

16.03.202508:43
صحبت از عشق و ادب آن هم ز استادِ ادب
با فروغش جان عاشق را نماید ملتهب
از رخِ فرهنگ ایرانی براندازد حجاب
تا نباشد عشقِ بر آن بیدلیل و بیسبب
محمد کریمیان
۲۶ اسفند ۳
سخنران: دکتر ایرج رضایی، دکترای زبان و ادب فارسی از دانشگاه تهران
با فروغش جان عاشق را نماید ملتهب
از رخِ فرهنگ ایرانی براندازد حجاب
تا نباشد عشقِ بر آن بیدلیل و بیسبب
محمد کریمیان
۲۶ اسفند ۳
سخنران: دکتر ایرج رضایی، دکترای زبان و ادب فارسی از دانشگاه تهران


13.03.202519:01
مرد میدان و خوشنفس بودی
گرچه محصور در قفس بودی
آشنایت زغال و صخره و سنگ
رویگردان ز خار و خس بودی
آتشی بیکرانه مِیلت بود
رویگردان ز هر قبس بودی
سختیات طعنهها زند بر کوه
گرچه در لطفْ خود ارس بودی
در خیال تو سنگْ گوهر بود
چون ستیهنده با هوس بودی
گرچه در فارسی شدی سرمشق
بهرِ درس تلاشْ بس بودی
کاش در آن زمانِ چهرهسیاه
در مکانی بهجز طبس بودی
محمد کریمیان
۲۳ اسفند ۳
گرچه محصور در قفس بودی
آشنایت زغال و صخره و سنگ
رویگردان ز خار و خس بودی
آتشی بیکرانه مِیلت بود
رویگردان ز هر قبس بودی
سختیات طعنهها زند بر کوه
گرچه در لطفْ خود ارس بودی
در خیال تو سنگْ گوهر بود
چون ستیهنده با هوس بودی
گرچه در فارسی شدی سرمشق
بهرِ درس تلاشْ بس بودی
کاش در آن زمانِ چهرهسیاه
در مکانی بهجز طبس بودی
محمد کریمیان
۲۳ اسفند ۳


13.03.202507:57
سزَد که از دل و جان پاسِ آشیان داریم
ز حادثاتِ جهانیش در امان داریم
تن از تحمّلِ ذلت به ننگ نسپاریم
که از سُلالهی نامآوران نشان داریم
وطن که بُنگهِ دلبند و روحپرورِ ماست
روا بود که گرامیترش ز جان داریم
حذر ز درکِ حقارت که ژرفگردابیست
رواست گر خود از این ورطه بر کران داریم...
✍ادیب برومند
(۲۱ خرداد ۱۳۰۳ تا ۲۳ اسفند ۱۳۹۵)
روانش شاد!
ز حادثاتِ جهانیش در امان داریم
تن از تحمّلِ ذلت به ننگ نسپاریم
که از سُلالهی نامآوران نشان داریم
وطن که بُنگهِ دلبند و روحپرورِ ماست
روا بود که گرامیترش ز جان داریم
حذر ز درکِ حقارت که ژرفگردابیست
رواست گر خود از این ورطه بر کران داریم...
✍ادیب برومند
(۲۱ خرداد ۱۳۰۳ تا ۲۳ اسفند ۱۳۹۵)
روانش شاد!


