
کالیایف
«تا زمانی که خندیدن آغاز کرد.»
instagram: https://www.instagram.com/kaalberotree
twitter: https://x.com/kimiyamd
instagram: https://www.instagram.com/kaalberotree
twitter: https://x.com/kimiyamd
"کالیایف" 群组最新帖子
12.05.202510:03
ساعت اجرا از ۸ به ۸:۳۰ تغییر پیدا کرد. امیدوارم ببینمتون 🐎
11.05.202519:52
خیلی فرنک اوهارا رو دوست دارم. 🤍
转发自:
کالیایف

10.05.202508:48
«و مردی سینهی خود را شکافت تا بنگرد که در آن دل هست یا نه –و بود و میتپید! و آن یک رگ باز کرد تا بداند که در آن خون هست یا نی –و بود و سرخ بود! هیچکس مرا نشناخت. و من هیچکس را نشناختم.»
- بهرام بیضایی
- اژدهاک
- بهرام بیضایی
- اژدهاک
已删除13.05.202510:06
10.05.202508:47
وای اگر رشت هستید حتما بیاید! با بقیهی چیزهایی که تا امروز اینجا دیدید خیلی فرق داره. صدها حس رو باهم تجربه خواهید کرد.
10.05.202508:45
«اژدهاک» حاصل تلاش، خلاقیت، ذوق و عشق یک گروه تئاتر مستقل و جوانه و از فردا شب در رشت روی صحنه میره.
من هم بخش کوچکی از کار بودم و خوشحالم از اینکه میتونم بههمین واسطه چندشب همراه تمام کسانی که در سالن خواهند بود، کار رو تماشا کنم.
این لینک خرید بلیته. امیدوارم وقتی به تماشا نشستم، شما رو هم ببینم!
https://www.tiwall.com/p/azhdehak14
من هم بخش کوچکی از کار بودم و خوشحالم از اینکه میتونم بههمین واسطه چندشب همراه تمام کسانی که در سالن خواهند بود، کار رو تماشا کنم.
این لینک خرید بلیته. امیدوارم وقتی به تماشا نشستم، شما رو هم ببینم!
https://www.tiwall.com/p/azhdehak14


06.05.202511:34
اینهم نوشتهی پشت جلد برای کسانی که هنوز کتاب رو نخوندند و راجع بهش کنجکاوند 🐎


