09.05.202520:06
کیفم رو باز کردم، یه گور دسته جمعی برای خستگیهام پیدا کردم. با همون دونفر همیشگی رفتیم یه گوشه برای کتاب خوندن پیدا کردیم. همزمان که نور آفتاب پوستمون رو لمس میکرد و بوی طالبی بینیمون رو پر کرده بود، هرکس تو دنیای کتاب خودش غرق بود. نود دقیقه به همین روال گذشت.
یکتا شروع کرد به حرف زدن از یک تجربهی شخصی، چیزی که ردش رو توی اعماق وجود خودم پیدا کردم. اون لحظه یه شکاف توی زمان حس کردم. بهم خیره شد و پرسید "داری گریه میکنی؟" خودم رو جمع کردم. یه خلا مشترک گریبان هر سهتامون رو گرفت. انگار که زخمی کهنه دوباره خونریزی میکرد.
لیلا احساساتی شده و مدام اشک میریزد.
شیرین از خیابان رد شد.
(۱۹اردیبهشت۰۴, خونه)
یکتا شروع کرد به حرف زدن از یک تجربهی شخصی، چیزی که ردش رو توی اعماق وجود خودم پیدا کردم. اون لحظه یه شکاف توی زمان حس کردم. بهم خیره شد و پرسید "داری گریه میکنی؟" خودم رو جمع کردم. یه خلا مشترک گریبان هر سهتامون رو گرفت. انگار که زخمی کهنه دوباره خونریزی میکرد.
لیلا احساساتی شده و مدام اشک میریزد.
شیرین از خیابان رد شد.
(۱۹اردیبهشت۰۴, خونه)
08.05.202510:18
عنوان یک کتاب نظرم رو جلب کرد. "خداحافظ برای همیشه و ممنون برای اون همه ماهی" احساسی که بعد از خوندن این جمله در من بیدار شدن قابل توضیح یا توصیف نیست. بلافاصله بعد از این حس سعی کردم برای حسی که تجربه کردم رنگی انتخاب کنم. این جمله برای من آبی چرک و تیرهای بود که تا به حال ندیده بودمش.
转发自:
ندانستم.

28.04.202520:28
غم بندر خیلی بزرگه. بعد از چند روز که ذره ذره استخونهات رو احاطه کرد و مفاصلت قفل شد متوجه عمق نفوذش میشی. هر چقدر هم که جاش بدی تو قلبت آخرسر سرریز میکنه. اگه من اون لحظه اونجا بودم و دود قبل از انفجار رو میدیدم چیکار میکردم؟ فرار؟ چند متر بیشتر دور میشدم؟ چقدر میتونستم دور شم؟ چند تا حنجره میشدم که به بقیه بگم فرار کنن؟ تو اون چند متر فرار به چی فکر میکردم؟ به کدوم دلبستگی؟ به کدوم آدم؟ لبخند کی میومد تو ذهنم که توان بیشتری به پاهام بده واسه دویدن؟ بعد از شنیدن خبر هر لحظه اونجام. اون لحظه هر بار تکرار میشه برام. هزار بار دود رو میبینم و چند لحظه بعد هزار بار میمیرم.
26.04.202508:01
@injamianovlo
08.04.202515:39
به عنوان یک رهگذر این آهنگ نظرم رو جلب کرد و باعث شد چند دقیقهای بایستم و بهش گوش بدم.
@injamiaovl
@injamiaovl


09.05.202520:06
01.05.202520:41
تَلخم.
@injamianovlo
@injamianovlo
28.04.202516:08
"اون مسیجهایی که یک هفتهست Seen نزدم رو باز میکنم جواب میدم بعد به خودم میگم دیدی درد نداشت."
09.04.202507:53
آیدا میگفت نباید حتما چیزها رو ببینی تا حسشون کنی.
08.04.202512:29
احساس میکنم هر روز صبح به دنیا میام و روزی چندبار میمیرم.
转发自:
⟨اورکا⟩

09.05.202519:06
در میان هرجومرج ، تنها کسانی که به زیبایی های کوچکِ زندگی توجه میکنند ، میتوانند امید را زنده نگه دارند.
ایزاک بابل
29.04.202506:46
فکر میکنم زندگی، تمرینیه برای فراموشی اونچه که میتونستیم باشیم و پذیرش اونچه که ناگزیریم باشیم.
28.04.202515:32
در آغوشم بگیر، که این راه طولانیست و استخوانهایم خستهاند.
转发自:
Peace🌞

08.04.202521:08
یکم "بشین و رها کن و ندو و بمون و نرو و درست میشه و تمام میشه و فدای سرت و چایی ریختم" لازم دارم.
06.04.202520:57
"مدتی است که فیلمها را نمیتوانم در یک مرحله تماشا کنم. نصفه میمانند یا در چند نوبت میبینم. کتابها نصفه میمانند و پرسهها هم زود خستهام میکنند، برمیگردم.
انگار رفته رفته آدم نفس کم میآورد. یک چیزی در وجودم از کار افتاده. یا شاید خسته است و دقیقا معلوم نیست چیست."
-این متن رو امروز سر کلاس عکاسی بهطور اتفاقی خوندم. انقدر به جونم چسبید که انگار برای تمام روزهایی که نمیتونم احساساتم رو به درستی بیان کنم، بارقهای از نور بود. احساس کردم بالاخره چیزی پیدا شد که من رو توصیف کنه و برای لحظاتی، آشوب درونم رو آروم کرد.
انگار رفته رفته آدم نفس کم میآورد. یک چیزی در وجودم از کار افتاده. یا شاید خسته است و دقیقا معلوم نیست چیست."
-این متن رو امروز سر کلاس عکاسی بهطور اتفاقی خوندم. انقدر به جونم چسبید که انگار برای تمام روزهایی که نمیتونم احساساتم رو به درستی بیان کنم، بارقهای از نور بود. احساس کردم بالاخره چیزی پیدا شد که من رو توصیف کنه و برای لحظاتی، آشوب درونم رو آروم کرد.
09.05.202511:39
با کمک داناییام راه میروم
باشد که زندگیای شخصی حکایت شود.
گاه واژگان مرا به زیر میکشند،
و گاه من آنها را به زیر میکشم
من شکلشان هستم
و آنها هرگونه که بخواهند، تجلی میکنند
ولی گفتهاند آنچه را که من میخواهم بگویم.
فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است
من پادشاه پژواک هستم
بارگاهی برای من نیست جز حاشیهها
و راه، راه است
باشد که اسلافم فراموش کنند
توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در میآورند.
باشد که زندگیای شخصی حکایت شود.
گاه واژگان مرا به زیر میکشند،
و گاه من آنها را به زیر میکشم
من شکلشان هستم
و آنها هرگونه که بخواهند، تجلی میکنند
ولی گفتهاند آنچه را که من میخواهم بگویم.
فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است
من پادشاه پژواک هستم
بارگاهی برای من نیست جز حاشیهها
و راه، راه است
باشد که اسلافم فراموش کنند
توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در میآورند.
28.04.202513:59
دلم میخواهد از یاد ببرم که هر چیز پایانی دارد و هیچ چیزی برای همیشه باقی نمیماند. فکر به تلخی انتها، توان لذت بردن از همه چیز را از من سلب کرده است.
04.04.202521:28
وای من چقدر اسم این کانالم🫠.
02.04.202514:04
@injamian🌼
显示 1 - 24 共 106
登录以解锁更多功能。