Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
شاهنامه به نثر avatar

شاهنامه به نثر

برگردان شاهنامه به نثر "دکتر میترا مهر آبادی"
TGlist 评分
0
0
类型公开
验证
未验证
可信度
不可靠
位置
语言其他
频道创建日期Бер 14, 2025
添加到 TGlist 的日期
Бер 25, 2025

Telegram频道 شاهنامه به نثر 统计数据

订阅者

84

24 小时
1
0.7%一周
25
42.5%一个月
72
600%

引用指数

0

提及4频道上的转发0频道上的提及4

每帖平均覆盖率

9

12 小时18
98%
24 小时90%48 小时8
65.9%

参与率 (ER)

1.1%

转发0评论0反应2

覆盖率参与率 (ERR)

10.84%

24 小时0%一周0%一个月
654.49%

每则广告帖子的平均覆盖率

10

1 小时550%1 – 4 小时00%4 - 24 小时00%
将我们的机器人连接到频道以了解该频道的受众性别。
过去 24 小时内的帖子数
0
动态
23

"شاهنامه به نثر" 群组最新帖子

۲۵۰
سواران ایران همگی به پیش آن کوه رده برکشیدند. چون هومان آن سپاه گران را با گرز و تیغ بدید که همچون شیر ژیان جوشان و خروشانند و درفش کاویانی را در پیش سپاه برافراشته اند به گودرز و توس گفت شمایان که از ایران با پیل و کوس به سوی توران به کین خواهی تاختید، اکنون چرا از پهلوانان توران به ستوه آمدید و چون نخچیری دامان کوه را برگزیدید؟
آیا از این خورد و خواب و آرامش بر کوه و سنگ شرم نمیدارید و شما را ننگ نیست؟ بدان که چون فردا آفتاب از کوه بردمد، این باروی تو را ویران سازم و تو را از آن کوه به زیر آرم و دو دستت را با خم کمند ببندم و از خورد و آرام و خواب جدایت سازم و به پیش افراسیاب بفرستمت. اکنون نمیدانی که آن چاره ای که گزیدی، خود، بیچارگی است و بر آن کوه خارا باید گریست. آنگاه هومان به شتاب فرستاده ای به پیش پیران فرستاد و او را گفت: آنچه ما در باره ایشان میاندیشیم با آنچه بدیدم دیگرگونه بود. اکنون همه آن کوه را یک سره سرنیزه و کوس می بینم و در پس گودرز و توس نیز درفش را نهاده اند. پس تو چنان کن که چون روز پاک بردمد و خورشید گیتی فروز در آسمان پدیدار شود تو با سپاهیانت در اینجا باشی و این دشت تیره به هنگام خواب سپاه را چون دریایی بدانسو راند.

《آمدن پیران از پی ایرانیان به کوه هماون》

چون خورشید از آن چادر نیلگون اندوهگین گشت و آن را بدرید و بیرون آمد و روز فرا رسید پیران سپهبد به کوه هماون رسید. از گرد آن سپاه زمین ناپدید شد.
پس پیران به هومان گفت: از این رزمگاه مَجُنب و سپاهیان را نیز از اینجا مبر تا من از اینجا به پیش سپهدار ایرانیان روم که درفش کاویانی را در پای آن کوه هماون به پا داشته و به آن کوه امیدوار است و ببینم که دیگر چه امیدی برایش مانده است؟ پس پیران با سری پر از کینه و دلی پر گناه به نزدیک سپاه ایران آمد و خروشید که:
ای توس نامبردار ای دارنده پیلان و گوپال و کوس اکنون پنج ماه است که تو همچنان به سختی و با رنج، رزم میجویی. ببین که آن گرانمایگان خاندان گودرز همگی بدون سر بر آن رزمگاه افتاده اند و تو با دلی پر از جنگ و سری پر از کینه به مانند میشی به کمرگاه آن کوه رفته ای گریزانی و سپاه توران از پس تو شتابان !
بدان که بیگمان به دام افتی! توس سرافراز گفت: دانم که دروغ میگویی و من این دروغ تو را به ریشخند میگیرم. این تو بودی که در گیتی بنیان این کینه را از برای سیاوش نهادی اکنون نیز از گفتار بیهوده شرم نمیداری. لیک من با این گفتار گرم تو به دامت نیآیم. براستی که پهلوانی چون تو در میان بزرگان روشن روان گیتی مبادا. با سوگندت سیاوش را به توران کشانیدی و آنگاه خونش را بریختی! او از برای تو بود که در توران زمین ماند و اکنون نیز از برای اوست که گیتی پر از کین گشته است. دریغ چنان شاه آزاد مردی که همه به دیدارش شاد بودند. اکنون آگاه باش که با فریب و دروغ، سخنت فروغ نگیرد و نیز بدان که در آن رزمگاه، گیاه اندک بود و از آن رو سپاه را به این کوه هماون کشاندم. اینک به کی خسرو- آن شاه گیتی- آگهی رسیده است و او ناگهان از پس ما بیآید. بزرگان سپاه نیز چون زال و رستم پیلتن بر او انجمن گشته اند.
پس چون شاه به همراه ایشان بدینجا آید، دیگر هیچ بر و بوم و روییدنی در توران زمین نخواهد ماند. اکنون که تو آمدی، پس کار مردان را ببین و بدان که دیگر روز نخیز و گاه فریب نیست.
چون پیران سخنان توس را بشنید، سپاهیان خود را از هر سو بفرستاد و راه را بر آن کوه بگرفت. سپاه توران گرد آن کوه، انجمن گشتند. و بدین سان چون راه دستیابی به گیاه برای اسپان سپاه ایران بسته شد توس سپهبد آهنگ جنگ کرد.
پیران به هومان پهلوان گفت: باید آن کوه را به زیر پا بکوبیم اکنون کاری میکنم که ایرانیان ازین پس دیگر هرگز میان به کینه نبندند. لیک هومان بدو گفت این به مانند رزم کردن با باد باشد بدان که چون راه رسیدن به گیاه بر آن سپاه بسته شد، دیگر کسی آن کوه خارا را نگاه ندارد.
پس از فرمان سالارشان سر بپیچند و یکایک به زینهار خواهی ما آیند و دیگر ازین پس پیکار ما را بجویند. و اکنون گاه بخشایش آوردن ما بر ایشان است نه هنگام پیکار و آراستن سپاه.
《گرد کردن توران سپاه کوه هماون را》

چون خورشید تابنده تاج خود بنمود و بر آن تخت ،پیلسته همه جا را به سپیدی و روشنی کافور کرد سپاه ایران، ده پرسنگ راه را رفته بودند و دشمن بداندیش هنوز خفته بود. بدین سان چندین روز و شب با دلی پر از اندوه و داغ و دیدگانی خونبار و روانی رنجور، بی آنکه چیزی خورده باشند، برفتند.
چون نزدیک کوه هماون رسیدند سپاه را بر دامنه آن کوه جای دادند پس توس سپهبد به گیو گفت: ای پهلوان نامبردار و خردمند، سه روز است تا بدین سان راه رفته ای و نه خوابیده ای و نه چیزی خورده ای. اینک بیا و آرامش گزین و بیآسای و چیزی بخور زیرا که من میاندیشم بی گمان پیران بیدرنگ از پس ما به جنگ آید. پس تو خودت به بالای کوه برو و آنان را که آسوده ترند با بیژن در اینجا بگذار گیو که از جانش سیر گشته و از گیتی به ستوه آمده بود با آن خستگان به سوی کوه رفت و ایشان را به سوی آن در برد. آنگاه سپاهی از آسودگان برگزید و گفت سر این کوه را خانه خویش پندارید و پاسدار آن باشید. سپس دیده بانی از کوه به دشت آمد تا کسی بر ایشان نگذرد. از فریاد دیده بانان و آوای زنگ گویی کوه و سنگ به جوش آمده بود.
چون آفتاب از کوه برآمد دیده بان به سوی رود رفت. چنان خروشی از درگاه پیران برآمد که گویی خاک به جوش آمد.
پیران سپهدار سپاه توران را چون آتش به سوی رزمگاه آورد و به هومان گفت: امروز در جنگ درنگ بسیاری نکنیم؛ زیرا که همه سواران ایران یا کشته شده اند و یا زخمی! پس کوس بزد و فریادی از دشت برخاست پیران در پیش آن سپاه به پیش میرفت چون پهلوانان توران بدان رزمگاه رسیدند، همه رزمگاه را پر از سراپردههایی بدون سپاه یافتند. پس مژده خواهی به نزد پیران رفت و او را گفت: دیگر هیچکسی از سپاه ایران در اینجا نیست. خروشی شادمانانه از سپاه برآمد. آنگاه همگی به فرمان پیران گوش نهادند. پیران سپهبد به خردمندان سپاه گفت: ای موبدان نامور و نژاده اکنون که دشمن از اینجا برفته است چه گویید و چه اندیشید؟ پس همه سواران سپاه از پیر و جوان به پیران پهلوان گفتند: اکنون که سپاه ایران از پیش ما گریزان شد و بر آن دشمنان بداندیش ما شکست آمد و این رزمگاه پر از خون و خاک گشته، دیگر هنگام ترس از ایشان نیست و باید که به شتاب از پی آن دشمنان روان گردیم و درنگ نکنیم. لیک پیران گفت اکنون سپاهی چون دریا به پیش افراسیاب انجمن گشته اند. پس ما نیز درنگ میکنیم تا آن سپاه گران بدینجا آیند. آنگاه دیگر کسی را در ایران زنده نگذاریم.
هومان که چنین شنید بدو گفت: ای پهلوان از برای این کار روان خویش را این چنین رنجه مدار سپاهیان ما همگی پهلوان و سوار و کمند افکن و دشنه گذارند.
اکنون که این همه تاژ و سراپرده و تخت برجای مانده و خود ایشان بگریخته اند، تو نیز این رفتن و یکباره پشت نمودن ایشان به ما را نشانه بیچارگی آنها بدان پس اگر اکنون درنگ کنیم تا ایشان به نزد خسرو روند بار دیگر سپاهی نو گرد خواهند آورد و رستم نیز از زابلستان با سپاهی به جنگ ما خواهد آمد. پس اکنون باید بتازیم و چون گودرز و توس سپهدار و آن درفش همایون و پیلان و کوس را به چنگ آوریم، بهتر از این باشد که در اینجا درنگ کنیم.
پیران پهلوان بدو گفت: بیدار دل و روشن روان باشی همچنان کن که به نیکی و نیک اختری میاندیشی که براستی آسمان نیز به زیر بالای توست. پس پیران سپهدار با سپاهیانش از پی سپاه ایران روان شدند پیران به لهاک فرمود: اکنون درنگ مکن و با دویست سوار برو و بند از میان مگشای تا ببینی که ایرانیان در کجا هستند؟ لهاک بسان باد برفت و هیچ از خورد و خواب یاد نکرد چون نیمی از شب تیره بگذشت، دیده بان سپاه ایران او را در آن دشت تاریک بدید پس خروش و آوای زنگ از کوه برخاست لهاک دیگر هیچ جای درنگ ندید. پس به نزدیک پیران آمد و در راه او را از سپاه ایران آگاه کرد و گفت ایشان در کوه هماون هستند و راه هر گزندی را بر خود بسته اند. پیران به هومان گفت: زود چندین پهلوان سوار و دلیر و گردنکش و نامدار را با خودت ببر زیرا که ایرانیان با درفش و سپاه در آن کوه هماون پناه گرفته اند و از چنین رزمی ما را رنج رسد. پس خردمندانه چاره ای بجوی بدان که اگر آن درفش کاویانی را بیابی دیگر روز را بر ایشان تیره خواهی کرد. پس اگر به آن درفش دست یافتی، آن را با شمشير تيز، ريز ريز كن. من نیز چون باد از پی شما بیایم و درنگ نکنم. پس هومان سی هزار سوار تورانی سپردار و شمشیرزن برگزید.
چون خورشید تابنده تاج خود بنمود بر تخت پیلسته آسمان، همه جا را چون کافور سپید و روشن کرد و روز فرا رسید، گرد سپاه توران از دور پدیدار شد. پس فریاد دیده بان برخاست که سپاهی از ترکان بیآمد که گرد آن تا به ابر رسیده است.
چون توس آن سخن بشنید جوشن بپوشید و بانگ نفیر و آوای کوس برخاست.
۲۴۹
فزونیش یک روز بگزایدت
به بودن زمانی نیفزایدت

پس بار دیگر بانگ کارنای و خروش زنگ و درای هندی برخاست. از بانگ آن سواران پرخاشخر و از درخشیدن تیغها و زخم تیر و از آن پیکار و گرز و ژوپین و تیر، زمین همچون دریای کرف گشت.
سر و دستهای بسیاری بدون تن بر آن دشت افتاده و گوشهای فراوانی پر از زخم گوپال گشته بود دلیران سپاه ایران به جنگ پشت کردند. لیک پهلوانانی چون توس و گودرز و گیو دلیر و شیدوش و بیژن و رهام شیر، همگی از جان گذشته در پیش سپاه جویای رزم شدند. توس نیز با نامداران و مرزبانانی می جنگید. خونهای بسیاری ریخته شد، ولی پهلوانان از پشت سر بگریختند. سرانجام موبدی از میان سپاه ایران توس پهلوان را بخواند و بدو گفت
ببین که در پشت سر تو هیچ سپاهی نمانده است. پس نباید که تورانیان تو را در میان خود گیرند و سپهبد سپاه ما را زیانی آورند. توس به گیو دلیر گفت: براستی که این سپاهیان را خرد در سر نیست که در چنین روزی ما را بدین گونه رها کردند و رفتند.
اینک تو برو و آن سپاه را از سرزنش دشمن و شرم شاه بیآگاهان و بازگرد.
گیو برفت و همه آن سپاهیان را بازگرداند. لیک همه آن دشت را پر از کشته یافتند توس سپهبد به بزرگان سپاه گفت: اکنون که شب فرا رسیده و همه جا چون دریایی از خون گشته، باید اگر بتوانیم در جایی آرامش گزینیم.

《رفتن ایرانیان به کوه هماون》
پس همگی جگر خسته از درد خویشان و سرافکنده از آن درد بازگشتند. در همان هنگام ماه چونان شاه پیروزی که بر تختی از پیروزه بنشیند، سر از کوه برآورد پیران سپهدار سپاهیان خود را بخواند و گفت هنوز بسیاری از ایرانیان زنده مانده اند پس چون خورشید به مانند دریایی از یاکند زرد بر آسمان لاژوردین آبخیز کند و روز فرا رسد همه آنهایی را که زنده مانده اند بکشیم و با این کار، دل شاه ایشان را پیچان کنیم. پس تورانیان با شادمانی برفتند و در پیش سراپرده بنشستند و همه آن شب را به شنیدن آوای چنگ و تنبور پرداختند و نخوابیدند.

از سوی دیگر، سپاهیان ایران همگی مستمند بودند و پدرها بر پسرانشان سوگوار و نژند گشته بودند. همه آن دشت پر از زخمی و کشته بود و زمین با خون بزرگان شسته شده بود از بس در چپ و راست آن ،آوردگاه دست و پا افتاده بود کسی را یارای پا گذاردن بر آنجا نبود. همه آن شب را به برداشتن زخمیان گذراندند.
لیک چون زخمیان تورانی را می یافتند به خواری رهایشان میکردند. در کنار کشتگان آتش سوزاندند و زخمهای زخمیان را ببستند بسیاری از گودرزیان کشته و زخمی و در بند شده بودند. چون گودرز از آن کار آگاه شد، خروشی بر زد. بزرگان نیز همگی جامه ها چاک کردند و زمین به زیر سم اسپان به جوش آمد. گودرز خاک بر سر ریخت و میگفت: هیچکس در گیتی این بدی را که اکنون در پیری به من رسیده ندیده است. دیگر چرا باید اینک که با پیرانه سر چندین پسرم بر خاک افتاده اند، من زنده بمانم؟
از آن هنگام که زاده شده ام هرگز کمر از گبر خود نگشوده ام. پیوسته در جنگ با پهلوانان و سواران آن پسران و نبیره هایم یار من بودند. از آن جنگ نخستین در توران زمین بود که -پسرم -بهرام کشته شد و گویی به یکباره خورشید ما نابود گشت. سرانجام هم اینک میبینم که چندین پسر از من در پیش چشمانم کشته افتاده اند.
چون توس از کار گودرز آگاه شد رخسارش به زردی سندروس گشت و خون از دیدگانش ببارید و به زاری برخروشید که اگر آن نوذر پاک تن، پی و بیخ مرا در چمن این گیتی نمی کاشت اکنون رنج و درد و اندوه این جنگ و کشتگان را نمیداشتم.
همانا که از این پس اگر زنده مانده باشم لیک پیوسته دلخسته ام. اکنون تن این کشتگان را در گودالی به زیر خاک نهید و سرهای بریده را نیز در کنار تنهایشان بگذارید. آنگاه بنه سپاه را به سوی کوه هماون ببرید همه سپاه را با سراپرده و تاژ به سوی آن کوه برانیم. من نیز فرستاده ای به نزد شاه میفرستم تا مگر دلش برافروخته گردد و سپاهی به یاریمان بفرستد. پیش از این نیز سواری از برای این کار فرستاده ام و او را آگاه ساخته ام. باشد که رستم زال را با سپاهی به سوی ما بدین رزمگاه بفرستد و بدین سان توس سپاه را روانه کرد و بنه را برنهاد و از آن کشتگان بسیار یاد بکرد.
۲۴۸
۲۴۷
از دیگر سو، هومان سپاهیانش را چون کوهی بیآورد از بسیاری گرز و گوپال و تیغ و سرنیزه هیچ چیز پیدا نبود. آنگاه هر یک از آن
مردان برای خود همآوردی بجستند تا در آن دشت نبرد جای گیرند. گرازه آن بزرگ خاندان گیو با نهل همآورد گشت و رهام گودرز با فرشیدورد و شیدوش با لهاک . بیژن پهلوان نیز با کلباد برابر شد تا آتش و باد را بر هم زنند و گیو با شیطرخ گودرز و هومان و پیران و توس نیز برابر هم بایستادند پس هومان به سپاهیانش :گفت جنگ امروز نباید که چون روز گذشته باشد. باید که زمین را از ایشان تهی سازید و نباید که دیگر از این پس ایشان به این کین دست بیازند. توس سپهدار نیز با پیادگان و پیلان و کوس به پیش سپاه آمد. سپرداران و ژوپین داران و نیزه داران در پیش سواران رده برکشیدند. آنگاه توس به ایشان گفت هیچ از جای مجنبید و سپر و سرنیزه را در پیش رو دارید تا ببینیم این سران جنگاور چگونه دست به گرز گران میبرند.

