IP
iRo Proxy | پروکسی
AF
Airdrop Finder
خبرفوری
МС
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
M
melobit | ملوبیت
ТУ
Труха⚡️Україна

 ㅤ 𝘈𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢

"𝘌𝘷𝘦𝘳𝘺𝘵𝘩𝘪𝘯𝘨 𝘐 𝘸𝘢𝘯𝘵𝘦𝘥 𝘧𝘳𝘰𝘮 𝘵𝘩𝘦 𝘸𝘰𝘳𝘭𝘥 𝘪𝘴 𝘴𝘶𝘮𝘮𝘦𝘥 𝘶𝘱 𝘪𝘯 𝘪𝘵.."
TGlist 评分
0
1.01
类型公开
验证
未验证
可信度
不可靠
位置
语言其他
频道创建日期Aug 02, 2023
添加到 TGlist 的日期
Nov 27, 2024

Telegram频道  ㅤ 𝘈𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢 统计数据

订阅者

251

24 小时00%一周
5
2%一个月
52
-17.1%
02.04.2025
0-

引用指数

0

提及1频道上的转发0频道上的提及1
02.04.2025
0-

每帖平均覆盖率

11

12 小时110%24 小时11
74.4%
48 小时7
62.7%
02.04.2025
0-

参与率 (ER)

6.25%

转发0评论0反应0
02.04.2025
0%-

覆盖率参与率 (ERR)

2.79%

24 小时0%一周
1.24%
一个月
1.8%
02.04.2025
0%-

每则广告帖子的平均覆盖率

16

1 小时850%1 – 4 小时00%4 - 24 小时00%
02.04.2025
0-
将我们的机器人连接到频道以了解该频道的受众性别。
过去 24 小时内的帖子数
0
动态
3

" ㅤ 𝘈𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢" 群组最新帖子

زیباترین دختر من
已删除02.04.202520:34
وای چقدر قشنگ بود
已删除02.04.202520:34
‌ صـحنـہ‌ے دوازدهـم؛
‌ تـوهـم . ۹۰۹
حرکت آروم انگشت‌های مرد رو بین تارهای موهاش احساس می‌کرد. طوری که به آرومی اون‌ها رو دور انگشت‌هاش می‌پیچید و بعد از چند لحظه رهاش می‌کرد.
سرش رو روی سینه‌ی مرد قرار داده و با دقت به صدای ضربان قلبش گوش سپرده بود.
با دست راست، روی سینه و بازوی معشوقه‌اش خط‌های فرضی می‌کشید و هم‌زمان از برخورد نفس‌های گرم اون به موهاش لذت می‌برد.
"داره می‌ره."
با اکو شدن این جمله در مغزش، چشم‌هاش رو به یکدیگر فشرد و سعی کرد ذهنش رو به یک موضوع دیگه منحرف کنه.
"چه غلطی کردی؟"
"بس کن، داری اذیتش می‌کنی."
"خفه شید، خفه شید."
"نباید جلوی اون غیر عادی باشیم، بس کنید."
"احمق‌ها، داره می‌ره."
"خدای من، قراره ترکمون کنه؟"
"داره می..."
«خوبی؟»
با پیچیده شدن صدای آرام‌‌بخش مرد در گوش‌هاش، همه‌ی صداهای توی سرش خاموش شدن. صورتش رو به سمت مینهو برگردوند و لبخند کم جونی روی لب‌هاش شکل گرفت.
«خوبم.»
"دروغگو."

