
Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

شده دیگه
TGlist reytingi
0
0
TuriOmmaviy
Tekshirish
TekshirilmaganIshonchnoma
ShubhaliJoylashuv
TilBoshqa
Kanal yaratilgan sanaJun 06, 2017
TGlist-ga qo'shildi
Mar 25, 2025Muxrlangan guruh
کامنت
12
Rekordlar
25.03.202523:59
2.4KObunachilar17.03.202523:59
0Iqtiboslar indeksi25.03.202523:59
625Bitta post qamrovi22.04.202518:26
0Reklama posti qamrovi12.03.202512:45
148.15%ER29.03.202523:59
25.85%ERR22.03.202519:40
میدانم. رسم نیست که در این کانال متنهای بلند بخوانیم. مورد پسند شما نیست. زندگیِ پرشتابِ این روزگار هم مجالی به آن نمیدهد.
امّا حالا که نوروز است و کاری نداریم. گِرد نشستهایم و از هوای بهار لذّت میبریم. بد نیست این یادداشت زیبای مسکوب را با هم بخوانیم. ببینید یک رویدادِ سادهٔ روزانه را، چقدر شیوا و دلانگیز بیان میکند. پاریس، ۱۹۹۴:
«دیروز رفتم کافه Rostand خوشگذرانیِ آخر هفته که یک کمی چیز بخوانم یا بنویسم. نشد. دختر و پسری ششدانگِ حواسم را جلب کردند. یک میز آنطرفتر نشسته بودند.
دختر هفده-هجدهساله، گندمگون، موهای صاف و پُرپشت و روشن، خوشگل. پسر هم بیستساله با موهای مشکی و چشم آبی، حسابی خوشقیافه.
روبهروی هم نشسته بودند. دختر بیشتر میخندید، پسر کمتر. خجالتی به نظر میآمد. آدامس میجوید و بیفایده سعی میکرد حالتی جدّی داشته باشد.
ظاهراً خودم را به خواندن مشغول کرده بودم ولی زیرچشمی دستها را میپاییدم که خیلی دیدنی بود. روی میز. دستهای دختر همیشه روی میز است و کمابیش در حرکت، نزدیک دستهای پسر. یک تکانِ کوچک کافی است تا همدیگر را بگیرند. ولی پسر دستهایش را میدزدد. جلو میآورد، روی میز میگذارد، بعد زیر چانه، پشت سر و کشاله میرود. با پایهٔ چراغِ کنارِ میز، با خودکار بازی میکند. آدامس میجود، پشت گردنش را میخاراند. پنجهها را کنار میز میسُراند. به فنجان قهوه ور میرود.
نگاه دختر گرم و خواهنده است، نگاه مهربان و منتظر. با پاکت سیگارش بازی میکند. پسر آن را میگیرد. هرچه دختر میخندد، پسر خمیازه میکشد. از خستگی نیست، از بلاتکلیفی است. از حرفهای به زباننیامده است و از احساسِ خشکیده در دست.
انگار پسره دارد تکانی میخورد. خمیازهها تمام شد. هردو میخندند و کمی رنگ میاندازند. سرخ میشوند. مخصوصاً دختر که نوارِ باریکِ سبزی به دورِ مچِ دستِ چپ بسته، کنارِ بندِ ساعت.
پسرهٔ بیبخار، عوضِ آنکه نوار و، اقلّاً به بهانهٔ آن، دست دختر را بگیرد، دستش را برد پشت سر. دارد به پشت گوشش ور میرود. دختر، بیخودی و از ناچاری، حرف میزند و هی دست چپ را جلو میدهد. ولی پسر وانمود میکند که نمیبیند.
حوصلهام سر رفت. نه خودش کارش را کرد و نه گذاشت ما کارمان را بکنیم. پسرهٔ نالایق!»