《جادوی کردن تورانیان بر سپاه ایران》
در میان آن ترکان، افسونگری به نام بازور بود که هم کری و جادو آموخته بود و هم چینی و پهلوی میدانست. پس پیران به آن افسون پژوه گفت: از اینجا به سر آن کوه برو و بیدرنگ برف و سرما و بادی سخت بر ایشان پدیدآور در آن هنگام تیرماه بود و آسمان تیره گشته و ابر سیاهی بر فراز آن کوه پدیدار بود. چون بازور به آن کوه رفت ناگهان چنان باد و برف سختی برآمد که دست نیزه گذاران از کار فرو ماند. در آن رستاخیز و زمهریر پهلوانان میخروشیدند و باران تیر میبارید پس پیران به سپاهیان خود بفرمود تا به سپاه ایران بتازند. چون از سرما نیزه در دستهایشان یخ زد دیگر نیرویی برای کسی نماند. پس هومان فریادی بزد و بسان دیوی بتاخت.
چندان از ایرانیان بکشتند که دریای خون روان شد سواران ایران بر خاک افتادند و همه دشت پر از برف و خون گشت. دیگر از آن همه کشته، جایی برای کشتن در جنگ نبود و از آن کشتگان و برفها همه جا پر شده بود.
در هر جای آن دشت، شمشیر و دستی افتاده بود و سپاهیان بسان مستان به رو افتاده بودند. هیچ جای گردش در آن روزگار نمانده و دست سپاهیان از سرما سیاه گشته بود.
پس در آن هنگام توس سپهدار و پهلوانان به زاری سر به سوی آسمان بلند کرده و گفتند ای برتر از دانش و هوش و اندیشه و جای ما همه بندگان گناهکار تو هستیم و به بیچارگی در پیشگاه تو داد خواهیم. پس تو در این بیچارگی دستگیر ما باش و از همه ما این زمهریر را دور کن در این سرمای سخت تو فریاد رس ما باش، زیرا که هیچ کس را جز تو فریادرس نخواهیم.
در همان هنگام مردی دانش پژوه بیآمد و با انگشت، کوهی را که جای بازور نستوه بود و در آن بالا به افسون و جادو سرگرم بود به رهام نشان داد پس رهام از آن رزمگاه، اسپ خود را بدانسوی تاخت. آنگاه دامان زره خود را بر کمر بزد و پیاده تا به سر کوه رفت چون آن جادوگر او را بدید با گرزی از پولاد چینی به جنگش شتافت. رهام که نزدیک آن جادوگر رسید شتابان تیغ کین از میان برکشید و دست آن جادوگر را با شمشیر تیز از تن جدا ساخت. ناگهان بادی چون رستاخیز برخاست و آن ابر تیره را از آسمان ببرد. پس رهام پهلوان که آن دست بازور جادوگر را برداشته بود، از کوه فرود و به دشت آمد و بر اسپ سوار گشت آسمان همچنان گشت که پیش از آن بود. بر آسمان کبود، خورشید فروزنده درخشیدن گرفت. آنگاه رهام به پدرش گفت که آن جادوگر چه کرد و در آن روز نبرد بر ایشان چه آورد. پس دلیران ایران بدیدند که آوردگاه چون دریایی از خون گشته است. همه دشت یک سره پر از تن های بی سر و سرهای بی تن ایرانیان بود.
گودرز به توس روی کرد و گفت دیگر نه پیل میخواهیم و نه کوس همگی تیغها را بر میکشیم و جوشان به جنگ میشتابیم و یا می کشیم و یا کشته میگردیم. همانا که دیگر زمان ما بسر آمد و دیگر هنگام کمند و تیر و کمان نیست. توس که چنین شنید، بدو گفت: ای پیر کارآزموده اکنون که آسمان از آن زمهریر پاک گشت و پروردگار فریادرس ما را فره و زور بداد دیگر چرا باید سر خود را به باد دهیم؟ پس تو در این جنگ پیش دستی مکن و بگذار تا خود آنان آهنگ ما کنند.
ز بهر زمانه پذیره مشو
به نزدیک بدخواه خیره مشو
تو در دل سپاه با درفش کاویانی بمان و تیغ بنفش در دست گیر. گیو و بیژن نیز با هم به سوی راست و گستهم به سوی چپ سپاه روند. رهام و شیدوش و گرازه نیز در پیش سپاه جای گیرند اگر من در این رزمگاه کشته شدم تو سپاه را به سوی شاه ایران بازگردان. همانا
برای من مرگ نامی تر از این باشد که در هر جای سرزنش دشمن بدکنش را بشنوم.
چنین است گیتی پر آزار و درد
از و تا توان گرد ِ بیشی مگرد
۲۴۶
لیک همه آن نامداران پرخاشجوی توران بدو گفتند: چشم بدان از تو دور باد و فرجام تو در این رزم سور باشد. اکنون که همه جا تاریک گشته و بیگاه است باید که دست از جنگ برداری. پس هومانِ جنگی از آن رزمگاه به سوی پیران بازگشت. خروشی از سپاه توران برآمد و همگی او را گفتند ای رزمجوی برگوی که چون با توس روبرو گشتی چه کردی! همه ما دلهایمان پر از خون گشته بود و هیچکس جز ایزد نداند که چه بر ما گذشت. هومان شیر به آن سپاه گفت: ای سران رزم دیده و دلیر چون این شب تیره روشن شود، دیگر روز کار ما است و اختر ما گیتی افروز خواهد بود.
بدانید که اختر من آسمانی است پس شاد باشید از سوی دیگر توس نیز در آن شب تیره تا آنگاه که بانگ خروش برخاست، در میان سپاهیانش می خروشید و میگفت هومان کسی نیست، زیرا که شیر ژیان همآورد من است.

《جنگ دوم ایرانیان و تورانیان》

چون آسمان تاجی به سیاهی شبه بر سر نهاد و بر گنبد لاژوردین شمامه پراکند از هر سو دیده بانانی به بیرون فرستادند و در هر جا پاسبانانی گماردند.
چون خورشید تابان سر از آسمان بیرون آورد و گیتی همچون روی رومی، سپید گشت از هر دو سراپرده ایران و توران بانگ تبیره برآمد و همه جا پر از ناله کارنای گشت.
از فروغ آن درفشهای سرخ و سیاه و زرد و بنفش، آسمان تیره گشت. همه تیغ و گرزهای گران کشیده بودند. گویی آسمان و زمین و زمان چادری از آهن بر تن کرده بود از جوش آن سواران و از گرد و خاک خورشید تابناک در پس پرده رفت. از خروش اسپان و آوای کوس گویی آسمان بر زمین بوسه میزد.
هومان سپهدار در پیش سپاه خشت درخشانی در دست گرفته و به سپاهیان میگفت چون من خروشی برآورم و اسپ خویش از جا برانگیزم و به جوش آیم، شمایان همگی تیغ برکشید و سپرهای چینی را بر سر آورید و تنها یال اسپان و لگام را ببینید. به کمان و سرنیزه دست مبرید و چنانکه آیین رزم دلیران است، تنها با تیغ و گرز گران بجنگید.
آنگاه چون هومان آن سوار دلیر سخنانش را به سپاه بگفت، همچون شیر به پیش برادرش آمد و به پیران گفت: ای پهلوان تو از زره خویش بند بگشای و از برای جنگ افزار سپاهیان نیز در اندیشه گنج و دینار مباش و بدان که اگر امروز پیروز گردیم دیگر آنچه از اختر نیک خواهیم بیابیم.
از سوی دیگر توس سپهدار سپاه را چون چشم خروس بیاراست.
آنگاه پهلوانان بر او آفرین کردند و او را پهلوان زمین خواندند و گفتند براستی که در آن روز نبرد، پیروز بودی و با مردانگی خویش، از هومان گرد برآوردی.
توس سپهبد به گودرز کشواد گفت اگر سپاه ما به جنگ دشمن شتابند، آن سواران بدخواه توران خیره گردند. پس همگی دست به یزدان میزنیم و برتری از خویشتن میافکنیم. باشد که پروردگار دست ما را بگیرد و گرنه اختر و کار ما بد خواهد بود. اکنون شما نامداران زرینه موزه با درفش کاویانی در اینجا بمانید و از این کوهپایه مجنبید. زیرا که امروز روز درنگ و آمادگی شماست. همانا که در برابر هر یک تن از ما دویست تن یا بیشتر از آن بدخواهان هستند. گودرز بدو گفت باشد که کردگار این بد روزگار را از ما بگرداند، پس دیگر سخن از زیادی و کمی سپاهیان مگو و دل و مغز ایرانیان را با این سخنانت بد مکن.
اگر بد بود گردش آسمان
به پرهیز بیشی نگردد زمان

تو سپاه را بیارای و در اندیشه سرنوشت روان خود را فرسوده مساز. پس توس سپهدار با پیلان جنگی و مردان و کوس سپاه را بیآراست. گودرز سپهدار با بنه سپاه و پیادگان به سوی کوه رفت و در سوی راست بایستاد در سوی چپ سپاه نیز پهلوانانی چون رهام و گرگین بودند.
از ناله کوس و کارنای آسمان از جا درآمد دل آسمان چاک گشت و گام خورشید پر از خاک شد از بس از آن رزمگاه گرد برخاست، دیگر کسی روی دشت را ندید و از آن ابر تیره، الماس ببارید. از کلاهخود و تیغها آتش افروخته گشت. همه جا سرنیزه های درخشان و تیغهای بزرگان و در بالا درفش و در زیر گرز گران بود گویی آسمان از گرز و آهن و زمین یک سره از جوشن بود. همه آن دشت چون دریای خون و گیتی چون شب و تیغها به مانند چراغی گشت از بسیاری ناله کوس و کارنای کسی سر از پای نمیشناخت.
چون آسمان تیره گشت توس سپهبد به گودرز گفت: آن ستاره شناس به من گفته بود که امروز تا سه پاس از شب بگذرد، پهلوانان از شمشیرشان چون ابر سیاهی خون بر این آوردگاه برافشانند. اکنون میترسم که سرانجام، دشمن کینه ور پیروز گردد.
از سوی دیگر، چون شیدوش و رهام و گستهم و گیو و خراد و برزین و فرهاد جگر خسته و کینه خواه به میان سپاه آمدند از هر سو فریادی بسان آواز دیو در شب تار، به آسمان خاست.
چون پهلوانان سپاه توران او را پیاده در آن رزمگاه دیدند اسپی برایش ببردند هومان بر آن زین توزی نشست و تیغی هندی در دست گرفت.
۲۴۵
گودرز کشوادگان کجایند؟
تو اگر سپهبدی پس از چه رو خود، از دل سپاه به این رزمگاه آمده ای؟ که با این کار، خردمندان، بیگانه ات خوانند
و هوشیاران، دیوانه!
اکنون برو و آن درفش کاویانی را نگاهدار زیرا که سپهبد به جنگ نیآید. پس بنگر که شاه از میان آن پهلوانان به چه کسی جامه شاهوار بداد و چه کسی از میان ایشان، نگین و کلاه میجوید. آنگاه به ایشان بفرمای تا به جنگ بشتابند؛ زیرا اگر تو به دست من کشته گردی، به این سپاهیان نامدارت بد رسد و کشته گردند و اگر هم زنده مانند پیچان شوند و دیگر این که تو را سخنی راست بگویم که همانا روان و دلم بر زبانم گواه باشد. بدان که دلم پر از درد میشود از این که ببینم در روز نبرد، مردان مرد به جنگم میآیند. من پس از رستم- پسر زال پسر سام سوار- یک نامدار نیز چون تو نمیشناسم. همه پدرانت نامبردار و شاه بوده اند. پس چون تو به جنگ آیی، دیگر سپاه از برای چه باشد؟ اینک برو تا یک نامجوی از میان سپاهیانت به جنگ من آید.
توس که چنین شنید بدو گفت:
ای مرد سزاوار، من هم سپهبدم و هم یک سوار جنگاور ولی تو نیز در میان سپاه توران نامدار هستی پس چرا به این کینه گاه آمدی؟ اکنون اگر دلت پند مرا بپذیرد با این کار، پیوند مرا خواهی جست. بیا و با پیران- آن پهلوان نامور سپاه به نزد شاه ایران برو؛ زیرا از برای این کینه تا یک تن هم زنده مانده باشد، سپاه ایران اندکی نیز نخواهد آسود. پس با خیره سری، خویشتن را به باد مده و کاری مکن که در آینده این پند من به یادت آید. بگذار تا هر که از ایشان سزاوار کشته شدن هستند به این کینه دست بیازند؛ زیرا که هیچ مرد گناهکاری از این کینه رهایی نیابد. پس به هوش باش و بدان که شاه ایران به من پند داد و مرا :گفت نباید هیچ گزندی به پیران رسد، زیرا که او یگانه پرورنده من و دوستدار من است. پس با خیره سری با او به بیداد مکوش و بدان که او نیز به پند تو گوش میسپارد.
هومان گفت: بدان که اگر شاه به بیداد یا داد فرمان دهد باید دل به آن فرمان سپرد و با بیچارگی رفت جنگ پیران نیز خواست او نباشد زیرا که او راد و آزاده و نیکخواه است.
توس سرگرم گفتگوی با هومان بود که ناگهان روی گیو چون سندروس گشت. پس همچون باد از میان سپاه بیآمد و گفت: ای توس فرخ نژاد، تُرکی فریبکار در میان دو رده سپاه، این چنین کف به لب آورده و بیآمده و اکنون از چه رو با تو این همه سخن به راز میگوید؟ چرا در میان دو رده سپاه این گفتگو باید دراز گردد؟ پس تو با او جز به شمشیر سخن مگوی و هیچ راه آشتی مجوی.
چون هومان سخنان گیو را بشنید، سخت برآشفت و به گیو بیدار بخت گفت:
براستی که گم باد آن گودرز کشوادگان. ای گم کرده بخت، بیگمان مرا با تیغ هندی در دست در آوردگاه لادن دیده ای هیچکس از نژاد کشواد جنگی نمانده که زخم تیغ مرا نخورده باشد. بخت تو نیز اینک به سیاهی روی اهریمن گشته است و از این پس تا جاودان در خاندانت شیون بپا باشد و اگر هم من به دست توس کشته گردم، بدان که جنگ به پایان نخواهد رسید و پیران و افراسیاب برجای هستند و بی درنگ، کین مرا خواهند خواست. لیک اگر توس به دست من تباه گردد، هیچکس از ایرانیان پناهی نیابند تو اکنون از چه رو با توس نوذر پیکار می کنی برو و از درد برادرت گریه سر ده .
لیک توس به هومان :گفت این چه آشفتنی است؟ تو در این دشت با من پیکار میکنی. پس بیا تا ابروان خویش پر از چین سازیم و به جنگ یکدیگر شتابیم.
هومان گفت براستی که مرگ داد است سری زیر تاج میمیرد و سری زیر کلاهخود پس همان بهتر که مرگ آدمی در آوردگاه به دست یک سپهبد و پهلوان پرخاشخر و سواری پر هنر رسد.
پس هر دو گرز گران در دست گرفتند و به یکدیگر بتاختند زمین میچرخید و روز تار گشته بود از آن جنگ ایشان ابری بر فراز کارزار بسته شد. گویی ناگهان خورشید گیتی فروز نهان گشت و روز ایشان شب شد از آن چکاچاک گرزهای گران سرهای ایشان چون سندان آهنگران گشته بود. بانگ آن گرزهای پولادینشان تا به ابر خاست و باد آن جنگ تا دریای شهد برآمد. سرانجام آن گرزهای گران آهنین رومی چون کمان چاچی خم گشت. گویی به زیر کلاهخودهای ایشان بجای سر، سنگ بود. روی مرگ نیز در پیش چشم ایشان سیاه شد. پس به شمشیر هندی دست بردند و دیگر از پولاد و سنگ آتش فرو ریخت تا این که از نیروی آن گردنکشان تیغ تیز هم خم آورد و ریز ریز شد. چون دهانشان خشک و سرشان پر از خاک گشت هر دو دوال کمر یکدیگر را گرفتند لیک سر یکی از آن دو نیز به خاک نیآمد. ناگهان کمربند هومان بگسست ولی در همان هنگام او بجست و بر اسپی آسوده سوار شد. توس سپهبد دست به ترکش برد و کمان را به زه کرد و بر آن هومان ،نامور بارانی از تیر خدنگ ببارید و آفتاب را در پیش چشمان او سیاه کرد چون دو پاس از شب بگذشت همه جا همچون الماس شد. سرانجام از آن تیرهای خدنگ زخمی به اسپ هومان رسید و آن اسپ بر خاک افتاد پس هومان در برابر گرز توس، سپر را بر سر آورد.
آن ناپدید گشته بود، به پیش پیران رسید. چون سپاه چندی بیآسودند، پیران روزی ایشان را بداد و بنه برنهاد و هیچ یادی از آن پیمانی که بسته بود نکرد و شتابان بر لب رود شهد تاخت.
در همان هنگام دیده بان سپاه ایران به نزد توس آمد و گفت کوس بر کوهه پیل ببند، زیرا که پیران آن دم که کار بر او تنگ آید، سخنی جز فریب نداند.
اکنون درفش آن ناراستکار پدیدار گشت و سپاهیانش بر لب رود رده بر کشیدند پس توس کارآزموده، سپاهیان را بیاراست و سپاه و کوس را به سوی دشت کشیدند.
از دو سو سپاهیان ایران و ترکان چون کوهی بایستادند. از گرد آن سپاهیان چنان تیرگیای پدیدار گشت که چشم آفتاب نیز به خواب رفت از درخشش تیغ و ژوپین و خشت گویی شب در آن آسمان لاله بکاشت از بسیاری کلاهخود و کمر و سپر زرین ، گویی ابری به زردی سندروس برآمد آسمان و ستاره پر از آوای کوس گشت سرِ بزرگان به زیر گرزهای گران همچون سندانی در زیر پتک آهنگران شد گویی زمین از ،خون چون میستان و آسمان از آن نیزه ها چون نیستان گشته بود چه بسیار سرها که گرفتار خم کمند شد و چه تنهای ارجمندی که خوار گشت جوشن، نساجامه و خاک و خون بستر ایشان شد و تن نازدیدهشان با شمشیر چاک گشت. زمین به سرخی ارغوان و رخسارها به زردی سندروس بود و آسمان از گرد سواران به سیاهی آبنوس شد.
کشتن توس ارژنگ را
اگر تاج یابد جهانجوی مرد
وگر خاک آرد و خون نبرد
از ایدر همی رفت خواهی ز دهر
چه زو بهره تریاک یابی چه زهر
ندانم سرنجام و انجام چیست
بدین رفتن اکنون بباید گریست

