری از باشندگان سورگ نامی برازندهتر ندیدند، و خود را سورگی خواندند. آن باور دیرین به برازندگی نام سورگ از حوالی دهه ۱۳۶۰ خورشیدی رفتهرفته از میان بشد. کسانی نام سورگی خود را برگرداندند. به پنداری سست که نام روستا برازنده مردم شهرنشین نباشد! اما هستند هنوز کسانی که این نام زیبا و پرمعنای کهن را نگه داشتهاند: سورگی: اهل سرزمین بهشت.
فردوسی را به یاد میآورم که فرمود: «خوشا باد نوشین ایران زمین». و چه درست فرمود! کنون باید گفت: «خوشا باد نوشین سورگ»!
روز ۲۹ فروردین سال ۱۳۵۲ از پلکان کاخ رحیمآباد بالا میرفت که یکباره بر زمین افتاد. تقلا کرد تا از جا برخیزد و پیشخدمت کاخ را صدا زد تا لیوانی آب برایش بیاورد. پیشخدمت بعدها گفته بود تا آب آوردم دیدم آقا تمام کردهاند.
۵۲ سال پیش و در آن روز از فروردین آن سال، پرونده زندگی یکی از مردان نامی معاصر بیرجند بسته شد. پیکرش را با تشریفات تشییع کردند و پس به پاس خدماتش به خاندان خزیمه، در آرامگاه حسامالدوله در محل معروف به "باغ مقبره" به خاک سپردند که قبر خود حسامالدوله هم در همان جاست. آنان که مراسم تشییع آقای قضایی را دیده بودند نقل میکنند که از تشییع جنازه حسامالدوله هم بزرگتر و مفصلتر بود.
علی اکبر قضایی متولد ۱۸ اردیبهشت ۱۲۸۱ خورشیدی در بیرجند بود. فرزند کبل آقاجان و نوه حاج حیدر، و پشت در پشت بیرجندی بود. در مدرسه شوکتیه درس خواند. زبان فرانسوی و عربی آموخت. از آشنایی با زبان فرانسه، با علم حقوق جدید آشنا شد و تسلطی بر امور حقوقی به دست آورد که در زندگی برایش بهرهها داشت.
با بیبی زهرا مهتدی دختر میرزا عبدالحسین فنودی درپیوسته بود. فنودی جامه آخوندها بر تن میکرد. مردی بود دانشمند، شعر میگفت و تاریخ قاینات را میدانست. کتابی هم در تاریخ قاینات نوشت که ناتمام ماند. بعدها دیگری آن را دست گرفت و به نام خودش تمام و منتشر کرد!
علی اکبر خان و زنش دو پسر داشتند: فریدون و جهانگیر؛ و یک دختر که نامش را توران گذاشتند. فریدون خان قضایی از نیکانی بود که با چند تن دیگر بنیاد دبستان ملی حجت را گذاشت. دبستانی که یکچند از کانونهای درخشان آموزش و پرورش بود.
آقای قضایی پس از وفات میرزا علی اکبر گنجی، معروف به خان ناظر، به پیشکاری حسامالدوله رسید. حسامالدوله در اردوی مقابل دستگاه شوکتالملک بود و سری با تحولاتی نداشت که از جنبش مشروطیت درگرفته بود و در پی آن تجددخواهی چون رضاشاه بر تخت پادشاهی نشست. از طرفداران دوام قاجاران بود و به تبع طرفداری از قجران، دل با روسها داشت. حسامالدوله سال ۱۳۳۰ درگذشت و پس از او پسر ارشدش امیر حسین خزیمه جای پدر را گرفت.
قضایی مردی بود مستقل. در دستگاه حسامالدوله هم استقلال رایش را فروننهاد. با دانش حقوقی خود بر جریان پارهای از کارهای مملکتی خردهها میگرفت که درست بود، و هر کجا که لازم بود در برابر برخی رویدادها میایستاد. در دهه ۱۳۴۰ که احزابی در کشور پا گرفت، او به "حزب ایران نوین" پیوست که هویدا دبیرکلش بود. به "حزب مردم"، حزب امیر اسدالله علم نپیوست. مسایل حقوقی را بهتر از هر وکیل درمییافت. هر کس که به سمت رییس دادگستری به بیرجند میآمد با قضایی دوست میشد.
افزون بر آدابدانی، آشنایی با زبان فرانسه از علل درخشیدنش بود. هر گاه که حسامالدوله یا امیر حسین خزیمه مهمان خارجی داشتند او به فرودگاه میرفت و با آداب دیپلماسی و تکلم به زبان فرانسه از آنان استقبال میکرد.
قضایی مردی منظم و منضبط بود. کارها را با دقت و نظمی مثالی به انجام میرساند. به همان جهت، کمتاب بود و زود برمیآشفت. شیک پوش بود و مبادی آداب. پرشکوه بود و هیبتی داشت. آن شیکپوشی و آراستگی او در فرزندان و خاندانش دوام یافته است. برای خودش کتابخانه بزرگی فراهم کرده بود که در آن کتابهای فارسی، فرانسه و انگلیسی زبان داشت.
قضایی در معادلات حکومتگری و اداری قاینات جایگاهی داشت رودرروی محمدرضاخان سپهری. از سپهری، وزن و ارج او پیشتر نوشتهام و در دژنپشت منتشر شده است.
پس از رخدادهای سال ۱۳۵۷ آرامگاه حسامالدوله مصادره شد. سنگ قبر آقای قضایی را صاف کردند. کتابخانهاش هم مصادره شد و دیگر کسی ندانست که آن همه کتاب را به کجا بردند و چه بر سر آن آوردند.
میرزا علی اکبر خان قضایی در شمار اشراف معاصر قاینات بود. آن اشراف و اشرافیتی که در تاریخ این مرز و بوم همواره کار مُلک و ملت را راست داشتهاند. آنان که تا بودند راه و رسم شکوه و بزرگی و ادب برجا بود.