مهربونیِ چهره‌ی مینهو کم‌کم رنگ باخت و جاش رو به جدیتی که هیونجین تا به حال از مرد ندیده بود، داد.
«تا کی قراره ادامه بدی؟»
گیج شده از حرف مینهو، سرش رو از روی سینه‌اش برداشت و تکیه‌اش رو به دستش داد و پرسید:
«منظورت چیه؟»
«تا کی قراره به این وضعیت ادامه بدی؟ انقدر ترحم برانگیز نباش.»
"نه، نه، نه، اون به ما گفت ترحم برانگیز."
"همش تقصیر توئه."
"حالا چه کار کنیم؟ فکر می‌کنه دنبال ترحم بقیه هستیم."
«تا کی قراره جلوی بقیه مظلوم نمایی کنی؟»
"اون نباید این‌طوری با ما حرف بزنه."
"تقصیر توئه."
چرا صداهای توی سرش ساکت نمی‌شدن؟ هیونجین احساس می‌کرد فاصله‌ی زیادی با از دست دادن روانش نداره.
بزاق دهانش رو فرو فرستاد و به آرومی لب زد:
«مظلوم نمایی؟ مینهو من مظلوم نمایی نکردم.»
«جدا؟ این منم که جلوی بقیه مدام می‌گم که آسیب دیدم؟»
"نه، نه، نه، داری چه غلطی می‌کنی؟"
"مظلوم نما."
"ترحم برانگیز."

"خفه شید."
با وجود بغضی که راه گلوش رو بسته بود، زمزمه کرد:
«ببخشید، من فقط دنبال توجه تو بودم. اشتباه کردم، می‌خواستم به جای بقیه تو بپرسی حالم چطوره.»
«واقعا حالم رو به هم می‌زنی.»
از این بی‌رحمیِ توی کلام مینهو متنفر بود. حس می‌کرد هر لحظه امکان داره هر چیزی که تا الان خورده رو بالا بیاره. هر چند، چند روزی بود که لب به غذا نزده بود.
«ولی من حالت رو خوب می‌کردم.»
«می‌کردی.»
"فعل گذشته."
"خدای من، داری حالش رو بد می‌کنی هیونجین."
"فرار کن."
"ازش فاصله بگیر."
«می‌دونی که من واقعی نیستم، نه؟»
صداها دوباره ساکت شدن. این بار جز صدای سکوت، چیزی نمی‌شنید.
واقعی نیست. توهم. خیال. تصور. اوه؟
"باز هم توهم زده بودیم؟"
"فکر می‌کردم این بار واقعی باشه."
"ولی لمس‌هاش خیلی واقعی بودن."
«واقعی نیستی؟»
با گفتن این حرف، تصویر مرد مقابلش به آرومی شروع به محو شدن، کرد.
مینهو، دستش رو بالا آورد و گونه‌ی پسر مقابلش رو لمس کرد. با چهره‌ای که دوباره رنگ مهربونی گرفته بود، گفت:
«زنده بمون.»
"باز داری از دستش می‌دی."
"نه، لطفا دوباره نه."

چشم‌های هیونجین ناخودآگاه شروع به باریدن کردن و اشک‌هاش کل صورتش رو خیس کرد.
«پیشم بمون، لطفا. بدون تو نمی‌تونم، توی آغوشت پناهم بده.»
لبخندی روی لب‌های مینهو به وجود اومد. هیونجین از اون لبخند متنفر بود. لبخندی که رنگ و بوی خداحافظی و جدایی می‌داد.
«یادت می‌ره. بزرگ می‌شی.»
حالا از تصویر مینهو تنها هاله‌ی کم رنگی به جا مونده بود.
نمی‌دونست چه کار کنه. نمی‌دونست چطور جلوی رفتن همه‌ی وجودش رو بگیره.
درحالی که هق هق می‌کرد، با صدای نسبتاً بلندی گفت:
«مینهو نرو، توروخدا نرو. برگرد، دارم کم میارم.»
"رفت. داری به کی التماس می‌کنی؟"
با چشم‌هایی خیس و دیدی تار، نگاهی به اطراف انداخت. رفته بود، باز هم رها شده بود.
«واقعا رفت؟»
"رفت."

به سمتی که صدای هیونگ رو شنیده بود، برگشت. به ورودی در، دست به سینه تکیه داده بود و با پوزخند به وضعیت آشفته‌ی پسر خیره شده بود.
«هیونگ، دیگه نمیاد؟»
"دیگه هیچ‌وقت بر نمی‌گرده."

و همین جمله کافی بود تا پسرک با صدای بدی شروع به گریه و شکوندن تمامیِ وسایل‌های خونه‌اش کنه.
已删除02.04.202520:34
مـےخـواهـم بـہ خـواب بـࢪ‌‌وم؛
‌ ‌شـایـد تـو ࢪ‌‌ا دࢪ‌‌ ࢪ‌‌ویـاهـایـم ملـاقـات کنـم... ‌
已删除02.04.202520:34
اینجارو ۱۷۰ میکنید؟
°` این پیام رو فوروارد کنید..

