
Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

حس خوب زیستن
دوستان محترمی که احتیاج به مشاوره آنلاین دارند
به آیدی که درپروفایل کانال هست مراجعه کنید
تامشاورعالی بهتون معرفی کنم
دوستان آیدی خودم هست پیام بدید👇
@Brightsun
کپی پست هاورمان فقط بالینک کانال
درغیراینصورت مجازنیستید👀
به آیدی که درپروفایل کانال هست مراجعه کنید
تامشاورعالی بهتون معرفی کنم
دوستان آیدی خودم هست پیام بدید👇
@Brightsun
کپی پست هاورمان فقط بالینک کانال
درغیراینصورت مجازنیستید👀
TGlist reytingi
0
0
TuriOmmaviy
Tekshirish
TekshirilmaganIshonchnoma
ShubhaliJoylashuv
TilBoshqa
Kanal yaratilgan sanaMar 10, 2025
TGlist-ga qo'shildi
Feb 26, 2025"حس خوب زیستن" guruhidagi so'nggi postlar
20.04.202519:30
فیلم و عکس واسه «اینستاگرام»
میخوای اینجاســــــت .
💢💢💢
https://t.me/joinchat/PCy-zEWJdJAFU2Jk
میخوای اینجاســــــت .
💢💢💢
https://t.me/joinchat/PCy-zEWJdJAFU2Jk
20.04.202519:30
یکی ازمفیدترین ڪانالهاے تلگرام
ڪانالے آرامشبخش با انرژے مثبت
🎼 آهنگ هاے شاد قدیمے و جدید
دنبال کانال خوب میکردی بدووبیا
بیا اینجاااا
💢💢💢💢💢
https://t.me/joinchat/PCy-zEWJdJAFU2Jk
📣 تا فرصت هست عضو شو....
ڪانالے آرامشبخش با انرژے مثبت
🎼 آهنگ هاے شاد قدیمے و جدید
دنبال کانال خوب میکردی بدووبیا
بیا اینجاااا
💢💢💢💢💢
https://t.me/joinchat/PCy-zEWJdJAFU2Jk
📣 تا فرصت هست عضو شو....
Kirishning iloji bo'lmadi
media kontentga
media kontentga
Repost qilingan:
تبادلات فرهنگی پیشرفت

20.04.202518:32
🪂🪂🪂🪂🪂
❖ انرژی درمانی و جذب خواسته توسط ماورا و متافیزیک ❖
@metafizik
📎
❖ انرژی درمانی و جذب خواسته توسط ماورا و متافیزیک ❖
@metafizik
📎
20.04.202518:16
#دوقسمت هفتادوپنج وهفتادوشش
📖سرگذشت کوثر
تو از برادرهای زنت نگهداری میکنی یعنی نمی تونی خدمتگزار مادر پیر بدبختت باشی مراد گفت برادر زنهای من زندگی را برای من تبدیل به بزرگترین کابوس نکردن ولی تو کردی ما تا اینجا بودیم نمی فهمیدیم زندگی یعنی چی از وقتی رفتیم فهمیدم معنی واقعی زنده بودنو زندگی کردن چیه مامان اصلا دلم نمی خوادبه اون روزها برگردم ترجیح می دم همه اون روزهای تلخ و وحشتناک رو فراموش کنم سعی می کنیم شما هم سعی کنید زندگی خودتون رو ادامه بدیدعمم سرش داد زد و گفت نگهداری از مادر وظیفه پسرهست تو باید از من مراقبت کنی و همه مخارج من رو بدی مراد گفت همه مخارجت رو خودم نوکرتم میدم اما مراقبت از تو نه ،ماشالله خودت سرپایی و سرحال احتیاجی به مراقبت کردن نداری عمم گفت نکنه توقع داری دخترکام بیان از من پرستاری کنن اونها شوهر دارن و بچه دارن خیلی گرفتاری دارن نمی تونم از اونها انتظاری داشته باشم این
