Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
مخ نویس avatar
مخ نویس
مخ نویس avatar
مخ نویس
‏آیا شود بهار كه لبخندمان زند؟
از ما گذشت‌، جانب فرزندمان زند

مشت جهان و اهل جهان بازِ باز شد
دیگر كسی نمانده كه ترفندمان زند

ما نشكنیم اگر چه دگرباره گردباد
بردارد و به كوه دماوندمان زند

سر می‌دهیم زمزمه‌های یگانه را
حتّی اگر زمانه دهان‌بندمان زند

محمد کاظم کاظمی
جلسه خوانش کتاب مخنویس
دانشگاه شریف
سه شنبه چهاردهم اسفند ساعت ۶ عصر
شرکت برای عموم آزاد است
15.03.202516:38
مغزفارسی(قسمت هشتم)

ما ایرانی ها فلان و بهمانیم
لابد این عبارت را زیاد شنیده اید ولی آیا ما فارسی زبانها هم ممکن است فلان و بهمان باشیم فقط چون مغزمان با زبان فارسی سیم‌کشی شده است؟
یک پژوهش در موسسه‌ی ماکس پلانک در لایپزیکِ آلمان نشان داده زبان مادری فرد، بسته به اینکه چه زبانی باشد، پیوندهای متفاوتی در بخش‌های مختلف مغز تشکیل می‌دهد،به زبانِ فنّی‌تر، بسته به این‌که آن زبان در چه بخش‌هایی از ساختمانش پیچیدگی بیشتری دارد و پردازش چه بخش‌هایی از آن دشوارتر است، پیوندهای آکسونیِ بیشتری در مغز تشکیل می‌دهد.
در این پژوهش،محققان، دو زبان کاملاً متفاوت عربی و آلمانی را در نظر گرفتند و با تصویربرداریِ fMRI از مغزِ ۹۴ گویش‌ور این دو زبان، که همگی تک‌زبانه بودند، نشان دادند پیوندهای بیشتری بین دو نیمکره‌ی مغز عربی‌زبانان تشکیل شده و مناطق معنی‌شناختی مغزشان بیشتر تقویت شده است که از نظر محققان به‌دلیل پیچیدگی نسبی پردازش معنایی و واجی در عربی است،در مقابل، پیوندهای بیشتری در ناحیه‌ی زبانیِ نیمکره‌ی چپ مغزِ آلمانی‌زبانان تشکیل شده بود که ناشی از پیچیدگیِ پردازشِ نحوی در آلمانی است. 
آیا اگر قبول کنیم مغزما یک ارگانیسم یکپارچه ست و همه قسمت‌های آن بر هم تاثیر می‌گذارند میتوان گفت تفاوت سیم‌کشی مغز در زبانهای مختلف باعث تفاوت شناختی در ذهن آدمها میشود؟
جرج لیکاف زبان شناس ادعا میکند معنای استعاره ها در واژه هایشان نیست بلکه استعاره ها بخشی از اندیشه ها و شناخت ما هستند او میگوید تفاوت معنی استعاره ها در زبانهای مختلف شاهدی است بر اثرات متقابل شناخت و زبان بر روی یکدیگر!
او به استعاره "وقت طلاست " اشاره میکند و میگوید "زمان" در زبان انگلیسی نوعی دارایی ست که مصرف میشود و میتوان آن را فروخت یا خرید مثلا میتوان برای ۸ ساعت از زمان یک کارگر در کارخانه قیمتی گذاشت درحالی که در زبانهای قبیله ای چنین استعاره ها و معناهایی برای زمان وجود ندارد و زمان در چنین زبانهایی چیزیست که همیشه در جریانست نه داشته ای مصرفی که آغاز و پایانی دارد و نتیجه اینکه به آدمهایی که در چنین زبانی زندگی میکنند نمیتوان گفت  ۸ ساعت در روز در کارخانه کار کن و ده دلار بگیر فقط میتوان‌گفت فلان کار را اگر انجام بدهی ده دلار به تو میدهم چون آنهابرخلاف مثلا انگلیسی زبانها ارزشی ذاتی برای زمان قائل نیستند.
حالا به سوال اصلی میرسیم:
آیا استعاره های خاص زبان فارسی یا چسبندگی ذهنی ما فارسی زبانها به شعر ممکن است تاثیراتی شناختی بر ذهن ما گذاشته باشد؟
بگذارید با یک مثال شخصی ادامه دهم.
من هم مثل خیلی از همکاران پزشکم در این سالها به رفتن و مهاجرت فکر کرده ام ولی هروقت این فکر در ذهنم قوی میشود ناگهان شعری که سالها پیش خوانده ام در مغزم روشن میشود شعری از نظامی که میگوید