[ در میان تورانیان] نامداری به نام ارژنگ بود که در جنگاوری، نامش به ابر خاسته بود، پس بدان دشت نبرد آمد و گرد برانگیخت و جنگ با ایرانیان را جویا شد چون توس سپهبد او را از دور بدید بغرید و تیغ از میان برکشید و به آن پسر زره :گفت برگوی که نامت چیست و چه کسی از جنگاوران ترک در این جنگ با تو یار است ارژنگ بدو گفت: من ارژنگ جنگیم. آن شیر سرافراز و استوار که اکنون در این آوردگاه خاک را از تو جوشان میکنم چون گفتار آن پسر زره به پایان رسید و توس سپهدار بشنید دیگر هیچ جای پاسخی ندید. پس همان تیغ آبداری را که در دست داشت چنان بر سر و کلاهخود آن نامدار بزد که گویی تنش هرگز سری نداشته است.
پیران و سپاه توران که چنین دیدند، اندوهگین گشتند. لیک چون آن آوردگاه از پهلوانان تهی ماند ، همه آن دلیران و پهلوانان و شیران نر توران شمشیر و گرزهای گران کشیدند و به آواز بلند :گفتند اکنون همگی بکوشیم و با جنگ خود، گیتی را بر دل توس به تنگ آوریم. هومان :گفت امروز با ایشان جنگ کنیم و دلهای خود را تنگ نداریم اگر ناموری از میان ایشان به جنگ ما بیآید، ما نیز پهلوانی را به جنگ او فرستیم و ببینیم تا روزگار چه پیش خواهد آورد. لیک امروز به تندی با ایشان جنگ نکنیم و درنگ داریم ولی چون [ شب فرا رسد] و بانگ تبیره از سراپرده ایشان برخیزد و سپاهیان از جای بجنبند همگی گرز و دشنه میکشیم و بدانسوی رود میرویم و اگر پروردگار گیهاندار و بخت، یارمان باشد، رزمی سخت میکنیم.

《جنگ هومان با توس》
پس هومان بر اسپی بادپای چون #دالمن سوار گشت و بتاخت. گویی آن اسپ از آهن و خود هومان، کوه البرز بود که درون جوشن رفته بود. بدین سان هومان با خشت درخشانی در دست به پیش سپاه آمد. توس سپهبد از جای بجنبید همه جا پر از ناله کارنای گشت. توس به هومان گفت ای شوربخت همانا که در پالیز ِکینه، درخت کی برآید. پیش از این به ارژنگ که پهلوان نامبرداری از شمایان بود، نیروی خود را نمودم. اکنون تو نیز با خشتی در دست و سوار بر اسپ، بار دیگر به کینه خواهی آمدی. پس سوگند به جان و سر شاه سپاه ایران که بدون جوشن و گرز و کلاهخود رومی بسان پلنگی که در کوه بر نخچیری چنگ می یازد، به جنگ تو می آیم.
آنگاه چون در این دشت نبرد، جنگ کنم کار مردان را خواهی دید.
هومان که چنین شنید، بدو گفت بدان که بیشی خوب نباشد پس تو نیز آن را مجوی. اگر یک بار کار این چنین شد که روزگار بیچاره ای به دست تو سرآید، دیگر چنین گمانی مبر. آن ارژنگ به گاه جنگ، در پیش من خود را مرد نمی پنداشت. لیک آیا دلیران سپاه تو شرم نمیدارند و خون در تن یکی از ایشان نیز به جوش نمیآید چون ببینند که سپهبدشان بجای ایشان میجنگد؟ آیا آن بیژن و گیو و
۲۴۴
شاه گناهی از ما نخواهد دید مگر این که روی خورشید و ماه تیره گردد. پس ،شاه #گیو را پیش خواند و او را بسیار نواخت و نیکویی کرد و جامه های شاهواری بداد و بدو گفت تو در گیتی از برای من رنج بردی ولی هیچ بهره ای از گنج من نیافتی اکنون نباید که توس سپهدار بدون سگالش با تو پیل و کوس را به سوی جنگ براند او به گفتار بدگوی گیتی را بر خویش تاریک و تنگ کرد، لیک تو هرگز کاری ناچیز را با تندی سهمگین, مساز روان بهرام پهلوان روشن بادا
آنگاه شاه روزی دهان را فرا خواند و درم بسیار بداد و با توس سپهدار نیز به خوبی سخنها گفت. سپس بفرمود تا اخترشناسان، روز فرخی را بجویند تا در آن روز رفتن سپاه به جنگ نیک باشد پس از آن با کوس و پیلان به دشت رفت تا سپاه از پیش او بگذرند و به جنگ روند. چون توس سپهبد به پیش او رسید، چنانکه آیین کیان بود شاه درفش کاویانی را بدو داد و بر او آفرین کرد. پس خروشی برآمد و گیتی به زیر سم اسپان به جوش آمد از گرد سم های اسپان ابری در آسمان پدیدار شد و خروش نفیر برخاست از بسیاری جوشها و از آن درفش کاویانی همه جا یک سره بنفش گشته بود گویی خورشید در آب فرو شده و یا آسمان و ستاره به خواب رفته بود پس توس سپهبد بر یک پیل، تختی از پیروزه بنهاد و بدین گونه با سپاه برفت تا به رود شهد رسید.

《پیغام پیران به سپاه ایران》

در همان هنگام توس فرستاده سواری را چون باد دمان به پیش پیران فرستاد و او را :گفت بدان که من با گردنی افراخته به جنگ شمایان به سوی رود شهد آمدم.
چون پیران آن پیام را بشنید از این که میبایست بار دیگر به ناگاه آماده جنگ شود سخت اندوهگین گشت. پس با آن نامداران و سواران دلاور و برگزیده اش برفت تا ببیند که سپاه ایران آهنگ چه کرده اند و چه پهلوانان سرفرازی با توس بدانجا آمده اند. پس در آن سوی رود رده برکشیدند و توس سپهبد را درود فرستاد. از سوی دیگر نیز توس، آن درفش همایون و پیلان و کوس را بیآورد.
آنگاه پیران سپهدار، فرستاده ای چرب زبان را از میان ترکان به نزد توس فرستاد و او را :گفت بدان که من با فرنگیس و کیخسرو در هرجا خوبی بسیار کردم. من از درد سیاوش خروشان و چونان که بر آتش تیزم نهاده باشند جوشان بودم اکنون بار آن تریاک، زهر شد و از آنچه بکردم، بهره من تنها درد
گشت.
چون توس پیام پیران را بشنید چنان دلش پر از اندوه شد که نشان آن در چهره اش آشکار گشت پس به فرستاده گفت: به پیش پیران روشن روان برو و او را بگوی که اگر آنچه بگفتی راست است، پس مرا با تو کاری نباشد. از اینجا دور شو و این در کینه و راه زیان را ببند. بدان که اگر بدون سپاهیانت به پیش شاه ایران روی، پاداش نیکی از شاه بیابی در ایران تو را پایگاه پهلوانی دهند و افسر خسروانی بر سرت نهند. شاه نیز چون آن کردار خوب تو را به یاد آرد دلش از درد تو رنجه میگردد ،باری گودرز و گیو و دیگر سران و بزرگان سپاه نیز همین سخنان توس را بگفتند.
پس فرستاده چون باد به نزد پیران ویسه بیآمد و آنچه از توس و گودرز روشن روان بشنیده بود، به پیران پهلوان بگفت. پیران که چنین شنید بدو گفت من روز و شب به یاد توس سپهبد لب میگشایم. پس اینک با همه خویشان و هر خردمندی که پند مرا بشنود، به ایران میروم. همانا که زنده ماندن بهتر از بزرگی و تاج و تخت باشد لیک مغز پیران از آنچه که میگفت تهی بود و تنها در اندیشه یافتن روزگاری بهتر بود.

《سپاه فرستادن افراسیاب به نزدیک پیران》

آن شب پیران به هنگام خواب فرستاده سواری به سوی افراسیاب فرستاد و او را :گفت آگاه باش که سپاهی از ایران با توس و گیو و گودرز و شیدوش و با پیل و کوس به اینجا آمد، لیک من ایشان را پیامی بسیار فریبکارانه بفرستادم و پندهایی بدادم. پس تو اکنون سپاهی از جنگاوران و نامداران و کینه جویان برگزین. باشد که بیخ ایشان را بر کنیم و در بوم و بر ایشان آتش زنیم. و گرنه از کین سیاوش، هرگز آن شاه ایران و سپاهیانش نخواهند آسود.
چون افراسیاب آن سخنان را بشنید سران و بزرگان را فراخواند و از آنچه که پیران بگفته بود با ایشان سخن راند و گفت: اکنون باید به کین خواهی بشتابید.
پس افراسیاب چنان سپاه گرانی فراهم آورد که روی خورشید نیز تیره گشت. در روز دهم بود که آن سپاه که زمین به زیر
۲۴۳
رستم رفتند و او را گفتند بدان که هیچیک از ما آهنگ جنگ با فرود نداشتیم. آنگاه که پسر توس و نیز دامادش ریونیز- کشته شدند، بخت بد بود که بر ما تاخته بود و هیچکس از ما نام و نشان فرود را نمیدانستیم که بخواهیم دل شاه را از درد او بیآزاریم. اینک تو بیا و به نزد شاه، خواهشگری کن زیرا که او جوان است و شاید که سر از کین سپاه بپیچد و مگر نه این که -ریونیز فرزند کی کاووس- که پسر کهتر او و پرخاش جوی و ماهروی بود و کاووس را به دیدارش سخت نیاز بود نیز به زاری در آن جنگ کشته شد؟
چنین است انجام و فرجام جنگ
یکی تاج یابد، یکی گور تنگ

《آمرزش کردن خسرو، ایرانیان را》

چون خورشید زرد سر از کوه برآورد و شب لاژورد را به خم کمند خود افکند، خروشی از بارگاه برخاست و تهمتن به نزد شاه آمد و بدو گفت: ای مهتر با آفرین که تخت و تاج و نگین شاهی به تو شادمان است اگر چه از توس و این سپاه آزرده گشتی، لیک اینک ایشان را هر چند که گناهکار باشند به من ببخش. بدان که توس چون فرزند و داماد خود را کشته دید، دیگر خِرد از مغز و دلش ناپدید گشت. او هم تند و بی خرد است و هم این که براستی جان پسر نیز ناچیز نباشد. پس چون ریونیز و زراسپ آن سوار سرافراز در پیش چشم او کشته شدند، برافروختن او کاری شگفت نبوده است. پس شاه نباید کینه ای از او به دل گیرد و دیگر این که سپاه از آن رو بدگمان گشت که آن برادر فرُخت به پیش تو نیامد. اینک اگر چه برادر فرخت کشته گشت، لیک اندوه از دل بیرون کن و بدان که هیچکس بی آنکه روزگارش بسر آمده باشد، نمرده است.

چه بیرون شود جان چه بیرون کنند
نماند وگر سیصد افسون کنند
خسرو که چنین شنید به رستم :گفت ای پهلوان دلم از برای آن جوان پر از درد گشته بود. لیک اگر چه دلم از آن درد، پیچان بود اکنون پند تو داروی جانم گشت.
پس توس سپهدار سرکش- که از بیم شاه، چاپلوس گشته بود به پوزش بیآمد و خسرو نیز او را ببخشود .
آنگاه چون خورشید به شتاب سر در نشیب آورد و شب فرا رسید و ماه که تنش چون لعل درخشان بود پدیدار شد، توس سپهبد با گیو و پهلوانان سپاه ایران به نزد شاه آمد او را آفرین خواند و گفت: تا روزگار بر جاست، انوشه بزی زمین، پایه تاج و تختت و آسمان، مایه فر و بخت تو بادا بدان که دل من از آن کاری که کردم پر از اندوه است و جگر خسته ام. جانم پر از شرم شاه و زبانم پر از پوزش و دلم پر از گناه است. از اندیشه فرود و زراسپ که شادی جانم بودند پیوسته چون آذرگشسپ برافروخته میگردم.
اگر من در میان این انجمن گناهکارم اکنون از آن کرده خویش و بویژه از آنچه که بر بهرام و ریونیز ،آمد پیوسته به خود میپیچم براستی که دیگر جانم به پشیزی نیز نمی ارزد. لیک اینک اگر شاه از من و این بزرگان خشنود گردد، بروم و کینه این ننگ را بازآورم و رنج سپاه را بر تن خویش نهم و یا جان بستانم و یا جان دهم. از این پس دیگر به تخت و کلاه و بزرگی ننگرم و سرم بجز کلاهخود چینی نبیند. پس شهریار که چنین شنید، از گفتار او شاد گشت و دلش چون گلهای بهاری تازه شد و آن شب را با تهمتن و آن نامداران و دلیران در آن باره سگالش کرد.

《فرستادن خسرو توس را به توران》

چون خورشید تابنده پدیدار گشت و سپیده از خم کمان بردمید، توس سپهبد به همراه بزرگان سپاه ایران، شتابان به نزد شاه آمد. شاه به ایشان گفت: بدانید که هرگز پی کینه نهان نگردد و بار دیگر از سلم و تور و آن کینه دیرین و کهن، سخن به میان آید. تا کنون چنین ننگی بر شاه ایران نبود و زمین پر از خون دلیران نگشته بود. اکنون کوه نیز از خون گودرزیان کُستی ِ خونین [ به زبان پهلوی kustik ] به میان ببندد.
(کُستی یا کُست یا کُستیک یا کُشتی یا بند دین عبارت از بند سفید و باریک و بلندی بوده، که از هفتاد و دو نخ پشم سفید گوسفند بافته می‌شده، هر فرد زرتشتی پس از سن پانزده سالگی ناگزیر بوده آن را به دور کمر ببندد.)