رو بفهم اونها اختیارشان دست خودشون نیست دست شوهرهاشونه اما مراد به خرجش نرفت هیچ توجهی هم به مادرش نکرد فقط به من گفت وسایلتو زودتر جمع کن که آفتاب طلوع نکرده باید برگردیم شب بود که خواهرهای مراد اومدن خونه مادرشون
به مراد گفتن مامان رو با خودت ببر ما خیلی گرفتاریم ما هیچ فرصتی برای سر زدن به مامان نداریم بعد هم زن تو وظیفشه از مامان مراقبت کنه مگه تو خرج و مخارج خودش و برادرهاش رو نمیدی پس اونم باید از مادر من مراقبت کنه نتونستم تحمل کنم بهشون گفتم مادرتون همیشه هوای شماها را داشته و از شماها حمایت می کرده و هنوزم داره از خودتون و شوهرهاتون حمایت میکنه پس شماها وظیفتونه نگهدارید نکنه تنها وظیفه
ای که خونه باباتون داشتید این بود که بخوریدو بخوابید و دست و پاتون رو دراز کنید عروس بدبخت کلفتیتون رو بکنه شنیدم شوهرهاتون خیلی هم ازتون می ترسن پس شوهرهاتون فکر نکنم که با وجود عمه هیچ مخالفتی داشته باشن اونهاناراحت شدن کلی هم به جون مراد غر زدن که کوثر زبونش درازه همشم تقصیر خودته از بس که بهش بها دادی و پر روش کردی ولی مراد جوابشون
رو داد صبح زود مراد من رو بلند کرد بهم گفت تا ننه بیدار نشده راه بیفتید بریم که اگر بیدار شه زندگی برامون نمی گذاره می خواد شروع کنه منم حال و حوصلش رو ندارم وقتی بچه ها رابیدار کردیم و خواستیم از در خونه بریم بیرون دیدم عمه بقچه به بغل کنار در ورودی نشسته
و چادرشم از رو سرش افتاده پایین معلوم بوداز سر شب همون جا خوابیده و انتظار ما را کشیده که باهامون بیاد مراد دست من رو گرفت و به آرومی گفت کوثر حرکت کن دیر می شه باید بریم نگاهی دوباره به عمه انداختم بدجوری دلم براش سوخت می دونستم که ممکن این دل سوزی بهای سنگینی
برای من داشته باشه اما باید پرداختش می کردم اون عمم بود و مادر عشقم بود به مراد گفتم مرادببریمش با خودمون ببریمش بگذار دعای خیرش تو زندگیمون باشه بدرقه راه خودمون و بچه هامون باشه مراد گفت کوثر نمی خواد دل بسوزونی من نگران بچه هام و زندگیمون هستم اون نمی گذاره مثل قبل راحت زندگی کنیم گفتم می خوای همین
جوری ولش کنیم بریم و چشم به راه من و تو
باقی بمونه مراد گفت تو خرج و مخارج کم مییاریم خانوم من بچه ها دارن بزرگ می شن میبینی که دوست دارن دانشگاهم برن مادر خدا را شکر چیزی کم نداره بقیه هم هواش رو دارن لبخندی زدم و گفتم یک خورده کمتر می خوریم کمتر می پوشیم در عوضش مادرت کنارمان می مونه بدون اینکه منتظر جواب دادن مراد بمونم به سمت عمه رفتم و تکونش دادم گفتم عمه بلندشو قربونت برم چرا این جا خوابیدی با ترس از خواب پرید و گفت داشتید می رفتید اونم بدون من گفتم عمه پاشو داریم می ریم تو هم اگه دلت می خواد با ما بیا کنار همدیگه زندگی کنیم اینجانمون با خوشحالی از جاش بلند شد انگار دنیا را بهش داده بودن حالش خیلی بهتر از دیروز