بهتر سگ شهر خویش بودن
تا ذل غریبی آزمودن

و فورا منصرف میشوم تا حدی که گاهی فکر میکنم اگر هرگز این شعر را نشنیده بودم لابد تا حالا رفته بودم و عجیب اینکه این تک بیت،سالهاست یک تنه دربرابر تمام استدلال های منطقی و دقیق دوستانم درباره مهاجرت ایستاده است.
آیا این شعر سیمکشی مغز من را تغییر داده است یا تنها بهانه ای جور کرده برای فرار ذهن من از کار ترسناک مهاجرت؟
حالا یک سوال بزرگتر:
آیا ممکن‌است شاعران بزرگ فارسی زبان مثلا حافظ بر سیم‌کشی مغز ما فارسی زبانها اثر گذاشته باشند؟
در ایرانی که در بخش بزرگی از تاریخش گرفتار شحنه ها و محتسبان متعصب و تندخو بوده اگر حافظی نبود که بگوید

در میخانه ببستند خدا را مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند

چه بلایی بر سر رندان و باده نوشان می آمد؟
یا اگر شعر
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
نبود آنوقت زاهدان و خرقه پوشان این جغرافیا با زلف های بر بادرفته میخواستند چه معامله ای کنند؟
آیا مدارهای ذهن مومنی که در ذهنش مثنوی موسی و شبان وجود دارد که می گوید

تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست

میتواند با مدارهای ذهن آن طالبانی پشتون زبان محروم از چنین ادبیاتی تفاوتی نداشته باشد؟
آیا آن بنی بشری که در جغرافیای فرهنگی یی زندگی کرده که اشعاری چون

بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی

یا

گفتم: ز کجایی تو؟ تَسخر زد و گفت: ای جان
نیمیم ز تُرکستان نیمیم ز فَرغانه
نیمیم ز آب و گِل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لبِ دریا نیمی همه دُردانه

امکان ظهور و سرودن دارد ،باز هم میتواند بنی آدم دیگری را فقط چون نژاد دیگری دارد مستحق نسل کشی بداند؟
آیا اگر آلمانی ها فارسی زبان بودند باز هم هیتلر میتوانست نسل کشی به راه بیندازد؟
شاید ولی..

ادامه دارد

https://t.me/draboutorab
28.02.202507:20
مغز فارسی(قسمت دوم)

