ㅤ 𝘈𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢
订阅者
251
24 小时00%一周
52%一个月
52-17.1%
02.04.2025
0-
引用指数
0
提及1频道上的转发0频道上的提及1
02.04.2025
0-
每帖平均覆盖率
11
12 小时110%24 小时11
74.4%48 小时7
62.7%
02.04.2025
0-
参与率 (ER)
6.25%
转发0评论0反应0
02.04.2025
0%-
覆盖率参与率 (ERR)
2.79%
24 小时0%一周
1.24%一个月
1.8%
02.04.2025
0%-
每则广告帖子的平均覆盖率
16
1 小时850%1 – 4 小时00%4 - 24 小时00%
02.04.2025
0-
" ㅤ 𝘈𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢" 群组最新帖子
02.04.202520:33
زیباترین دختر من
02.04.202513:47
وای چقدر قشنگ بود
转发自:
آڪوامـاࢪیـن

02.04.202513:45
صـحنـہے دوازدهـم؛
تـوهـم . ۹۰۹
تـوهـم . ۹۰۹
حرکت آروم انگشتهای مرد رو بین تارهای موهاش احساس میکرد. طوری که به آرومی اونها رو دور انگشتهاش میپیچید و بعد از چند لحظه رهاش میکرد.
سرش رو روی سینهی مرد قرار داده و با دقت به صدای ضربان قلبش گوش سپرده بود.
با دست راست، روی سینه و بازوی معشوقهاش خطهای فرضی میکشید و همزمان از برخورد نفسهای گرم اون به موهاش لذت میبرد.
"داره میره."
با اکو شدن این جمله در مغزش، چشمهاش رو به یکدیگر فشرد و سعی کرد ذهنش رو به یک موضوع دیگه منحرف کنه.
"چه غلطی کردی؟"
"بس کن، داری اذیتش میکنی."
"خفه شید، خفه شید."
"نباید جلوی اون غیر عادی باشیم، بس کنید."
"احمقها، داره میره."
"خدای من، قراره ترکمون کنه؟"
"داره می..."
«خوبی؟»
با پیچیده شدن صدای آرامبخش مرد در گوشهاش، همهی صداهای توی سرش خاموش شدن. صورتش رو به سمت مینهو برگردوند و لبخند کم جونی روی لبهاش شکل گرفت.
«خوبم.»
"دروغگو."
مهربونیِ چهرهی مینهو کمکم رنگ باخت و جاش رو به جدیتی که هیونجین تا به حال از مرد ندیده بود، داد.
«تا کی قراره ادامه بدی؟»
گیج شده از حرف مینهو، سرش رو از روی سینهاش برداشت و تکیهاش رو به دستش داد و پرسید:
«منظورت چیه؟»
«تا کی قراره به این وضعیت ادامه بدی؟ انقدر ترحم برانگیز نباش.»
"نه، نه، نه، اون به ما گفت ترحم برانگیز."
"همش تقصیر توئه."
"حالا چه کار کنیم؟ فکر میکنه دنبال ترحم بقیه هستیم."
«تا کی قراره جلوی بقیه مظلوم نمایی کنی؟»
"اون نباید اینطوری با ما حرف بزنه."
"تقصیر توئه."
چرا صداهای توی سرش ساکت نمیشدن؟ هیونجین احساس میکرد فاصلهی زیادی با از دست دادن روانش نداره.
بزاق دهانش رو فرو فرستاد و به آرومی لب زد:
«مظلوم نمایی؟ مینهو من مظلوم نمایی نکردم.»
«جدا؟ این منم که جلوی بقیه مدام میگم که آسیب دیدم؟»
"نه، نه، نه، داری چه غلطی میکنی؟"
"مظلوم نما."
"ترحم برانگیز."
"خفه شید."
با وجود بغضی که راه گلوش رو بسته بود، زمزمه کرد:
«ببخشید، من فقط دنبال توجه تو بودم. اشتباه کردم، میخواستم به جای بقیه تو بپرسی حالم چطوره.»
«واقعا حالم رو به هم میزنی.»
از این بیرحمیِ توی کلام مینهو متنفر بود. حس میکرد هر لحظه امکان داره هر چیزی که تا الان خورده رو بالا بیاره. هر چند، چند روزی بود که لب به غذا نزده بود.
«ولی من حالت رو خوب میکردم.»
«میکردی.»
"فعل گذشته."
"خدای من، داری حالش رو بد میکنی هیونجین."
"فرار کن."
"ازش فاصله بگیر."
«میدونی که من واقعی نیستم، نه؟»
صداها دوباره ساکت شدن. این بار جز صدای سکوت، چیزی نمیشنید.
واقعی نیست. توهم. خیال. تصور. اوه؟
"باز هم توهم زده بودیم؟"
"فکر میکردم این بار واقعی باشه."
"ولی لمسهاش خیلی واقعی بودن."
«واقعی نیستی؟»
با گفتن این حرف، تصویر مرد مقابلش به آرومی شروع به محو شدن، کرد.
مینهو، دستش رو بالا آورد و گونهی پسر مقابلش رو لمس کرد. با چهرهای که دوباره رنگ مهربونی گرفته بود، گفت:
«زنده بمون.»
"باز داری از دستش میدی."
"نه، لطفا دوباره نه."
چشمهای هیونجین ناخودآگاه شروع به باریدن کردن و اشکهاش کل صورتش رو خیس کرد.
«پیشم بمون، لطفا. بدون تو نمیتونم، توی آغوشت پناهم بده.»
لبخندی روی لبهای مینهو به وجود اومد. هیونجین از اون لبخند متنفر بود. لبخندی که رنگ و بوی خداحافظی و جدایی میداد.
«یادت میره. بزرگ میشی.»
حالا از تصویر مینهو تنها هالهی کم رنگی به جا مونده بود.
نمیدونست چه کار کنه. نمیدونست چطور جلوی رفتن همهی وجودش رو بگیره.
درحالی که هق هق میکرد، با صدای نسبتاً بلندی گفت:
«مینهو نرو، توروخدا نرو. برگرد، دارم کم میارم.»
"رفت. داری به کی التماس میکنی؟"
با چشمهایی خیس و دیدی تار، نگاهی به اطراف انداخت. رفته بود، باز هم رها شده بود.
«واقعا رفت؟»
"رفت."
به سمتی که صدای هیونگ رو شنیده بود، برگشت. به ورودی در، دست به سینه تکیه داده بود و با پوزخند به وضعیت آشفتهی پسر خیره شده بود.
«هیونگ، دیگه نمیاد؟»
"دیگه هیچوقت بر نمیگرده."
و همین جمله کافی بود تا پسرک با صدای بدی شروع به گریه و شکوندن تمامیِ وسایلهای خونهاش کنه.
转发自:
آڪوامـاࢪیـن