#شاهرخ_مسکوب
امّا حالا که نوروز است و کاری نداریم. گِرد نشستهایم و از هوای بهار لذّت میبریم. بد نیست این یادداشت زیبای مسکوب را با هم بخوانیم. ببینید یک رویدادِ سادهٔ روزانه را، چقدر شیوا و دلانگیز بیان میکند. پاریس، ۱۹۹۴:
«دیروز رفتم کافه Rostand خوشگذرانیِ آخر هفته که یک کمی چیز بخوانم یا بنویسم. نشد. دختر و پسری ششدانگِ حواسم را جلب کردند. یک میز آنطرفتر نشسته بودند.
دختر هفده-هجدهساله، گندمگون، موهای صاف و پُرپشت و روشن، خوشگل. پسر هم بیستساله با موهای مشکی و چشم آبی، حسابی خوشقیافه.
روبهروی هم نشسته بودند. دختر بیشتر میخندید، پسر کمتر. خجالتی به نظر میآمد. آدامس میجوید و بیفایده سعی میکرد حالتی جدّی داشته باشد.
ظاهراً خودم را به خواندن مشغول کرده بودم ولی زیرچشمی دستها را میپاییدم که خیلی دیدنی بود. روی میز. دستهای دختر همیشه روی میز است و کمابیش در حرکت، نزدیک دستهای پسر. یک تکانِ کوچک کافی است تا همدیگر را بگیرند. ولی پسر دستهایش را میدزدد. جلو میآورد، روی میز میگذارد، بعد زیر چانه، پشت سر و کشاله میرود. با پایهٔ چراغِ کنارِ میز، با خودکار بازی میکند. آدامس میجود، پشت گردنش را میخاراند. پنجهها را کنار میز میسُراند. به فنجان قهوه ور میرود.
نگاه دختر گرم و خواهنده است، نگاه مهربان و منتظر. با پاکت سیگارش بازی میکند. پسر آن را میگیرد. هرچه دختر میخندد، پسر خمیازه میکشد. از خستگی نیست، از بلاتکلیفی است. از حرفهای به زباننیامده است و از احساسِ خشکیده در دست.
انگار پسره دارد تکانی میخورد. خمیازهها تمام شد. هردو میخندند و کمی رنگ میاندازند. سرخ میشوند. مخصوصاً دختر که نوارِ باریکِ سبزی به دورِ مچِ دستِ چپ بسته، کنارِ بندِ ساعت.
پسرهٔ بیبخار، عوضِ آنکه نوار و، اقلّاً به بهانهٔ آن، دست دختر را بگیرد، دستش را برد پشت سر. دارد به پشت گوشش ور میرود. دختر، بیخودی و از ناچاری، حرف میزند و هی دست چپ را جلو میدهد. ولی پسر وانمود میکند که نمیبیند.
حوصلهام سر رفت. نه خودش کارش را کرد و نه گذاشت ما کارمان را بکنیم. پسرهٔ نالایق!»
#شاهرخ_مسکوب
24.03.202522:16
نامههای کوتاه شبانه.
«سلام.
میگویند باران و آفتاب، یکجا جمع نمیشوند. جمعِ اضداد است.
بگذار بگویند. ما را با دنیای کسالتبارِ اینان چه کار؟ شاعران از عهدهاش برمیآیند:
تنت، حرارتِ خورشید و بوی باران داشت!»
#نامهها
#نادر_نادرپور
«سلام.
میگویند باران و آفتاب، یکجا جمع نمیشوند. جمعِ اضداد است.
بگذار بگویند. ما را با دنیای کسالتبارِ اینان چه کار؟ شاعران از عهدهاش برمیآیند:
تنت، حرارتِ خورشید و بوی باران داشت!»
#نامهها
#نادر_نادرپور
09.04.202518:27
عادتِ بادهنوشان چنین بوده است (و ظاهراً هنوز هم مرسوم است) که خمارِ شرابِ دوشین را، به درکشیدنِ پیالهای در بامداد، میشکستند. به این شرابِ سحرگاهی، «صَبوحی» میگفتند.