آیا میتوان کلمه و اندیشه را از یکدیگر جدا کرد؟
آیا ما جهان را آنچنان درک می‌کنیم که کلمات برای ما ترسیم می‌کنند؟
اگر بپذیریم که زبان‌های مختلف با کلمات و قواعد متفاوتشان تصویرهای متفاوتی از جهانی که در آن زندگی میکنیم برای ما میسازند ، آیا ممکن است هر زبانی روح یا  جهان خاص خود را داشته باشد؟
آیا ممکن است سخنگویان زبان‌های مختلف، جهان بینی‌های متفاوتی هم داشته باشند؟
پاسخ فرضیه ساپیر وورف به این سوالات مثبت است البته این فرضیه مخالفان زیادی هم دارد.
بسیاری از مخالفان،اثبات این نظریه را غیر ممکن می دانند و میگویند آخر چگونه می‌توان فهمید که زبان بر تفکر تأثیر می‌گذارد یا تفکر بر زبان؟
یا از کجا میتوانیم مطمئن شویم تفاوت‌های شناختی که بین گویندگان زبانهای مختلف وجود دارد معلول ساختار زبان آنهاست یا معلول بی نهایت عوامل فرهنگی تاریخی بزرگتر و پیچیده تری که همزبان هم روی افکار و جهان بینی گویشگران آن زبان اثر گذاشته اند هم علت ساختار متفاوت زبان آنها بوده اند؟
به بیانی دیگر قصه ی تکراری مرغ و تخم مرغ مشکلیست که گریبان این نظریه را به این راحتی ها رها نخواهد کرد.
یکی از منتقدین سرسخت این نظریه استیون پینکر است،پژوهشهای پینکر روی نحوه تفکر نوزادانی که هنوز زبان باز نکرده اند نشان داده که زبان و اندیشه در بسیاری از موارد دو پدیده ی مستقل از یکدیگرند.
با این حال با توجه به پیشرفتهایی که در زمینه عصب شناسی انجام شده احتمالا حقیقت ماجرا باید چیزی ملایم تر و جایی بین نظریه ساپیر-وورف و نظریه پینکر باشد و احتمالا هر زبانی میتواند تاحدی تغییرات شناختی خاص خودش را بر مغز گویشگرانش تحمیل کند.
مثلا در fmri که فعالیت نواحی مختلف مغز را نشان میدهد مشخص شده گویشگران چینی برای خواندن کلمات چینی از قسمت‌های متفاوتی از مغزشان در مقایسه با انگلیسی زبانها استفاده می‌کنند که البته میتواند مربوط به شکلی بودن کلمات چینی در برابر الفبایی بودن کلمات انگلیسی باشد ولی این تفاوت( اگرچه با شدت کمتر) در مقایسه اسکن مغز انگلیسی زبان ها با ایتالیایی زبانها هم دیده شده است که میتواند به اثرات متفاوت گویش به این دو زبان بر ذهن های انگلیسی و ایتالیایی مربوط باشد.
در مطالعاتی که محققان علوم شناختی روی توانایی های شناختی غیر زبانی در گویشگران زبانهای مختلف انجام داده اند هم تفاوت‌های جالبی کشف شده است.
