پلکان مارپیچ کلیسا بر دامنکشان خاطرات من، دگر منزلگاهی برای شبپندارهای از احترام نبود، وگرنه میدانی که دویدن تا آن سرِ سرزمین عاشقانهها، تا کلیسای انتظار هرگز آسان نبود...
آن هم به وقت سرود باران پاییزی در زمستان دلتنگی
اما با تمام نماندنها میدانی که بیتعلل، گاهی حتی بیتحمل، دوستت میدارم