در ایران کهن به وزیر دستور گفتند و شاید کهنتر دستوران این سرزمین هوشنگ بود که جایگاه دستور را به نزد نیای خود کیومرثپادشاه داشت. پس از او شهرسپ را شناسیم، دستورتهمورثپادشاه. پس کندرودستورضحاک تازی بود. نامدارتر دستوران کهن ایران جاماسپ حکیم وزیر گشتاسپ پادشاه است که از گذشته و آینده جهان آگاه بود. در روزگار کهن نام پیرانویسه را هم در جایگاه دستور افراسیاب تورانی داریم که به فرمایش اوستای پاک، بدخواه ایران بود. به روزگار تاریخی شاید بزرگمهر نامدارتر دستوران بود. تا زمانه ساسانیان به فرجام آید دستوران خردمند یار شاهنشهان بودند، و پشتیبان مملکت و اهل مملکت.
از انجام ساسانیان تا به انجام قاجاران از دستوران خردمندی که جهان را به آسایش بسپرند کمتر نشانی هست. دستگاه خلافت تازیان و سلطانهایی که به حکم ایشان سلطنت میکردند هر چند از ساسانیان الگو برمیداشت نتوانست راهی به سامان سیاسی ببرد و بر پای خویش استوار بایستد. وزیر را قربانی میکرد تا سلطان و دستگاه خلافت برجای بماند. چنین تا وزیرانی پرمایه از ابن فرات و جعفربرمکی تا خواجه نظام و تا وزیران آغامحمدشاه قاجار همگی راهی گور شدند تا داستان بیپایگی وزارت در این سرزمین پی ریخته شود و کس در پی آن برنیاید که در سرشت فرمانرانی بیگانه بر ایران بنگرد.
تا انجام ساسانیان که اندیشه سیاسی ایرانی این سرزمین را میرایانید دستور جایی بلند داشت و آسوده از جهان درمیگذشت. اندیشه و سازمان فرمانرانی ایرانی که رخت بربست وزیر دمی خوش نزیست. مگر در دوره ۵۳ ساله پس از قاجاران که فرمانروایی ایرانی از دریای اندیشه کهن مینوشید و وزیران نگران دسیسه دستگاه فرمانروایی نبودند. حتی آنکس که کوشید تا راه ترقی ایران را بربندد تا مگر قجران را از نو به قدرت برنشاند هم به محکمه برده شد و به رای قانون در باغ خودش محصور ماند تا از جهان درگذشت. دستگاه فرمانرانی وقت بر راه و آیین کهن ایرانی میرفت و با او کین نتوخت.
تا پسین ۱۸ فروردین ۱۳۵۸ که راه و آیین ایرانی گم شد و وزیری ایرانی را به رای گمبودهنامی بکشتند که در حکومت نوپای آن روز هم کسی او را به حساب نمیآورد. گفتی شتابی در کار است تا رد و نشان امیر عباس هویدا هر چه زودتر از بسیط خاک برچیده شود. پس از آن، قلمداران جهانوطن انیرانی افسار گسیختند و تا توانستند در نشریهها و کتابها بر او تاختند. شماری از آنان چون م. ب. نان و نام از او داشتند. سالهای سال گذشت تا آشکار شد که او مردی راست و پاک بوده و آنچه را اکنونیان بر زبان دارند، در راه و آیین و کردار میداشته است. نخستوزیری که نماد سادهزیستی بود، بی آن که اهل دنیاگریزی باشد و از سر ریا به دنیا دشنام دهد. استاد مدارا بود. هفتهنامه توفیق را یاد داریم که دستمایهای نداشت، بهتر از او که ریشخندش کند و کیفرنبیند. بوالفضل بیهقی گویی برای او هم نوشته بود: گر قرمطی و جهود یا کافر بود از تخت به دار برشدن منکر بود.
این وزیرکشی منکرتر و سختتاوانتر وزیرکشانها در نوشتاری بود که بهر سر ما برساختند. اندرزگویان گفته بودند آنگاه که بزرگان را بکشند راه بزرگی بربسته شود. ما شنیدیم و به گوش نسپردیم. آن سکوت یخبسته روزهای پسین فروردین ۱۳۵۸ و این امروز و دشواریهایش! جهانا شگفتا که کردار توست!
«از رنگ گل تا رنج خار»، کتابی است از آثار فکر و دانش استاد دکتر قدمعلی سرامی که نخستین بار سال ۱۳۶۸ چاپ و پخش شد. کتابی است از مرجعهای شناختن شاهنامه. ۳۶ ساله شده، اما نو است و کهنگی در آن راه ندارد.
از کتابهای زیاد که در باره شاهنامه نوشته شده و من دیده، و برخی را خواندهام، این کتاب برتر و مهتر کتابهاست. زمان خواندن این کتاب بارها درماندم که مگر یک تن تواند این همه بررسی و بازنگری در شاهنامه کند. این کار را شاید که گروهی یا موسسهای کرده باشد! از آن دست موسسهها که امروز کم نداریم و پول بس زیاد هم در دست دارند. دریغ که کاری شایا از این موسسهها سر بزند! دکتر سرامی چنین کاری را تنها به تن خویش کرده. و دانیم که او از زمان نوزادی یک چشم ندارد. مردی با یک چشم، چنین کاری راست آورده. شگفتا مردا که اوست.
این کتاب، پیکرشناسی داستانهای شاهنامه است در نزدیک ۱۱۰۰ برگ. شاید کمتر چیزی از این باره مانده باشد که در این کتاب سترگ نیامده.
برخی سرفصلهای کتاب را میآورم: هنرمندی در پرداخت درآمد داستانها، نامهها، سوگندها، کردارها، جنگها و دستههای آن، کشتارها و شکنجهها، نیرنگها و بندها، پیوندها و دلدادگیها، خوابها و رویاها، ستارهبینی، سفارتها، موجودات اهورایی و اهریمنی، پندارها، آداب و رسوم، پهلوانان و آداب پهلوانی، پادشاهان و دربارها و آداب آن، شهرها و روستاها، پیشهها، و ….
جز این همه جستارهای ارزنده، باز برخی جستارها هم دارد با مایه فلسفی. چونان زمان و مکان در شاهنامه، منطق داستانها، تناقض و تسلسل رویدادها، دگردیسیهای هویتی، سمبولیسم، و …. نویسنده دانشمند این کتاب در دل هر بررسی رایها و دریافتهای خودش را هم به میان گذاشته که راستی را، استوار است و آموزنده. ویژگی این پژوهش دکتر سرامی آنجایی است که در کارش به افکار و به متنهای بیگانه بازبرد نداده.