مثلا روسی زبانها در زبان روسی برای رنگ آبی روشن و آبی تیره کلمات جداگانه ای دارند درحالی که در زبان انگلیسی این دو رنگ فقط طیفی از رنگ آبی محسوب می‌شوند و نکته اینجاست که میزان توانایی مغز روس زبانها در تشخیص طیفهای رنگ آبی از انگلیسی زبانها در دنیای واقعی هم بیشترست.
برعکس اعضای یکی از قبایل آمازون که در زبان آنها برای رنگ نارنجی و زرد فقط یک کلمه واحد وجود دارد نسبت به انگلیسی زبانها توانایی کمتری برای تمییز رنگهای این طیف از یکدیگر دارند و جالب اینکه این تفاوت‌ها بعد از یک نسل زندگی در میان انگلیسی زبانها و فراموش کردن زبان آمازونی محو می‌شود.
باز هم در تایید رابطه ی زبان و توانایی شناختی مغز بد نیست به مطالعه ای اشاره کنم که در آن مشخص شده اعضای یک گروه کوچک بومی استرالیایی که در زبانشان برای نشان دادن مکان به جای عقب و جلو و چپ و راست از شمال و جنوب و شرق و غرب استفاده می‌شود( مثلا برخلاف اغلب زبانها به جای اینکه بگویند سینی در سمت راست یا عقب شماست میگویند سینی در شمال شرقی شماست یا آن دختره که در جنوب شرقی فلانی ایستاده خواهر من است) توانایی مغزی عجیبی در پیدا کردن جهت های جغرافیایی دارند مثلا اگر از یک دختر ۵ ساله که به زبان این قبیله صحبت می‌کند(ولی در لندن بزرگ شده) در وسط یک خیابان شلوغ لندن بپرسید شمال کجاست به دقت یک قطب نما بدون لحظه ای فکر کردن، جهت شمال را به شما نشان خواهد داد و تمام این تفاوت‌ها و توانایی ها در حالیست که ساختار مغز همه آدمها یکیست.
البته باز هم می‌توان این سوال را پرسید که آیا این توانایی شناختی ابتدا بواسطه نیازهای محیطی و فرهنگی و جغرافیایی ایجاد شده و بعدا وارد زبان این قوم شده یا این ویژگی زبانی بوده که مغزشان را تغییر داده است.
پاسخ به این ابهام ها و پیدا کردن مرغ از تخم مرغ کار ساده ای نیست مگر اینکه بتوانیم آدمهایی پیدا کنیم که کاملا از نظر همه متغیرهای فرهنگی و نژادی و تاریخی و ...همسان باشند و تنها زبانشان با هم فرق داشته باشد تا با مقایسه تفاوتهای شناختی آنها جواب سوالمان را پیدا کنیم که البته پیدا کردن چنین گروه هایی اگر غیرممکن نباشد بسیار سخت خواهد بود با این حال یک راه میانبر برای جواب به این سوال وجود دارد و آن بررسی کسانیست که دوزبانه هستند.
آیا وقتی زبان جدیدی یاد میگیریم فقط کلماتمان برای ارتباط با هم عوض میشود یا زبان جدید، مغز و جهانمان را هم تغییر خواهد داد؟
https://t.me/draboutorab
14.03.202505:31
مغز فارسی(قسمت هفتم)