11.03.202510:48
بیست و یک روزْ رفته از اسپند
قلب ماهی هنوزْ مهرآکند
گرچه روزی تهی شود از مهر
هست از سرگذشت خود خرسند
چون ببیند که در چنین روزی
اهل شعر زمانه در بزماند
شاعران جمله در ادبساران
مست و سرخوش ز جامِ شعری چند
یاد استاد نامیِ گنجه
چامهگویی سخنور و فرمند
مهر ایران ز او تجلی یافت
دل ایران زند بر او لبخند
نسبت و خاندان او چنین باشد
مادر ایرانزمین و او فرزند
پارسیگوی و زادهی ایران
با بهجز این دو نیست در پیوند
داده فرمان به بزمهای ادب
از همین رو نظامیاش خوانند
محمد کریمیان
۲۱ اسفند ۳
قلب ماهی هنوزْ مهرآکند
گرچه روزی تهی شود از مهر
هست از سرگذشت خود خرسند
چون ببیند که در چنین روزی
اهل شعر زمانه در بزماند
شاعران جمله در ادبساران
مست و سرخوش ز جامِ شعری چند
یاد استاد نامیِ گنجه
چامهگویی سخنور و فرمند
مهر ایران ز او تجلی یافت
دل ایران زند بر او لبخند
نسبت و خاندان او چنین باشد
مادر ایرانزمین و او فرزند
پارسیگوی و زادهی ایران
با بهجز این دو نیست در پیوند
داده فرمان به بزمهای ادب
از همین رو نظامیاش خوانند
محمد کریمیان
۲۱ اسفند ۳


10.03.202512:56
گوید آن نادان نظامی نیست ایرانیتبار
همچنین گردیده از ترکان خارج ریشهدار
گر نظامی در سخندانی فلکهمباز شد
این سفیهان در عوض هستند اینک یاوهخوار
بین آنها نیست از این لحظه دیگر نسبتی
هم نبودهست و نخواهد بود و باشد این قرار
محمد کریمیان
۱۱ اسفند ۳
همچنین گردیده از ترکان خارج ریشهدار
گر نظامی در سخندانی فلکهمباز شد
این سفیهان در عوض هستند اینک یاوهخوار
بین آنها نیست از این لحظه دیگر نسبتی
هم نبودهست و نخواهد بود و باشد این قرار
محمد کریمیان
۱۱ اسفند ۳
10.03.202512:52
یک معلم رو به شاگردان خود روزی نهاد
گفت زود ای ابلهان بر پرسشم پاسخ دهید
زیرکی دانا و پرجرأت ز جا برخاست زود
گفت ای آموزگار این از شما باشد بعید
جای دارد بیگمان اکنون برای این خطاب
جایجای صورتت از شرمْ گردد شنبلید
ما برای درس و آموزش به اینجا آمدیم
پس چرا این نادرستی از شما بر ما رسید؟
هر معلم بیگمان در ذهن ما الگو شود
پس چرا با این سخنهای هدر الگو شوید؟
گر که با همسر به منزل داشتی جنگ و جدال
در کلاس درس باید عقدهاش خالی کنید؟
گر اجاره خانهات خیلی عقب افتاده است
آمدی اینجا و از ما این زمان خواهی رسید؟
گر ندانی ارزش والای ما سرمایهها
پس چرا در این چنین جایی مهم وارد شدید؟
بیگمان بخشی ز ما روزی شود آموزگار
بدتر از این واژه فرزند شما خواهد شنید
این چنین رفتار با او نیست آن تقصیر ما
چون شما آن را به ما این لحظه آموزش دهید
محمد کریمیان
۵ اسفند ۳
گفت زود ای ابلهان بر پرسشم پاسخ دهید
زیرکی دانا و پرجرأت ز جا برخاست زود
گفت ای آموزگار این از شما باشد بعید
جای دارد بیگمان اکنون برای این خطاب
جایجای صورتت از شرمْ گردد شنبلید
ما برای درس و آموزش به اینجا آمدیم
پس چرا این نادرستی از شما بر ما رسید؟
هر معلم بیگمان در ذهن ما الگو شود
پس چرا با این سخنهای هدر الگو شوید؟
گر که با همسر به منزل داشتی جنگ و جدال
در کلاس درس باید عقدهاش خالی کنید؟
گر اجاره خانهات خیلی عقب افتاده است
