پیشدانشگاهی بودم که نوروز پدرم تصمیم گرفت با همکارانش یک مسافرت دستجمعی به مقصد بندرعباس راه بیندازد.
هنوز چند روز مانده به حرکت، همسرم تصمیم گرفت باهم جماعت مستورات تشکیل شویم. احساس میکرد برای آن سفری که زن و مرد مختلط در کنار هماند، تنها راه هشیار کردن من، «جماعت»است.
با آنکه از هر مذهبی عزیزانی در اینجا حاضرند, اما اجازه میخواهم از اولین معجزه زندگیام خالصانه حرف بزنم. از روز اول بیداری و از تجربهی تلنگر پروردگار.
آن وقتها نامزد بودیم و خیلی رویم اختیار منع نداشت، هرچند پدرم هیچ وقت نمیگذاشت در مورد من حرفش زمین بیفتد. ولی از من نخواست نروم بلکه تقاضا کرد پیش از آن مسافرت، جهت تزکیه سه روز برای خدا، تشکیل بشویم.
ما را به یکی از روستاهای اطراف شهر فرستادند. جایی که امکانات رفاهی آنچنان نداشت. اولین تجربه تمرین احادیث بود. اما کودک درونم همانجا هم به وقتخوشی فکر میکرد. نمک جمع بودم. در ساعت استراحت، مزههایی میپراندم که ریسه میرفتند و باز با تذکر بزرگترمان، دوباره خودمان را جمع جور میکردیم.
البته که نشستنها در حلقه تعلیم سخت مینمود اما طاقت میآوردم. هوای سرد و وضو در آن شرایط را همچنین. حتی خدمت کردن به اهل مجلس وقتی که نوبتت بود را هم.
کمکم بازیگوشیها التیام یافت و دیدم در وقت تهجدِ آخرین شب، میگریم. دیدم نمازهای اول وقت، روحم را به دشتهای سبز برده است و نسیم آرامش، در جانم میپیچید.
تنها سه روز آفتاب «عمل» و «تلمذ» بر من تابید اما وقتی آمده بودیم احساس تنفر از تلویزیون داشتم. بیزاری از گناه و غفلت در وجودم جریان گرفت و بر هرچه قرار بود مرا از معبودم جدا کند خشم میگرفتم
چشم و گوش و دست و دهنم مطیع بود. مطیع ذکر. آدمهای بیرون شاید جوگیری بپندارند، اما این راستترین تقوایی بود که در سلولهام نفوذ کرده بود. بیتعصب و بیسختگیری، زندگی را آنگونه که خدا در آیات و احادیث امر فرموده بود قابل اجرا میدانستم و آماده بودم که حتی دو بال بر شانههام احساس کنم آنقدر که از زمین، دل کنده بودم.
بابام ما را برد. خیلی هم مواظبمان بود. اتوبوس را طوری مدیریت کرده بود که خانم ها انتهای ماشین بنشینند و آقایان ابتدا و هرچه فکر کنید لازمهی پیشگیری است را انجام داد ولی غفلت هم مثل گناه سیاه است. نفوذ کند، به تمام جوارح سرایت میکند و اول به قلب.
پیش از آنکه شهر من سرزمین علما باشد، دین را همین برادران جماعتی در آن زنده کردند. کلمه را رساندند، حلال و حرام را گوشزد نموده و فضائل اعمال را آموزش دادند و این است اولین پناه ما، مساجدی است که اهل تبلیغ در آن خانه دارند .
اینجا هنوز هر وقت پدر و مادری از هدایت فرزندشان ناامید میشوند اولین راه نجات را تشکیل شدنشان میدادند.
و من امشب دوباره آن هوای سی و دو سال پیش را نیازمندم. به نور تابیده بر قلوب مجاهدان و اشتیاق اشک که میخواهد در خشیت یک مقام، فنا گردد.
شهر شما را نمیدانم که کدام گروه از دینداران، آن را زنده ساختند ولی ما واقعا شانس آوردیم.
الف حیدری