میرقصه،
جوری که انگار برایِ این کار بوجود اومده
جوری که انگار اون میله جزوی از دارایی هاشه که اون با رقصیدن دورش ازش محافظت میکنه
انعطافی که تو بدنش وجود داره میتونه ردِ نگاهِ هر موجودِ زندهای که اونجا نفس میکشه رو بدزده
البته من هیچوقت زود کم نمیاوردم نه حداقل برا هرکسی که ماهر بودنش توی رقصیدنو به رخم بکشه،
اما موجودی که جلویِ چشمام میرقصید فقط ماهر، زیبا، درخشنده، هات و لوند نبود اون غیر از نگاهم داشت نفس هامو هم میدزدید!
نمیدونم به همه موقع رقصیدنش وقتی اون کمر لعنتیشو به اون میلهی لعنتی ترش میچسبونه و بهش یه قوس میندازه عمیق نگاه میکنه یا ردِ نگاهِ من اینقدر تیز بوده که ذهنشو خط انداخته و اینجور مبهم بهم زل زده؟!
مگه نمیگفتن چشما حرف میزنن؟ ولی چرا پسری که رو به روی من دور اون میله با مهارت خاصی میچرخید داشت با رقصیدنش و انتخاب حرکاتش حرف میزد!
حداقل این برداشتی بود که من داشتم،
تموم وجودم جوری محوِ اون استریپر نفس گیرنده شده بود که تاحالا نشده بود
جوری که نمیدونستم کِی اون کرم ابریشم داخل شلوارم داره تبدیل به یه اژدها میشه!
میخواستم نزدیکش بشم، لمسش کنم، اون انحنایِ خواستنیشو توی دستم بگیرم و اینقدر فشار بدم تا رد انگشتام رویِ پوستش بمونه
میخواستم چشمایِ همهی آدمایِ اینجارو از جاش دربیارم و بندازم داخل نوشیدنی هاشون که زیباتر از قبل سرو بشن،
اون کارش تموم شده بود و این من بودم که میخواستم خودمو سرگرم نشون بدم که اونقدر مشتاق بنظر نرسم
نزدیکم میشد و من قطعا و کاملا متوجهش بودم
من متوجهِ وجودِ یه موجودی که برای اولین بار دیده بودم و با دیدنش داشتم به موجود بودنِ خودم شک میکردم شده بودم و این برام عجیب بود!
نشست کنارم و مخاطبش من بودم
+«نگاهت همیشه اینقدر خاص و بُرندس یا...
پریدم وسط حرفش: «خودم خاصم»
+«و چی باعث شده که بخوای قبل از اینکه سوالمو بشنوی خودتو خاص بدونی؟»
-«چون اطمینان دارم که هستم و نگاهم مثل هر احمقی که اینجا هست هفت روز هفته بطور خاص هَرز نمیچرخه.»
+«تو الان غیر از تایید کردن خودت یه جورایی به خاص بودن من اعتراف کردی!»
اون جمله رو ادا کرد و نگاه من موند بین فاصلهیِ لبهاش
-«و جدا از اعترافم، مطمئن باش که من غیر از نگاهم یه توانایی خاصی دارم که رنگِ بالم لبتو به پررنگ یا حتی کبود تغییر بدم»
لبخندی که روی لبهاش بعد حرفم ایجاد شد؟
همونو باید حک میکردم
+«این چی بود یه اعترافِ آخرشب؟!
درهرصورت من از جوری که مکالمه رو پیش میبری خوشم میاد و حالا میخوام یه بازی رو باهم پیش ببریم هردومون به نوبت یه کلمه سه حرفی که مربوط به خودمونه رو میگیم و فقط پنج ثانیه برا گفتن هرکدوم وقت داریم اگه زمان بگذره و جواب ندیم باید چیزی که همون لحظه میخواییم رو بیان کنیم اوکی؟»
-«و فایده این بازی چیه؟»
+«من عاشق کارای پیش بینی نشده و یهوییم و از اونجایی که یه خورده مستم و تو بنظرم غیرقابل پیش بینی میای دلم میخواد ببینم چجوری تمومش میکنی»
اون بود که اول شروع کرد
+رقص
-قرص
+کفش
-مرگ
+اسب
-اسب عاخه؟!
+حیوون موردعلاقمه خب
-درد
+آبی
-لبت
+«آهای داری جِر زنی میکنی گفتم چیزایی که مربوط به خودته»
-«و کی گفته که لبت از حالا به بعد متعلق به من نیست؟»
تعجبی که تو نگاهش رنگ گرفته بود دیدنی بود
+«تو خیلی پُررو-
-«میدونم، ادامه بده»
«<strike>سکوت</strike>»
-«...سه، چهار، پنج وقتت تموم شد بیب
و حالا چیزی که آلردی میخوام، شاید
اممم سکس؟»
یه دستمو دورش حلقه کردم و به آرومی زیر گوشش زمزمه کردم:
«سه حرفیای که اگه بدنت سرمایِ لحاف رو و انگشتام پایینتر از قوسِ کمرتو لمس کنه،
منو به حیوون موردعلاقت تبدیل میکنه،
حالا منو ببین
به این میگن یه Late night confessionِ خاص!»
#Scenario ﹙❣️﹚ @TKFernweh