منوچهری میگوید (رطل: پیالهٔ بزرگ):
«مِیزدگانیم ما، در دلِ ما غم بُوَد
چارهٔ ما بامداد، رطلِ دمادم بُوَد
راحتِ کژدمزده، کُشتهٔ کژدم بُوَد
مِیزده را هم به می، دارو و مرهم بُوَد»
#منوچهری
منوچهری میگوید (رطل: پیالهٔ بزرگ):
«مِیزدگانیم ما، در دلِ ما غم بُوَد
چارهٔ ما بامداد، رطلِ دمادم بُوَد
راحتِ کژدمزده، کُشتهٔ کژدم بُوَد
مِیزده را هم به می، دارو و مرهم بُوَد»
#منوچهری
15.04.202520:51
چه میشود کرد. آدم دغلکار و حقّهباز، در هر عصری بوده است.
در گذشته نیز، برخی مُشک را با جگرِ سوخته در هم کرده و به جای مُشکِ اصل، به خلایق قالب میکردند. به این مشکِ تقلّبی هم «ناک» میگفتند.
حالا صائب، خطاب به دلدار، میگوید روا نیست که بر گیسوی خوشبوی تو غالیه بسایند. (غالیه از عطریاتِ مرکّب بوده است که زنان برای آرایش گیسو و عطرآگین کردن آن به کار میبردند):
«ساختن غالیهآلود سرِ زلفِ تو را
مُشک را با جگرِ سوخته آمیختن است!»
#صائب
در گذشته نیز، برخی مُشک را با جگرِ سوخته در هم کرده و به جای مُشکِ اصل، به خلایق قالب میکردند. به این مشکِ تقلّبی هم «ناک» میگفتند.
حالا صائب، خطاب به دلدار، میگوید روا نیست که بر گیسوی خوشبوی تو غالیه بسایند. (غالیه از عطریاتِ مرکّب بوده است که زنان برای آرایش گیسو و عطرآگین کردن آن به کار میبردند):
«ساختن غالیهآلود سرِ زلفِ تو را
مُشک را با جگرِ سوخته آمیختن است!»
#صائب
11.04.202517:28
برگی از یادداشتهای مسکوب:
«این روزها غزاله کجخلق است. بهانه میگیرد و نحسی میکند. هم از ناخوشیِ گیتا و هم به علّت بیکار ماندن در خانه. پریروز، به زحمت و با کشمکش از تلویزیون جدایش کردم و بردم برای درس پیانو. در راه گریه میکرد و میگفت:
پدر تو خیلی شانس داری. گفتم چرا؟
- برای اینکه من تو گوشت نمیزنم.
- چطور؟
- خب من نمیزنم. بچههای دیگه اگه از پای تلویزیون بلندشون کنن میزنن تو گوش پدرشون.
خندهام گرفته بود...
امّا در برگشت از درس، نطق غزاله در راه:
- پدر تو کارِ خوب که نداری.
منظورش این بود که پول زیاد در نمیآوری. توضیح داده شد که کارِ خوب، الزاماً، با پول بیشتر همراه نیست. قبول کرد و گفت: خب، اونو ول کن. تو پول زیاد که نداری.
- آره
- هرچی من میخوام که برام نمیخری. مثلا Maison de Barbie و اسباببازیهای دیگه.
- آخه دیگه چقدر اسباببازی و...
- نه نمیخوام، مَثَل میگم.
- خب، مقصود؟
- استخر که نمیتونم برم. مادر میگه کثیفه، هوا سرده، اینه، اونه... مسافرت که نتونستیم بریم. تو که ماشین هم نداری.