آمدی اینجا و از ما این زمان خواهی رسید؟
گر ندانی ارزش والای ما سرمایهها
پس چرا در این چنین جایی مهم وارد شدید؟
بیگمان بخشی ز ما روزی شود آموزگار
بدتر از این واژه فرزند شما خواهد شنید
این چنین رفتار با او نیست آن تقصیر ما
چون شما آن را به ما این لحظه آموزش دهید
محمد کریمیان
۵ اسفند ۳
15.03.202520:10
همدمی خوبصورت و غمخوار
بهتر از مال و ثروتِ بسیار
ای دریغا که اولین مصراع
گشته در بندِ دومین مصراع
محمد کریمیان
۲۵ اسفند ۳
بهتر از مال و ثروتِ بسیار
ای دریغا که اولین مصراع
گشته در بندِ دومین مصراع
محمد کریمیان
۲۵ اسفند ۳


13.03.202513:18
توشههای سفر شود دلسنگ
نیست بهتر ازین که شد دل سنگ؟
اینکه باریک گشته رَه بهتر؟
یا که ناگه دگر شود دل تنگ؟
محمد کریمیان
۲۳ اسفند ۳
نیست بهتر ازین که شد دل سنگ؟
اینکه باریک گشته رَه بهتر؟
یا که ناگه دگر شود دل تنگ؟
محمد کریمیان
۲۳ اسفند ۳


12.03.202511:47
امروز ولی دوباره باران بارید
ابری که گهر بر سرِ ما میپاشید
امروز چرا به حال من میگریید؟
گویا که تو را کنار من هیچْ ندید
محمد کریمیان
۲۲ اسفند ۳
ابری که گهر بر سرِ ما میپاشید
امروز چرا به حال من میگریید؟
گویا که تو را کنار من هیچْ ندید
محمد کریمیان
۲۲ اسفند ۳
10.03.202512:59
دام برچیدی، به دلتنگی ولی دامن زدی
با سیهمو شعلهای بر دیدهی روشن زدی
میل گل دارم گلستان را به من نزدیک کن
ای که با گلدستههایت طعنه بر گلشن زدی
روی گرداندی ز مشتاقی که یکدل بود و هست
با چنین روی و ریا یکروی را گردن زدی
دیده گوهرساز شد با یاد افسونهای تو
جای آرامش به آن بر پلکها روغن زدی
خاطری آسوده را شورشگری آموختی
با کدامین دل تشر بر خاطری ایمن زدی؟
رشتهای آزاد را بر گردنی پیچاندهای
با کدامین دل به چشم صبرها سوزن زدی؟
رسم پنهان کاریات همواره شورشکار بود
کی دگر حرفی ز آن هنگامهی دیدن زدی؟
هر زمان آیین بشکفتن تو را همراه بود
در عوض با ما فقط صحبت ز پژمردن زدی
این مهِ اسپند ما هم میل آتش میکند
آن هم آن آتش که روزی در مهِ بهمن زدی
محمد کریمیان
۱۷ اسفند ۳
با سیهمو شعلهای بر دیدهی روشن زدی
میل گل دارم گلستان را به من نزدیک کن
ای که با گلدستههایت طعنه بر گلشن زدی
روی گرداندی ز مشتاقی که یکدل بود و هست
با چنین روی و ریا یکروی را گردن زدی
دیده گوهرساز شد با یاد افسونهای تو
جای آرامش به آن بر پلکها روغن زدی
خاطری آسوده را شورشگری آموختی
با کدامین دل تشر بر خاطری ایمن زدی؟
رشتهای آزاد را بر گردنی پیچاندهای
با کدامین دل به چشم صبرها سوزن زدی؟
رسم پنهان کاریات همواره شورشکار بود
کی دگر حرفی ز آن هنگامهی دیدن زدی؟
هر زمان آیین بشکفتن تو را همراه بود
در عوض با ما فقط صحبت ز پژمردن زدی
این مهِ اسپند ما هم میل آتش میکند
آن هم آن آتش که روزی در مهِ بهمن زدی
محمد کریمیان
۱۷ اسفند ۳
10.03.202512:53
با دو مُهر لعلگون نقشی به دفتر میزند
تندی گرمای آن، نشتر به حنجر میزند
میوههای تازهای پیدا شده بر شاخسار
هر زمانی طعنهها بر سوی گوهر میزند
تا خیال همنشینی را به سر پرورده است
هر زمان پهلوی خود را بر دوپیکر میزند