تا با توجه به وایبی که بهم می‌دید، مودبرد براتون درست کنم و آهنگ هم بهتون بدم.

چک کنید خط نخورده باشه | صبوریتون رو می‌طلبه.
مثل هميشه نوشته‌‌هات قلبمو لمس کردن)
خیلی خوشگله خوش سلیقه😭😭😭

ماه بلورین من...

حالت چطور است؟ هنوز آن آینه‌ی خورشید، بر روی لب‌هایت پا برجاست، یا که همچون من، شبِ جنگل به چشم‌هایت افتاده است؟ تار موهایت به تیرگی بخت من است، یا که همچون من، به سپیدی امیدِ درون سینه‌ام باخته است؟
اکنون که این نامه را می‌نویسم، سپیده‌ی صبحگاهی در حال دمیدن است؛ اما خورشید امیدِ من، در حال غروب کردن است. خوب می‌دانم این واپسین روزهایی‌ست که نگاشتن نامه‌ها در توانم باشد و پس از آن، ورق‌های این دفتر، دیگر از دلتنگی پر نمی‌شوند.
هر روز که می‌گذرد، بیشتر پی می‌برم که تمام آن لحظه‌هایی که در کنار هم بودیم، تمام آن خنده‌ها، تمام آن بوسه‌ها، تمام آن حرف‌هایی که بینمان رد و بدل می‌شدند، همه، ریشه در عشقی راستین داشتند. عشقی که بین ما در جریان بود، پاک و عاری از هرگونه خطایی بود. اما من، چنان گره سرنوشتمان را باز کردم که گویی خدایان، هیچ‌گاه ما را در تقدیر یک‌دیگر ننوشته باشند و فقط، عابران گذرایی بر قلب‌های یک‌دیگر باشیم.
به یاد داری که گفته بودی عاشق‌تر از تو، فقط فرهاد می‌تواند باشد؟ آن روز به لطافت حرفت خندیدم. اما اکنون پی بردم که تو به اندازه‌ی فرهاد، عاشق بودی و شیرین، شایسته‌ی این عشقِ پاک نبود. شیرین، آن‌قدر مجنونِ خسرو بود که از یاد برده بود فرهادِ عاشقی نیز هست که به‌خاطر عشقش، حاضر است دل کوه را بکند.
تمام حرف‌هایت این روزها، مدام در ذهنم تکرار می‌شوند. جای خالی بوسه‌هایت روی لب‌ها و تن رنجورم، بیشتر از قبل حس می‌شوند. جای نوازش‌هایت بر روح خسته‌ام، بسیار خالی‌ست. فکر نمی‌کنم دیگر این خالی‌ها، پر بشوند و این، تقاص جدایی‌ست.
می‌دانم دیر شده است اما، می‌خواهم برگردی و بار دیگر گرمای آغوشت را به من بچشانی. می‌خواهم فرصت دیگری به قلب‌های شکستمان بدهی زیرا که این دوری، به من فهمانده است که عاشقت بوده‌ام. اما آیا ذره‌ای از آن عشق، همچنان در قلب تو باقی مانده یا که ترجیح دادی آن را برای معشوق دیگری صرف کنی؟
آخرین سطر را برایت می‌نویسم؛ من عاشقانه دوستت دارم و منتظر بازگشت تو در سپیده‌دمی از این روزها هستم. اگر امیدِ من زودتر غروب کند، در زندگی بعد یک‌دیگر را ملاقات خواهیم کرد.