شده بود همگی با هم راه افتادیم گر چه به نظر می رسید بچه ها خیلی از اومدن عمه خوشحال نبودن اما من فقط برای رضای خدا این کار رو میکردم سفر طولانی بود و عمه مدام به جون ماهاغر می زد می گفت چرا باید این راه طولانی رامیومدیم خوب تو روستای خودمون می موندیم مراد می رفت دنبال یونس و با خودش برش میگرداند اما ما هیچ توجهی به حرفهاش نمی کردیم فقط مراد یکبار بهش گفت ننه اگه خیلی ناراحتی برگردونيمت روستا
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
📢🔔دوستان اگرادامه رمان روهرشب میخوایدحتماحتمابالایک وبازدیدپست های صبح ماراهمراهی کنیدتامجبورنشم هفته ای دوبارادامه رمان روبذارم چون به بازدیدکانال داره صدمه میخوره 🙏✨
📖سرگذشت کوثر
تو از برادرهای زنت نگهداری میکنی یعنی نمی تونی خدمتگزار مادر پیر بدبختت باشی مراد گفت برادر زنهای من زندگی را برای من تبدیل به بزرگترین کابوس نکردن ولی تو کردی ما تا اینجا بودیم نمی فهمیدیم زندگی یعنی چی از وقتی رفتیم فهمیدم معنی واقعی زنده بودنو زندگی کردن چیه مامان اصلا دلم نمی خوادبه اون روزها برگردم ترجیح می دم همه اون روزهای تلخ و وحشتناک رو فراموش کنم سعی می کنیم شما هم سعی کنید زندگی خودتون رو ادامه بدیدعمم سرش داد زد و گفت نگهداری از مادر وظیفه پسرهست تو باید از من مراقبت کنی و همه مخارج من رو بدی مراد گفت همه مخارجت رو خودم نوکرتم میدم اما مراقبت از تو نه ،ماشالله خودت سرپایی و سرحال احتیاجی به مراقبت کردن نداری عمم گفت نکنه توقع داری دخترکام بیان از من پرستاری کنن اونها شوهر دارن و بچه دارن خیلی گرفتاری دارن نمی تونم از اونها انتظاری داشته باشم این
رو بفهم اونها اختیارشان دست خودشون نیست دست شوهرهاشونه اما مراد به خرجش نرفت هیچ توجهی هم به مادرش نکرد فقط به من گفت وسایلتو زودتر جمع کن که آفتاب طلوع نکرده باید برگردیم شب بود که خواهرهای مراد اومدن خونه مادرشون
به مراد گفتن مامان رو با خودت ببر ما خیلی گرفتاریم ما هیچ فرصتی برای سر زدن به مامان نداریم بعد هم زن تو وظیفشه از مامان مراقبت کنه مگه تو خرج و مخارج خودش و برادرهاش رو نمیدی پس اونم باید از مادر من مراقبت کنه نتونستم تحمل کنم بهشون گفتم مادرتون همیشه هوای شماها را داشته و از شماها حمایت می کرده و هنوزم داره از خودتون و شوهرهاتون حمایت میکنه پس شماها وظیفتونه نگهدارید نکنه تنها وظیفه
ای که خونه باباتون داشتید این بود که بخوریدو بخوابید و دست و پاتون رو دراز کنید عروس بدبخت کلفتیتون رو بکنه شنیدم شوهرهاتون خیلی هم ازتون می ترسن پس شوهرهاتون فکر نکنم که با وجود عمه هیچ مخالفتی داشته باشن اونهاناراحت شدن کلی هم به جون مراد غر زدن که کوثر زبونش درازه همشم تقصیر خودته از بس که بهش بها دادی و پر روش کردی ولی مراد جوابشون
رو داد صبح زود مراد من رو بلند کرد بهم گفت تا ننه بیدار نشده راه بیفتید بریم که اگر بیدار شه زندگی برامون نمی گذاره می خواد شروع کنه منم حال و حوصلش رو ندارم وقتی بچه ها رابیدار کردیم و خواستیم از در خونه بریم بیرون دیدم عمه بقچه به بغل کنار در ورودی نشسته