موسمِ برداشتْ گویا شد به او نزدیکتر
از همین رو هر زمان اطراف خود سر میزند
همردیفانش همه رفتند از اطراف او
از همین رو حرفهایش را به اختر میزند
میلهای ناروا نزدش ندارد جایگاه
حرفهای محکم و اندیشهپرور میزند
آسمان ذهن او از نور دارد ریشهها
هر زمان دیگر نگاهی سوی خاور میزند
مهر خاور را نشانیداده بر تاریکها
معبری هموار را بر سوی یاور میزند
پردهی تاریکدلها را نداند جاودان
با چنین اندیشه سازِ شادیآور میزند
محمد کریمیان
۱۰ اسفند ۳
تندی گرمای آن، نشتر به حنجر میزند
میوههای تازهای پیدا شده بر شاخسار
هر زمانی طعنهها بر سوی گوهر میزند
تا خیال همنشینی را به سر پرورده است
هر زمان پهلوی خود را بر دوپیکر میزند
موسمِ برداشتْ گویا شد به او نزدیکتر
از همین رو هر زمان اطراف خود سر میزند
همردیفانش همه رفتند از اطراف او
از همین رو حرفهایش را به اختر میزند
میلهای ناروا نزدش ندارد جایگاه
حرفهای محکم و اندیشهپرور میزند
آسمان ذهن او از نور دارد ریشهها
هر زمان دیگر نگاهی سوی خاور میزند
مهر خاور را نشانیداده بر تاریکها
معبری هموار را بر سوی یاور میزند
پردهی تاریکدلها را نداند جاودان
با چنین اندیشه سازِ شادیآور میزند
محمد کریمیان
۱۰ اسفند ۳
10.03.202512:51
گر حجابی افکند غم هیچ از آن باک نیست
دست ما بیشبهه دور از میوههای تاک نیست
میوهی تاکِ تخیل نیست جز یاقوت شعر
بر زمین افتاد اگر بردار، جایش خاک نیست
دست آرامش نهد بر جایجای خاطرت
زادگاه این چنین خاکی بهجز افلاک نیست
محمد کریمیان
۴ اسفند ۳
دست ما بیشبهه دور از میوههای تاک نیست
میوهی تاکِ تخیل نیست جز یاقوت شعر
بر زمین افتاد اگر بردار، جایش خاک نیست
دست آرامش نهد بر جایجای خاطرت
زادگاه این چنین خاکی بهجز افلاک نیست
محمد کریمیان
۴ اسفند ۳
15.03.202518:49
صحبت از ماهیّت فرهنگ ناب و سودمند
بیشتر از پیش سازد نام ایران را بلند
آتشِ دلبستگی بر آن، شود هستیفروز
تا شود آوازهخوان، بگذار بر آتش سپند
محمد کریمیان
۲۵ اسفند ۳
بیشتر از پیش سازد نام ایران را بلند
آتشِ دلبستگی بر آن، شود هستیفروز
تا شود آوازهخوان، بگذار بر آتش سپند
محمد کریمیان
۲۵ اسفند ۳


13.03.202512:52
خوش بخوان شاید دلِ صیاد هم آید به رحم
گرچه من گویم که او از قیدِ آن آزاد شد
پیش از اینکه او رود در پیشهی صید و شکار
نیزهای بر او نشست و سینهاش ناشاد شد
آن دل قرمزنگارش آن زمان شد زردرو
تکهسنگی جای آن بنشست و دل بر باد شد
پس دگر اعضای او شد تشنهی خون یک به یک
تا رساند خون به این اعضای خود صیاد شد
در درونش راه قانون و طبیعت بسته شد
پس دگر با سرکشی مایل به استبداد شد
محمد کریمیان
۲۳ اسفند ۳
گرچه من گویم که او از قیدِ آن آزاد شد
پیش از اینکه او رود در پیشهی صید و شکار
نیزهای بر او نشست و سینهاش ناشاد شد
آن دل قرمزنگارش آن زمان شد زردرو
تکهسنگی جای آن بنشست و دل بر باد شد
پس دگر اعضای او شد تشنهی خون یک به یک
تا رساند خون به این اعضای خود صیاد شد
در درونش راه قانون و طبیعت بسته شد
پس دگر با سرکشی مایل به استبداد شد
محمد کریمیان
۲۳ اسفند ۳
12.03.202510:43
آرزوهایش چه رنگین و بلند
