خواب دیدم…
که در خیابانی باریك، تو از انتها میآمدی و من از ابتدا، اما هر چه قدم بر میداشتیم این فاصله بیشتر میشد.
دستم را دراز کردم، توهم…
اما انگار این خیابان، هیچ وقت برای رسیدن ساخته نشده بود.
صدایت کردم عزیزکردهای قلبم!
اما کلماتم در هوا محو شد
و تو…
در دوردست، میان غباری از نبودن ناپدید شدی.
گاهی فکر میکنم شاید اگر خیابان کوتاهتر بود، شاید اگر قوانین دنیا مهربانتر بودند میتوانستم به تو برسم…
اما بعضی راهها، هیچ مقصد ندارند قلبِ من…
در جایی دیگر، شاید… اما نه در این سرنوشت.