و چادرشم از رو سرش افتاده پایین معلوم بوداز سر شب همون جا خوابیده و انتظار ما را کشیده که باهامون بیاد مراد دست من رو گرفت و به آرومی گفت کوثر حرکت کن دیر می شه باید بریم نگاهی دوباره به عمه انداختم بدجوری دلم براش سوخت می دونستم که ممکن این دل سوزی بهای سنگینی
برای من داشته باشه اما باید پرداختش می کردم اون عمم بود و مادر عشقم بود به مراد گفتم مرادببریمش با خودمون ببریمش بگذار دعای خیرش تو زندگیمون باشه بدرقه راه خودمون و بچه هامون باشه مراد گفت کوثر نمی خواد دل بسوزونی من نگران بچه هام و زندگیمون هستم اون نمی گذاره مثل قبل راحت زندگی کنیم گفتم می خوای همین
جوری ولش کنیم بریم و چشم به راه من و تو
باقی بمونه مراد گفت تو خرج و مخارج کم مییاریم خانوم من بچه ها دارن بزرگ می شن میبینی که دوست دارن دانشگاهم برن مادر خدا را شکر چیزی کم نداره بقیه هم هواش رو دارن لبخندی زدم و گفتم یک خورده کمتر می خوریم کمتر می پوشیم در عوضش مادرت کنارمان می مونه بدون اینکه منتظر جواب دادن مراد بمونم به سمت عمه رفتم و تکونش دادم گفتم عمه بلندشو قربونت برم چرا این جا خوابیدی با ترس از خواب پرید و گفت داشتید می رفتید اونم بدون من گفتم عمه پاشو داریم می ریم تو هم اگه دلت می خواد با ما بیا کنار همدیگه زندگی کنیم اینجانمون با خوشحالی از جاش بلند شد انگار دنیا را بهش داده بودن حالش خیلی بهتر از دیروز
شده بود همگی با هم راه افتادیم گر چه به نظر می رسید بچه ها خیلی از اومدن عمه خوشحال نبودن اما من فقط برای رضای خدا این کار رو میکردم سفر طولانی بود و عمه مدام به جون ماهاغر می زد می گفت چرا باید این راه طولانی رامیومدیم خوب تو روستای خودمون می موندیم مراد می رفت دنبال یونس و با خودش برش میگرداند اما ما هیچ توجهی به حرفهاش نمی کردیم فقط مراد یکبار بهش گفت ننه اگه خیلی ناراحتی برگردونيمت روستا
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
📢🔔دوستان اگرادامه رمان روهرشب میخوایدحتماحتمابالایک وبازدیدپست های صبح ماراهمراهی کنیدتامجبورنشم هفته ای دوبارادامه رمان روبذارم چون به بازدیدکانال داره صدمه میخوره 🙏✨
O'chirildi20.04.202521:33
20.04.202507:22
🚨🚨🚨 فوووووووووووووری
🔹نیویورک تایمز: رهبر ایران پس از هشدار مشاورانش مبنی بر اینکه شکست در مذاکره می تواند منجر به حمله اسرائیل و یا آمریکا به دو راکتور هسته ای ایران شود ، با مذاکره مستقیم موافقت کرد.
ادامه خبر👇👇
https://t.me/+xu-nnCtS2_I5MDBk
🔹نیویورک تایمز: رهبر ایران پس از هشدار مشاورانش مبنی بر اینکه شکست در مذاکره می تواند منجر به حمله اسرائیل و یا آمریکا به دو راکتور هسته ای ایران شود ، با مذاکره مستقیم موافقت کرد.