گرچه پشتش گوسپندان میروند
با خیالاتش نماید دوستی
گرچه در اینجا نیابد دوستی
گرچه تن افتاده و رنجور شد
خاطرش از ناتوانی دور شد
همچنان در دل نهان دارد امید
چون بداند غنچهها خواهد رسید
همچنان این راهها را میرود
چون بداند بر بلندی میرسد
گرچه در دستش شود چوبی علم
چوبها خود میشود روزی قلم
گرچه در صحرا رود با گوسپند
عکس او را در کتابی میکِشند
میلها دارد نوازد تارها
همچنان از نی نمیگردد جدا
هر زمان آوازها خواند بلند
تا که روزی نغمهاش را بشنوند
گرچه در دشت و دمن خوانَد سرود
فکر و پندارش ز جا او را ربود
بُرده در تالارِ آوازی شلوغ
تا هنرمندی نماید با نبوغ
با عقیلیها همآوازی کند
با سدایش خاطرهسازی کند
پس دگر روزی درین پندار شد
فارغ از دنیای مردمخوار شد
دید خود را در لباسی زرنگار
چهرهاش سرزندهتر از نوبهار
رفت و سرخوش وارد تالار شد
عمق شادیهای او بسیار شد
مردمان ناگه ز جا برخاستند
سوت و جیغ و کف ز آنها شد بلند
آن پسر هم بوسهای تقدیم کرد
روبهروی مردمش تعظیم کرد
بیدرنگ آمادهی آواز شد
نعرهای آن لحظه مشکلساز شد:
با زمین همبر شوی برخیز زود
گرگِ صحرا گوسپندان را ربود
محمد کریمیان
۲۲ اسفند ۳
گرچه پشتش گوسپندان میروند
با خیالاتش نماید دوستی
گرچه در اینجا نیابد دوستی
گرچه تن افتاده و رنجور شد
خاطرش از ناتوانی دور شد
همچنان در دل نهان دارد امید
چون بداند غنچهها خواهد رسید
همچنان این راهها را میرود
چون بداند بر بلندی میرسد
گرچه در دستش شود چوبی علم
چوبها خود میشود روزی قلم
گرچه در صحرا رود با گوسپند
عکس او را در کتابی میکِشند
میلها دارد نوازد تارها
همچنان از نی نمیگردد جدا
هر زمان آوازها خواند بلند
تا که روزی نغمهاش را بشنوند
گرچه در دشت و دمن خوانَد سرود
فکر و پندارش ز جا او را ربود
بُرده در تالارِ آوازی شلوغ
تا هنرمندی نماید با نبوغ
با عقیلیها همآوازی کند
با سدایش خاطرهسازی کند
پس دگر روزی درین پندار شد
فارغ از دنیای مردمخوار شد
دید خود را در لباسی زرنگار
چهرهاش سرزندهتر از نوبهار
رفت و سرخوش وارد تالار شد
عمق شادیهای او بسیار شد
مردمان ناگه ز جا برخاستند
سوت و جیغ و کف ز آنها شد بلند
آن پسر هم بوسهای تقدیم کرد
روبهروی مردمش تعظیم کرد
بیدرنگ آمادهی آواز شد
نعرهای آن لحظه مشکلساز شد:
با زمین همبر شوی برخیز زود
گرگِ صحرا گوسپندان را ربود
محمد کریمیان
۲۲ اسفند ۳
10.03.202512:59
چهرهی او سخن از فصل بهاران دارد
با من آن چشم سخنهای فراوان دارد
چه نیازی به گل سوسن و نرگس دارد
آن سمنچهره که رخسارِ گلافشان دارد
چه نیازی به طلاهای درخشان دارد
آن سیهزلف که پیشانیِ تابان دارد
صاحب فن بیان است و سخنهای بدیع
باز هم در دلِ خود برده و پنهان دارد
گرچه رخسارهی او هست نویدی ز بهار
میکند عشوه و رفتار زمستان دارد
گرچه شیدای نگاهش سپر انداخته است
باز هم شیوه و رفتار دلیران دارد
محمد کریمیان
۱۶ اسفند ۳
با من آن چشم سخنهای فراوان دارد
چه نیازی به گل سوسن و نرگس دارد
آن سمنچهره که رخسارِ گلافشان دارد
چه نیازی به طلاهای درخشان دارد
آن سیهزلف که پیشانیِ تابان دارد
صاحب فن بیان است و سخنهای بدیع