ما بچه ها آن قدیمها تفریحی بجز پرسه زدن در حیاط و کوچه و باغچه نداشتیم و یکی از بزرگترین تفریحات من هم جنگ با لشکر مورچه های حیاط مادربزرگ بود.
برای ساعتها در لاک یک شخصیت کارتونی محبوب آن زمان‌ها یعنی هاچ زنبور عسل فرو میرفتم و با مورچه های مثلا بدجنس حیاط مبارزه می کردم همان مورچه هایی که نمیخواستند هاچ زنبور عسل مادرش را پیدا کند و در این جنگ نابرابر زنبورهایی که در حوض افتاده بودند را نجات میدادم‌ و مورچه هارا زندانی و غرق میکردم و گاهی هم با ذره بین بلاهای وحشتناکی بر سر آنها می آوردم تا اینکه به دبستان رفتم و به درسی رسیدم که با این شعر فردوسی شروع میشد

میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است

و ناگهان این شعر در همان‌کودکی مغزم را به آتش کشید.
هنوز  عذاب وجدانی که در هفت سالگی بعد از شنیدن این شعر به من دست داد را به خاطر دارم آنقدر که چندبار از مادرم پرسیدم آیا اذیت کردن مورچه ای که دانه کش نبوده هم گناهی وحشتناک بوده یا فقط شامل مورچه های دانه کش می شود و عجیب اینکه هنوز که هنوزست اگر چشمم به مورچه ها بیفتد عذاب وجدان میگیرم و راهم را کج میکنم تا مبادا مورچه ای( بخصوص اگر دانه کش باشد) زیرپایم له شود و عجیب اینکه قبل از روشن شدن این احساس تقریبا همیشه اول کلید شعرِ" میازار موری" فردوسی در مغزم روشن میشود و لابد ازین کلیدها در مغز هر فارسی زبانی به وفور وجود دارد حتی اگر از وجود آن خبر نداشته باشد.
مغز ما فارسی زبانها در جهانی چشم گشوده است که‌ مور دانه کش را نباید بیازارد و
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار نه سعی و عمل!
جهانی که گنج زر گر نبود کنج قناعت کافی ست و آخرالامر گل کوزه گران باید شد
جهانی که فلکش تنها به مردم نادان دهد زمام مراد
و آیا نفس کشیدن در چنین جهان فارسی زبانی ممکن نیست با چشم گشودن در زبان و ادبیاتی که در آن بیشتر از جنگیدن و پیروز شدن و تلاش کردن و بالاتری و فتح زهره و مشتری می گوید تفاوت داشته باشد؟
دکتر حمیدی به دختر فرنگ رفته اش می گوید
نازنین ای سپیدی روزم
واپسین شادی شب افروزم
ای به غم پیرهن دریده ی من
مرغ از آشیان پریده ی من
نازنین،ای بهارخندانم
دخترم  دلبرم ،سخندانم
من که پرورده ام ز کودکی ات
با فریبنده لحن رودکی ات
تو که بالاتری نمی خواهی
زهره و مشتری نمی خواهی
خانه ات جای خوشکلامی هاست
خانه سعدی ونظامی هاست
آخر آنجا که دل نمی ورزند
تو در آنجا چه میکنی فرزند؟
رنج بیهوده میکشی برگرد
شمع من باش و گِرد مادر گرد