- خب؟
- خب من همهش تو خونهام، حوصلهام سر میره، تلویزیون تماشا میکنم. مادر کار داره، تو میری دفتر. وقتی هم که خونه هستی فلسفه داری! (تکرار حرف گیتا) میری فلسفهتو ورمیداری. یا اینکه کتاب میخونی، هی میخونی، هی میخونی. من چقدر بخونم. خب تلویزیون نگاه میکنم، عادت میکنم. بعد میگین چرا عادت کردی.
روی هم رفته تصدیق کردم که حق با اوست، ولی باید اندازه نگه دارد. وگرنه هم مریض میشود و هم خرف.»
نمیدانم آن بزرگ، اگر امروز زنده بود، در باب اندازه نگه داشتن با این کمترین همداستان بود یا نه، که استفادهٔ بیش از حد از دنیای مجازی هم، به راستی، آدمی را خرفت میکند.
#شاهرخ_مسکوب
«این روزها غزاله کجخلق است. بهانه میگیرد و نحسی میکند. هم از ناخوشیِ گیتا و هم به علّت بیکار ماندن در خانه. پریروز، به زحمت و با کشمکش از تلویزیون جدایش کردم و بردم برای درس پیانو. در راه گریه میکرد و میگفت:
پدر تو خیلی شانس داری. گفتم چرا؟
- برای اینکه من تو گوشت نمیزنم.
- چطور؟
- خب من نمیزنم. بچههای دیگه اگه از پای تلویزیون بلندشون کنن میزنن تو گوش پدرشون.
خندهام گرفته بود...
امّا در برگشت از درس، نطق غزاله در راه:
- پدر تو کارِ خوب که نداری.
منظورش این بود که پول زیاد در نمیآوری. توضیح داده شد که کارِ خوب، الزاماً، با پول بیشتر همراه نیست. قبول کرد و گفت: خب، اونو ول کن. تو پول زیاد که نداری.
- آره
- هرچی من میخوام که برام نمیخری. مثلا Maison de Barbie و اسباببازیهای دیگه.
- آخه دیگه چقدر اسباببازی و...
- نه نمیخوام، مَثَل میگم.
- خب، مقصود؟
- استخر که نمیتونم برم. مادر میگه کثیفه، هوا سرده، اینه، اونه... مسافرت که نتونستیم بریم. تو که ماشین هم نداری.
- خب؟
- خب من همهش تو خونهام، حوصلهام سر میره، تلویزیون تماشا میکنم. مادر کار داره، تو میری دفتر. وقتی هم که خونه هستی فلسفه داری! (تکرار حرف گیتا) میری فلسفهتو ورمیداری. یا اینکه کتاب میخونی، هی میخونی، هی میخونی. من چقدر بخونم. خب تلویزیون نگاه میکنم، عادت میکنم. بعد میگین چرا عادت کردی.
روی هم رفته تصدیق کردم که حق با اوست، ولی باید اندازه نگه دارد. وگرنه هم مریض میشود و هم خرف.»
نمیدانم آن بزرگ، اگر امروز زنده بود، در باب اندازه نگه داشتن با این کمترین همداستان بود یا نه، که استفادهٔ بیش از حد از دنیای مجازی هم، به راستی، آدمی را خرفت میکند.
#شاهرخ_مسکوب
23.03.202501:22
ساقی به گردش آور، جامِ جهاننما را
مطرب ترانهخوان کن، سازِ طربفزا را..
#موسیقی_شبانه
#افتخاری
مطرب ترانهخوان کن، سازِ طربفزا را..
#موسیقی_شبانه
#افتخاری
13.04.202521:42
بهار دلکش.
علیرضا قربانی، با تارِ داریوش طلایی.
#موسیقی_شبانه
علیرضا قربانی، با تارِ داریوش طلایی.
#موسیقی_شبانه
11.04.202500:23
شاهین نجفی چرا همچین کرد؟ بابا ما با این آهنگه خاطره داشتیم: اگه فردایی باشه من با تو میسازم🚶🏻♂
Ko'proq funksiyalarni ochish uchun tizimga kiring.