باز هم در دلِ خود برده و پنهان دارد
گرچه رخسارهی او هست نویدی ز بهار
میکند عشوه و رفتار زمستان دارد
گرچه شیدای نگاهش سپر انداخته است
باز هم شیوه و رفتار دلیران دارد
محمد کریمیان
۱۶ اسفند ۳
10.03.202512:53
بر عاشق سینهچاک مغرب گفتند
آن پرچم شاعران ما گشته بلند
گفتا ز حقیقتی سخن را بگشا
فردوسی و همرهان که اسطوره شدند
محمد کریمیان
۸ اسفند ۳
آن پرچم شاعران ما گشته بلند
گفتا ز حقیقتی سخن را بگشا
فردوسی و همرهان که اسطوره شدند
محمد کریمیان
۸ اسفند ۳


10.03.202512:50
بر سوی زمین کمی نگه کن
این لحظه رها کن آسمان را
بیوقفه روَد به راه خود رود
دریافته ارزش زمان را
با اینکه سخنوری نداند
اندرز دهد نشستگان را
دریادل و صافی و فروتن
آغوش دهد پرندگان را
سرچشمه بگیرد از دل کوه
پس در تن او ببین توان را
خورشید اگر به او بتابد
آیینه شود ببین جهان را
تندر چو زند نهیب و غرش
سودی نکند دلاوران را
ابری چو نموده بارشِ تیر
زخمی نزند خزردلان را
لرزی به روان خفته افتاد
ترسی نرسد روندگان را
محمد کریمیان
۴ اسفند ۳
این لحظه رها کن آسمان را
بیوقفه روَد به راه خود رود
دریافته ارزش زمان را
با اینکه سخنوری نداند
اندرز دهد نشستگان را
دریادل و صافی و فروتن
آغوش دهد پرندگان را
سرچشمه بگیرد از دل کوه
پس در تن او ببین توان را
خورشید اگر به او بتابد
آیینه شود ببین جهان را
تندر چو زند نهیب و غرش
سودی نکند دلاوران را
ابری چو نموده بارشِ تیر
زخمی نزند خزردلان را
لرزی به روان خفته افتاد
ترسی نرسد روندگان را
محمد کریمیان
۴ اسفند ۳
15.03.202509:32
اندکی بر گونههای خود فشان رنگِ سپید
از درخت سیب سرخش باغبان شد ناامید
مزهی خرما به شیرینی چرا تلخی کند؟
غنچههایت گوئیا دیگر به شیرینی رسید
گر به زیرِ تختِ پیشانی دو دریا نیستَت
پس چرا آبیصدفهایی در آنها شد پدید؟
این چنین بویی بهاری از چه سویی میرسد؟
این بهاران در زمستان را کسی گویا ندید
محمد کریمیان
۲۵ اسفند ۳
از درخت سیب سرخش باغبان شد ناامید
مزهی خرما به شیرینی چرا تلخی کند؟
غنچههایت گوئیا دیگر به شیرینی رسید
گر به زیرِ تختِ پیشانی دو دریا نیستَت
پس چرا آبیصدفهایی در آنها شد پدید؟
این چنین بویی بهاری از چه سویی میرسد؟
این بهاران در زمستان را کسی گویا ندید
محمد کریمیان
۲۵ اسفند ۳
13.03.202511:40
بی سدایت پهنهی هستی ندارد جان، بخوان
تا شود آوازهایت زندگیافشان بخوان
مینویسم گرچه بیاندازه از اندوه و رنج
تا شود این رنج و این اندوهها میزان، بخوان
گرچه گاهی میدهم از دردها قدری نشان
تا نباشد دردها در حسرتِ درمان بخوان
گرچه میگویم زمانی از هنرها واژهای
تا نمانَد واژهها در برگها پنهان بخوان
با فراموشی هنرهای گران ارزان شود
تا نگردد این هنرهای گران ارزان بخوان
نقطهی پایان نمیآید به چشمم این زمان
پس تو هم باور کن این مصراع و بیپایان بخوان
محمد کریمیان
۲۳ اسفند ۳
تا شود آوازهایت زندگیافشان بخوان
مینویسم گرچه بیاندازه از اندوه و رنج
تا شود این رنج و این اندوهها میزان، بخوان
گرچه گاهی میدهم از دردها قدری نشان
تا نباشد دردها در حسرتِ درمان بخوان
گرچه میگویم زمانی از هنرها واژهای
