روزی روزگاري سنگ طلایی بود که به دست مأمور جهنم آب شد!
دختری بود به نام سنگِ طلا، پدر دخترک تاجر مشهور در روستایشان بود..
دخترک روزی برای کاووش در بازار با بازرگاني به نامِ جهنم آشنا شد
جهنم با نگاهِ اولی به چشمانِ زمردی دخترک یک دل نه بلکه صد دل عاشق او شد و در همان لحظه تصمیم گرفت دل دخترک را بدست آورد
دخترک که از نقشه شومِ مأمور مقابلش بی خبر و غافل بود، از پسرک درخواست کرد تا راهي برای بدست آوردن طلایِ درونی اش کند
پسر به او راهي را نشان داد که به آتشگاهی قدیمی میرسید، دختر لحظه ای درنگ کرد و پاسخی از زبانش جاری نشد
اما پسر که مشامِ تیز و قوی داشت.. و بویِ ترس را از صد فرسخی تشخیص میداد!
متوجه هراسِ دخترک که شجاعانه و استوار رو به رویش ایستاده ، شد
پس با تر کردن لب پایینی و بردن انگشتانِ دستش در تار های موهایش، پیشنهادِ وسوسه انگیزی به دخترک داد؛
من هم تا آتشگاه تو را همراهی میکنم اگر مایل باشی؟
دخترک که از فرط درماندگی چاره ای نداشت و بلعکس خرسند میگشت، پیشنهاد را قبول کرد
و با مأمورِ جهنم به آتشگاهِ خونین روانه شدند.
در مسیر پسرک و سنگ طلا درباره وضعیت خانوادگي شان و سخت گیری های تاجر بزرگ(پدرِ سنگ طلا) به صحبت نشستند ... تا بالاخره به آتشگاه رسیدند و پسرک با نقشه شومی که در سر داشت، سنگ طلا را در آتشگاهِ مذاب که سنگ را هم آب میکرد ، بی افکند...
پیش از آنکه سنگ طلا درنگ کند، دستان فریبندهٔ جهنم او را به سوی گدازهها کشاند. سنگ طلا در آتشگاه مذاب ذوب شد؛ خلوصی بیپایان که دیگر نمیتوانست به سنگی بیاحساس بازگردد. از آن پس، نامِ او را "طلایِ 24 عیار" گذاشتند.
روزی روزگاري سنگ طلایی بود که به دست مأمور جهنم آب شد!
دختری بود به نام سنگِ طلا، پدر دخترک تاجر مشهور در روستایشان بود..
دخترک روزی برای کاووش در بازار با بازرگاني به نامِ جهنم آشنا شد
جهنم با نگاهِ اولی به چشمانِ زمردی دخترک یک دل نه بلکه صد دل عاشق او شد و در همان لحظه تصمیم گرفت دل دخترک را بدست آورد
دخترک که از نقشه شومِ مأمور مقابلش بی خبر و غافل بود، از پسرک درخواست کرد تا راهي برای بدست آوردن طلایِ درونی اش کند
پسر به او راهي را نشان داد که به آتشگاهی قدیمی میرسید، دختر لحظه ای درنگ کرد و پاسخی از زبانش جاری نشد
اما پسر که مشامِ تیز و قوی داشت.. و بویِ ترس را از صد فرسخی تشخیص میداد!
متوجه هراسِ دخترک که شجاعانه و استوار رو به رویش ایستاده ، شد
پس با تر کردن لب پایینی و بردن انگشتانِ دستش در تار های موهایش، پیشنهادِ وسوسه انگیزی به دخترک داد؛
من هم تا آتشگاه تو را همراهی میکنم اگر مایل باشی؟
دخترک که از فرط درماندگی چاره ای نداشت و بلعکس خرسند میگشت، پیشنهاد را قبول کرد
و با مأمورِ جهنم به آتشگاهِ خونین روانه شدند.
در مسیر پسرک و سنگ طلا درباره وضعیت خانوادگي شان و سخت گیری های تاجر بزرگ(پدرِ سنگ طلا) به صحبت نشستند ... تا بالاخره به آتشگاه رسیدند و پسرک با نقشه شومی که در سر داشت، سنگ طلا را در آتشگاهِ مذاب که سنگ را هم آب میکرد ، بی افکند...
پیش از آنکه سنگ طلا درنگ کند، دستان فریبندهٔ جهنم او را به سوی گدازهها کشاند. سنگ طلا در آتشگاه مذاب ذوب شد؛ خلوصی بیپایان که دیگر نمیتوانست به سنگی بیاحساس بازگردد. از آن پس، نامِ او را "طلایِ 24 عیار" گذاشتند.