آیا اگر دکتر حمیدی مثلا شاعری آمریکایی بود هم میتوانست در همان سالی که بزرگترین دغدغه آمریکایی ها فتح ماه و فضا بود به این راحتی به دخترش بگوید بالاتری و زهره و مشتری نخواه و به خانه پیش پدر و مادرت برگرد و فقط دور شمع ما بگرد؟
آیا مردمی که در زبانشان
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
و
گنج زر گر نبود کنج قناعت کافیست

وجود دارد میتوانند همان طور به فکر فتح زهره و مریخ باشند که مردم همزبان ایلان ماسک!
آیا مردمی که شعر
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس

ورد زبانشان است همانقدر دلشان میخواهد در سرنوشتان دخیل باشند و سیاست ورزی کنند که یک انگلیسی زبان میخواهد؟
آیا اگر زبان شما زبان اسکیمویی باشد و عاشق شده باشید همان قدر میتوانید برای محبوبتان زبان بریزید و دلش را نرم کنید که در ادبیات فارسی؟
زبان فارسی دریایی ست از کلمات و مفاهیمی که اگر عاشق شوید،فارغ شوید، عاقل شوید و حتی اگر ظالم هم شوید باز هم برای شما از آستینش چیزهای نویی رو میکند حتی اگر مثل من نورولوژیست شوید
مثلا مولانا وقتی هفتصد سال پیش گفته است

کیست در دیده که از دیده برون می‌نگرد
یا چه جانیست که گویی که منش پیرهنم

گویی درحال حرف زدن درباره مفهوم امروزی خودآگاهی بوده است
یا نظامی وقتی می گوید

حکم هر نیک و بد که در دهرست
زهر در نوش و نوش در زهرست

انگار از رابطه الاکلنگی لذت و درد در مغز خبر داشته است
حتی انگار برای میگرن که یک تشخیص مدرن در پزشکی امروزست هم در ادبیات فارسی شاعری پیدا میشود که بگوید

به درد نیمه سر گشتم گرفتار
خدایا نیم دیگر را نگه دار

اگرچه حرف زدن درباره همه چیز خصوصیت همه زبانهاست ولی گویی فارسی درباره بعضی چیزها کلمات و مفاهیم بیشتری دارد و نمیتوان گفت فرق فارسی زبان بودن با آمازونی زبان بودن تنها در نوع کلماتیست که گویشگران این زبانها برای برقراری ارتباط با هم به کار میبرند و لاغیر!
آیا اگر من فارسی زبان نبودم باز هم در هفت سالگی تا همین امروز از مورچه هایی که در یک بازی کودکانه آزارشان داده بودم احساس عذاب وجدان میکردم؟
آیا عاشق شدن فارسی زبانی که در زبانش

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

وجود دارد با عاشق شدن در زبان اسکیمویی یکی ست؟

ادامه دارد


https://t.me/draboutorab
27.02.202508:47
مغزِ فارسی(قسمت اول)

برای ما پزشکان مغز و اعصاب چشم باز کردن یاحرکت دادن دست و پای بیماری که در کوماست نشانه ی خوبیست ولی فقط کافیست تا بیمار چند کلمه به زبان بیاورد تا جشن بگیریم و نفس راحتی بکشیم زیرا کلمه یعنی زندگی!
در این دور و زمانه لازم نیست متخصص مغز باشید تا بدانید کلمات در مغزمان ساخته میشوند ولی در گذشته کلمات در میان آدمیان آنچنان جایگاه والایی داشتند که نه تنها در این جمجمه ی زمینی بلکه حتی در آسمانها هم جا نمی‌شدند تا حدی که بعضی از قدما معتقد بودند اول سخن آفریده شده، سپس نوبت به آفرینش عالم و آدم رسیده است.
نظامی میگوید:
جنبش اول که قلم بر گرفت
حرف نخستین ز سخن درگرفت
بی سخن آوازه ی عالم نبود
این همه گفتند و سخن کم نبود
خط هر اندیشه که پیوسته اند
بر پر مرغان سخن بسته اند

