او از آن دسته بود،
که بیصدا دوست میداشت،
بیمنت، بیتظاهر...
در پستوی دلش،
جایی میان فکر و خیال و هزار و یک تحلیل خاموش.
اما
او را کسی ندید…
وقتی بیصدا،
نبضش را با گفتوگوهای ناتمام کوک میکرد، وقتی واژههایش را قورت میداد، تا مبادا "سنگین" شود در چشم کسانی که سبک میخواست.
او خودش را تا کرد،
تا جا شود در دلِ آدمها.
تا زبریِ ذهنش،
خراشی نیندازد بر پوست نازک رابطههایش .
اما حالا، خیلی خسته است ...
از بوسه نزدن بر پیشانی خویش،
از دویدن در کوچههای بیبازگشتِ دلبستن.
از خاموش شدن ستاره در آسمان تاریک و بی انتها .
از دیدن ها و نادیده شدن ها.
اکنون ،
خودش را برداشت ، بی صدا
بیعذر،
بیانتظار،
و گذاشت بر بلندترین قفسهی قلبش…
آنجا که دست هیچکس نرسد ،
جایی برای فراموش شدن
جایی برای رها کردن
او دیگر او نبود چون ؛
شاید این دنیا برای زیادی بودنش ، بسیار کم بود .
به نیو ممبرا آهنگ تقدیم میشه
اگه فعالین تگ بدین متقابل باشه