یادم میآید از دو پژوهش در زمانه خود ما که دکتر عباس میلانی در باره زندگی امیر عباس هویدا و محمدرضا شاه پهلوی کرد، و در اندرون کشور هم در دسترس است. خردهای بنیادین که بر روش دکتر میلانی دارم آن است که ایشان در اندرون فرهنگ یونانی میاندیشند و مینویسند. دکتر سرامی در اندرون فرهنگ ایرانی به سر برده و این فرهنگ را درست شناخته، و پس دست به پژوهش و نگارش زده است. این به گفته رایج، تومانی صد تومان برتر نشنید از کاری که با فکر بیگانه کرده شود. البته این سخنم بدان معنا نیاید که برای ایرانی بودن بایستی درهای فکر و فرهنگهای دیگر مردم دنیا را بر روی خویش بربندیم. به هیچ روی چنین چیزی را نه در سر دارم و نه آن را روا میشناسم. پیشینیان خردمند ما هم دمی از پیوند با جهان انیران نیاسودند و تمدن و اندیشه ایرانی از راه درپیوستن نیاکان ما با جهان انیرانی ببالیده و بگسترده است.
آشنایی خوب و درست با دیگر فکرها و فرهنگها شاید نخستین نیاز خودسالاری در فکر باشد. آقای سرامی در همین کتاب نشان داده که جهان اندیشه انیرانی را هم میشناسد. چون هر آنجا که نیاز شده سخنی، زبانزدی، یا نمونهای از فکرها و کتابهای دیگر سرزمینها آورده تا سخنش را در چشم و دل خواننده پایدارتر کند. نمونه آن خصوصا جاهایی است در بخشهای انجامین کتاب. آنجا که نمونه را، زال و رستم و بیژن و اسفندیار و بهرام گور را با هراکلیوس، و هفت خان رستم را با ۱۲ خان هراکلیوس برمیسنجد. نشانه آشنایی استوارش با فرهنگ یونانی. اما بنیاد کتاب بر جهان اندیشه ایرانی گذاشته شده، و بر همان بنیاد هم برآمده است.
چنین تا دکتر سرامی نشان میدهد با دیگر فرهنگها، و ویژه با فرهنگ و زبان تازی، هم خوب آشناست. دستور زبان فارسی و تازی، و نیز وزنهای شعری را میشناسد. بی چنین آشناییهایی نتوان چنان که شاید، به دل اقیانوسی چون شاهنامه زد و از آن دُر و گوهر به در آورد.
«از رنگ گل تا رنج خار» دایرهالمعارفی است از شاهنامه که هر دوستدار این بنیاد فرهنگ ایرانی بایدش بخواند. کتابی امروزین که حال و هوای تتبعات ارجمند قدیمه دارد.
این کتاب را زمانی در فهرست کتاب سال هم معرفی کردهاند. هم شخص دکتر سرامی و هم این کتاب بس برتر و بهتر و مهتر از آن است که یادآوری شود محفلی از فرمانبرداران ارباب قدرت، به چنین کتابی و چنین نویسندهای جایزهای دادهاند!
دکتر سرامی با این کتاب معنا و مفهوم شاهنامهشناسی را دیگرگون کرده. دیگر کلاسی و کسی از آنان که شاهنامهخوانان هستند نظرت را نمیگیرد.
در سنه ست و خمسمایه (۵۰۶ قمری) به شهر بلخ، در کوی برده فروشان، در سرای امیر بوسعد جره، خواجه امام عمر خیامی و خواجه امام مظفر اسفزاری نزول کرده بودند، و من بدان خدمت پیوسته بودم. در میان مجلس عشرت از حجهالحق عمر شنیدم که او گفت گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان میکند. مرا این سخن مستحیل نمود و دانستم که چُنویی گزاف نگوید. چون در سنه ثلثین (۵۳۰ قمری) به نشابور رسیدم چهار سال بود تا آن بزرگ، روی در نقاب خاک کشیده بود و عالم سفلی ازو یتیم مانده، و او را بر من حق استادی بود. آدینه به زیارت او رفتم و یکی را با خود ببردم که خاک او بمن نماید. مرا به گورستان حیره بیرون آورد، و بر دست چپ گشتم. در پایین دیوار باغی خاک او دیدم نهاده و درختان امرود و زردآلو سر از آن باغ بیرون کرده و چندان برگ شکوفه بر خاک او ریخته بود که خاک او در زیر گُل پنهان شده بود. مرا یاد آمد آن حکایت که به شهر بلخ ازو شنیده بودم. گریه بر من افتاد که در بسیط عالم و اقطار رَبع مسکون او را هیچ جای نظیری نمیدیدم.
- چهارمقاله. ص ۶۳. نظامی عروضی سمرقندی تصحیح علامه قزوینی. انتشارات اشراقی. از روی نسخه مطبعه بریل هلند.
«از رنگ گل تا رنج خار»، کتابی است از آثار فکر و دانش استاد دکتر قدمعلی سرامی که نخستین بار سال ۱۳۶۸ چاپ و پخش شد. کتابی است از مرجعهای شناختن شاهنامه. ۳۶ ساله شده، اما نو است و کهنگی در آن راه ندارد.
از کتابهای زیاد که در باره شاهنامه نوشته شده و من دیده، و برخی را خواندهام، این کتاب برتر و مهتر کتابهاست. زمان خواندن این کتاب بارها درماندم که مگر یک تن تواند این همه بررسی و بازنگری در شاهنامه کند. این کار را شاید که گروهی یا موسسهای کرده باشد! از آن دست موسسهها که امروز کم نداریم و پول بس زیاد هم در دست دارند. دریغ که کاری شایا از این موسسهها سر بزند! دکتر سرامی چنین کاری را تنها به تن خویش کرده. و دانیم که او از زمان نوزادی یک چشم ندارد. مردی با یک چشم، چنین کاری راست آورده. شگفتا مردا که اوست.