مرغ و ماهی نیز در دریا و جویبار به زاری بر ایشان بگرید همه آن دشت توران پر از سر و دست و پا و پشت و میان ایرانیان است.
لیک اینک شمایان با شادمانی بدانجا روید و آن کینه بخواهید.
آن دلیران چون رهام و گرگین و گودرز و توس و خراد و زنگه شاوران و بیژن و گیو و دیگر پهلوانان همگی در پیش آن شاه خورشیدفش دستها را به کش کرده، زمین را ببوسیدند و گفتند: ای شاه نیک اختر شیردل که با شمشیرت دل از شیران نیز می ربایی، ما همگی در پیش تو بنده ایم و از شرم تو سرافکنده اینک اگر ما را به جنگ فرمان میدهی همه در کارزار جان فشانیم و از این پس دیگر هرگز
۲۴۲
۲۴۱
داستان کاموس کشانی
آغاز داستان

به نام خداوند خورشید و ماه که خرد ، دل را به نام او راه نمود. خداوند هستی و راستی که از تو کژی و کاستی نمیخواهد. خداوند کیوان و بهرام و خورشید که از و شادیم و بدو امیدوار ندانم او را چگونه ستودن؟ همانا که از اندیشه بدو جان خود بر میفشانم زمین و زمان از او بود که پیدا گشت پی مور نیز نشانی از هستی اوست.
همه از خورشید گردنده تا خاک تیره و باد و آتش و آب ،پاک گواهی بر هستی یزدان پاک میباشند و روان تو را آشنایی میدهند. لیک بدان که تو راهی به سوی آفریننده بی نیاز نیابی پس در این راه متاز او که از دستور و گنجور و تاج و تخت و از کمی و بیشی و ناکامی و بخت بی نیاز است و این ماییم که بنده ایم و سر به فرمان و خواست او افکنده زیرا که او بی گمان آفریننده این جهان و خرد ما و برآورنده آسمان و ستاره است پس جز او را کردگار بلند مخوان زیرا که تنها از اوست که شادیم و از او نیز مستمند او که شب و روز و سپهر گردان و خور و خواب و تندی و مهر را بیآفرید.

چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد

بدان که در گیتی شگفتیهای بسیار از رستم است و در دل هر کس داستانی از اوست. او که در مردانگی و جنگاوری و خردمندی و دانش و سنگ ، نمونه است. در خشکی به مانند پیل و در دریا چون نهنگ است و جنگاوری خردمند و بیدار دل است.
اکنون داستان رزم کاموس را از آن نامه به گفتار خویش آوریم. اینک به گفتار دهگان بازگرد و بنگر تا مرد کارآزموده چه گوید.

"خوار کردن خسرو، توس را"

باری، فریبرز با گودرز و گیو لشگرشکن و سپاهیان، همگی سوگوار و گریان از توران به سوی ایران روی نهادند. چون به راه چرم بیآمدند و کلات در بالا و رود میم نیز در سوی پایین ایشان ،بود همگی با پشیمانی و درد به یاد فرود افتادند و بدین سان با دلی پر از درد و گناه و چشمانی که از بیم شاه خون می گریست شرمگین و جگر خسته و گناهکار به پیش شاه آمدند.
برادرش را به بیگناهی کشته و نگین و کلاه را به دشمن سپرده بودند. پس با داغی بر دل دستها به کش کرده ، پرستارفش به پیش شاه رفتند.
خسرو با خشم در ایشان بنگریست. دلش پر از درد و چشمانش پر از خون بود.
پس به درگاه یزدان چنین گفت :که ای ،دادگر این تو بودی که مرا تخت و بخت و هنر بدادی اکنون من از تو شرمگینم لیک تو بی گمان از چند و چون این کار آگاهتری
و گرنه میفرمودم تا هزار تن از ایشان را بر این سرزمین بی ارزش به دار کشند. توس و هر که را با او کمر بدان کار بسته بود نیز به دار میکشیدم من از کین پدر، خروشان بودم و دلی پر از اندوه و درد و جوش داشتم لیک اکنون کینه #فرود نیز بدان افزوده گشت. براستی که باید سر توس نوذر را از تن جدا ساخت. او را گفتم اگر بر سرت درم نیز ریزند هرگز به سوی کلات و چرم مرو زیرا که فرود کی نژاد و دلاور با مادرش در آنجاست و نمیداند که توس فرومایه کیست و این سپاه آراسته از برای چیست! پس بیگمان از آن کوه به جنگتان می آید و بسیاری کشته میگردند. لیک توس این نامرد ناهوشیار، سپاه را به شتاب به سوی آن دژ ببرد. اکنون نیز بناگزیر کردگار سپهر از توس و سپاهیان مهر خود برید . این بد که به گودرزیان رسید از توس بود که بر او و پیل و کوس او نفرین بادا. آن همه جامه های شاهوار و پندش دادم و به جنگ برادر خودم فرستادمش هیچ پهلوانی چون پسر نوذر مبادا
دریغ آن -فرود- پسر سیاوش که نیرومند و دلیر و با گرز و تیغ بود. او نیز بسان پدر، به بیگناهی، بدست سپهدار من و سپاهیانم کشته شد. همانا که در گیتی هیچ کسی را کمتر از توس نبینم و تنها سزاوار دار زدن و بند کردن است نه در سرش مغز است و نه در تنش رگ و براستی که توس فرومایه در پیش من با سگی برابر است.

کیخسرو از خون برادر و کین ،پدرش پیچان و جگر خسته بود پس همه آن سپاه را خوار کرد و از پیش خود براند و خون بگریست. هیچ کسی را به پیش خود بار نداد و روان خود را به درد برادر زخم بزد. از سوی دیگر، آن بزرگان ایران، ماتم زده و به پوزش خواهی به نزد
《بازگشتن ایرانیان به نزد خسرو》

چون خورشید درخشان سر از کوه بیرون آورد و تاج روز سپید پدیدار گشت، آن سپاه پراکنده ایران گرد آمدند و با یکدیگر به گفتگو پرداختند که آن همه از ایرانیان کشته شدند و بخت سالار سپاه برگشت و این چنین دست ترکان در جنگ بر ایرانیان چیره شد. اکنون دیگر جای درنگ سپاه نباشد و بیگمان باید به پیش شاه رویم و ببینیم که روزگار چه پیش خواهد آورد. اگر دل شاه آهنگ جنگ ندارد، پس ما نیز نباید چنین کنیم.
چه بسیار پسرها که بی پدر و چه بسیار پدرها که بی پسر گشتند و چه بسیار کسان که کشته و فراوان زندگانی که جگر خسته شدند. اگر هم شاه، ما را به جنگ فرمان دهد پس سپاهی نامدار بسازیم و با دلهایی پر از کین و جنگ بیآییم و این گیتی را بر بداندیش به تنگ آوریم.
بدین سان آن سپاه با چنین اندیشه ای همگی با دیدگانی پر خون و دل هایی در گداز ، از آن سرزمین بازگشتند.
برادر از خون برادر، پر از درد و لبهایشان از برای خویشان، پر از آه سرد بود. همگی با درودی بر آن کشتگان، به سوی کاسه‌رود رفتند.
از سوی دیگر چون پیش رو سپاه توران بدان رزمگاه بیآمد، هیچ کسی را در آنجا نیافت. پس به شتاب پیران را آگهی فرستاد که دیگر این سرزمین از ایرانیان تهی گشت. چون پیران آن سخن ، بشنید ،شتابان کارآگاهانی را به هر سو بفرستاد تا ببیند آیا آن پیام درست است یا نه. چون دریافت که برگشتن آن سرکشان ایرانی درست است، دیگر روان خود را از اندوه بشست. پگاه خود با سپاهیانش بیآمد و به گرد آن رزمگاه بگشت. همه کوه و دشت و دهار پر از سراپرده و تاژهای بیشمار بود. پس پیران بسیاری از آنچه را که از ایرانیان مانده بود] به سپاهیانش ببخشید و خودش نیز برگرفت و از کار گیتی در شگفت مانده بود:

که روزی فرازست و روزی نشیب گهی شادمانیم گهی با نهیب
همان به که با جام گیتی فروز
همی بگذرانیم روزی به روز

آنگاه پیران فرستاده ای را به هنگام خواب بفرستاد تا از آن کار به نزد افراسیاب آگهی ببرد. افراسیاب سپهدار از آن آگهی شاد گشت و دیگر از رنج آزاد شد. همه سپاهیان نیز روشن روان گشتند و بر سر راه پیران پهلوان آذین ببستند و از فراز بام و در پارچه بیآویختند و بر سرش درم ریختند. چون پیران سپهبد به نزدیکی شهر رسید؛ شاه و سپاهیانش او را پذیره شدند. افراسیاب بر او آفرین بسیار کرد و گفت:
و همانا که در میان پهلوانان ، هیچ همتایی برای تو نباشد. آنگاه دو هفته از ایوان افراسیاب، آوای چنگ و تنبور برخاست.
در هفته سوم پیران آهنگ آن کرد تا با شادمانی بازگردد پس افراسیاب چنان جامه شاهواری برای او بیاراست که اگر بخواهم برایت زیباییهای آن را برشمارم یارای شنیدنش را نداشته باشی و شتاب کنی. آنگاه از بسیاری دینار و گوهر شاهوار و کمرهای زرین گوهرنگار و اسپان تازی زرین ستام و شمشیر های هندی زرین نیام و یک تخت پر مایه از پیلسته و ساگ و گردنبندی از پیروزه و تاجی از بیچاده و کنیزان چینی و ریدکان رومی با جامهایی از پیروزه پر از مشک و شاهبوی[ عنبر ] به نزدیک پیران فرستاد سپس او را بسیار پند بداد که:
پیوسته هوشیار باش و روزگار خود با موبدان گذران و سپاه را در برابر دشمن نگاهدار باش و چند تن از کارآگاهان خردمند را نهانی به هر سو بفرست، زیرا که امروز کی خسرو کشور ایران را با داد و دهش بیآراسته و او را نژاد و بزرگی و تخت و تاج است و دیگر به چیزی نیاز ندارد.
پس تو از دشمنی که بازگشت به زینهار مباش و پیوسته از او آگهی یاب و بدان در جایی که ،رستم پهلوان باشد نباید که بیترس بخوابی! مرا جز وی هیچ اندیشه ای نباشد؛ زیرا که او را بجز کینه جُستن هیچ پیشه ای نیست. میترسم که ناگهان از جای بجوشد و سپاهی به توران آورد. پیران که سخنان او را بشنید همه پندهایش را پذیرفت زیرا که افراسیاب هم شاه بود و هم خویش او و بدین سان پیران سپهدار با سپاهش به سوی سرزمین ختن روی نهادند و پیران کارآگاهانی را از هر سو بفرستاد تا پیوسته از رستم آگهی داشته باشد.
اکنون که این داستان فرود به پایان ،آمد باید رزم کاموس شنید.
۲۴۰
۲۳۹
کشتن گیو تژاو را به کین بهرام
چون خورشید تابنده پشت بنمود و شب فرا رسید گیو پر از اندیشه برادر گشت و به بیژن گفت ای دلگشای برادرم بازنگشت. باید که برویم و ببینیم چه بر سرش آمده و کار به جایی نرسد که بر آن رفته، بگرییم. پس آن دو دلیر به شتاب بدان جایگاه نبرد برفتند. همه جا پر از کشته و زخمی بود و ایشان بهرام را می جستند.
ناگهان او را دیدند که به خواری با دستی ،بریده بر خاک و خون افتاده و بخت از و برگشته بود پس با دیدگانی که خون میگریست و با دلی پر خون بسویش شتافتند بهرام از آن وای وای گفتن و مویه کردن ایشان بر خود بجنبید و بغلتید و به هوش آمد و به گیو گفت: ای نامجوی چون مرا در گاسونه ،نهادی کین برادرت را از تژاو .بخواه چون پیران مرا ،دید کینه ،نجست زیرا که با من درست پیمان بود. آن سواران و پهلوانان نامدار چین نیز که با او بودند در آغاز با من کین نجستند. لیک این تژاو ناراستکار بود که تن مرا زخم بزد و هیچ از نژاد، یاری نکرد. چون بهرام پهلوان آن سخنان را یاد کرد گیو اشک از دیدگان .ببارید. آنگاه سوگند خورد که به دادار دارنده و به خورشید و روز و به شب لاژوردین که کلاهخود رومی از سر برندارم مگر این که کین بهرام را بازجسته باشم پس گیو پر از درد و ،کینه تیغی هندی در دست گرفت و به شتاب بر اسپ سوار گشت.
از سوی دیگر چون شب فرا رسید، تژاو از پیش سپاه بیآمد. گیو دلیر که او را بدید خاموش ماند. لیک چون دانست که تژاو از سپاه بگذشت و از آن پهلوانان گردنکش دور گشت، خم کمندش را از فتراک بگشود و ناگهان میان تژاو را به بند آورد و با زور، او را از پشت زین برگرفت و به خواری بر زمینش افکند. آنگاه از اسپ فرود آمد و دستان تژاو را ببست و خود، سوار بر اسپ شد و او را کشان کشان به مانند بیهوشان از پس خود ببرد تژاو که چنین ،دید گیو را به خواهش :گفت ای ،دلیر دیگر با من هیچ توانی نمانده است آیا من چه کردم که از میان این سپاه بیشمار در این شب تیره تنها به من روی کردی؟ لیک گیو دویست تازیانه بر سر تژاو زد و گفت اکنون دیگر جای هیچ گفتاری نیست ای بدتن ،شوربخت آیا نمیدانی که در باغ ،کینه بار دیگر درختی بکاشتی که سر آن به آسمان ساید و تنش خون و میوه اش دشنه باشد؟ اکنون که بهرام را در جنگ، شکار خویش یافتی رزم نهنگ را ببینی. تژاو جنگی گفت: براستی که تو چون دالمنی و من همچون چکاوکی هستم لیک بدان که من هرگز گمانی بد به بهرام نبردم و روزگار او بدست من سر نیآمد زیرا که چون من به پیش او رسیدم، سواران چین در آن دشت ،کین او را کشته بودند اکنون از درد آن بدکرداری ایشان که به بهرام ،رسید دل تو این چنین پیچان شده است. گیو دلیر که سخنان تژاو را بشنید او را کشان کشان به پیش آن بهرام شیر جگر خسته بیآورد و بدو گفت اکنون سر بی ارزش تو را به کیفر آن ناراستکاریی که کردی از تنت جدا سازم پروردگار گیهان آفرین را سپاس که چندان از ،روزگار زمان یافتم تا روان بداندیش تیره ات را از تنت جدا سازم تژاو که چنین ،دید گیو را خواهش بسیار کرد تا از کشتن او روی بتابد و به گیو گفت اگر هم آنچه میگویی بوده است، اکنون از این که سرم را به دشنه ببُری ، تو را چه سودی میرسد؟ من از این پس روان تو را بنده میگردم و دودمانت را پرستش میکنم. در همان هنگام بهرام پهلوان که چنین دید به گیو :گفت بدان که هر که زاییده شد، سرانجام باید از این گیتی در گذرد. اینک اگر از تژاو بر تنم بد رسیده است لیک او نباید زهر مرگ را بچشد. سر پر گناه او را از تن جدا مساز و بگذار تا پیوسته در گیتی به یاد من باشد. ولی گیو چون برادرش را آن چنان زخمی و تژاو ناراستکار را در بند دید، ناگهان برخروشید و ریش تژاو را بگرفت و چون چکاوکی سر از تنش جدا کرد. و در همان هنگام بهرام پهلوان جان .بداد آری ساز و نهاد گیتی چنین است.
عنان بزرگی هر آن کس که جست نخستش بباید به خون دست شست
اگر خود کشد یا کشندش بدرد
بگرد جهان تا توانی مگرد
گیو بر بالین بهرام برخروشید و خاک سیاه بر سر ریخت آنگاه پیکر بهرام را بر اسپ تژاو ببست و به بیژن سپرد و خود سوار بر اسپ شد. و بدین سان بهرام را از آن جایگاه نبرد بیآورد و به آیین ایرانیان برایش دخمهای ساخت و سرش را به مشک و خوشبوی بیآگند و تنش را با پرنیان چینی بپوشید و بسان شاهان او را بر تخت پیلسته بخواباند و تاجی از برش بیآویخت. آنگاه در دخمه را ببستند. گویی هرگز بهرام نبود. سپاه نامور ایران نیز از برای بهرام و آن گردش روزگار سوگوار گشتند.
۲۳۸
《کشته شدن بهرام بر دست تژاو》