02.04.202513:45
مـےخـواهـم بـہ خـواب بـࢪوم؛
شـایـد تـو ࢪا دࢪ ࢪویـاهـایـم ملـاقـات کنـم...
شـایـد تـو ࢪا دࢪ ࢪویـاهـایـم ملـاقـات کنـم...
转发自:
𝗕𝗲𝗹𝗶𝗻𝗮𝘆.🆕

01.04.202519:56
°` این پیام رو فوروارد کنید..
تا با توجه به وایبی که بهم میدید، مودبرد براتون درست کنم و آهنگ هم بهتون بدم.
چک کنید خط نخورده باشه | صبوریتون رو میطلبه.
01.04.202517:20
مثل هميشه نوشتههات قلبمو لمس کردن)
01.04.202517:19
خیلی خوشگله خوش سلیقه😭😭😭
01.04.202517:18
ماه بلورین من...
نامــہهــاے اࢪســال نشــده
لــے فلیڪـس - ۱ آپࢪیـل ۲۰۲٤
ماه بلورین من...
حالت چطور است؟ هنوز آن آینهی خورشید، بر روی لبهایت پا برجاست، یا که همچون من، شبِ جنگل به چشمهایت افتاده است؟ تار موهایت به تیرگی بخت من است، یا که همچون من، به سپیدی امیدِ درون سینهام باخته است؟
اکنون که این نامه را مینویسم، سپیدهی صبحگاهی در حال دمیدن است؛ اما خورشید امیدِ من، در حال غروب کردن است. خوب میدانم این واپسین روزهاییست که نگاشتن نامهها در توانم باشد و پس از آن، ورقهای این دفتر، دیگر از دلتنگی پر نمیشوند.
هر روز که میگذرد، بیشتر پی میبرم که تمام آن لحظههایی که در کنار هم بودیم، تمام آن خندهها، تمام آن بوسهها، تمام آن حرفهایی که بینمان رد و بدل میشدند، همه، ریشه در عشقی راستین داشتند. عشقی که بین ما در جریان بود، پاک و عاری از هرگونه خطایی بود. اما من، چنان گره سرنوشتمان را باز کردم که گویی خدایان، هیچگاه ما را در تقدیر یکدیگر ننوشته باشند و فقط، عابران گذرایی بر قلبهای یکدیگر باشیم.
به یاد داری که گفته بودی عاشقتر از تو، فقط فرهاد میتواند باشد؟ آن روز به لطافت حرفت خندیدم. اما اکنون پی بردم که تو به اندازهی فرهاد، عاشق بودی و شیرین، شایستهی این عشقِ پاک نبود. شیرین، آنقدر مجنونِ خسرو بود که از یاد برده بود فرهادِ عاشقی نیز هست که بهخاطر عشقش، حاضر است دل کوه را بکند.
تمام حرفهایت این روزها، مدام در ذهنم تکرار میشوند. جای خالی بوسههایت روی لبها و تن رنجورم، بیشتر از قبل حس میشوند. جای نوازشهایت بر روح خستهام، بسیار خالیست. فکر نمیکنم دیگر این خالیها، پر بشوند و این، تقاص جداییست.
میدانم دیر شده است اما، میخواهم برگردی و بار دیگر گرمای آغوشت را به من بچشانی. میخواهم فرصت دیگری به قلبهای شکستمان بدهی زیرا که این دوری، به من فهمانده است که عاشقت بودهام. اما آیا ذرهای از آن عشق، همچنان در قلب تو باقی مانده یا که ترجیح دادی آن را برای معشوق دیگری صرف کنی؟
آخرین سطر را برایت مینویسم؛ من عاشقانه دوستت دارم و منتظر بازگشت تو در سپیدهدمی از این روزها هستم. اگر امیدِ من زودتر غروب کند، در زندگی بعد یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد.
نامــہهــاے اࢪســال نشــده
لــے فلیڪـس - ۱ آپࢪیـل ۲۰۲٤
转发自:
𝗕𝗲𝗹𝗶𝗻𝗮𝘆.🆕