این کتاب، پیکرشناسی داستانهای شاهنامه است در نزدیک ۱۱۰۰ برگ. شاید کمتر چیزی از این باره مانده باشد که در این کتاب سترگ نیامده.
برخی سرفصلهای کتاب را میآورم: هنرمندی در پرداخت درآمد داستانها، نامهها، سوگندها، کردارها، جنگها و دستههای آن، کشتارها و شکنجهها، نیرنگها و بندها، پیوندها و دلدادگیها، خوابها و رویاها، ستارهبینی، سفارتها، موجودات اهورایی و اهریمنی، پندارها، آداب و رسوم، پهلوانان و آداب پهلوانی، پادشاهان و دربارها و آداب آن، شهرها و روستاها، پیشهها، و ….
جز این همه جستارهای ارزنده، باز برخی جستارها هم دارد با مایه فلسفی. چونان زمان و مکان در شاهنامه، منطق داستانها، تناقض و تسلسل رویدادها، دگردیسیهای هویتی، سمبولیسم، و …. نویسنده دانشمند این کتاب در دل هر بررسی رایها و دریافتهای خودش را هم به میان گذاشته که راستی را، استوار است و آموزنده. ویژگی این پژوهش دکتر سرامی آنجایی است که در کارش به افکار و به متنهای بیگانه بازبرد نداده.
یادم میآید از دو پژوهش در زمانه خود ما که دکتر عباس میلانی در باره زندگی امیر عباس هویدا و محمدرضا شاه پهلوی کرد، و در اندرون کشور هم در دسترس است. خردهای بنیادین که بر روش دکتر میلانی دارم آن است که ایشان در اندرون فرهنگ یونانی میاندیشند و مینویسند. دکتر سرامی در اندرون فرهنگ ایرانی به سر برده و این فرهنگ را درست شناخته، و پس دست به پژوهش و نگارش زده است. این به گفته رایج، تومانی صد تومان برتر نشنید از کاری که با فکر بیگانه کرده شود. البته این سخنم بدان معنا نیاید که برای ایرانی بودن بایستی درهای فکر و فرهنگهای دیگر مردم دنیا را بر روی خویش بربندیم. به هیچ روی چنین چیزی را نه در سر دارم و نه آن را روا میشناسم. پیشینیان خردمند ما هم دمی از پیوند با جهان انیران نیاسودند و تمدن و اندیشه ایرانی از راه درپیوستن نیاکان ما با جهان انیرانی ببالیده و بگسترده است.
آشنایی خوب و درست با دیگر فکرها و فرهنگها شاید نخستین نیاز خودسالاری در فکر باشد. آقای سرامی در همین کتاب نشان داده که جهان اندیشه انیرانی را هم میشناسد. چون هر آنجا که نیاز شده سخنی، زبانزدی، یا نمونهای از فکرها و کتابهای دیگر سرزمینها آورده تا سخنش را در چشم و دل خواننده پایدارتر کند. نمونه آن خصوصا جاهایی است در بخشهای انجامین کتاب. آنجا که نمونه را، زال و رستم و بیژن و اسفندیار و بهرام گور را با هراکلیوس، و هفت خان رستم را با ۱۲ خان هراکلیوس برمیسنجد. نشانه آشنایی استوارش با فرهنگ یونانی. اما بنیاد کتاب بر جهان اندیشه ایرانی گذاشته شده، و بر همان بنیاد هم برآمده است.
چنین تا دکتر سرامی نشان میدهد با دیگر فرهنگها، و ویژه با فرهنگ و زبان تازی، هم خوب آشناست. دستور زبان فارسی و تازی، و نیز وزنهای شعری را میشناسد. بی چنین آشناییهایی نتوان چنان که شاید، به دل اقیانوسی چون شاهنامه زد و از آن دُر و گوهر به در آورد.
«از رنگ گل تا رنج خار» دایرهالمعارفی است از شاهنامه که هر دوستدار این بنیاد فرهنگ ایرانی بایدش بخواند. کتابی امروزین که حال و هوای تتبعات ارجمند قدیمه دارد.
این کتاب را زمانی در فهرست کتاب سال هم معرفی کردهاند. هم شخص دکتر سرامی و هم این کتاب بس برتر و بهتر و مهتر از آن است که یادآوری شود محفلی از فرمانبرداران ارباب قدرت، به چنین کتابی و چنین نویسندهای جایزهای دادهاند!
دکتر سرامی با این کتاب معنا و مفهوم شاهنامهشناسی را دیگرگون کرده. دیگر کلاسی و کسی از آنان که شاهنامهخوانان هستند نظرت را نمیگیرد.
روز ۲۹ فروردین سال ۱۳۵۲ از پلکان کاخ رحیمآباد بالا میرفت که یکباره بر زمین افتاد. تقلا کرد تا از جا برخیزد و پیشخدمت کاخ را صدا زد تا لیوانی آب برایش بیاورد. پیشخدمت بعدها گفته بود تا آب آوردم دیدم آقا تمام کردهاند.
۵۲ سال پیش و در آن روز از فروردین آن سال، پرونده زندگی یکی از مردان نامی معاصر بیرجند بسته شد. پیکرش را با تشریفات تشییع کردند و پس به پاس خدماتش به خاندان خزیمه، در آرامگاه حسامالدوله در محل معروف به "باغ مقبره" به خاک سپردند که قبر خود حسامالدوله هم در همان جاست. آنان که مراسم تشییع آقای قضایی را دیده بودند نقل میکنند که از تشییع جنازه حسامالدوله هم بزرگتر و مفصلتر بود.
علی اکبر قضایی متولد ۱۸ اردیبهشت ۱۲۸۱ خورشیدی در بیرجند بود. فرزند کبل آقاجان و نوه حاج حیدر، و پشت در پشت بیرجندی بود. در مدرسه شوکتیه درس خواند. زبان فرانسوی و عربی آموخت. از آشنایی با زبان فرانسه، با علم حقوق جدید آشنا شد و تسلطی بر امور حقوقی به دست آورد که در زندگی برایش بهرهها داشت.
با بیبی زهرا مهتدی دختر میرزا عبدالحسین فنودی درپیوسته بود. فنودی جامه آخوندها بر تن میکرد. مردی بود دانشمند، شعر میگفت و تاریخ قاینات را میدانست. کتابی هم در تاریخ قاینات نوشت که ناتمام ماند. بعدها دیگری آن را دست گرفت و به نام خودش تمام و منتشر کرد!