چون سپاه توران به پیش پیران پهلوان بیآمدند او را از کار آن جوان و جنگ با او آگاه کردند و گفتند: اینت شیردلی که پیاده نیز از جنگ، سیر نگردد. پیران گفت: آیا او کیست و نامش چیست؟ کسی گفت او بهرام شیراوژن است که سپاه بدو روشن است. پیران به رویین گفت: برخیز زیرا که بهرام را جای گریز نباشد مگر او را زنده به چنگ آوری و زمانه از جنگ برآساید.
از میان سپاه نیز هرکه را میخواهی به جنگ آن نامدار پرخاشخر ببر رویین که چندان نیز بداندیش نبود چون سخنان پیران را بشنید؛ بشتافت. از سوی دیگر، چون بهرام شیر بدید که سپاهی از راه بیآمد و از گرد ،ایشان روی خورشید و ماه ناپدید گشت، سپر را بر سر گرفت و بر ایشان چنان بارانی از تیر ببارید که ماه تابنده نیز چونان لاژورد گشت و دست و پای بسیاری از آن پهلوانان توران گنده شد. رویین که چنان دید با مانده پهلوانانش به سستی و با روانی تیره و پر درد، به پیش پیران پهلوان آمد چون پیران از آن کار آگه شد، سخت اندوهگین گشت و بسان شاخ درختی بلرزید. پس بر اسپی جنگی سوار گشت و با جنگاورانی بسیار به سوی بهرام تاخت چون به پیش او رسید بدو گفت ای نامدار، چرا پیاده جنگ میجویی؟ مگر نه این که تو با سیاوش در توران بودی؟ من نیز با تو نان و نمک خورده ام و در کنارت بنشسته ام و به تو مهری دارم. پس نباید که با این نژاد و هنرهای بسیار و بدین شیرمردی سرت به خاک آید و دودمان و کشورت بر تو بگریند! اینک بیا تا به هرچه که میپسندی سوگند بخوریم و با یکدیگر پیمانی ببندیم. آنگاه دیگر من با تو خویش گردم و نیکی کنم و بدان که تو را پیاده با این سپاه نامدار، توان جنگ نباشد، پس گزند بر جان خویش میاور.
بهرام که چنین ،شنید بدو گفت ای پهلوان خردمند و بینا و ،روشن روان سه روز است که بی آنکه چیزی خورده باشم، روز و شب جنگیده ام. اینک تنها از تو آرزو دارم که به من اسپی دهی تا مرا به سوی ایرانیان و به پیش گودرز کشوادگان ببرد و گرنه بیدرنگ با تو جنگ بسازم.
لیک پیران بدو گفت: ای نامجوی مگر نمیدانی که این راه چاره نیست و آنچه تو را گفتم برای تو بهتر باشد؟ پس ای دلیر، به خیره سری، تندی مکن. به سپاه ما بنگر و ببین که چندین تن از بزرگان و دیهیم داران و جنگاوران ما به پیکان تو کشته و زخمی گشتند. آیا چگونه سواران ما چنین ننگی بر خویشتن روا دارند و بگذارند که تو به سوی ایران روی ؟
لیک ای جوان بدان که اگر من از افراسیاب هراسی در دل نداشتم به تو اسپی میدادم تا تو را به پیش گودرز پهلوان رساند. پیران این بگفت و با دلی پر از مهر و سری پر از اندیشه به جای خود بازگشت.
آنگاه تژاو کینه جو از میان سپاه به پیش پیران آمد و از او درباره بهرام بپرسید.
پیران گفت: همانا که بهرام را هیچ همتایی از پهلوانان نباشد او را با مهربانی و ،نیکی پندهای بسیاری بدادم و راهی بدو نمودم لیک سخنانم را بر دلش هیچ راهی نبود و پیوسته آهنگ رفتن به سوی سپاه ایران دارد. تژاو جنگی که چنین شنید، به پیران گفت:
اینک من پیاده به جنگ او میروم و او را به چنگ می آورم. پس تژاو شتابان بدان رزمگاهی که بهرام پهلوان بی هیچ سپاهی بر آن بایستاده بود، آمد. چون بهرام را با نیزه ای در دست بدید، چون پیل مست برخروشید و بدو گفت: در این جنگ، از این سپاه رهایی نخواهی یافت. اینک که سرهای بسیاری را از تن جدا ،ساختی میخواهی با سرفرازی به ایران روی ؟ در اینجا بمان زیرا که در همینجا است که روزگارت بسر آید و سر از تنت جدا گردد.
پس تژاو به یارانش فرمود: همگی با تیر و ژوپین و گرز بر او بتازید. ناگهان سپاهی از سران توران به گِرد بهرام انجمن گشتند.
بهرام پهلوان کمان را به زه کرد و بارانی از تیر بر ایشان ببارید که همه جا را بر ایشان تیره ساخت چون تیرها به پایان رسیدند، دست به نیزه برد و همه آن کوه و دشت را چون دریایی از خون ساخت. نیزه نیز دو نیم ،گشت با گرز و تیغ همچون ابری، خون چکانید. چون پیوسته بدین سان رزم کرد دیگر خسته و بی زور و توان گشت.
پس در همان هنگام تژاو از پشت سر او بیآمد و تیغی بر دوش او بزد.
بهرام دلیر بر خاک افتاد و دست دشنه گذارش از تن جدا شد. دیگر بهرام از جنگ فرو ماند و کار برگشت چنان شد که دل تژاو ستمکار نیز بر او بسوخت و رخسارش چون آتش برافروخته گشت. پس پر از درد و شرم روی از بهرام بپیچید و خون در جگرش به جوش آمد

记录

18.04.202523:59
84订阅者
31.03.202523:59
600引用指数
15.04.202523:59
911每帖平均覆盖率
19.04.202523:59
23广告帖子的平均覆盖率
15.04.202519:28
28.57%ER
16.03.202513:34
3841.67%ERR
订阅者
引用指数
每篇帖子的浏览量
每个广告帖子的浏览量
ER
ERR
БЕР '25БЕР '25КВІТ '25КВІТ '25КВІТ '25

شاهنامه به نثر 热门帖子

15.04.202518:12
این پاسخ کوتاهی را که به پرسش دوست گرانقدرم، در میان ملت و شلوغی پارک، در ۱۳ فروردین، دادم؛
در گفتار مقدماتی با موضوع: بررسی مفهومی واژه 《شاه》، تا آنجا که مقدور بود، به آن مفصّل پرداختم.

#مهریار_ظفرمهر

لینک گفتار:
https://t.me/shahnameferdosi_mansoor/304


#درستفکری_و_کارآمدی
#نبرد_مشروطه_با_مشروعه
#بازگشت_به_مشروطه
#وضعیت_شاهنشاهی
#شاهنامه_فردوسی
#جاوید_شاه
#پاینده_ایران
14.04.202502:51
نشست نخست؛
گفتار مقدماتی #مهریار_ظفرمهر
تئوریسین نظریه #درستفکری_و_کارآمدی
با موضوع: بررسی  مفهومی واژه 《شاه》؛


🔷رویکرد ما در بازخوانی و بررسی نو از شاهنامه فردوسی بزرگ :

از سویی،
نظریه و #گفتمان_درستفکری_و_کارآمدی ؛ چه در عرصه فردی و سازمانی، چه در عرصه مدیریت کلان کشورداری، کوشیده است تا بر اساس آخرین دستاورد های خرد و تجربه ی بشر، بر بنیان و اصولی که《پویایی》را در گوهر خود دارد، مختصات یک سامانه پویا و پایدار کارآمد را صورتبندی کند.
از سوی دیگر،
چون این نظریه، در مقام چگونگی حل یک مسئله تاریخی و در چارچوب جغرافیای سیاسی سرزمین ایران، بیان شده و تمدن ایرانی نیز، در #وضعیت_شاهنشاهی تعریف شده است؛ بنابراین، این سامانه ی سیاسی کارآمد را در شکل #سامانه_شاهنشاهی_مشروطه مقبول و معتبر می‌داند.

بر این اساس،
بنابر تاثیر شگرفی که #شاهنامه_فردوسی_بزرگ، در زیست جهان ما ایرانیان داشته و دارد؛ لازم می‌دارد که توجهی بیشتر به این اثر شاهکار ایرانی داشته باشیم.
لذا بر آن شدیم بیش از پیش پژوهشی در این ارتباط داشته باشیم که حکیم توس، فردوسیِ بزرگ چه نکات حکیمانه و چه آموزه های ارزشمند میهن پرستانه را به ملت بزرگ ایران، در ساحات گوناگون زندگی و در عرصه ی مدیریت کلان کشور داری  در این قرن، میتواند بیاموزاند.

در این راستا
تمام تلاش ما اینست که دچار درهم آمیختگی گفتمانی، خطاهای شناختی و این همانی گزاره هایی که فردوسی بزرگ بیان کرده است با مبانی فلسفه ی سیاسی، در ایران که در نظریه درستفکری و کارآمدی آمده است، نشویم.

از این رو
تلاش کردیم که برای دسترسی آسان همه ایرانیان میهن پرست همزمان در دو کانال تلگرامی،
شاهنامه فردوسی را به نظم
و برای راحتی دیگر علاقمندان به نثر و متن ساده
به اشتراک بگذاریم.

پس از آن و به تدریج، کنفرانس‌هایی در ارتباط با چرایی لزوم بازگشت به سامانه ی مشروطه ی شاهنشاهی با حضور علاقمندان و اندیشه ورزان، برگزار خواهیم نمود.

بنابراین
از همه میهن پرستان و عاشقان ایران درخواست میکنیم که در این راستا خویشکاری ملی میهنی خود را با معرفی این دو کانال به دیگر ایرانیان انجام داده و قدمی در راه مطالعه و شناخت ارزش های درست میهن پرستانه در تمدن ایرانی از دریچه ی شاهنامه ی فردوسی بزرگ، برداریم.
همچنین از اساتید و پژوهشگران عرصه شاهنامه درخواست میکنیم تا با دانش خود در ادامه این راه ارزشمند یاریگرمان باشند.
18.04.202511:19
۲۵۰
سواران ایران همگی به پیش آن کوه رده برکشیدند. چون هومان آن سپاه گران را با گرز و تیغ بدید که همچون شیر ژیان جوشان و خروشانند و درفش کاویانی را در پیش سپاه برافراشته اند به گودرز و توس گفت شمایان که از ایران با پیل و کوس به سوی توران به کین خواهی تاختید، اکنون چرا از پهلوانان توران به ستوه آمدید و چون نخچیری دامان کوه را برگزیدید؟
آیا از این خورد و خواب و آرامش بر کوه و سنگ شرم نمیدارید و شما را ننگ نیست؟ بدان که چون فردا آفتاب از کوه بردمد، این باروی تو را ویران سازم و تو را از آن کوه به زیر آرم و دو دستت را با خم کمند ببندم و از خورد و آرام و خواب جدایت سازم و به پیش افراسیاب بفرستمت. اکنون نمیدانی که آن چاره ای که گزیدی، خود، بیچارگی است و بر آن کوه خارا باید گریست. آنگاه هومان به شتاب فرستاده ای به پیش پیران فرستاد و او را گفت: آنچه ما در باره ایشان میاندیشیم با آنچه بدیدم دیگرگونه بود. اکنون همه آن کوه را یک سره سرنیزه و کوس می بینم و در پس گودرز و توس نیز درفش را نهاده اند. پس تو چنان کن که چون روز پاک بردمد و خورشید گیتی فروز در آسمان پدیدار شود تو با سپاهیانت در اینجا باشی و این دشت تیره به هنگام خواب سپاه را چون دریایی بدانسو راند.

《آمدن پیران از پی ایرانیان به کوه هماون》

چون خورشید از آن چادر نیلگون اندوهگین گشت و آن را بدرید و بیرون آمد و روز فرا رسید پیران سپهبد به کوه هماون رسید. از گرد آن سپاه زمین ناپدید شد.
پس پیران به هومان گفت: از این رزمگاه مَجُنب و سپاهیان را نیز از اینجا مبر تا من از اینجا به پیش سپهدار ایرانیان روم که درفش کاویانی را در پای آن کوه هماون به پا داشته و به آن کوه امیدوار است و ببینم که دیگر چه امیدی برایش مانده است؟ پس پیران با سری پر از کینه و دلی پر گناه به نزدیک سپاه ایران آمد و خروشید که:
ای توس نامبردار ای دارنده پیلان و گوپال و کوس اکنون پنج ماه است که تو همچنان به سختی و با رنج، رزم میجویی. ببین که آن گرانمایگان خاندان گودرز همگی بدون سر بر آن رزمگاه افتاده اند و تو با دلی پر از جنگ و سری پر از کینه به مانند میشی به کمرگاه آن کوه رفته ای گریزانی و سپاه توران از پس تو شتابان !
بدان که بیگمان به دام افتی! توس سرافراز گفت: دانم که دروغ میگویی و من این دروغ تو را به ریشخند میگیرم. این تو بودی که در گیتی بنیان این کینه را از برای سیاوش نهادی اکنون نیز از گفتار بیهوده شرم نمیداری. لیک من با این گفتار گرم تو به دامت نیآیم. براستی که پهلوانی چون تو در میان بزرگان روشن روان گیتی مبادا. با سوگندت سیاوش را به توران کشانیدی و آنگاه خونش را بریختی! او از برای تو بود که در توران زمین ماند و اکنون نیز از برای اوست که گیتی پر از کین گشته است. دریغ چنان شاه آزاد مردی که همه به دیدارش شاد بودند. اکنون آگاه باش که با فریب و دروغ، سخنت فروغ نگیرد و نیز بدان که در آن رزمگاه، گیاه اندک بود و از آن رو سپاه را به این کوه هماون کشاندم. اینک به کی خسرو- آن شاه گیتی- آگهی رسیده است و او ناگهان از پس ما بیآید. بزرگان سپاه نیز چون زال و رستم پیلتن بر او انجمن گشته اند.
پس چون شاه به همراه ایشان بدینجا آید، دیگر هیچ بر و بوم و روییدنی در توران زمین نخواهد ماند. اکنون که تو آمدی، پس کار مردان را ببین و بدان که دیگر روز نخیز و گاه فریب نیست.
چون پیران سخنان توس را بشنید، سپاهیان خود را از هر سو بفرستاد و راه را بر آن کوه بگرفت. سپاه توران گرد آن کوه، انجمن گشتند. و بدین سان چون راه دستیابی به گیاه برای اسپان سپاه ایران بسته شد توس سپهبد آهنگ جنگ کرد.
پیران به هومان پهلوان گفت: باید آن کوه را به زیر پا بکوبیم اکنون کاری میکنم که ایرانیان ازین پس دیگر هرگز میان به کینه نبندند. لیک هومان بدو گفت این به مانند رزم کردن با باد باشد بدان که چون راه رسیدن به گیاه بر آن سپاه بسته شد، دیگر کسی آن کوه خارا را نگاه ندارد.
پس از فرمان سالارشان سر بپیچند و یکایک به زینهار خواهی ما آیند و دیگر ازین پس پیکار ما را بجویند. و اکنون گاه بخشایش آوردن ما بر ایشان است نه هنگام پیکار و آراستن سپاه.
18.04.202511:08
《گرد کردن توران سپاه کوه هماون را》

چون خورشید تابنده تاج خود بنمود و بر آن تخت ،پیلسته همه جا را به سپیدی و روشنی کافور کرد سپاه ایران، ده پرسنگ راه را رفته بودند و دشمن بداندیش هنوز خفته بود. بدین سان چندین روز و شب با دلی پر از اندوه و داغ و دیدگانی خونبار و روانی رنجور، بی آنکه چیزی خورده باشند، برفتند.
چون نزدیک کوه هماون رسیدند سپاه را بر دامنه آن کوه جای دادند پس توس سپهبد به گیو گفت: ای پهلوان نامبردار و خردمند، سه روز است تا بدین سان راه رفته ای و نه خوابیده ای و نه چیزی خورده ای. اینک بیا و آرامش گزین و بیآسای و چیزی بخور زیرا که من میاندیشم بی گمان پیران بیدرنگ از پس ما به جنگ آید. پس تو خودت به بالای کوه برو و آنان را که آسوده ترند با بیژن در اینجا بگذار گیو که از جانش سیر گشته و از گیتی به ستوه آمده بود با آن خستگان به سوی کوه رفت و ایشان را به سوی آن در برد. آنگاه سپاهی از آسودگان برگزید و گفت سر این کوه را خانه خویش پندارید و پاسدار آن باشید. سپس دیده بانی از کوه به دشت آمد تا کسی بر ایشان نگذرد. از فریاد دیده بانان و آوای زنگ گویی کوه و سنگ به جوش آمده بود.
چون آفتاب از کوه برآمد دیده بان به سوی رود رفت. چنان خروشی از درگاه پیران برآمد که گویی خاک به جوش آمد.
پیران سپهدار سپاه توران را چون آتش به سوی رزمگاه آورد و به هومان گفت: امروز در جنگ درنگ بسیاری نکنیم؛ زیرا که همه سواران ایران یا کشته شده اند و یا زخمی! پس کوس بزد و فریادی از دشت برخاست پیران در پیش آن سپاه به پیش میرفت چون پهلوانان توران بدان رزمگاه رسیدند، همه رزمگاه را پر از سراپردههایی بدون سپاه یافتند. پس مژده خواهی به نزد پیران رفت و او را گفت: دیگر هیچکسی از سپاه ایران در اینجا نیست. خروشی شادمانانه از سپاه برآمد. آنگاه همگی به فرمان پیران گوش نهادند. پیران سپهبد به خردمندان سپاه گفت: ای موبدان نامور و نژاده اکنون که دشمن از اینجا برفته است چه گویید و چه اندیشید؟ پس همه سواران سپاه از پیر و جوان به پیران پهلوان گفتند: اکنون که سپاه ایران از پیش ما گریزان شد و بر آن دشمنان بداندیش ما شکست آمد و این رزمگاه پر از خون و خاک گشته، دیگر هنگام ترس از ایشان نیست و باید که به شتاب از پی آن دشمنان روان گردیم و درنگ نکنیم. لیک پیران گفت اکنون سپاهی چون دریا به پیش افراسیاب انجمن گشته اند. پس ما نیز درنگ میکنیم تا آن سپاه گران بدینجا آیند. آنگاه دیگر کسی را در ایران زنده نگذاریم.
هومان که چنین شنید بدو گفت: ای پهلوان از برای این کار روان خویش را این چنین رنجه مدار سپاهیان ما همگی پهلوان و سوار و کمند افکن و دشنه گذارند.
اکنون که این همه تاژ و سراپرده و تخت برجای مانده و خود ایشان بگریخته اند، تو نیز این رفتن و یکباره پشت نمودن ایشان به ما را نشانه بیچارگی آنها بدان پس اگر اکنون درنگ کنیم تا ایشان به نزد خسرو روند بار دیگر سپاهی نو گرد خواهند آورد و رستم نیز از زابلستان با سپاهی به جنگ ما خواهد آمد. پس اکنون باید بتازیم و چون گودرز و توس سپهدار و آن درفش همایون و پیلان و کوس را به چنگ آوریم، بهتر از این باشد که در اینجا درنگ کنیم.
پیران پهلوان بدو گفت: بیدار دل و روشن روان باشی همچنان کن که به نیکی و نیک اختری میاندیشی که براستی آسمان نیز به زیر بالای توست. پس پیران سپهدار با سپاهیانش از پی سپاه ایران روان شدند پیران به لهاک فرمود: اکنون درنگ مکن و با دویست سوار برو و بند از میان مگشای تا ببینی که ایرانیان در کجا هستند؟ لهاک بسان باد برفت و هیچ از خورد و خواب یاد نکرد چون نیمی از شب تیره بگذشت، دیده بان سپاه ایران او را در آن دشت تاریک بدید پس خروش و آوای زنگ از کوه برخاست لهاک دیگر هیچ جای درنگ ندید. پس به نزدیک پیران آمد و در راه او را از سپاه ایران آگاه کرد و گفت ایشان در کوه هماون هستند و راه هر گزندی را بر خود بسته اند. پیران به هومان گفت: زود چندین پهلوان سوار و دلیر و گردنکش و نامدار را با خودت ببر زیرا که ایرانیان با درفش و سپاه در آن کوه هماون پناه گرفته اند و از چنین رزمی ما را رنج رسد. پس خردمندانه چاره ای بجوی بدان که اگر آن درفش کاویانی را بیابی دیگر روز را بر ایشان تیره خواهی کرد. پس اگر به آن درفش دست یافتی، آن را با شمشير تيز، ريز ريز كن. من نیز چون باد از پی شما بیایم و درنگ نکنم. پس هومان سی هزار سوار تورانی سپردار و شمشیرزن برگزید.
چون خورشید تابنده تاج خود بنمود بر تخت پیلسته آسمان، همه جا را چون کافور سپید و روشن کرد و روز فرا رسید، گرد سپاه توران از دور پدیدار شد. پس فریاد دیده بان برخاست که سپاهی از ترکان بیآمد که گرد آن تا به ابر رسیده است.
چون توس آن سخن بشنید جوشن بپوشید و بانگ نفیر و آوای کوس برخاست.
۲۴۹
18.04.202510:59
فزونیش یک روز بگزایدت
به بودن زمانی نیفزایدت