بحث بر سر اینکه "زبان" اختراعیست که مغز بزرگ انسان آن را آفریده یا اصلا زبان و کلمه بوده که باعث بزرگ شدن مغز و انسان شدن اجداد دوپای ما شده گرچه همچنان ادامه دارد ولی گویی کم کم به نفع نظریه دوم در حال به پایان رسیدن است.
با این حال با وجود پیشرفت‌های خیره کننده سال‌های اخیر، هنوز آن چیزهایی که درباره منشا زبان نمی‌دانیم بسیار بیشتر از"می دانیم ها"ی ماست.
(به قول ریچارد داوکینز، علم گرچه همه چیز را نمی‌داند ولی بزرگترین افتخارش همین است که میداند چه چیزهایی را نمی‌داند)
درک بیکرتون انگلیسی که عمرش را در کار کشف منشا زبان صرف کرده است همچون نظامی خودمان( البته با چاشنی تکاملی) معتقدست انسان شدن هوموساپینس مدیون زبان باز کردن اوست و زبان بر آدم مقدم است و در این داستان علمی قدیمی که میگوید" مغز اجداد ما کم کم بزرگ و بزرگتر شد و وقتی به بزرگترین حدش رسید زبان اختراع شد "جای مرغ و تخم مرغ عوض شده است.
او معتقدست اجداد دوپای ما به علت محدویت های زیست شناسی خود و نوع زیست بومی که در آن زندگی می‌کردند مجبور به اختراع زبان شده اند و موجود دوپایی که نه چنگال و دندان قوی برای جنگ تن به تن با شیرها و کفتارها داشت و نه می‌توانست مثل آهو سریع فرار کند و نه قادر بود مثل میمون‌ روی درخت زندگی کند تنها یک شانس برای بقا در طبیعت بی رحم آفریقا داشته و آن چیزی نبوده جز همکاری و اتحاد با دیگر آدمها و این اتحاد اجتماعی و همکاری گروهی فقط وقتی ممکن شده که این موجود ضعیف دو پا یک روش ارتباطی فوق العاده قوی و کارآمد را کشف کرده و بنابراین اول کلمات برای نجات ما اختراع شده اند و سپس همین کلمات و جمله ها،مغزهای بزرگ و بزرگتری را طلب کرده اند.
درواقع احتمالا مغزِ بزرگ نبوده که باعث خلق کلمات شده بلکه کلمه گفتن و زبان باز کردن بوده که وقتی کارایی اش را نشان داده کم‌کم پیچیده و پیچیده تر شده و از آوا به کلمه و جمله رسیده و فعل و ضمیر و قید و صفت‌ به آن اضافه شده و به تدریج مغز ما را مجبور کرده بزرگ و بزرگتر شود و در واقع شاید ما بسیاری از توانایی های پیچیده غیر زبانی مغزمان را هم مدیون اختراع کلمات باشیم.
حتی بعضی ها معتقدند تفکر چیزی نیست مگر سخن گفتن با خود!
برای یک لحظه به این فکر کنید که چطور میتوانید به چیزهایی فکر کنید که برای آنها کلمه ای ندارید؟
چطور بدون داشتن کلمه می‌توانید به مفهوم "من" و خودآگاهی فکر کنید؟
یا چطور بدون کلمه میتوانید درباره درست یا غلط بودن کاری دیگران را قانع کنید یا به بچه ها نحوه محاسبه مساحت دایره را آموزش دهید یا آنها را تربیت کنید یا چطور بدون کلمه میتوانید به عزیزانتان بگویید دوستت دارم؟
و حالا سوالی که میخواهم به آن جواب دهم این است که اگر کلمات آنقدر مهم هستند که نه تنها تمام کارکردهای متعالی ذهن ما بلکه آدمیزادی ماهم مدیون آنهاست آیا ممکن است کلمات و زبانی که با آن حرف می‌زنیم هم در نحوه ی تفکر و ساختار ذهن ما اثر داشته باشد؟
اگر زبان آدمیزاد،مغز آدمیزاد را ساخته آیا ممکن است زبان فارسی هم مغز فارسی بسازد؟
آیا زبانها و کلمات فقط ابزاری برای بیان افکار ما هستند یا میتوانند نحوه تفکر ما را هم شکل دهند؟
آیا زبان به جز برقراری ارتباط بین آدمها بر نحوه درک آنها از یکدیگر و جهانی که در آن زندگی می‌کنند هم تاثیر میگذارد؟
آیا زبان صرفا یک راه ارتباطی بی طرف و خنثی برای تفکرست یا زبان و تفکر از دالانی پر از راز و رمز به هم راه دارند؟
فرضیه ساپیر وورف(Sapir–Whorf hypothesis) یا نسبیت زبانی که یک نظریه اساسی در قلمرو زبان و اندیشه است میگوید:
ساختار و واژگان یک زبان به طور قابل توجهی بر نحوه تفکر و درک گویندگان آن زبان از جهان پیرامونشان تاثیر دارد.این نظریه ادعا میکند زبانهای مختلف توانایی های شناختی و فرهنگهای متفاوتی ایجاد میکنند.
طرفداران این نظریه معتقدند زبان و اندیشه از یکدیگر جدایی ناپذیرند و زبان علاوه بر اینکه ابزار اندیشه است محتوای آن هم هست و به بیان دیگر زبان و تفکر دو روی یک سکه اند.
ادامه دارد
https://t.me/draboutorab
06.03.202505:09
مغز فارسی (قسمت سوم)