علی اکبر خان و زنش دو پسر داشتند: فریدون و جهانگیر؛ و یک دختر که نامش را توران گذاشتند. فریدون خان قضایی از نیکانی بود که با چند تن دیگر بنیاد دبستان ملی حجت را گذاشت. دبستانی که یکچند از کانونهای درخشان آموزش و پرورش بود.
آقای قضایی پس از وفات میرزا علی اکبر گنجی، معروف به خان ناظر، به پیشکاری حسامالدوله رسید. حسامالدوله در اردوی مقابل دستگاه شوکتالملک بود و سری با تحولاتی نداشت که از جنبش مشروطیت درگرفته بود و در پی آن تجددخواهی چون رضاشاه بر تخت پادشاهی نشست. از طرفداران دوام قاجاران بود و به تبع طرفداری از قجران، دل با روسها داشت. حسامالدوله سال ۱۳۳۰ درگذشت و پس از او پسر ارشدش امیر حسین خزیمه جای پدر را گرفت.
قضایی مردی بود مستقل. در دستگاه حسامالدوله هم استقلال رایش را فروننهاد. با دانش حقوقی خود بر جریان پارهای از کارهای مملکتی خردهها میگرفت که درست بود، و هر کجا که لازم بود در برابر برخی رویدادها میایستاد. در دهه ۱۳۴۰ که احزابی در کشور پا گرفت، او به "حزب ایران نوین" پیوست که هویدا دبیرکلش بود. به "حزب مردم"، حزب امیر اسدالله علم نپیوست. مسایل حقوقی را بهتر از هر وکیل درمییافت. هر کس که به سمت رییس دادگستری به بیرجند میآمد با قضایی دوست میشد.
افزون بر آدابدانی، آشنایی با زبان فرانسه از علل درخشیدنش بود. هر گاه که حسامالدوله یا امیر حسین خزیمه مهمان خارجی داشتند او به فرودگاه میرفت و با آداب دیپلماسی و تکلم به زبان فرانسه از آنان استقبال میکرد.
قضایی مردی منظم و منضبط بود. کارها را با دقت و نظمی مثالی به انجام میرساند. به همان جهت، کمتاب بود و زود برمیآشفت. شیک پوش بود و مبادی آداب. پرشکوه بود و هیبتی داشت. آن شیکپوشی و آراستگی او در فرزندان و خاندانش دوام یافته است. برای خودش کتابخانه بزرگی فراهم کرده بود که در آن کتابهای فارسی، فرانسه و انگلیسی زبان داشت.
قضایی در معادلات حکومتگری و اداری قاینات جایگاهی داشت رودرروی محمدرضاخان سپهری. از سپهری، وزن و ارج او پیشتر نوشتهام و در دژنپشت منتشر شده است.
پس از رخدادهای سال ۱۳۵۷ آرامگاه حسامالدوله مصادره شد. سنگ قبر آقای قضایی را صاف کردند. کتابخانهاش هم مصادره شد و دیگر کسی ندانست که آن همه کتاب را به کجا بردند و چه بر سر آن آوردند.
میرزا علی اکبر خان قضایی در شمار اشراف معاصر قاینات بود. آن اشراف و اشرافیتی که در تاریخ این مرز و بوم همواره کار مُلک و ملت را راست داشتهاند. آنان که تا بودند راه و رسم شکوه و بزرگی و ادب برجا بود.
در ایران کهن به وزیر دستور گفتند و شاید کهنتر دستوران این سرزمین هوشنگ بود که جایگاه دستور را به نزد نیای خود کیومرثپادشاه داشت. پس از او شهرسپ را شناسیم، دستورتهمورثپادشاه. پس کندرودستورضحاک تازی بود. نامدارتر دستوران کهن ایران جاماسپ حکیم وزیر گشتاسپ پادشاه است که از گذشته و آینده جهان آگاه بود. در روزگار کهن نام پیرانویسه را هم در جایگاه دستور افراسیاب تورانی داریم که به فرمایش اوستای پاک، بدخواه ایران بود. به روزگار تاریخی شاید بزرگمهر نامدارتر دستوران بود. تا زمانه ساسانیان به فرجام آید دستوران خردمند یار شاهنشهان بودند، و پشتیبان مملکت و اهل مملکت.
از انجام ساسانیان تا به انجام قاجاران از دستوران خردمندی که جهان را به آسایش بسپرند کمتر نشانی هست. دستگاه خلافت تازیان و سلطانهایی که به حکم ایشان سلطنت میکردند هر چند از ساسانیان الگو برمیداشت نتوانست راهی به سامان سیاسی ببرد و بر پای خویش استوار بایستد. وزیر را قربانی میکرد تا سلطان و دستگاه خلافت برجای بماند. چنین تا وزیرانی پرمایه از ابن فرات و جعفربرمکی تا خواجه نظام و تا وزیران آغامحمدشاه قاجار همگی راهی گور شدند تا داستان بیپایگی وزارت در این سرزمین پی ریخته شود و کس در پی آن برنیاید که در سرشت فرمانرانی بیگانه بر ایران بنگرد.
تا انجام ساسانیان که اندیشه سیاسی ایرانی این سرزمین را میرایانید دستور جایی بلند داشت و آسوده از جهان درمیگذشت. اندیشه و سازمان فرمانرانی ایرانی که رخت بربست وزیر دمی خوش نزیست. مگر در دوره ۵۳ ساله پس از قاجاران که فرمانروایی ایرانی از دریای اندیشه کهن مینوشید و وزیران نگران دسیسه دستگاه فرمانروایی نبودند. حتی آنکس که کوشید تا راه ترقی ایران را بربندد تا مگر قجران را از نو به قدرت برنشاند هم به محکمه برده شد و به رای قانون در باغ خودش محصور ماند تا از جهان درگذشت. دستگاه فرمانرانی وقت بر راه و آیین کهن ایرانی میرفت و با او کین نتوخت.