ادامه خبر👇👇
https://t.me/+xu-nnCtS2_I5MDBk
20.04.202507:12
🫴دم عید پولت برکت نداره؟؟💳
هیچی برات نمیمونه؟؟؟🧩
بیا با قانون جذب بهت یاد بدم سال جدید چجور برکت پولت و زیاد کنی👇👇
https://t.me/+j9eswwtTReo5Y2E0
هیچی برات نمیمونه؟؟؟🧩
بیا با قانون جذب بهت یاد بدم سال جدید چجور برکت پولت و زیاد کنی👇👇
https://t.me/+j9eswwtTReo5Y2E0


20.04.202507:09
خواستگار سست اراده
💎 دکترمحسن محمدی نیا
روانشناس و✳️
مشاورخانواده✳️
تحکیم روابط زوجین👨🏫👩💼
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
به کانال حس خوب زیستن بپوندید
همراهی شماباعث افتخارماست🙏
انگیزه مابالایک وبازدیدهای پست های کاربردی صبح بالاخواهدرفت🌺❤️
💎 دکترمحسن محمدی نیا
روانشناس و✳️
مشاورخانواده✳️
تحکیم روابط زوجین👨🏫👩💼
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
به کانال حس خوب زیستن بپوندید
همراهی شماباعث افتخارماست🙏
انگیزه مابالایک وبازدیدهای پست های کاربردی صبح بالاخواهدرفت🌺❤️
20.04.202507:03
↴
وقتایی که باعث ناراحتی کسی میشید؛ اگر براتون مهمه که از دلش در بیارین ولی نمیدونین چی بگین؛
این جملات عالیه:
"من تو شرایط روحی خوبی نبودم متاسفم که با حرفام دلیل ناراحتی و دلشکستگی تو شدم
حرفایی که گفته شد از ته دل نبود؛ من فقط عصبانی بودم.
تو برام مهمی و دوست ندارم که ازم ناراحت باقی بمونی.
هرکاری لازم باشه انجام میدم تا این ناراحتی تو دلت نمونه.
@goodlifefee👫❤️
وقتایی که باعث ناراحتی کسی میشید؛ اگر براتون مهمه که از دلش در بیارین ولی نمیدونین چی بگین؛
این جملات عالیه:
"من تو شرایط روحی خوبی نبودم متاسفم که با حرفام دلیل ناراحتی و دلشکستگی تو شدم
حرفایی که گفته شد از ته دل نبود؛ من فقط عصبانی بودم.
تو برام مهمی و دوست ندارم که ازم ناراحت باقی بمونی.
هرکاری لازم باشه انجام میدم تا این ناراحتی تو دلت نمونه.
@goodlifefee👫❤️


20.04.202507:02
نشانه های یک پارتنر نا امن
دائم از پارتنرهای قبلیش حرف میزنه و شما رو با اونا مقایسه میکنه
اگر در لحظه جواب تلفن ها یا پیام هاش رو ندید به شما عذاب وجدان میده
میخواد لحظه لحظه با جزئیات برنامه های شما رو بدونه
به همه دوستان شما مشکوکه و اجازه نمیده اونها رو ملاقات کنید
شمارو رقیب خودش میدونه و میخواد در همه زمینه ها از شما بهتر باشه
🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳
@goodlifefee
🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳
20.04.202507:00
↴
مردی كه بخواهد رابطه خوبی با همسرش داشته باشد، بايد اخلاق و روحيات همسرش را كاملا بدست آورد. از خواسته هاى درونى و تمايلات نفسانى او آگاه شود و بر طبق آنها برنامه زندگى را مرتب سازد.
به وسيله ی اخلاق و رفتار خوبش چنان در او نفوذ كند و دلش را بدست آورد تا به خانه و زندگى دلگرم شده و از روى عشق و علاقه، خانه دارى كند.
@goodlifefee❤️👫
مردی كه بخواهد رابطه خوبی با همسرش داشته باشد، بايد اخلاق و روحيات همسرش را كاملا بدست آورد. از خواسته هاى درونى و تمايلات نفسانى او آگاه شود و بر طبق آنها برنامه زندگى را مرتب سازد.
به وسيله ی اخلاق و رفتار خوبش چنان در او نفوذ كند و دلش را بدست آورد تا به خانه و زندگى دلگرم شده و از روى عشق و علاقه، خانه دارى كند.