01.04.202511:58
نگاه در نگاهِ شب افتاد، نفس از نفس جا ماند و شهوتِ سوزناک از دراز رَهِ خشکِ گلویش گذر کرد و آنچنان قدم بر ذهنش برداشت که کبکِ حواس از جا پرید. ظلمت، جامه را درید و مَهِ شب نشین در رهِ فسوق، سوگندِ ماندن داد. ستارگان بر پیکرِ رعنایِ او چکیدند که مبادا خدا شرم کند و آنچنان در حلولِ اشک او را پیچید که مثالِ یاقوت در نورِ بی جان میدرخشید. انگشتانش را در بین گیسوانِ دریا چشیده، تنید و آنچنان جزئیاتِ پریچهرِ روبرویش را سهیست که انگار بر قدم به قدمِ پوستِ صورتش بوسه نگاشته.
و اما در قدحِ زمانه، آنچنان نگفتند که معشوقی از پسِ مستی و هوسی، به عالم ملکوت رسید؟
عنایت در نفسهایِ شب کرد، آنچنان که از جا برخاست تا فروغ را از درونِ او بیرون کشد؛ آنقدر که در آغوشِ ستایشگرِ خود، به جزع رسد. در بی پرواییِ نواختنِ پوستِ کالبدِ معشوق، به دستِ پوستهیِ سفیدِ روی انگشتانش و نیشِ بین لبانش؛ بدان گونه دمید که عطش بر پوستش بارید و در سوز و تبِ وصال غوطهور شد.
بر منظرهیِ پوستِ وی، شکوفهی سرخی را نگاشت که هیچ ملکی نتوانست مثالش را خلق کند. خونابهای به دورِ سرخ، پیچید و پیچید و آنچنان در خیمهی او رعشه انداخت که شیفتهیِ شعلهیِ پوست سپیدش شد؛ بدان گونه که او، گرگی در پیِ کشمکش با طعمهیِ خود بود، همان که در معبدِ جانِ معشوق، خود را تسلیم نمود و تملکِ او را در دیارِ مستی ستاند.
" بـادهٔ شـــبگیـر ݈ ݈ در میانِ زمــزمۀ جـان " 𝟏:𝟏𝟏
01.04.202509:45
چقدر خوشگل بودددد
01.04.202509:45
30.03.202520:40
فقط میتونم بگم فوقالعاده بود)
30.03.202520:39
转发自:
ᅠᅠحࢪمانـ

30.03.202520:39
✝️ داخل انعڪاس ها، سایہ اے دࢪحال شڪاࢪ من است.
چشمانش سیاه تࢪ از هࢪ سیاه چالہ اے دࢪحال غࢪق ڪࢪدن من است.
هࢪدفعه مࢪا ڪیش و مات مےڪند و از سیاهے اش بہ من تزریق مےڪند.
گاهے مࢪا مےتࢪساند و گاهے باعث تࢪحم من بہ او مےشود.
چقدࢪ ࢪقت انگیز...
مهم نیست دنیا چقدࢪ ࢪوشن و ࢪنگین، تاࢪیڪےاش هࢪلحظہ بیشتر مࢪا تسخیر مےڪند.
بہ او ڪہ در آینہست خیࢪه مےشوم...
تو ڪے هستے؟
ㅤ 𝘈𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢 广告投放
记录
01.03.202523:59
305订阅者06.02.202523:59
100引用指数19.01.202512:34
46每帖平均覆盖率04.02.202523:59
20广告帖子的平均覆盖率06.03.202523:59
14.29%ER23.01.202521:40
24.21%ERR登录以解锁更多功能。