تا پسین ۱۸ فروردین ۱۳۵۸ که راه و آیین ایرانی گم شد و وزیری ایرانی را به رای گمبودهنامی بکشتند که در حکومت نوپای آن روز هم کسی او را به حساب نمیآورد. گفتی شتابی در کار است تا رد و نشان امیر عباس هویدا هر چه زودتر از بسیط خاک برچیده شود. پس از آن، قلمداران جهانوطن انیرانی افسار گسیختند و تا توانستند در نشریهها و کتابها بر او تاختند. شماری از آنان چون م. ب. نان و نام از او داشتند. سالهای سال گذشت تا آشکار شد که او مردی راست و پاک بوده و آنچه را اکنونیان بر زبان دارند، در راه و آیین و کردار میداشته است. نخستوزیری که نماد سادهزیستی بود، بی آن که اهل دنیاگریزی باشد و از سر ریا به دنیا دشنام دهد. استاد مدارا بود. هفتهنامه توفیق را یاد داریم که دستمایهای نداشت، بهتر از او که ریشخندش کند و کیفرنبیند. بوالفضل بیهقی گویی برای او هم نوشته بود: گر قرمطی و جهود یا کافر بود از تخت به دار برشدن منکر بود.
این وزیرکشی منکرتر و سختتاوانتر وزیرکشانها در نوشتاری بود که بهر سر ما برساختند. اندرزگویان گفته بودند آنگاه که بزرگان را بکشند راه بزرگی بربسته شود. ما شنیدیم و به گوش نسپردیم. آن سکوت یخبسته روزهای پسین فروردین ۱۳۵۸ و این امروز و دشواریهایش! جهانا شگفتا که کردار توست!
در سنه ست و خمسمایه (۵۰۶ قمری) به شهر بلخ، در کوی برده فروشان، در سرای امیر بوسعد جره، خواجه امام عمر خیامی و خواجه امام مظفر اسفزاری نزول کرده بودند، و من بدان خدمت پیوسته بودم. در میان مجلس عشرت از حجهالحق عمر شنیدم که او گفت گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان میکند. مرا این سخن مستحیل نمود و دانستم که چُنویی گزاف نگوید. چون در سنه ثلثین (۵۳۰ قمری) به نشابور رسیدم چهار سال بود تا آن بزرگ، روی در نقاب خاک کشیده بود و عالم سفلی ازو یتیم مانده، و او را بر من حق استادی بود. آدینه به زیارت او رفتم و یکی را با خود ببردم که خاک او بمن نماید. مرا به گورستان حیره بیرون آورد، و بر دست چپ گشتم. در پایین دیوار باغی خاک او دیدم نهاده و درختان امرود و زردآلو سر از آن باغ بیرون کرده و چندان برگ شکوفه بر خاک او ریخته بود که خاک او در زیر گُل پنهان شده بود. مرا یاد آمد آن حکایت که به شهر بلخ ازو شنیده بودم. گریه بر من افتاد که در بسیط عالم و اقطار رَبع مسکون او را هیچ جای نظیری نمیدیدم.
- چهارمقاله. ص ۶۳. نظامی عروضی سمرقندی تصحیح علامه قزوینی. انتشارات اشراقی. از روی نسخه مطبعه بریل هلند.
سورگ از آبادیهای بسیار کهن پیرامون شهر بیرجند است. دیرینگی آن به روزگاران پیش از تاریخ میرسد.
در سورگ گویند که نام این آبادی به معنی سرزمین پرورش اسپهای شرقی است. سخنی که در محل بر سر زبانهاست و نشایدش نادیده گرفت. برخی آگاهان زباندان گویند سورگ دو پاره است: سور به معنای شادی و پساوند اسمی گ به معنای جا و مکان، و سورگ را جا یا دژ شادی دانند. دیگر زباندانان نوشتهاند که سورگ واژهای است بسیط از زبان سنسکریت، با تلفظ سوَرگَ svarga، به معنی بهشت. نام تُوُرگ، پهلوان تورانی در شاهنامه را هم از یک خانواده دانند با سورگ. شاید توان از اینجا پیوندی میان گفتار به این زبان، و پیروی مردم خطه خاوری ایران از آیین بودا را هم دریافت. دانیم که بوداییگری و باورهای بودایی در جان و دل اهالی این نیمه خاوری ایران تهنشین شده و تا هنوز هم مانده است، در رفتارها و در باورها. (سخن از این باره بماند به نوشتارهای دیگر).
سورگ را جای گبرها میگفتند و تا همین اواخر معروف بود که بگویند: «سورگیهای گبر». پیداست که خواندن مردمی به چنین نامی، از سرزنش و کنایه هم دور نیست! چنین هم بود، و سورگ از نامدارتر جاهای زرتشتینشین بیرجند بود، تا سده پیشین، تا پیش از آن که پاکسازی آیینی را از نو بگیرند!
سورگ دیوار به دیوار بهلگرد است. بهلگرد هم پهلگرد، پهلهگرد، به معنی دیار پهلوها یا پهلوانان است. و این دو با هم در همسایگی بهدان است. بهدان، که نامش بیدان یا بغدان بوده، به معنی جایگاه بغان، دیار شاهان یا خدایان. نامی همانند بغداد: خدا داد یا شاهداد، که امروز به میانرودان افتاده، به عراق.
بغان در رساله پهلوی «یادگار زریران» به پادشاه ایران گفته میشود: «شما بغان گر بپسندید ...». همانند بغدان یا بهدان در پیرامون همین بیرجند، آبادی بیدخت است، که بغدخت باشد: دخت خدا یا شاه؛ و کوهستان باغران، که بغران باشد: سرزمین و جای خدا یا شاه. (در باغران بلند و پرشکوه ما اندکی جُستهام و نوشتاری فرا آوردهام، که به زمانی دیگر انتشارش خواهم داد).
چنین تا این سه آبادی باستانی به روزگار ما رسیده که با هم سه پایگاه آبادی و آب و هوای بسیار خوش در خاور بیرجندند. میوهها و رُستنیها در این سه آبادی فراوان بود، و هست. نشود میوهای را پنداشت که در این سه آبادی نباشد. چنان بود که میگفتند در این سرزمین اگر بَجول (استخوان پای گوسپند) بر زمین افتد، گوسپندی خواهد رویید!