@goodlifefee❤️👫


20.04.202506:59
۸نشانه که یک نفر مناسب شماست
۱.بعد از اینکه از پیشش میری احساس شادی و رضایت میکنی
۲.درکنار او کاملا میتونی خودت باشی و ترسی از قضاوت شدن نداری
۳.تشویقت میکنه که به دنبال رویاهات بری
۴.سعی نمیکنه بهت سرکوفت بزنه یا جلوی پیشرفتت رو بگیره
۵.در حضور او غرورت رو کنار میزاری
۶.حضورش باعث آرامشت میشه نه نگرانیت
۷.تو پستی و بلندی های زندگی ازت حمایت میکنه
۸.باعث میشه که اعتماد به نفست بیشتر شه
🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳
@goodlifefee
🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳
20.04.202506:56
🖍 فرشته #سهیه - SEHEIAH
نام او به معنای: خدائی است که بیمار را شفا می دهد
🔰 او نماد ماندگاری و محافظت است
فرشته سهیه ، فرشته شفافیت است. او به شما ظرفیت بسیار خوبی برای احتیاط و توانایی پیش بینی موارد قبل از وقوع آنها می دهد. او مهارت های مقدمات و راهنمایی های محافظ خود را به شما ارائه می دهد.
او همچنین فرشته ای است که می تواند زندگی طولانی و شاد را برای شما به ارمغان آورد. سهیه ، فرشته ای است که می تواند شما را از سقوط ، صاعقه ، آتش ، بیماری و حوادث محافظت کند. محافظت او هدیه ای از مشیت و تضمین آسمانی است. او همچنین تجربیات زندگی شما را به شما می بخشد.
🌸 علاوه بر این ، این فرشته حامی ، شفا معجزه آسا ، قدرتهای توانبخشی و سلامتی را به ارمغان می آورد. او همچنین آرامش بسیار خوبی را در زندگی شما به وجود می اورد.
زمان ارتباط با فرشته سهیه
زمان - روشنفکر:
09:00 - 09:20
زمان - احساسی:
4 فوریه ، 00:00 - 23:59
17 آوریل ، 12:00 - 23:59
18 آوریل ، 00:00 - 23:59
1 ژوئیه ، 00:00 - 23:59
14 سپتامبر ، 00:00 - 23:59
26 نوامبر ، 00:00 - 23:59
🧚♀@goodlifefee🧚♀
نام او به معنای: خدائی است که بیمار را شفا می دهد
🔰 او نماد ماندگاری و محافظت است
فرشته سهیه ، فرشته شفافیت است. او به شما ظرفیت بسیار خوبی برای احتیاط و توانایی پیش بینی موارد قبل از وقوع آنها می دهد. او مهارت های مقدمات و راهنمایی های محافظ خود را به شما ارائه می دهد.
او همچنین فرشته ای است که می تواند زندگی طولانی و شاد را برای شما به ارمغان آورد. سهیه ، فرشته ای است که می تواند شما را از سقوط ، صاعقه ، آتش ، بیماری و حوادث محافظت کند. محافظت او هدیه ای از مشیت و تضمین آسمانی است. او همچنین تجربیات زندگی شما را به شما می بخشد.
🌸 علاوه بر این ، این فرشته حامی ، شفا معجزه آسا ، قدرتهای توانبخشی و سلامتی را به ارمغان می آورد. او همچنین آرامش بسیار خوبی را در زندگی شما به وجود می اورد.