06.05.202511:19
چاپ دوم کتاب منتشر شد. از همه کسانی که این مدت کتاب رو خریدن، خوندن و دوست داشتن متشکرم! مرسی برای نوشتهها و عکسهای قشنگتون.
همچنان منتظر عکسها و نظرات شما هستم.💌✨
همچنان منتظر عکسها و نظرات شما هستم.💌✨
26.04.202514:08
كلمتي ع كلمتك كجسدي ع جسدك والجلد بيحرك الكلام
@Dahaar
@Dahaar
26.04.202514:01
🪑
19.04.202515:02
عزیزم، شب همیشه شب نمیمونه؛ صبح میشه، آفتاب میاد رو بوم خونه! ☀️
@Dahaar
@Dahaar
12.04.202521:49
همهچیز رو خیلی احساس میکنم. باید برم چراغها رو خاموش کنم، ظرفها رو بذارم توی سینک و پنجرهی آشپزخونه رو ببندم. باید صورتم رو بشورم، مسواک بزنم و بعد سعی کنم بخوابم چون فردا صبح باید بیدار شم، لباس بپوشم و برم ادارهی پست. اما قبل از تمام اینها باید یک چیزی بنویسم؛ یک چیزی. هرچیزی.
مثلا بنویسم:«همهچیز رو خیلی احساس میکنم. یاد گرفتم احساساتم رو در تنم نگه دارم اما گاهی سخته، گاهی میخواد بزنه بیرون، دردم میگیره.»
یا اینکه «همهچیز رو خیلی احساس میکنم، صداها رو خیلی میشنوم، رنگها رو خیلی میبینم، گاهی به خودم میام و میبینم خسته شدم. گاهی به خودم میام و میبینم برای چند لحظه دیگه هیچچیزی رو نمیخوام. نه حسی رو، کاری رو، نه جایی رو، نه آدمی رو. هیچچیز.»
یا «همهچیز رو خیلی احساس میکنم. دلم میخواد فرار کنم. دلم یک عشق بزرگ و یک جادهی بیانتها میخواد.»
با اینهمه همیشه به تنم برمیگردم، همیشه یک چیزی هست که عدم یا وجودش رو بخوام، و هرجادهای یک جایی تموم میشه. عشق هم هرگز یک چیز واحد نیست، همیشه تکهتکهست؛ پخش شده در میلیونها لحظه. و خب، آره، همهچیز رو خیلی احساس میکنم، ولی آخرش که چی؟ هیچی. در بدنم نگهش میدارم. بلند میشم. چراغها رو خاموش میکنم، ظرفها رو میذارم داخل سینک، پنجرهی آشپزخونه رو میبندم، صورتم رو میشورم، مسواک میزنم، دلم دوباره کمی درد میگیره (احساسات هنوز دارند تلاش میکنند. نمیشه. بدنم نمیذاره.) چشمهام رو میبندم.
فردا صبح باید برم ادارهی پست. و شاید چیزی بنویسم —یکچیزی؛ هرچیزی.
مثلا بنویسم:«همهچیز رو خیلی احساس میکنم. یاد گرفتم احساساتم رو در تنم نگه دارم اما گاهی سخته، گاهی میخواد بزنه بیرون، دردم میگیره.»
یا اینکه «همهچیز رو خیلی احساس میکنم، صداها رو خیلی میشنوم، رنگها رو خیلی میبینم، گاهی به خودم میام و میبینم خسته شدم. گاهی به خودم میام و میبینم برای چند لحظه دیگه هیچچیزی رو نمیخوام. نه حسی رو، کاری رو، نه جایی رو، نه آدمی رو. هیچچیز.»
یا «همهچیز رو خیلی احساس میکنم. دلم میخواد فرار کنم. دلم یک عشق بزرگ و یک جادهی بیانتها میخواد.»
با اینهمه همیشه به تنم برمیگردم، همیشه یک چیزی هست که عدم یا وجودش رو بخوام، و هرجادهای یک جایی تموم میشه. عشق هم هرگز یک چیز واحد نیست، همیشه تکهتکهست؛ پخش شده در میلیونها لحظه. و خب، آره، همهچیز رو خیلی احساس میکنم، ولی آخرش که چی؟ هیچی. در بدنم نگهش میدارم. بلند میشم. چراغها رو خاموش میکنم، ظرفها رو میذارم داخل سینک، پنجرهی آشپزخونه رو میبندم، صورتم رو میشورم، مسواک میزنم، دلم دوباره کمی درد میگیره (احساسات هنوز دارند تلاش میکنند. نمیشه. بدنم نمیذاره.) چشمهام رو میبندم.
فردا صبح باید برم ادارهی پست. و شاید چیزی بنویسم —یکچیزی؛ هرچیزی.
12.04.202521:08
«هیچی. فقط اینکه دلم میخواد برم —یکییکی، کمکم.»
12.04.202518:55
And it's not because of you that I turned out so dangerous. Yesterday, I heard God say, "It's in your blood"
@Dahaar
@Dahaar
11.04.202513:30
It won't even show how far love can go.
@Dahaar
@Dahaar
11.04.202513:26
"Trying, trying, trying —to hold myself as I hold my body."
记录
21.04.202506:35
9.6K订阅者29.04.202513:28
100引用指数04.01.202523:59
1.4K每帖平均覆盖率31.05.202523:59
1.2K广告帖子的平均覆盖率11.05.202523:59
4.46%ER12.05.202510:08
12.69%ERR登录以解锁更多功能。