سرودهای هم بر سر زبانها بود. یک لنگه آن چنین: «چهار جا هست که دم میزند ز بهشت بهلگرد و سورگ و بهدان و چنشت». این سروده لنگه دومی هم دارد، که نمیآورم.
در سورگ تپهای هست که به آن «کمر چهار دِهسورگ» گویند. دورتادور تپه سفالهای شکسته اشکانی یافت شده. شاید شکستن و ریختن آوندها کار تازشگران برین سرزمین بوده. داستانی که در تاریخ خراسان ناگفته نیست. بسیار مکرر است. و بس دردناک.
بالای تپه آن اندازه نیست که شود که سرایی یا کاخی بر آن بنهاد. این است که گمان میرود بنای فراز تپه نشیم کسانی نبوده. جایی آیینی بوده. دانیم که در ایران باستان خانه خدا، خانه شاه، و دیگر جاهای آیینی را بر بلندی مینهادند. آیینهایی که گمان میرود بودایی بوده، یا آیینهای ایرانی کهنتر از زرتشتی. از اینجا باز به دیرینگی سورگ میرسیم! بسیار دیرینه است این بهشت ما!
در سده پیش چون فرمان از دولت رسید که هر کس نامی خانوادگی برگزیند بسیاری از باشندگان سورگ نامی برازندهتر ندیدند، و خود را سورگی خواندند. آن باور دیرین به برازندگی نام سورگ از حوالی دهه ۱۳۶۰ خورشیدی رفتهرفته از میان بشد. کسانی نام سورگی خود را برگرداندند. به پنداری سست که نام روستا برازنده مردم شهرنشین نباشد! اما هستند هنوز کسانی که این نام زیبا و پرمعنای کهن را نگه داشتهاند: سورگی: اهل سرزمین بهشت.
فردوسی را به یاد میآورم که فرمود: «خوشا باد نوشین ایران زمین». و چه درست فرمود! کنون باید گفت: «خوشا باد نوشین سورگ»!
پادشاهی کیکاووس بر ایران دوره گرفتاریهایی بود که شخص فرمانروا میآفرید و دستگاه حکومتی، ایران و ایرانیان را دچار داشت. کیکاووس مردی بود خودرای و به گفتار نیکخواهانی چون زال، گودرز و دیگر بزرگان خردمند نگاه نمیکرد. خود هر آنچه میخواست، میکرد و ایران را به گرداب میافکند. پس آنگاه نوبت رستم، پهلوانان و بزرگان میرسید تا گرهی را که فرمانروا با سبکسری بر کارهای مملکتی انداخته بود، به تدبیر یا به زور باز کنند.
گرههایی در دوره کیکاووس بر کار ایران افتاد کم نبود. از سفر به مازندران و گرفتاری به بند دیوان، سفر به هاماوران و گرفتاری به بند شاه هاماوران، سفر بر آسمان و فروافتادن بر زمین، خشم با رستم جهانپهلوان در روزی که سپاهی به فرماندهی جوانی ناشناس به ایران تاخته، تا داستان دردناک بدنامشدن شاهزاده سیاوش و دلگیری او از پدر و رفتنش به توران و کشتهشدنش، و ... .
احوالی پیش آمده بود که همگان دچار سرگردانی بودند و نگران فردای ایران!
تا شبی گودرز، سپهسالار ایران در خوابی سروش را دید که بدو خبر از کیخسرو داد. پادشاه آینده ایران، که بیرون از ایران است. کنون یکی بایست تا پای در راه نهد و پادشاه آینده را بیاورد. آن کس گیو است. گیو آزادگان، از تخمه اشراف جنگاوران.
بازآمدن سربلندی ایران در گرو آمدن پادشاهی شایسته به ایران بود، و کوشش گیو. گودرز درنگ نکرد و فرزند را روانه کرد. در کار ایران، امروز و فردا نشاید.
گیو به سرزمینهای تورانی رفت. هفت سال بگشت و نشانی نیافت. هفت سالی که شاید زمانی نمادین بود از درازی جستوجو. هم نمادی از آن که یافتن پادشاه نیکاندیش خردمند، کاری آسان نیست.
تا روزی در مزغزاری مردی دید چون ماه با جامی در دستش و تاج شکوفه و گل بر سرش، که فر شاهنشاهی از او میتافت. بدانست که او همان کیخسرو نویدیده است. نماز برد و بگفت که زمان آن شده تا به ایران آید و روزگار بهی را بازآورد.
پس به راه ایران رفتند. سختیهای بسیار را پشت سر گذاشتند. در راه رهایی ایران، دشواریهاست! افراسیاب هم آگاه شده بود و لشکر از پی آنها فرستاد. اما نرسیدند. نباید میرسیدند، که راه رهایی ایران بربسته نشود!
به آب جیحون رسیدند. کیخسرو درنگ نکرد و همانند نیای خویش، فریدون که سواره از آب اروندرود گذشته بود، اسپ بر آب زد و بگذشت. گیو هم از پی از آب بگذشت. در راه رهایی ایران، باید از خشکیها و از آبها گذشت!
آنان به ایران آمدند و به استخر پارس شدند. به نشستگاه شاهنشهان. ایرانیان شادیها کردند. کیکاووس فرود آمد و کیخسرو را بر تخت نشاند. مروارید و یاقوت و زبرجد برافشاندند.
شاه نو در ایران بر تخت شاهنشاهی نشست. دشمنان ایران را سرکوبید. به کین سیاوش، توران و تورانیان را مکافات داد. درد و گرفتاری را از ایران بزدود.
ایران از نو به سامان آمد و روزگار برخورداری و آسایش و رفاه ایرانیان باز آمد. روزگار آب، فراوانی، شادی، پیشرفت.
ای نیرومندترین، پیروزترین، فرهمندترین، نیکترین، سودمندترین و درمانبخشترین؛ ستیهندگی را، ستیهندگی همه دشمنان را در هم شکن. جهان ما را نو کن، مردان ایرانی را دلیری ببخشای، بدخواهان ایران را ناتوان بگردان، ایرانیان را آشتی و نیکی ببخشای و به خوبی و کامیابی برسان. ـ برگرفته از بهرامیشت.