نامــہ‌هــاے اࢪســال نشــده
‌ لــے فلیڪـس - ۱ آپࢪیـل ۲۰۲٤
نگاه در نگاهِ شب افتاد، نفس از نفس جا ماند و شهوتِ سوزناک از دراز رَهِ خشکِ گلویش گذر کرد و آنچنان قدم بر ذهنش برداشت که کبکِ حواس از جا پرید. ظلمت، جامه را درید و مَهِ شب نشین در رهِ فسوق، سوگندِ ماندن داد. ستارگان بر پیکرِ رعنایِ او چکیدند که مبادا خدا شرم کند و آنچنان در حلولِ اشک او را پیچید که مثالِ یاقوت در نورِ بی جان می‌درخشید. انگشتانش را در بین گیسوانِ دریا چشیده، تنید و آنچنان جزئیاتِ پریچهرِ روبرویش را سهیست که انگار بر قدم به قدمِ پوستِ صورتش بوسه نگاشته.

و اما در قدحِ زمانه، آنچنان نگفتند که معشوقی از پسِ مستی و هوسی، به عالم ملکوت رسید؟

عنایت در نفس‌هایِ شب کرد، آنچنان که از جا برخاست تا فروغ را از درونِ او بیرون کشد؛ آنقدر که در آغوشِ ستایشگرِ خود، به جزع رسد. در بی پرواییِ نواختنِ پوستِ کالبدِ معشوق، به دستِ پوسته‌یِ سفیدِ روی انگشتانش و نیشِ بین لبانش؛ بدان گونه دمید که عطش بر پوستش بارید و در سوز و تبِ وصال غوطه‌ور شد.
بر منظره‌یِ پوستِ وی، شکوفه‌ی سرخی را نگاشت که هیچ ملکی نتوانست مثالش را خلق کند. خونابه‌ای به دورِ سرخ، پیچید و پیچید و آنچنان در خیمه‌ی او رعشه انداخت که شیفته‌یِ شعله‌یِ پوست سپیدش شد؛ بدان گونه که او، گرگی در پیِ کشمکش با طعمه‌یِ خود بود، همان که در معبدِ جانِ معشوق، خود را تسلیم نمود و تملکِ او را در دیارِ مستی ستاند.

" بـادهٔ شـــبگیـر ݈ ݈ در میانِ زمــزمۀ جـان " 𝟏:𝟏𝟏
چقدر خوشگل بودددد
فقط میتونم بگم فوق‌العاده بود)
✝️ داخل انعڪاس ها، سایہ اے دࢪحال شڪاࢪ من است.

چشمانش سیاه تࢪ از هࢪ سیاه چالہ اے دࢪحال غࢪق ڪࢪدن من است.
هࢪدفعه مࢪا ڪیش و مات مےڪند و از سیاهے اش بہ من تزریق مےڪند.
گاهے مࢪا مےتࢪساند و گاهے باعث تࢪحم من بہ او مےشود.
چقدࢪ ࢪقت انگیز...
مهم نیست دنیا چقدࢪ ࢪوشن و ࢪنگین،‌ تاࢪیڪےاش هࢪلحظہ بیشتر مࢪا تسخیر مےڪند.
بہ او ڪہ در آینہ‌ست خیࢪه مےشوم...
تو ڪے هستے؟

 ㅤ 𝘈𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢 广告投放

记录

01.03.202523:59
305订阅者
06.02.202523:59
100引用指数
19.01.202512:34
46每帖平均覆盖率
04.02.202523:59
20广告帖子的平均覆盖率
06.03.202523:59
14.29%ER
23.01.202521:40
24.21%ERR
订阅者
引用指数
每篇帖子的浏览量
每个广告帖子的浏览量
ER
ERR
NOV '24DEC '24JAN '25FEB '25MAR '25APR '25

 ㅤ 𝘈𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢 热门帖子

15.03.202512:23
قسمت نمیشه از 181 بالاتر بریم
30.03.202510:18
ساحل مکان مورد علاقه‌اش بود.
قدم زدن پابرهنه روی شن‌های نرم ساحل باعث میشد حس خوبی داشته باشه.
هوای خنک و آفتابی که تازه طلوع کرده بود، براش دلنشین بود.
روی نیمکت چوبیِ لب ساحل نشست و به منظره‌ی روبه‌روش خیره شد
آسمون طلایی‌تر از همیشه بود و پرتو های گرم خورشید از لابه‌لای ابرا به سطح دریا می‌تابیدن.
نفس عمیقی کشید و لبخندی روی صورتش شکل گرفت.
خیلی وقت بود که این حسو نداشت.
چند دقیقه‌ای تو همون حالت گذشت تا اینکه جسم کوچیک و نرمی رو کنار دستش حس کرد.
سرشو برگردوند و به گربه کوچولوی نارنجی رنگِ کنار دستش نگاه کرد.
لبخندی زد، گربه کوچولو رو بلند کرد و روی پاهاش نشوند و شروع کرد به نوازش کردنش.
پنجه‌های کوچولوشو توی دستش گرفت، اطرافشو نگاه کرد و با لحن مهربونی گفت:

_"تنهایی اومدی اینجا؟ مامانت نگرانت نمیشه نارنجی کوچولو؟"

بخاطر واکنش های ناز گربه خندید.

_"حالا که اومدی پیشم و منو از تنهایی در آوردی، دوست داری حرفامو بشنوی؟"

گربه‌ی نارنجی رنگ رو جا‌به‌جا کرد و دستشو روی سرش گذاشت طوری که اذیت نشه.

_"نارنجی کوچولو تاحالا عاشق شدی؟"

بعد از‌جمله‌ای که گفت با لبخند به جسم نارنجیِ توی بغلش خیره شد.

_"تجربه‌ی عشق واقعا شیرینه.. تصورشو بکن، یه روز صبح چشماتو باز میکنی و خیلی عادی به زندگی‌ تکراری و خسته کننده‌ات ادامه میدی؛ اما یهو یه کسی جلوی راهت سبز میشه.. با لبخند دلربا و درخشانش میاد سمتت و زندگیت رو زیر و رو میکنه و طوری بهش معنا می‌بخشه که وقتی به قبلا فکر میکنی، حتی نمیدونی چجوری قبل از دیدنش توی این زندگی دووم آوردی.
اون برات میشه خاص ترین و ارزشمندترین چیزی که میتونی تو این دنیا داشته باشی..
وقتی انحنای لب‌هاش به سمت بالا هدایت میشه، قلبت تندتر از همیشه توی سینه‌ات می‌تپه..
وقتی باهات حرف میزنه، هیچی نمیشنوی و فقط خیره میشی به لب‌های سرخش و به این فکر میکنی که چقدر دلت میخواد ببوسیش.
وقتی بهت نگاه میکنه محو چشمای قهوه‌ایش میشی و غرق میشی تو قهوه‌ی اعتیاد آور چشماش.
وقتی دستاتو توی دستش قفل میکنه، ضربان قلبت اوج میگیره و گوش‌هاتو کر میکنه.
اون باعث میشه احساسات مرده‌ی درونت زنده بشن، گردوغبار روی قلبت رو کنار میزنه و ازش محافظت میکنه.
کنار اون.. حتی تلخی‌های زندگی شیرین‌تره.
اون میشه آدم امنِ تو.. میشه یه پناهگاه توی روز های بارونی و دلگیرت.
زخماتو می‌بوسه و یه آغوش گرم تحویلت میده."

با نوک انگشت اشاره‌اش آروم به بینیِ صورتی گربه کوچولو زد.

_"میدونی.. مهربونیش از جنس لطافت بال فرشته‌هاس."

به موج‌های دریا خیره شد.

_"موهاش.. موهاش مثل موج‌های دریاعه.. هربار که لمس‌شون میکنم، حس میکنم که غرق میشم.. هرچیزی راجب اون بی‌نقص و زیباست."

نفس عمیقی کشید و به آسمون طلایی رنگ بالاسرش خیره شد.

_"میدونی کوچولو.. وقتی یکی دوستت داره همه چی فرق میکنه.
انگار آسمون آبی‌تره، ماه و ستاره‌ها توی آسمون شب درخشان‌ترن، صدای برخورد امواج دریا به ساحل قشنگتره.
انگار همه بهت لبخند میزنن..
بارون لطافت داره، گل ها خوشبو و زیباترن، وقتی عشق باشه همه‌چی قشنگتره، حتی اینجا نشستن و صحبت کردن با تو."

با وول‌ وول خوردن گربه‌ی توی بغلش حرفاشو قطع کرد.