پس بار دیگر بانگ کارنای و خروش زنگ و درای هندی برخاست. از بانگ آن سواران پرخاشخر و از درخشیدن تیغها و زخم تیر و از آن پیکار و گرز و ژوپین و تیر، زمین همچون دریای کرف گشت.
سر و دستهای بسیاری بدون تن بر آن دشت افتاده و گوشهای فراوانی پر از زخم گوپال گشته بود دلیران سپاه ایران به جنگ پشت کردند. لیک پهلوانانی چون توس و گودرز و گیو دلیر و شیدوش و بیژن و رهام شیر، همگی از جان گذشته در پیش سپاه جویای رزم شدند. توس نیز با نامداران و مرزبانانی می جنگید. خونهای بسیاری ریخته شد، ولی پهلوانان از پشت سر بگریختند. سرانجام موبدی از میان سپاه ایران توس پهلوان را بخواند و بدو گفت
ببین که در پشت سر تو هیچ سپاهی نمانده است. پس نباید که تورانیان تو را در میان خود گیرند و سپهبد سپاه ما را زیانی آورند. توس به گیو دلیر گفت: براستی که این سپاهیان را خرد در سر نیست که در چنین روزی ما را بدین گونه رها کردند و رفتند.
اینک تو برو و آن سپاه را از سرزنش دشمن و شرم شاه بیآگاهان و بازگرد.
گیو برفت و همه آن سپاهیان را بازگرداند. لیک همه آن دشت را پر از کشته یافتند توس سپهبد به بزرگان سپاه گفت: اکنون که شب فرا رسیده و همه جا چون دریایی از خون گشته، باید اگر بتوانیم در جایی آرامش گزینیم.

《رفتن ایرانیان به کوه هماون》
پس همگی جگر خسته از درد خویشان و سرافکنده از آن درد بازگشتند. در همان هنگام ماه چونان شاه پیروزی که بر تختی از پیروزه بنشیند، سر از کوه برآورد پیران سپهدار سپاهیان خود را بخواند و گفت هنوز بسیاری از ایرانیان زنده مانده اند پس چون خورشید به مانند دریایی از یاکند زرد بر آسمان لاژوردین آبخیز کند و روز فرا رسد همه آنهایی را که زنده مانده اند بکشیم و با این کار، دل شاه ایشان را پیچان کنیم. پس تورانیان با شادمانی برفتند و در پیش سراپرده بنشستند و همه آن شب را به شنیدن آوای چنگ و تنبور پرداختند و نخوابیدند.

از سوی دیگر، سپاهیان ایران همگی مستمند بودند و پدرها بر پسرانشان سوگوار و نژند گشته بودند. همه آن دشت پر از زخمی و کشته بود و زمین با خون بزرگان شسته شده بود از بس در چپ و راست آن ،آوردگاه دست و پا افتاده بود کسی را یارای پا گذاردن بر آنجا نبود. همه آن شب را به برداشتن زخمیان گذراندند.
لیک چون زخمیان تورانی را می یافتند به خواری رهایشان میکردند. در کنار کشتگان آتش سوزاندند و زخمهای زخمیان را ببستند بسیاری از گودرزیان کشته و زخمی و در بند شده بودند. چون گودرز از آن کار آگاه شد، خروشی بر زد. بزرگان نیز همگی جامه ها چاک کردند و زمین به زیر سم اسپان به جوش آمد. گودرز خاک بر سر ریخت و میگفت: هیچکس در گیتی این بدی را که اکنون در پیری به من رسیده ندیده است. دیگر چرا باید اینک که با پیرانه سر چندین پسرم بر خاک افتاده اند، من زنده بمانم؟
از آن هنگام که زاده شده ام هرگز کمر از گبر خود نگشوده ام. پیوسته در جنگ با پهلوانان و سواران آن پسران و نبیره هایم یار من بودند. از آن جنگ نخستین در توران زمین بود که -پسرم -بهرام کشته شد و گویی به یکباره خورشید ما نابود گشت. سرانجام هم اینک میبینم که چندین پسر از من در پیش چشمانم کشته افتاده اند.
چون توس از کار گودرز آگاه شد رخسارش به زردی سندروس گشت و خون از دیدگانش ببارید و به زاری برخروشید که اگر آن نوذر پاک تن، پی و بیخ مرا در چمن این گیتی نمی کاشت اکنون رنج و درد و اندوه این جنگ و کشتگان را نمیداشتم.
همانا که از این پس اگر زنده مانده باشم لیک پیوسته دلخسته ام. اکنون تن این کشتگان را در گودالی به زیر خاک نهید و سرهای بریده را نیز در کنار تنهایشان بگذارید. آنگاه بنه سپاه را به سوی کوه هماون ببرید همه سپاه را با سراپرده و تاژ به سوی آن کوه برانیم. من نیز فرستاده ای به نزد شاه میفرستم تا مگر دلش برافروخته گردد و سپاهی به یاریمان بفرستد. پیش از این نیز سواری از برای این کار فرستاده ام و او را آگاه ساخته ام. باشد که رستم زال را با سپاهی به سوی ما بدین رزمگاه بفرستد و بدین سان توس سپاه را روانه کرد و بنه را برنهاد و از آن کشتگان بسیار یاد بکرد.
۲۴۸
18.04.202509:35
۲۴۷
از دیگر سو، هومان سپاهیانش را چون کوهی بیآورد از بسیاری گرز و گوپال و تیغ و سرنیزه هیچ چیز پیدا نبود. آنگاه هر یک از آن
مردان برای خود همآوردی بجستند تا در آن دشت نبرد جای گیرند. گرازه آن بزرگ خاندان گیو با نهل همآورد گشت و رهام گودرز با فرشیدورد و شیدوش با لهاک . بیژن پهلوان نیز با کلباد برابر شد تا آتش و باد را بر هم زنند و گیو با شیطرخ گودرز و هومان و پیران و توس نیز برابر هم بایستادند پس هومان به سپاهیانش :گفت جنگ امروز نباید که چون روز گذشته باشد. باید که زمین را از ایشان تهی سازید و نباید که دیگر از این پس ایشان به این کین دست بیازند. توس سپهدار نیز با پیادگان و پیلان و کوس به پیش سپاه آمد. سپرداران و ژوپین داران و نیزه داران در پیش سواران رده برکشیدند. آنگاه توس به ایشان گفت هیچ از جای مجنبید و سپر و سرنیزه را در پیش رو دارید تا ببینیم این سران جنگاور چگونه دست به گرز گران میبرند.

《جادوی کردن تورانیان بر سپاه ایران》
در میان آن ترکان، افسونگری به نام بازور بود که هم کری و جادو آموخته بود و هم چینی و پهلوی میدانست. پس پیران به آن افسون پژوه گفت: از اینجا به سر آن کوه برو و بیدرنگ برف و سرما و بادی سخت بر ایشان پدیدآور در آن هنگام تیرماه بود و آسمان تیره گشته و ابر سیاهی بر فراز آن کوه پدیدار بود. چون بازور به آن کوه رفت ناگهان چنان باد و برف سختی برآمد که دست نیزه گذاران از کار فرو ماند. در آن رستاخیز و زمهریر پهلوانان میخروشیدند و باران تیر میبارید پس پیران به سپاهیان خود بفرمود تا به سپاه ایران بتازند. چون از سرما نیزه در دستهایشان یخ زد دیگر نیرویی برای کسی نماند. پس هومان فریادی بزد و بسان دیوی بتاخت.
چندان از ایرانیان بکشتند که دریای خون روان شد سواران ایران بر خاک افتادند و همه دشت پر از برف و خون گشت. دیگر از آن همه کشته، جایی برای کشتن در جنگ نبود و از آن کشتگان و برفها همه جا پر شده بود.
در هر جای آن دشت، شمشیر و دستی افتاده بود و سپاهیان بسان مستان به رو افتاده بودند. هیچ جای گردش در آن روزگار نمانده و دست سپاهیان از سرما سیاه گشته بود.
پس در آن هنگام توس سپهدار و پهلوانان به زاری سر به سوی آسمان بلند کرده و گفتند ای برتر از دانش و هوش و اندیشه و جای ما همه بندگان گناهکار تو هستیم و به بیچارگی در پیشگاه تو داد خواهیم. پس تو در این بیچارگی دستگیر ما باش و از همه ما این زمهریر را دور کن در این سرمای سخت تو فریاد رس ما باش، زیرا که هیچ کس را جز تو فریادرس نخواهیم.
در همان هنگام مردی دانش پژوه بیآمد و با انگشت، کوهی را که جای بازور نستوه بود و در آن بالا به افسون و جادو سرگرم بود به رهام نشان داد پس رهام از آن رزمگاه، اسپ خود را بدانسوی تاخت. آنگاه دامان زره خود را بر کمر بزد و پیاده تا به سر کوه رفت چون آن جادوگر او را بدید با گرزی از پولاد چینی به جنگش شتافت. رهام که نزدیک آن جادوگر رسید شتابان تیغ کین از میان برکشید و دست آن جادوگر را با شمشیر تیز از تن جدا ساخت. ناگهان بادی چون رستاخیز برخاست و آن ابر تیره را از آسمان ببرد. پس رهام پهلوان که آن دست بازور جادوگر را برداشته بود، از کوه فرود و به دشت آمد و بر اسپ سوار گشت آسمان همچنان گشت که پیش از آن بود. بر آسمان کبود، خورشید فروزنده درخشیدن گرفت. آنگاه رهام به پدرش گفت که آن جادوگر چه کرد و در آن روز نبرد بر ایشان چه آورد. پس دلیران ایران بدیدند که آوردگاه چون دریایی از خون گشته است. همه دشت یک سره پر از تن های بی سر و سرهای بی تن ایرانیان بود.
گودرز به توس روی کرد و گفت دیگر نه پیل میخواهیم و نه کوس همگی تیغها را بر میکشیم و جوشان به جنگ میشتابیم و یا می کشیم و یا کشته میگردیم. همانا که دیگر زمان ما بسر آمد و دیگر هنگام کمند و تیر و کمان نیست. توس که چنین شنید، بدو گفت: ای پیر کارآزموده اکنون که آسمان از آن زمهریر پاک گشت و پروردگار فریادرس ما را فره و زور بداد دیگر چرا باید سر خود را به باد دهیم؟ پس تو در این جنگ پیش دستی مکن و بگذار تا خود آنان آهنگ ما کنند.
ز بهر زمانه پذیره مشو
به نزدیک بدخواه خیره مشو
تو در دل سپاه با درفش کاویانی بمان و تیغ بنفش در دست گیر. گیو و بیژن نیز با هم به سوی راست و گستهم به سوی چپ سپاه روند. رهام و شیدوش و گرازه نیز در پیش سپاه جای گیرند اگر من در این رزمگاه کشته شدم تو سپاه را به سوی شاه ایران بازگردان. همانا
برای من مرگ نامی تر از این باشد که در هر جای سرزنش دشمن بدکنش را بشنوم.
چنین است گیتی پر آزار و درد
از و تا توان گرد ِ بیشی مگرد
18.04.202509:25
۲۴۶
لیک همه آن نامداران پرخاشجوی توران بدو گفتند: چشم بدان از تو دور باد و فرجام تو در این رزم سور باشد. اکنون که همه جا تاریک گشته و بیگاه است باید که دست از جنگ برداری. پس هومانِ جنگی از آن رزمگاه به سوی پیران بازگشت. خروشی از سپاه توران برآمد و همگی او را گفتند ای رزمجوی برگوی که چون با توس روبرو گشتی چه کردی! همه ما دلهایمان پر از خون گشته بود و هیچکس جز ایزد نداند که چه بر ما گذشت. هومان شیر به آن سپاه گفت: ای سران رزم دیده و دلیر چون این شب تیره روشن شود، دیگر روز کار ما است و اختر ما گیتی افروز خواهد بود.
بدانید که اختر من آسمانی است پس شاد باشید از سوی دیگر توس نیز در آن شب تیره تا آنگاه که بانگ خروش برخاست، در میان سپاهیانش می خروشید و میگفت هومان کسی نیست، زیرا که شیر ژیان همآورد من است.

《جنگ دوم ایرانیان و تورانیان》

چون آسمان تاجی به سیاهی شبه بر سر نهاد و بر گنبد لاژوردین شمامه پراکند از هر سو دیده بانانی به بیرون فرستادند و در هر جا پاسبانانی گماردند.
چون خورشید تابان سر از آسمان بیرون آورد و گیتی همچون روی رومی، سپید گشت از هر دو سراپرده ایران و توران بانگ تبیره برآمد و همه جا پر از ناله کارنای گشت.
از فروغ آن درفشهای سرخ و سیاه و زرد و بنفش، آسمان تیره گشت. همه تیغ و گرزهای گران کشیده بودند. گویی آسمان و زمین و زمان چادری از آهن بر تن کرده بود از جوش آن سواران و از گرد و خاک خورشید تابناک در پس پرده رفت. از خروش اسپان و آوای کوس گویی آسمان بر زمین بوسه میزد.
هومان سپهدار در پیش سپاه خشت درخشانی در دست گرفته و به سپاهیان میگفت چون من خروشی برآورم و اسپ خویش از جا برانگیزم و به جوش آیم، شمایان همگی تیغ برکشید و سپرهای چینی را بر سر آورید و تنها یال اسپان و لگام را ببینید. به کمان و سرنیزه دست مبرید و چنانکه آیین رزم دلیران است، تنها با تیغ و گرز گران بجنگید.
آنگاه چون هومان آن سوار دلیر سخنانش را به سپاه بگفت، همچون شیر به پیش برادرش آمد و به پیران گفت: ای پهلوان تو از زره خویش بند بگشای و از برای جنگ افزار سپاهیان نیز در اندیشه گنج و دینار مباش و بدان که اگر امروز پیروز گردیم دیگر آنچه از اختر نیک خواهیم بیابیم.
از سوی دیگر توس سپهدار سپاه را چون چشم خروس بیاراست.
آنگاه پهلوانان بر او آفرین کردند و او را پهلوان زمین خواندند و گفتند براستی که در آن روز نبرد، پیروز بودی و با مردانگی خویش، از هومان گرد برآوردی.
توس سپهبد به گودرز کشواد گفت اگر سپاه ما به جنگ دشمن شتابند، آن سواران بدخواه توران خیره گردند. پس همگی دست به یزدان میزنیم و برتری از خویشتن میافکنیم. باشد که پروردگار دست ما را بگیرد و گرنه اختر و کار ما بد خواهد بود. اکنون شما نامداران زرینه موزه با درفش کاویانی در اینجا بمانید و از این کوهپایه مجنبید. زیرا که امروز روز درنگ و آمادگی شماست. همانا که در برابر هر یک تن از ما دویست تن یا بیشتر از آن بدخواهان هستند. گودرز بدو گفت باشد که کردگار این بد روزگار را از ما بگرداند، پس دیگر سخن از زیادی و کمی سپاهیان مگو و دل و مغز ایرانیان را با این سخنانت بد مکن.
اگر بد بود گردش آسمان
به پرهیز بیشی نگردد زمان