آیا وقتی زبان جدیدی یاد میگیریم فقط کلماتمان برای ارتباط با هم عوض میشود یا زبان جدید، مغز و دنیایمان را هم تغییر خواهد داد؟
چرا افراد دوزبانه گاهی تجربه های منحصر به فردی در حین جابجایی ذهنی بین دو زبان دارند؟
دوستی که زبان آلمانی را مثل زبان مادری اش یعنی فارسی حرف میزند برایم تعریف میکرد که وقتی میخواهد درباره منطقی بودن کاری برای خودش استدلال کند به آلمانی و وقتی میخواهد تصمیمی احساسی بگیرد به فارسی با خودش حرف میزند.
او میگفت با اینکه با پسرش، هم فارسی حرف میزند هم آلمانی ولی به این نتیجه رسیده که وقتی با او به آلمانی بحث میکند احتمال بیشتری وجود دارد تا پسرش حرفش را قبول کند و برعکس پسرش وقتی از او پول میخواهد با زبان فارسی احتمال موفقیتش بیشتر خواهد شد.
سالها پیش وقتی که رزیدنت نورولوژی بودم خانمی را بستری کردم که به علت سکته مغزی قدرت تکلمش را از دست داده بود،چند روز بعد متوجه شدم فرزندان ترک زبانش با او میتوانند به فارسی حرف بزنند و او هم جوابشان را می‌دهد، در واقع قسمت مدارهای زبان فارسی مغز این خانم که زبان دوم او محسوب میشد برخلاف مدارهای قسمت زبان مادری مغزش از صدمه ناشی از سکته مغزی جان سالم به در برده بود و عجیب تر اینکه چند ماه بعد وقتی دوباره مراجعه کرد خانواده اش معتقد بودند از وقتی مادرشان تنها به فارسی حرف میزند اخلاقش هم عوض شده است.
امروزه می‌دانیم که محل زبان دوم در مغز کمی دورتر از محل زبان مادری است و احتمالا مداربندی زبان اول یا همان زبان مادری با زبان دوم متفاوت است.
ما زبان مادری مان را یاد نمیگیریم بلکه با آن زبان باز میکنیم در حالی که زبان دوم را به سختی و گاه در سنین بالا به بیچارگی در بخشی عاریتی از مغزمان مداربندی کرده و می آموزیم.
در واقع ما برخلاف زبان دوم حرف زدن به زبان مادری را درست همان طور یاد میگیریم که راه رفتن و ایستادن را!
بچه راه رفتن یاد نمی‌گیرد ناگهان راه می افتد همان طور که ناگهان زبان باز میکند
در حالی که زبان دوم‌ نیاز به آموختن دارد و سیم کشی آن با زبان مادری متفاوت است.
پس وقتی به زبان دیگری حرف می‌زنیم مدارهای متفاوتی از مغز ما به کار می افتند و هر مدار و راه جدید در مغز ممکن است به نتیجه و تصمیم جدیدی هم ختم شود.
مثلا در همین ایران خودمان وقتی در یک اداره کارتان با یک کارمند به مشکل بخورد پیدا کردن یک همزبان و مطرح کردن همان درخواست قبلی به زبان یا لهجه آن کارمند ممکن است فورا گره ی کار را باز کند.
اگر دوزبانه باشیم اینکه به کدام زبان خواب میبینیم به کدام زبان تصمیم میگیریم به کسی کمک کنیم به کدام زبان به لطیفه ها بیشتر می خندیم و ترانه های چه زبانی را زمزمه میکنیم، به کدام زبان دعا می کنیم یا آرزو میکنیم یا درس میخوانیم یا مساله حل میکنیم  و به کدام زبان عصبانی میشویم و انتقام میگیریم ممکن است در نتیجه کارهایمان و احساساتمان اثر داشته باشد حتی اگر این اثر کم باشد.
البته این به این معنا نیست که مدارهایی که با آن حرف میزنیم همان مدارهاییست که با آن فکر میکنیم ولی ممکن است این مراکز مغزی اثرات متقابلی روی یکدیگر داشته باشند بخصوص که امروزه مشخص شده حتی اعصاب روده و معده هم ممکن است بر روی مدارهای مغزی ما اثر داشته باشند اخیرا مقالات متعددی درباره رابطه سلامت اعصاب گوارشی با خلق ،حافظه و حتی مهارت‌های فکرکردن منتشر شده است.
بگذارید بحث دوزبانه بودن را با چند مثال دیگر ادامه دهیم!
دوست عزیزم دکتر جعفری که تجربه تدریس فیزیک در دانشگاه های ایران و آلمان را دارد میگفت درس دادن فیزیک به زبان آلمانی با توجه به توانایی عجیب ساخت کلمات جدید در زبان آلمانی راحت تر است
مثلا در نسبیت خاص مفهومی فیزیکی وجود دارد به این شکل که اگر یک "ساعت" را به یک ذره مثل الکترون وصل کنید و این ذره با سرعت زیاد حرکت کند زمان ثبت شده توسط این ساعت با زمان ثبت شده توسط ساعت‌های دیگر،متفاوت خواهد بود.این مفهوم فیزیکی را در فارسی به زمان ویژه ترجمه کرده اند در انگلیسی هم به آن proper time میگویند.هردو این کلمات ساختگی هم در فارسی هم در انگلیسی نیازمند یک پاراگراف کامل توضیحات است تا فهمیده شوند.در آلمانی به این مفهوم eigenzeit میگویند کلمه ای که اولین بار کسی که زبانش آلمانی بود یعنی آینشتین متوجه آن شد و این کلمه را برای مفهومی که در ذهنش بود اختراع کرد.
این کلمه از چند بخش ساخته شده است اول eigen به معنای خویش و دوم zeit به معنای زمان و تقریبا هر کسی که آلمانی بلد باشد به راحتی درک می‌کند که" زمان خودش"یا همان eigenzeit همان زمانی ست که خود خود خود الکترون احساس می‌کند بدون اینکه این کلمه نیاز به توضیح اضافی دیگری داشته باشد.
دوست فیلسوفی دارم که معتقد است فهم مفاهیم فلسفی به زبان آلمانی بسیار راحتتر از زبان فارسی یا انگلیسیست.

ادامه دارد...
https://t.me/draboutorab
显示 1 - 8 8
登录以解锁更多功能。