_" با حرفام خسته‌ات کردم؟ حق داری با اخم بهم نگاه کنی، تو هنوز واسه تجربه کردن اینا خیلی کوچولویی مگه نه‌؟"

آروم خندید، دستشو روی بدن نرم گربه حرکت داد.
حالا دوتاشون تو سکوت به دریا خیره شده بودن.

_"یه روز میارمش اینجا تا توهم ببینیش نارنجی."
转发自:
coffee. avatar
coffee.
15.03.202510:07
″دلم برای بویِ تنت تنگ شده.
برایِ من زندگی از لحظه ای آغاز شد که چشماتو دیدم. برایِ من دلتنگی از وقتی به‌وجود اومد که دلم خواست کنارت باشه و ببوستت. برایِ من ″ای‌کاش‌ها″ وقتی سرچشمه گرفت که دلم خواست برای همیشه تو ″مالِ من″ باشی.
از زمانی لبخند زدم که لبخندت رو دیدم، زمانی خندیدم که خندتو دیدم، وقتی گریه کردم که صدای گریتو شنیدم. از زمانی قلبمو پیشت جا گذاشتم که دلم می‌خواست برایِ همیشه در آغوشت بگیرم. از زمانی قلبم تپید که هر شب صداتو تویِ گوشم به آرومی نجوا کردی.
ازونجایی فهمیدم دوستت دارم که بجایِ مخدرِ سیگارم، تو دردامو تسکین دادی؛ ازونجایی فهمیدم دوستت دارم که بجایِ هق‌هق های شبانم آغوشتو تصور کردم. ازونجایی فهمیدم دوستت دارم که قلبم رو به زیباییِ چالِ لپ و چشمای درخشانت باختم. ازونجایی فهمیدم عاشقتم که دیگه نتونستم یک روز از زندگیِ سیاهمو بدونِ روشنیِ تو بگذرونم.
روزی فهمیدم تو عشق هستی که دردامو تسکین دادی. روزی فهمیدم تو عشق هستی که جای پاشیدن نمک روی زخمام اونارو لابه‌لایِ دستایِ گرمت قایم کردی. روزی فهمیدم تو عشق هستی که دلم برایِ طعم بوسه ای که تا حالا نچشیده بودمش تنگ شد. روزی فهمیدم تو عشق هستی که هرجارو نگاه کردم یادِ تو افتادم. روزی فهمیدم تو عشق هستی که بینِ نوشته های گُمشدم پیدات کردم. روزی فهمیدم تو عشق هستی که قلبم فقط بخاطر یک دلیل به اسمِ تو میتپید.
برایِ من از اون روز به بعد زندگی تنها یک زیبایی به اسمِ ″لی‌مینهو″ داشت. برایِ من از اون روز به بعد زندگی فقط برایِ یک نفر بود. برایِ من از اون روز به بعد زندگی فقط کنارِ تو بودن بود. برایِ من از اون روز به بعد زندگی فقط بوسیدنِ گونه هات بود. برایِ من از اون روز به بعد زندگی تنها دلیلِ متصل بودنِ من به تو بود.
حالا که نگاه میکنم میبینم که تمامِ عمر و جونم برایِ تو، زندگیم برایِ تو، خوشبختی های مُحالم برایِ تو، عشقم برای تو اما، تو یك نفر فقط برایِ من؛ تو با تمامیِ نقص ها و زیبایی ها، با تمامِ اشک ها و فریاد ها، با تمامِ دونستن ها و ندونستن ها برایِ من.. منِ عاشقِ دیوونه‌ ای که درمونده تویِ عشق تو رویِ این زمینِ خاکی غلت میزنه.
- ۱۴ مارس ۲۰۲۵؛ هوانگ هیون‌جین.
05.03.202510:05
چه خوشگله
29.03.202521:59
نوشته‌هات.. نوشته‌هات واقعا>>
29.03.202522:00
مودبردشم خیلی خوشگله😭
09.03.202516:19
عزیزڪم ... إینجا بدون تو خیلے سࢪد و بے ࢪوحـہ ... قلب من داࢪه از بین میࢪه‍ ... داࢪه‍ تیڪـہ تیڪـہ میشـہ ... لیڪسے ڪوچولوم ألان حالت خوبـہ ؟ شیࢪینڪم چشمائ قشنگ و دࢪشتتو خیس میڪنے ؟ صوࢪت دوست داشتنیت با أشکات خیسـہ عزیزدلم ؟ قلب من مگه نگفتم چشمائ خیست دلیل مࢪگ منـہ ؟ چࢪا خیسشون میکنے عزیزکم ...
عزیزکࢪده‍ قلبم ، هیونے بدون تو دووم نمیاࢪه‍ ، داࢪه‍ از بین میࢪه‍ ، تو زندگیش دیگه هیچ امید و انگیزه ائ نداره‍ ، قلب هیونے سࢪ نبودن لیڪسیش داࢪه نابود میشـہ ... زودتࢪ بࢪگࢪد پیشم عزیزڪࢪده‍ قلب من ، من همیشـہ إینجا منتظࢪتم عزیزدلم ، همیشـہ همینجوࢪئ عاشقتم لیڪسے ڪوچولوم !