تو سپاه را بیارای و در اندیشه سرنوشت روان خود را فرسوده مساز. پس توس سپهدار با پیلان جنگی و مردان و کوس سپاه را بیآراست. گودرز سپهدار با بنه سپاه و پیادگان به سوی کوه رفت و در سوی راست بایستاد در سوی چپ سپاه نیز پهلوانانی چون رهام و گرگین بودند.
از ناله کوس و کارنای آسمان از جا درآمد دل آسمان چاک گشت و گام خورشید پر از خاک شد از بس از آن رزمگاه گرد برخاست، دیگر کسی روی دشت را ندید و از آن ابر تیره، الماس ببارید. از کلاهخود و تیغها آتش افروخته گشت. همه جا سرنیزه های درخشان و تیغهای بزرگان و در بالا درفش و در زیر گرز گران بود گویی آسمان از گرز و آهن و زمین یک سره از جوشن بود. همه آن دشت چون دریای خون و گیتی چون شب و تیغها به مانند چراغی گشت از بسیاری ناله کوس و کارنای کسی سر از پای نمیشناخت.
چون آسمان تیره گشت توس سپهبد به گودرز گفت: آن ستاره شناس به من گفته بود که امروز تا سه پاس از شب بگذرد، پهلوانان از شمشیرشان چون ابر سیاهی خون بر این آوردگاه برافشانند. اکنون میترسم که سرانجام، دشمن کینه ور پیروز گردد.
از سوی دیگر، چون شیدوش و رهام و گستهم و گیو و خراد و برزین و فرهاد جگر خسته و کینه خواه به میان سپاه آمدند از هر سو فریادی بسان آواز دیو در شب تار، به آسمان خاست.
18.04.202509:13
چون پهلوانان سپاه توران او را پیاده در آن رزمگاه دیدند اسپی برایش ببردند هومان بر آن زین توزی نشست و تیغی هندی در دست گرفت.
۲۴۵
18.04.202509:13
گودرز کشوادگان کجایند؟
تو اگر سپهبدی پس از چه رو خود، از دل سپاه به این رزمگاه آمده ای؟ که با این کار، خردمندان، بیگانه ات خوانند
و هوشیاران، دیوانه!
اکنون برو و آن درفش کاویانی را نگاهدار زیرا که سپهبد به جنگ نیآید. پس بنگر که شاه از میان آن پهلوانان به چه کسی جامه شاهوار بداد و چه کسی از میان ایشان، نگین و کلاه میجوید. آنگاه به ایشان بفرمای تا به جنگ بشتابند؛ زیرا اگر تو به دست من کشته گردی، به این سپاهیان نامدارت بد رسد و کشته گردند و اگر هم زنده مانند پیچان شوند و دیگر این که تو را سخنی راست بگویم که همانا روان و دلم بر زبانم گواه باشد. بدان که دلم پر از درد میشود از این که ببینم در روز نبرد، مردان مرد به جنگم میآیند. من پس از رستم- پسر زال پسر سام سوار- یک نامدار نیز چون تو نمیشناسم. همه پدرانت نامبردار و شاه بوده اند. پس چون تو به جنگ آیی، دیگر سپاه از برای چه باشد؟ اینک برو تا یک نامجوی از میان سپاهیانت به جنگ من آید.
توس که چنین شنید بدو گفت:
ای مرد سزاوار، من هم سپهبدم و هم یک سوار جنگاور ولی تو نیز در میان سپاه توران نامدار هستی پس چرا به این کینه گاه آمدی؟ اکنون اگر دلت پند مرا بپذیرد با این کار، پیوند مرا خواهی جست. بیا و با پیران- آن پهلوان نامور سپاه به نزد شاه ایران برو؛ زیرا از برای این کینه تا یک تن هم زنده مانده باشد، سپاه ایران اندکی نیز نخواهد آسود. پس با خیره سری، خویشتن را به باد مده و کاری مکن که در آینده این پند من به یادت آید. بگذار تا هر که از ایشان سزاوار کشته شدن هستند به این کینه دست بیازند؛ زیرا که هیچ مرد گناهکاری از این کینه رهایی نیابد. پس به هوش باش و بدان که شاه ایران به من پند داد و مرا :گفت نباید هیچ گزندی به پیران رسد، زیرا که او یگانه پرورنده من و دوستدار من است. پس با خیره سری با او به بیداد مکوش و بدان که او نیز به پند تو گوش میسپارد.
هومان گفت: بدان که اگر شاه به بیداد یا داد فرمان دهد باید دل به آن فرمان سپرد و با بیچارگی رفت جنگ پیران نیز خواست او نباشد زیرا که او راد و آزاده و نیکخواه است.
توس سرگرم گفتگوی با هومان بود که ناگهان روی گیو چون سندروس گشت. پس همچون باد از میان سپاه بیآمد و گفت: ای توس فرخ نژاد، تُرکی فریبکار در میان دو رده سپاه، این چنین کف به لب آورده و بیآمده و اکنون از چه رو با تو این همه سخن به راز میگوید؟ چرا در میان دو رده سپاه این گفتگو باید دراز گردد؟ پس تو با او جز به شمشیر سخن مگوی و هیچ راه آشتی مجوی.
چون هومان سخنان گیو را بشنید، سخت برآشفت و به گیو بیدار بخت گفت:
براستی که گم باد آن گودرز کشوادگان. ای گم کرده بخت، بیگمان مرا با تیغ هندی در دست در آوردگاه لادن دیده ای هیچکس از نژاد کشواد جنگی نمانده که زخم تیغ مرا نخورده باشد. بخت تو نیز اینک به سیاهی روی اهریمن گشته است و از این پس تا جاودان در خاندانت شیون بپا باشد و اگر هم من به دست توس کشته گردم، بدان که جنگ به پایان نخواهد رسید و پیران و افراسیاب برجای هستند و بی درنگ، کین مرا خواهند خواست. لیک اگر توس به دست من تباه گردد، هیچکس از ایرانیان پناهی نیابند تو اکنون از چه رو با توس نوذر پیکار می کنی برو و از درد برادرت گریه سر ده .
لیک توس به هومان :گفت این چه آشفتنی است؟ تو در این دشت با من پیکار میکنی. پس بیا تا ابروان خویش پر از چین سازیم و به جنگ یکدیگر شتابیم.
هومان گفت براستی که مرگ داد است سری زیر تاج میمیرد و سری زیر کلاهخود پس همان بهتر که مرگ آدمی در آوردگاه به دست یک سپهبد و پهلوان پرخاشخر و سواری پر هنر رسد.
پس هر دو گرز گران در دست گرفتند و به یکدیگر بتاختند زمین میچرخید و روز تار گشته بود از آن جنگ ایشان ابری بر فراز کارزار بسته شد. گویی ناگهان خورشید گیتی فروز نهان گشت و روز ایشان شب شد از آن چکاچاک گرزهای گران سرهای ایشان چون سندان آهنگران گشته بود. بانگ آن گرزهای پولادینشان تا به ابر خاست و باد آن جنگ تا دریای شهد برآمد. سرانجام آن گرزهای گران آهنین رومی چون کمان چاچی خم گشت. گویی به زیر کلاهخودهای ایشان بجای سر، سنگ بود. روی مرگ نیز در پیش چشم ایشان سیاه شد. پس به شمشیر هندی دست بردند و دیگر از پولاد و سنگ آتش فرو ریخت تا این که از نیروی آن گردنکشان تیغ تیز هم خم آورد و ریز ریز شد. چون دهانشان خشک و سرشان پر از خاک گشت هر دو دوال کمر یکدیگر را گرفتند لیک سر یکی از آن دو نیز به خاک نیآمد. ناگهان کمربند هومان بگسست ولی در همان هنگام او بجست و بر اسپی آسوده سوار شد. توس سپهبد دست به ترکش برد و کمان را به زه کرد و بر آن هومان ،نامور بارانی از تیر خدنگ ببارید و آفتاب را در پیش چشمان او سیاه کرد چون دو پاس از شب بگذشت همه جا همچون الماس شد. سرانجام از آن تیرهای خدنگ زخمی به اسپ هومان رسید و آن اسپ بر خاک افتاد پس هومان در برابر گرز توس، سپر را بر سر آورد.
18.04.202508:58
آن ناپدید گشته بود، به پیش پیران رسید. چون سپاه چندی بیآسودند، پیران روزی ایشان را بداد و بنه برنهاد و هیچ یادی از آن پیمانی که بسته بود نکرد و شتابان بر لب رود شهد تاخت.
در همان هنگام دیده بان سپاه ایران به نزد توس آمد و گفت کوس بر کوهه پیل ببند، زیرا که پیران آن دم که کار بر او تنگ آید، سخنی جز فریب نداند.
اکنون درفش آن ناراستکار پدیدار گشت و سپاهیانش بر لب رود رده بر کشیدند پس توس کارآزموده، سپاهیان را بیاراست و سپاه و کوس را به سوی دشت کشیدند.
از دو سو سپاهیان ایران و ترکان چون کوهی بایستادند. از گرد آن سپاهیان چنان تیرگیای پدیدار گشت که چشم آفتاب نیز به خواب رفت از درخشش تیغ و ژوپین و خشت گویی شب در آن آسمان لاله بکاشت از بسیاری کلاهخود و کمر و سپر زرین ، گویی ابری به زردی سندروس برآمد آسمان و ستاره پر از آوای کوس گشت سرِ بزرگان به زیر گرزهای گران همچون سندانی در زیر پتک آهنگران شد گویی زمین از ،خون چون میستان و آسمان از آن نیزه ها چون نیستان گشته بود چه بسیار سرها که گرفتار خم کمند شد و چه تنهای ارجمندی که خوار گشت جوشن، نساجامه و خاک و خون بستر ایشان شد و تن نازدیدهشان با شمشیر چاک گشت. زمین به سرخی ارغوان و رخسارها به زردی سندروس بود و آسمان از گرد سواران به سیاهی آبنوس شد.
کشتن توس ارژنگ را
اگر تاج یابد جهانجوی مرد
وگر خاک آرد و خون نبرد
از ایدر همی رفت خواهی ز دهر
چه زو بهره تریاک یابی چه زهر
ندانم سرنجام و انجام چیست
بدین رفتن اکنون بباید گریست

[ در میان تورانیان] نامداری به نام ارژنگ بود که در جنگاوری، نامش به ابر خاسته بود، پس بدان دشت نبرد آمد و گرد برانگیخت و جنگ با ایرانیان را جویا شد چون توس سپهبد او را از دور بدید بغرید و تیغ از میان برکشید و به آن پسر زره :گفت برگوی که نامت چیست و چه کسی از جنگاوران ترک در این جنگ با تو یار است ارژنگ بدو گفت: من ارژنگ جنگیم. آن شیر سرافراز و استوار که اکنون در این آوردگاه خاک را از تو جوشان میکنم چون گفتار آن پسر زره به پایان رسید و توس سپهدار بشنید دیگر هیچ جای پاسخی ندید. پس همان تیغ آبداری را که در دست داشت چنان بر سر و کلاهخود آن نامدار بزد که گویی تنش هرگز سری نداشته است.
پیران و سپاه توران که چنین دیدند، اندوهگین گشتند. لیک چون آن آوردگاه از پهلوانان تهی ماند ، همه آن دلیران و پهلوانان و شیران نر توران شمشیر و گرزهای گران کشیدند و به آواز بلند :گفتند اکنون همگی بکوشیم و با جنگ خود، گیتی را بر دل توس به تنگ آوریم. هومان :گفت امروز با ایشان جنگ کنیم و دلهای خود را تنگ نداریم اگر ناموری از میان ایشان به جنگ ما بیآید، ما نیز پهلوانی را به جنگ او فرستیم و ببینیم تا روزگار چه پیش خواهد آورد. لیک امروز به تندی با ایشان جنگ نکنیم و درنگ داریم ولی چون [ شب فرا رسد] و بانگ تبیره از سراپرده ایشان برخیزد و سپاهیان از جای بجنبند همگی گرز و دشنه میکشیم و بدانسوی رود میرویم و اگر پروردگار گیهاندار و بخت، یارمان باشد، رزمی سخت میکنیم.

《جنگ هومان با توس》
پس هومان بر اسپی بادپای چون #دالمن سوار گشت و بتاخت. گویی آن اسپ از آهن و خود هومان، کوه البرز بود که درون جوشن رفته بود. بدین سان هومان با خشت درخشانی در دست به پیش سپاه آمد. توس سپهبد از جای بجنبید همه جا پر از ناله کارنای گشت. توس به هومان گفت ای شوربخت همانا که در پالیز ِکینه، درخت کی برآید. پیش از این به ارژنگ که پهلوان نامبرداری از شمایان بود، نیروی خود را نمودم. اکنون تو نیز با خشتی در دست و سوار بر اسپ، بار دیگر به کینه خواهی آمدی. پس سوگند به جان و سر شاه سپاه ایران که بدون جوشن و گرز و کلاهخود رومی بسان پلنگی که در کوه بر نخچیری چنگ می یازد، به جنگ تو می آیم.
آنگاه چون در این دشت نبرد، جنگ کنم کار مردان را خواهی دید.
هومان که چنین شنید، بدو گفت بدان که بیشی خوب نباشد پس تو نیز آن را مجوی. اگر یک بار کار این چنین شد که روزگار بیچاره ای به دست تو سرآید، دیگر چنین گمانی مبر. آن ارژنگ به گاه جنگ، در پیش من خود را مرد نمی پنداشت. لیک آیا دلیران سپاه تو شرم نمیدارند و خون در تن یکی از ایشان نیز به جوش نمیآید چون ببینند که سپهبدشان بجای ایشان میجنگد؟ آیا آن بیژن و گیو و
۲۴۴
18.04.202508:45
شاه گناهی از ما نخواهد دید مگر این که روی خورشید و ماه تیره گردد. پس ،شاه #گیو را پیش خواند و او را بسیار نواخت و نیکویی کرد و جامه های شاهواری بداد و بدو گفت تو در گیتی از برای من رنج بردی ولی هیچ بهره ای از گنج من نیافتی اکنون نباید که توس سپهدار بدون سگالش با تو پیل و کوس را به سوی جنگ براند او به گفتار بدگوی گیتی را بر خویش تاریک و تنگ کرد، لیک تو هرگز کاری ناچیز را با تندی سهمگین, مساز روان بهرام پهلوان روشن بادا
آنگاه شاه روزی دهان را فرا خواند و درم بسیار بداد و با توس سپهدار نیز به خوبی سخنها گفت. سپس بفرمود تا اخترشناسان، روز فرخی را بجویند تا در آن روز رفتن سپاه به جنگ نیک باشد پس از آن با کوس و پیلان به دشت رفت تا سپاه از پیش او بگذرند و به جنگ روند. چون توس سپهبد به پیش او رسید، چنانکه آیین کیان بود شاه درفش کاویانی را بدو داد و بر او آفرین کرد. پس خروشی برآمد و گیتی به زیر سم اسپان به جوش آمد از گرد سم های اسپان ابری در آسمان پدیدار شد و خروش نفیر برخاست از بسیاری جوشها و از آن درفش کاویانی همه جا یک سره بنفش گشته بود گویی خورشید در آب فرو شده و یا آسمان و ستاره به خواب رفته بود پس توس سپهبد بر یک پیل، تختی از پیروزه بنهاد و بدین گونه با سپاه برفت تا به رود شهد رسید.

《پیغام پیران به سپاه ایران》

در همان هنگام توس فرستاده سواری را چون باد دمان به پیش پیران فرستاد و او را :گفت بدان که من با گردنی افراخته به جنگ شمایان به سوی رود شهد آمدم.
چون پیران آن پیام را بشنید از این که میبایست بار دیگر به ناگاه آماده جنگ شود سخت اندوهگین گشت. پس با آن نامداران و سواران دلاور و برگزیده اش برفت تا ببیند که سپاه ایران آهنگ چه کرده اند و چه پهلوانان سرفرازی با توس بدانجا آمده اند. پس در آن سوی رود رده برکشیدند و توس سپهبد را درود فرستاد. از سوی دیگر نیز توس، آن درفش همایون و پیلان و کوس را بیآورد.
آنگاه پیران سپهدار، فرستاده ای چرب زبان را از میان ترکان به نزد توس فرستاد و او را :گفت بدان که من با فرنگیس و کیخسرو در هرجا خوبی بسیار کردم. من از درد سیاوش خروشان و چونان که بر آتش تیزم نهاده باشند جوشان بودم اکنون بار آن تریاک، زهر شد و از آنچه بکردم، بهره من تنها درد
گشت.
چون توس پیام پیران را بشنید چنان دلش پر از اندوه شد که نشان آن در چهره اش آشکار گشت پس به فرستاده گفت: به پیش پیران روشن روان برو و او را بگوی که اگر آنچه بگفتی راست است، پس مرا با تو کاری نباشد. از اینجا دور شو و این در کینه و راه زیان را ببند. بدان که اگر بدون سپاهیانت به پیش شاه ایران روی، پاداش نیکی از شاه بیابی در ایران تو را پایگاه پهلوانی دهند و افسر خسروانی بر سرت نهند. شاه نیز چون آن کردار خوب تو را به یاد آرد دلش از درد تو رنجه میگردد ،باری گودرز و گیو و دیگر سران و بزرگان سپاه نیز همین سخنان توس را بگفتند.
پس فرستاده چون باد به نزد پیران ویسه بیآمد و آنچه از توس و گودرز روشن روان بشنیده بود، به پیران پهلوان بگفت. پیران که چنین شنید بدو گفت من روز و شب به یاد توس سپهبد لب میگشایم. پس اینک با همه خویشان و هر خردمندی که پند مرا بشنود، به ایران میروم. همانا که زنده ماندن بهتر از بزرگی و تاج و تخت باشد لیک مغز پیران از آنچه که میگفت تهی بود و تنها در اندیشه یافتن روزگاری بهتر بود.