*《Nowruz-Gebet》*
*O der Mächtigste* *Der Siegreichste* *Der Erleuchtetste* *Der beste* *Das wohltuendste und therapeutischste* *Brich die Sturheit, die Sturheit aller Feinde,* *Erneuere unsere Welt,* *Macht den iranischen Männern Mut* *Irans Übelwollende außer Gefecht setzen* *Gib den Iranern Frieden und Güte* *Mögen Sie Gutes und Wohlstand erreichen.* „Entnommen aus Bahram yasht. Avesta.
*Möge Nowruz Jamshidi ein glückverheißendes Fest sein!* 30. März 1403
نیایش نوروزی امروز پس از انتشار در دژنپشت به مهر یکی از دوستان باشنده آلمان به زبان آلمانی گردانده شد. با سپاس از این دوست، انتشار داده میشود، تا مگر دیگران هم بهری از نیایش کهن ایرانیان را بشناسند و بشناسانند. با امید این که ایراندوستان همت کنند و کتاب پاک ایرانیان را از نو به زبانهای اروپایی برگردانند.
در پیرامون رخداد بزرگ سال ۱۳۵۷ هر آنچه نوشته و گفته شود، راهنماست در دریافت بهتر چونی و چرایی آن. یکی از کتابهای تازه در این باره کتابی است که وزارت اطلاعات انتشار داده، در دو مجلد، در ۱۲۰۰ برگ، که اسناد دستگاههای اطلاعاتی است در باره آن رخداد و مقدمات وقوع آن در جنوب خراسان.
امیر اسدالله علم به دلایلی، نگذاشته بود که ساواک در سرزمین قاینات یا جنوب خراسان شعبهای باز کند. گردآوردن خبرها در شهرها بر گردن شهربانی بود، و در روستاها بر گردن ژاندارمری. این اسناد برخی است از مکاتبات همان دو دستگاه، که در انجام در ساواک گردآوری و بررسی میشده.
من هر دو مجلد این کتاب را سراسر خواندم . برخی خبرهای آن ابهاماتی را زدود، و در جای خود ابهاماتی دیگر را به میان آورد. نمونه را، این کتاب خبر میدهد که زمانی یک اتوبوس از مردانی ناشناس به بیرجند مامور شدهاند. آنان نرسیده به شهر، در مزار دره شیخان پیاده شده و پس بی آن که توجهی برانگیخته شود به مسجد نامدار شهر برده شدهاند. در آنجا روحانی بزرگی به مردم گفته که این مردان به یاری انقلاب آمدهاند. از اینان پشتیبانی کنید که چون حکومت به دست ما آید تاوان این پشتیبانی را خواهیم داد.
آن مردان از کجا و بر پایه کدام رای و فرمان به بیرجند آمدند، تا کی بودند و در این شهر چه کردند؟ آن روحانی بزرگ شهر از دنیا رفته و هر آنچه میدانسته را با خود برده. شاید از یاران او باشند کسانی که توانند این پرسش را پاسخ دهند. این تنها یک نمونه بود، از مطالب کتاب، که ابهامی زدود، و ابهامی دیگر افزود!
این کتاب شگفتی هم میآفریند. از این جهت که با سندهای فراوان نشان میدهد که دستگاه حکومت پهلوی تا به واپسین ساعتها استوار بر پا بوده و در همه جای کشور چیزی از نگاه تیزبین آن دور نمیمانده. سندها میگوید که مثلا دستگاه حکومت از سفر کارمندی از مرکز به یک آبادی دورافتاده خبر داشته که در آنجا چه کرده و چه گفته و با چه کسانی دیدار کرده. از سخنان معلمی یا کارمندی در فلان اداره خبر داشته. از آنچه شماری از دوستان با هم در انجمنی خصوصی گفتهاند خبردار بوده. از دانشجویانی که اعلامیه به فلان جا فرستادهاند خبر داشته. از مردمی که در آبادیی ضمن تقسیم آب چه گفتهاند خبر داشته. از تظاهرات در شهر پیش از برگزاری آن باخبر بوده. گردانندگان تظاهرات یا اعتصاب را میشناخته و میدانسته که چه در سر دارند. و ...
آن شگفتی که گفتم جایی است که دستگاهی با چنین اشراف بر اوضاع دست به کاری نمیزده، و سخت بر آن بوده تا اشراف خودش بر اوضاع را از دست ندهد و تا بوده هم ذرهای از اشرافش بر اوضاع کاسته نشده! در این اسناد نمیتوان مثلا دید که حکومت اوضاع را به حال خودش رها کرده. پس چه شد که حکومتی مستقر و استوار و مسلط در ایران برجا بود و ناگاه گفتی باد آن را برد! آن هم در احوالی که تا به واپسین روز هم، به گواه سندها، چیزی در افق رخدادها به چشم نمیآید که نشانه فرجام باشد!
باری، این دو مجلد کتاب بسیار خواندنی است، و داشتنی. دستگاه اطلاعات کنونی ایران از سالها پیش دست به انتشار کتابهایی در باره رجال حکومت پیشین زده بود که همه خواندنی بود. این کار که اسنادی از مسایل سیاسی در جغرافیای محلی را انتشار دهند در نزد من نو بود، و همچند نو بودنش سودمند و راهنما.
در این کتاب خطاهای نسبتا زیاد به نگارش نامهای کسان و جایها راه یافته. عکسهای کتاب بیش از اندازه دستکاری (روتوش) شده. و منابعی که گردآورندگان کتاب بدان رجوع کردهاند، دست اول نیست. کم مایه است. و باید گفت که کتاب در برخی جاها سست می شود و به پیکره کارهای پیمانکاری درمی آید و این در خورد دستگاه ناشر این کتاب نیست.
در این زمانه که نسل نوی برآمده، پویا و جویا، سزاوارتر است که روایتهایی راست از تاریخ و روزگار پیشین به ایشان بازگوییم، زدوده از قداست، تا تاوان بهری از تاریخندانی خود را برین سان بپردازیم. سرگذشت دلدادگی و سرگشتگی جمعی ما دستمایه حرکت این نسل خواهد شد تا راه ایشان را در رقمزدن رستاخیز ایران روشن بدارد. ایدون باد.