دفتࢪچـہ خـاطࢪات هـوانگ هیـونجیـن ، ‌،
‌                                         ‌  𝟣 نـوامبࢪ 𝟤𝟢𝟤𝟦
30.03.202512:10
چقدر قشنگ بود وای
01.04.202517:20
مثل هميشه نوشته‌‌هات قلبمو لمس کردن)
01.04.202517:19
خیلی خوشگله خوش سلیقه😭😭😭
02.04.202520:33
زیباترین دختر من
已删除02.04.202520:34
02.04.202513:47
وای چقدر قشنگ بود
已删除02.04.202520:34
02.04.202513:45
‌ صـحنـہ‌ے دوازدهـم؛
‌ تـوهـم . ۹۰۹
حرکت آروم انگشت‌های مرد رو بین تارهای موهاش احساس می‌کرد. طوری که به آرومی اون‌ها رو دور انگشت‌هاش می‌پیچید و بعد از چند لحظه رهاش می‌کرد.
سرش رو روی سینه‌ی مرد قرار داده و با دقت به صدای ضربان قلبش گوش سپرده بود.
با دست راست، روی سینه و بازوی معشوقه‌اش خط‌های فرضی می‌کشید و هم‌زمان از برخورد نفس‌های گرم اون به موهاش لذت می‌برد.
"داره می‌ره."
با اکو شدن این جمله در مغزش، چشم‌هاش رو به یکدیگر فشرد و سعی کرد ذهنش رو به یک موضوع دیگه منحرف کنه.
"چه غلطی کردی؟"
"بس کن، داری اذیتش می‌کنی."
"خفه شید، خفه شید."
"نباید جلوی اون غیر عادی باشیم، بس کنید."
"احمق‌ها، داره می‌ره."
"خدای من، قراره ترکمون کنه؟"
"داره می..."
«خوبی؟»
با پیچیده شدن صدای آرام‌‌بخش مرد در گوش‌هاش، همه‌ی صداهای توی سرش خاموش شدن. صورتش رو به سمت مینهو برگردوند و لبخند کم جونی روی لب‌هاش شکل گرفت.
«خوبم.»
"دروغگو."

مهربونیِ چهره‌ی مینهو کم‌کم رنگ باخت و جاش رو به جدیتی که هیونجین تا به حال از مرد ندیده بود، داد.
«تا کی قراره ادامه بدی؟»
گیج شده از حرف مینهو، سرش رو از روی سینه‌اش برداشت و تکیه‌اش رو به دستش داد و پرسید:
«منظورت چیه؟»
«تا کی قراره به این وضعیت ادامه بدی؟ انقدر ترحم برانگیز نباش.»
"نه، نه، نه، اون به ما گفت ترحم برانگیز."
"همش تقصیر توئه."
"حالا چه کار کنیم؟ فکر می‌کنه دنبال ترحم بقیه هستیم."
«تا کی قراره جلوی بقیه مظلوم نمایی کنی؟»
"اون نباید این‌طوری با ما حرف بزنه."
"تقصیر توئه."
چرا صداهای توی سرش ساکت نمی‌شدن؟ هیونجین احساس می‌کرد فاصله‌ی زیادی با از دست دادن روانش نداره.
بزاق دهانش رو فرو فرستاد و به آرومی لب زد:
«مظلوم نمایی؟ مینهو من مظلوم نمایی نکردم.»
«جدا؟ این منم که جلوی بقیه مدام می‌گم که آسیب دیدم؟»
"نه، نه، نه، داری چه غلطی می‌کنی؟"
"مظلوم نما."
"ترحم برانگیز."

