دل کندن از کفشی که مدتها پام بوده سخته برام. هیچوقت در دوران بزرگسالی کفشم پاره نشده. این یکی اما هم بالاش و هم پایینش خط برداشت و بعد جر خورد. یک شماره بزرگ بود برام اما مثل همهی کارهای دیگهم، لجوجانه نگهش داشتم و پام موند تا همون یک شماره بزرگتر بودن کار دستش داد و خطهای بیش از حد باعث خرابیش شد.
امشب رفتم قدم بزنم و دوباره پوشیدمش و باهم یک ساعتی قدم زدیم. گاهی بارون میریخت و گاهی نسیم خنکی میوزید و گاهی هم غمودلتنگی نمیذاشت اصلا ببینم کجام و دوروبرم چه خبره.
وقتی رسیدم خونه و کفشها رو دست گرفتم حس کردم چرمش نرمتر شده. همیشه همینطوریه. وقتی دیگه کفشه رو نمیخوای انگار نرمتر میشه. مثل وقتی که میری سلمونی و موهاتو توی آینهی سلمونی میبینی و فکر میکنی این که خوبه، چرا کوتاهش کنم؟
بیخود گفتم دل کندن از کفشی که مدتها پام بوده سخته برام. آدم دلتنگ برای همهچی بیخودی مرثیه میخونه! وگرنه کفشه دیگه: میذاریش دم در.