تا نمانَد واژهها در برگها پنهان بخوان
با فراموشی هنرهای گران ارزان شود
تا نگردد این هنرهای گران ارزان بخوان
نقطهی پایان نمیآید به چشمم این زمان
پس تو هم باور کن این مصراع و بیپایان بخوان
محمد کریمیان
۲۳ اسفند ۳


12.03.202510:43
10.03.202512:57
با نگاه آبیاش در دل روان چون رود شد
عقل و صبر از شعلههای گونههایش دود شد
لعلهای آتشین را هم بگو بیرنگ شو
غنچههای نارگونش ناگهان مشهود شد
پیچ و واپیچ کلافش سدّ راه من شده
ای دریغا راه جانبردن دگر مسدود شد
آزمون صبر و خودداری کنون شد برگزار
عقلِ زیبایینگر در آزمون مردود شد
کاش این لحظه نگاهش را ز رویم میگرفت
چون که دیگر فرصتِ همصحبتی محدود شد
محمد کریمیان
۱۱ اسفند ۳
عقل و صبر از شعلههای گونههایش دود شد
لعلهای آتشین را هم بگو بیرنگ شو
غنچههای نارگونش ناگهان مشهود شد
پیچ و واپیچ کلافش سدّ راه من شده
ای دریغا راه جانبردن دگر مسدود شد
آزمون صبر و خودداری کنون شد برگزار
عقلِ زیبایینگر در آزمون مردود شد
کاش این لحظه نگاهش را ز رویم میگرفت
چون که دیگر فرصتِ همصحبتی محدود شد
محمد کریمیان
۱۱ اسفند ۳


10.03.202512:52
گفت استادی نداریم و معلق شد کلاس
بیکران از برف و بارشهای سرمازا سپاس
روزهایم میرود باسرعت و بیفایده
بیگمان فردا به کنج خانهام باشم پلاس
اشتیاقی هم ندارم تا خودم خوانم دروس
پس مکن با عاشقانِ درسِ خود من را قیاس
امتنانی بیکران آن را که تعطیلی فزود
یا سپاس آن را که دارد طرحهای بیاساس
محمد کریمیان
۵ اسفند ۳
بیکران از برف و بارشهای سرمازا سپاس
روزهایم میرود باسرعت و بیفایده
بیگمان فردا به کنج خانهام باشم پلاس
اشتیاقی هم ندارم تا خودم خوانم دروس
پس مکن با عاشقانِ درسِ خود من را قیاس
امتنانی بیکران آن را که تعطیلی فزود
یا سپاس آن را که دارد طرحهای بیاساس
محمد کریمیان
۵ اسفند ۳
10.03.202512:49
رشتهای پیچان عیان شد روبروی صورتش
خاطر آشفتهای هم بیشتر شد حیرتش
تا که پنهان از خجالت شد به پشت سنگرش
آن پریشان هم ز دلپیچش دوتا شد قامتش
چهرهاش شد هملباسِ صفنشینانِ انار
آن زبان والهدل هم بیشتر شد لکنتش
خواست تا پایی گذارد پیش و سوداها کند
دید کالای توانش بیبها شد قیمتش
خواست تا سامان دهد قدری به آن آشفتگی
دید بیشک با چنین وضعی نباشد همتش
خواست تا سقفی بسازد آورد در آن چراغ
دید هر دم مانعی از او بگیرد قدرتش
خواست تا صبری نماید حالها بهتر شود
دید هر دم دورتر شد از کنارش فرصتش
محمد کریمیان
۳ اسفند ۳
خاطر آشفتهای هم بیشتر شد حیرتش
تا که پنهان از خجالت شد به پشت سنگرش
آن پریشان هم ز دلپیچش دوتا شد قامتش
چهرهاش شد هملباسِ صفنشینانِ انار
آن زبان والهدل هم بیشتر شد لکنتش
خواست تا پایی گذارد پیش و سوداها کند
دید کالای توانش بیبها شد قیمتش
خواست تا سامان دهد قدری به آن آشفتگی
دید بیشک با چنین وضعی نباشد همتش
خواست تا سقفی بسازد آورد در آن چراغ
دید هر دم مانعی از او بگیرد قدرتش
خواست تا صبری نماید حالها بهتر شود
دید هر دم دورتر شد از کنارش فرصتش
محمد کریمیان
۳ اسفند ۳
Ko'rsatilgan 1 - 24 dan 61
Ko'proq funksiyalarni ochish uchun tizimga kiring.