"خفه شید."
با وجود بغضی که راه گلوش رو بسته بود، زمزمه کرد:
«ببخشید، من فقط دنبال توجه تو بودم. اشتباه کردم، می‌خواستم به جای بقیه تو بپرسی حالم چطوره.»
«واقعا حالم رو به هم می‌زنی.»
از این بی‌رحمیِ توی کلام مینهو متنفر بود. حس می‌کرد هر لحظه امکان داره هر چیزی که تا الان خورده رو بالا بیاره. هر چند، چند روزی بود که لب به غذا نزده بود.
«ولی من حالت رو خوب می‌کردم.»
«می‌کردی.»
"فعل گذشته."
"خدای من، داری حالش رو بد می‌کنی هیونجین."
"فرار کن."
"ازش فاصله بگیر."
«می‌دونی که من واقعی نیستم، نه؟»
صداها دوباره ساکت شدن. این بار جز صدای سکوت، چیزی نمی‌شنید.
واقعی نیست. توهم. خیال. تصور. اوه؟
"باز هم توهم زده بودیم؟"
"فکر می‌کردم این بار واقعی باشه."
"ولی لمس‌هاش خیلی واقعی بودن."
«واقعی نیستی؟»
با گفتن این حرف، تصویر مرد مقابلش به آرومی شروع به محو شدن، کرد.
مینهو، دستش رو بالا آورد و گونه‌ی پسر مقابلش رو لمس کرد. با چهره‌ای که دوباره رنگ مهربونی گرفته بود، گفت:
«زنده بمون.»
"باز داری از دستش می‌دی."
"نه، لطفا دوباره نه."

چشم‌های هیونجین ناخودآگاه شروع به باریدن کردن و اشک‌هاش کل صورتش رو خیس کرد.
«پیشم بمون، لطفا. بدون تو نمی‌تونم، توی آغوشت پناهم بده.»
لبخندی روی لب‌های مینهو به وجود اومد. هیونجین از اون لبخند متنفر بود. لبخندی که رنگ و بوی خداحافظی و جدایی می‌داد.
«یادت می‌ره. بزرگ می‌شی.»
حالا از تصویر مینهو تنها هاله‌ی کم رنگی به جا مونده بود.
نمی‌دونست چه کار کنه. نمی‌دونست چطور جلوی رفتن همه‌ی وجودش رو بگیره.
درحالی که هق هق می‌کرد، با صدای نسبتاً بلندی گفت:
«مینهو نرو، توروخدا نرو. برگرد، دارم کم میارم.»
"رفت. داری به کی التماس می‌کنی؟"
با چشم‌هایی خیس و دیدی تار، نگاهی به اطراف انداخت. رفته بود، باز هم رها شده بود.
«واقعا رفت؟»
"رفت."

به سمتی که صدای هیونگ رو شنیده بود، برگشت. به ورودی در، دست به سینه تکیه داده بود و با پوزخند به وضعیت آشفته‌ی پسر خیره شده بود.
«هیونگ، دیگه نمیاد؟»
"دیگه هیچ‌وقت بر نمی‌گرده."

و همین جمله کافی بود تا پسرک با صدای بدی شروع به گریه و شکوندن تمامیِ وسایل‌های خونه‌اش کنه.
已删除02.04.202520:34
02.04.202513:45
مـےخـواهـم بـہ خـواب بـࢪ‌‌وم؛
‌ ‌شـایـد تـو ࢪ‌‌ا دࢪ‌‌ ࢪ‌‌ویـاهـایـم ملـاقـات کنـم... ‌
登录以解锁更多功能。
Cookie

我们使用cookie来增强您的浏览体验。点击“接受所有”,您同意使用cookie。