《سپاه فرستادن افراسیاب به نزدیک پیران》

آن شب پیران به هنگام خواب فرستاده سواری به سوی افراسیاب فرستاد و او را :گفت آگاه باش که سپاهی از ایران با توس و گیو و گودرز و شیدوش و با پیل و کوس به اینجا آمد، لیک من ایشان را پیامی بسیار فریبکارانه بفرستادم و پندهایی بدادم. پس تو اکنون سپاهی از جنگاوران و نامداران و کینه جویان برگزین. باشد که بیخ ایشان را بر کنیم و در بوم و بر ایشان آتش زنیم. و گرنه از کین سیاوش، هرگز آن شاه ایران و سپاهیانش نخواهند آسود.
چون افراسیاب آن سخنان را بشنید سران و بزرگان را فراخواند و از آنچه که پیران بگفته بود با ایشان سخن راند و گفت: اکنون باید به کین خواهی بشتابید.
پس افراسیاب چنان سپاه گرانی فراهم آورد که روی خورشید نیز تیره گشت. در روز دهم بود که آن سپاه که زمین به زیر
۲۴۳
18.04.202508:25
رستم رفتند و او را گفتند بدان که هیچیک از ما آهنگ جنگ با فرود نداشتیم. آنگاه که پسر توس و نیز دامادش ریونیز- کشته شدند، بخت بد بود که بر ما تاخته بود و هیچکس از ما نام و نشان فرود را نمیدانستیم که بخواهیم دل شاه را از درد او بیآزاریم. اینک تو بیا و به نزد شاه، خواهشگری کن زیرا که او جوان است و شاید که سر از کین سپاه بپیچد و مگر نه این که -ریونیز فرزند کی کاووس- که پسر کهتر او و پرخاش جوی و ماهروی بود و کاووس را به دیدارش سخت نیاز بود نیز به زاری در آن جنگ کشته شد؟
چنین است انجام و فرجام جنگ
یکی تاج یابد، یکی گور تنگ

《آمرزش کردن خسرو، ایرانیان را》

چون خورشید زرد سر از کوه برآورد و شب لاژورد را به خم کمند خود افکند، خروشی از بارگاه برخاست و تهمتن به نزد شاه آمد و بدو گفت: ای مهتر با آفرین که تخت و تاج و نگین شاهی به تو شادمان است اگر چه از توس و این سپاه آزرده گشتی، لیک اینک ایشان را هر چند که گناهکار باشند به من ببخش. بدان که توس چون فرزند و داماد خود را کشته دید، دیگر خِرد از مغز و دلش ناپدید گشت. او هم تند و بی خرد است و هم این که براستی جان پسر نیز ناچیز نباشد. پس چون ریونیز و زراسپ آن سوار سرافراز در پیش چشم او کشته شدند، برافروختن او کاری شگفت نبوده است. پس شاه نباید کینه ای از او به دل گیرد و دیگر این که سپاه از آن رو بدگمان گشت که آن برادر فرُخت به پیش تو نیامد. اینک اگر چه برادر فرخت کشته گشت، لیک اندوه از دل بیرون کن و بدان که هیچکس بی آنکه روزگارش بسر آمده باشد، نمرده است.

چه بیرون شود جان چه بیرون کنند
نماند وگر سیصد افسون کنند
خسرو که چنین شنید به رستم :گفت ای پهلوان دلم از برای آن جوان پر از درد گشته بود. لیک اگر چه دلم از آن درد، پیچان بود اکنون پند تو داروی جانم گشت.
پس توس سپهدار سرکش- که از بیم شاه، چاپلوس گشته بود به پوزش بیآمد و خسرو نیز او را ببخشود .
آنگاه چون خورشید به شتاب سر در نشیب آورد و شب فرا رسید و ماه که تنش چون لعل درخشان بود پدیدار شد، توس سپهبد با گیو و پهلوانان سپاه ایران به نزد شاه آمد او را آفرین خواند و گفت: تا روزگار بر جاست، انوشه بزی زمین، پایه تاج و تختت و آسمان، مایه فر و بخت تو بادا بدان که دل من از آن کاری که کردم پر از اندوه است و جگر خسته ام. جانم پر از شرم شاه و زبانم پر از پوزش و دلم پر از گناه است. از اندیشه فرود و زراسپ که شادی جانم بودند پیوسته چون آذرگشسپ برافروخته میگردم.
اگر من در میان این انجمن گناهکارم اکنون از آن کرده خویش و بویژه از آنچه که بر بهرام و ریونیز ،آمد پیوسته به خود میپیچم براستی که دیگر جانم به پشیزی نیز نمی ارزد. لیک اینک اگر شاه از من و این بزرگان خشنود گردد، بروم و کینه این ننگ را بازآورم و رنج سپاه را بر تن خویش نهم و یا جان بستانم و یا جان دهم. از این پس دیگر به تخت و کلاه و بزرگی ننگرم و سرم بجز کلاهخود چینی نبیند. پس شهریار که چنین شنید، از گفتار او شاد گشت و دلش چون گلهای بهاری تازه شد و آن شب را با تهمتن و آن نامداران و دلیران در آن باره سگالش کرد.

《فرستادن خسرو توس را به توران》

چون خورشید تابنده پدیدار گشت و سپیده از خم کمان بردمید، توس سپهبد به همراه بزرگان سپاه ایران، شتابان به نزد شاه آمد. شاه به ایشان گفت: بدانید که هرگز پی کینه نهان نگردد و بار دیگر از سلم و تور و آن کینه دیرین و کهن، سخن به میان آید. تا کنون چنین ننگی بر شاه ایران نبود و زمین پر از خون دلیران نگشته بود. اکنون کوه نیز از خون گودرزیان کُستی ِ خونین [ به زبان پهلوی kustik ] به میان ببندد.
(کُستی یا کُست یا کُستیک یا کُشتی یا بند دین عبارت از بند سفید و باریک و بلندی بوده، که از هفتاد و دو نخ پشم سفید گوسفند بافته می‌شده، هر فرد زرتشتی پس از سن پانزده سالگی ناگزیر بوده آن را به دور کمر ببندد.)

مرغ و ماهی نیز در دریا و جویبار به زاری بر ایشان بگرید همه آن دشت توران پر از سر و دست و پا و پشت و میان ایرانیان است.
لیک اینک شمایان با شادمانی بدانجا روید و آن کینه بخواهید.
آن دلیران چون رهام و گرگین و گودرز و توس و خراد و زنگه شاوران و بیژن و گیو و دیگر پهلوانان همگی در پیش آن شاه خورشیدفش دستها را به کش کرده، زمین را ببوسیدند و گفتند: ای شاه نیک اختر شیردل که با شمشیرت دل از شیران نیز می ربایی، ما همگی در پیش تو بنده ایم و از شرم تو سرافکنده اینک اگر ما را به جنگ فرمان میدهی همه در کارزار جان فشانیم و از این پس دیگر هرگز
۲۴۲
18.04.202508:15
۲۴۱
داستان کاموس کشانی
آغاز داستان

به نام خداوند خورشید و ماه که خرد ، دل را به نام او راه نمود. خداوند هستی و راستی که از تو کژی و کاستی نمیخواهد. خداوند کیوان و بهرام و خورشید که از و شادیم و بدو امیدوار ندانم او را چگونه ستودن؟ همانا که از اندیشه بدو جان خود بر میفشانم زمین و زمان از او بود که پیدا گشت پی مور نیز نشانی از هستی اوست.
همه از خورشید گردنده تا خاک تیره و باد و آتش و آب ،پاک گواهی بر هستی یزدان پاک میباشند و روان تو را آشنایی میدهند. لیک بدان که تو راهی به سوی آفریننده بی نیاز نیابی پس در این راه متاز او که از دستور و گنجور و تاج و تخت و از کمی و بیشی و ناکامی و بخت بی نیاز است و این ماییم که بنده ایم و سر به فرمان و خواست او افکنده زیرا که او بی گمان آفریننده این جهان و خرد ما و برآورنده آسمان و ستاره است پس جز او را کردگار بلند مخوان زیرا که تنها از اوست که شادیم و از او نیز مستمند او که شب و روز و سپهر گردان و خور و خواب و تندی و مهر را بیآفرید.

چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد

بدان که در گیتی شگفتیهای بسیار از رستم است و در دل هر کس داستانی از اوست. او که در مردانگی و جنگاوری و خردمندی و دانش و سنگ ، نمونه است. در خشکی به مانند پیل و در دریا چون نهنگ است و جنگاوری خردمند و بیدار دل است.
اکنون داستان رزم کاموس را از آن نامه به گفتار خویش آوریم. اینک به گفتار دهگان بازگرد و بنگر تا مرد کارآزموده چه گوید.

"خوار کردن خسرو، توس را"

باری، فریبرز با گودرز و گیو لشگرشکن و سپاهیان، همگی سوگوار و گریان از توران به سوی ایران روی نهادند. چون به راه چرم بیآمدند و کلات در بالا و رود میم نیز در سوی پایین ایشان ،بود همگی با پشیمانی و درد به یاد فرود افتادند و بدین سان با دلی پر از درد و گناه و چشمانی که از بیم شاه خون می گریست شرمگین و جگر خسته و گناهکار به پیش شاه آمدند.
برادرش را به بیگناهی کشته و نگین و کلاه را به دشمن سپرده بودند. پس با داغی بر دل دستها به کش کرده ، پرستارفش به پیش شاه رفتند.
خسرو با خشم در ایشان بنگریست. دلش پر از درد و چشمانش پر از خون بود.
پس به درگاه یزدان چنین گفت :که ای ،دادگر این تو بودی که مرا تخت و بخت و هنر بدادی اکنون من از تو شرمگینم لیک تو بی گمان از چند و چون این کار آگاهتری
و گرنه میفرمودم تا هزار تن از ایشان را بر این سرزمین بی ارزش به دار کشند. توس و هر که را با او کمر بدان کار بسته بود نیز به دار میکشیدم من از کین پدر، خروشان بودم و دلی پر از اندوه و درد و جوش داشتم لیک اکنون کینه #فرود نیز بدان افزوده گشت. براستی که باید سر توس نوذر را از تن جدا ساخت. او را گفتم اگر بر سرت درم نیز ریزند هرگز به سوی کلات و چرم مرو زیرا که فرود کی نژاد و دلاور با مادرش در آنجاست و نمیداند که توس فرومایه کیست و این سپاه آراسته از برای چیست! پس بیگمان از آن کوه به جنگتان می آید و بسیاری کشته میگردند. لیک توس این نامرد ناهوشیار، سپاه را به شتاب به سوی آن دژ ببرد. اکنون نیز بناگزیر کردگار سپهر از توس و سپاهیان مهر خود برید . این بد که به گودرزیان رسید از توس بود که بر او و پیل و کوس او نفرین بادا. آن همه جامه های شاهوار و پندش دادم و به جنگ برادر خودم فرستادمش هیچ پهلوانی چون پسر نوذر مبادا
دریغ آن -فرود- پسر سیاوش که نیرومند و دلیر و با گرز و تیغ بود. او نیز بسان پدر، به بیگناهی، بدست سپهدار من و سپاهیانم کشته شد. همانا که در گیتی هیچ کسی را کمتر از توس نبینم و تنها سزاوار دار زدن و بند کردن است نه در سرش مغز است و نه در تنش رگ و براستی که توس فرومایه در پیش من با سگی برابر است.

کیخسرو از خون برادر و کین ،پدرش پیچان و جگر خسته بود پس همه آن سپاه را خوار کرد و از پیش خود براند و خون بگریست. هیچ کسی را به پیش خود بار نداد و روان خود را به درد برادر زخم بزد. از سوی دیگر، آن بزرگان ایران، ماتم زده و به پوزش خواهی به نزد
17.04.202513:36
《بازگشتن ایرانیان به نزد خسرو》

چون خورشید درخشان سر از کوه بیرون آورد و تاج روز سپید پدیدار گشت، آن سپاه پراکنده ایران گرد آمدند و با یکدیگر به گفتگو پرداختند که آن همه از ایرانیان کشته شدند و بخت سالار سپاه برگشت و این چنین دست ترکان در جنگ بر ایرانیان چیره شد. اکنون دیگر جای درنگ سپاه نباشد و بیگمان باید به پیش شاه رویم و ببینیم که روزگار چه پیش خواهد آورد. اگر دل شاه آهنگ جنگ ندارد، پس ما نیز نباید چنین کنیم.
چه بسیار پسرها که بی پدر و چه بسیار پدرها که بی پسر گشتند و چه بسیار کسان که کشته و فراوان زندگانی که جگر خسته شدند. اگر هم شاه، ما را به جنگ فرمان دهد پس سپاهی نامدار بسازیم و با دلهایی پر از کین و جنگ بیآییم و این گیتی را بر بداندیش به تنگ آوریم.
بدین سان آن سپاه با چنین اندیشه ای همگی با دیدگانی پر خون و دل هایی در گداز ، از آن سرزمین بازگشتند.
برادر از خون برادر، پر از درد و لبهایشان از برای خویشان، پر از آه سرد بود. همگی با درودی بر آن کشتگان، به سوی کاسه‌رود رفتند.
از سوی دیگر چون پیش رو سپاه توران بدان رزمگاه بیآمد، هیچ کسی را در آنجا نیافت. پس به شتاب پیران را آگهی فرستاد که دیگر این سرزمین از ایرانیان تهی گشت. چون پیران آن سخن ، بشنید ،شتابان کارآگاهانی را به هر سو بفرستاد تا ببیند آیا آن پیام درست است یا نه. چون دریافت که برگشتن آن سرکشان ایرانی درست است، دیگر روان خود را از اندوه بشست. پگاه خود با سپاهیانش بیآمد و به گرد آن رزمگاه بگشت. همه کوه و دشت و دهار پر از سراپرده و تاژهای بیشمار بود. پس پیران بسیاری از آنچه را که از ایرانیان مانده بود] به سپاهیانش ببخشید و خودش نیز برگرفت و از کار گیتی در شگفت مانده بود:

که روزی فرازست و روزی نشیب گهی شادمانیم گهی با نهیب
همان به که با جام گیتی فروز
همی بگذرانیم روزی به روز

آنگاه پیران فرستاده ای را به هنگام خواب بفرستاد تا از آن کار به نزد افراسیاب آگهی ببرد. افراسیاب سپهدار از آن آگهی شاد گشت و دیگر از رنج آزاد شد. همه سپاهیان نیز روشن روان گشتند و بر سر راه پیران پهلوان آذین ببستند و از فراز بام و در پارچه بیآویختند و بر سرش درم ریختند. چون پیران سپهبد به نزدیکی شهر رسید؛ شاه و سپاهیانش او را پذیره شدند. افراسیاب بر او آفرین بسیار کرد و گفت:
و همانا که در میان پهلوانان ، هیچ همتایی برای تو نباشد. آنگاه دو هفته از ایوان افراسیاب، آوای چنگ و تنبور برخاست.
در هفته سوم پیران آهنگ آن کرد تا با شادمانی بازگردد پس افراسیاب چنان جامه شاهواری برای او بیاراست که اگر بخواهم برایت زیباییهای آن را برشمارم یارای شنیدنش را نداشته باشی و شتاب کنی. آنگاه از بسیاری دینار و گوهر شاهوار و کمرهای زرین گوهرنگار و اسپان تازی زرین ستام و شمشیر های هندی زرین نیام و یک تخت پر مایه از پیلسته و ساگ و گردنبندی از پیروزه و تاجی از بیچاده و کنیزان چینی و ریدکان رومی با جامهایی از پیروزه پر از مشک و شاهبوی[ عنبر ] به نزدیک پیران فرستاد سپس او را بسیار پند بداد که:
پیوسته هوشیار باش و روزگار خود با موبدان گذران و سپاه را در برابر دشمن نگاهدار باش و چند تن از کارآگاهان خردمند را نهانی به هر سو بفرست، زیرا که امروز کی خسرو کشور ایران را با داد و دهش بیآراسته و او را نژاد و بزرگی و تخت و تاج است و دیگر به چیزی نیاز ندارد.
پس تو از دشمنی که بازگشت به زینهار مباش و پیوسته از او آگهی یاب و بدان در جایی که ،رستم پهلوان باشد نباید که بیترس بخوابی! مرا جز وی هیچ اندیشه ای نباشد؛ زیرا که او را بجز کینه جُستن هیچ پیشه ای نیست. میترسم که ناگهان از جای بجوشد و سپاهی به توران آورد. پیران که سخنان او را بشنید همه پندهایش را پذیرفت زیرا که افراسیاب هم شاه بود و هم خویش او و بدین سان پیران سپهدار با سپاهش به سوی سرزمین ختن روی نهادند و پیران کارآگاهانی را از هر سو بفرستاد تا پیوسته از رستم آگهی داشته باشد.
اکنون که این داستان فرود به پایان ،آمد باید رزم کاموس شنید.
۲۴۰
登录以解锁更多功能。