زمان ارتباط با فرشته سهیه
زمان - روشنفکر:
09:00 - 09:20
زمان - احساسی:
4 فوریه ، 00:00 - 23:59
17 آوریل ، 12:00 - 23:59
18 آوریل ، 00:00 - 23:59
1 ژوئیه ، 00:00 - 23:59
14 سپتامبر ، 00:00 - 23:59
26 نوامبر ، 00:00 - 23:59
🧚♀@goodlifefee🧚♀


20.04.202506:52
📽 ویدیو انگیزشی:
💎 هدفت رو دقیق بنویس و مرتب بخونش
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
💎 هدفت رو دقیق بنویس و مرتب بخونش
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
20.04.202506:51
#الهام_فرشته
یک دروازه معنوی به روی شما باز شده است و با این ماه نو در برج ثور، توانایی شما را برای تجلی رویاهایتان افزایش می دهد. از این زمان برای تمرکز بر خواسته های خود استفاده کنید و مثبت و اعتماد به نفس خود را حفظ کنید. ✨️🙏😇❤️
🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳
@goodlifefee
🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳
یک دروازه معنوی به روی شما باز شده است و با این ماه نو در برج ثور، توانایی شما را برای تجلی رویاهایتان افزایش می دهد. از این زمان برای تمرکز بر خواسته های خود استفاده کنید و مثبت و اعتماد به نفس خود را حفظ کنید. ✨️🙏😇❤️
🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳
@goodlifefee
🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳


Rekordlar
19.04.202519:24
63.8KObunachilar21.03.202523:59
50Iqtiboslar indeksi10.02.202507:16
3.9KBitta post qamrovi09.03.202507:17
3.7KReklama posti qamrovi29.03.202523:59
28.28%ER09.03.202507:17
6.19%ERR20.04.202518:16
#دوقسمت هفتادوپنج وهفتادوشش
📖سرگذشت کوثر
تو از برادرهای زنت نگهداری میکنی یعنی نمی تونی خدمتگزار مادر پیر بدبختت باشی مراد گفت برادر زنهای من زندگی را برای من تبدیل به بزرگترین کابوس نکردن ولی تو کردی ما تا اینجا بودیم نمی فهمیدیم زندگی یعنی چی از وقتی رفتیم فهمیدم معنی واقعی زنده بودنو زندگی کردن چیه مامان اصلا دلم نمی خوادبه اون روزها برگردم ترجیح می دم همه اون روزهای تلخ و وحشتناک رو فراموش کنم سعی می کنیم شما هم سعی کنید زندگی خودتون رو ادامه بدیدعمم سرش داد زد و گفت نگهداری از مادر وظیفه پسرهست تو باید از من مراقبت کنی و همه مخارج من رو بدی مراد گفت همه مخارجت رو خودم نوکرتم میدم اما مراقبت از تو نه ،ماشالله خودت سرپایی و سرحال احتیاجی به مراقبت کردن نداری عمم گفت نکنه توقع داری دخترکام بیان از من پرستاری کنن اونها شوهر دارن و بچه دارن خیلی گرفتاری دارن نمی تونم از اونها انتظاری داشته باشم این
رو بفهم اونها اختیارشان دست خودشون نیست دست شوهرهاشونه اما مراد به خرجش نرفت هیچ توجهی هم به مادرش نکرد فقط به من گفت وسایلتو زودتر جمع کن که آفتاب طلوع نکرده باید برگردیم شب بود که خواهرهای مراد اومدن خونه مادرشون
به مراد گفتن مامان رو با خودت ببر ما خیلی گرفتاریم ما هیچ فرصتی برای سر زدن به مامان نداریم بعد هم زن تو وظیفشه از مامان مراقبت کنه مگه تو خرج و مخارج خودش و برادرهاش رو نمیدی پس اونم باید از مادر من مراقبت کنه نتونستم تحمل کنم بهشون گفتم مادرتون همیشه هوای شماها را داشته و از شماها حمایت می کرده و هنوزم داره از خودتون و شوهرهاتون حمایت میکنه پس شماها وظیفتونه نگهدارید نکنه تنها وظیفه
ای که خونه باباتون داشتید این بود که بخوریدو بخوابید و دست و پاتون رو دراز کنید عروس بدبخت کلفتیتون رو بکنه شنیدم شوهرهاتون خیلی هم ازتون می ترسن پس شوهرهاتون فکر نکنم که با وجود عمه هیچ مخالفتی داشته باشن اونهاناراحت شدن کلی هم به جون مراد غر زدن که کوثر زبونش درازه همشم تقصیر خودته از بس که بهش بها دادی و پر روش کردی ولی مراد جوابشون
رو داد صبح زود مراد من رو بلند کرد بهم گفت تا ننه بیدار نشده راه بیفتید بریم که اگر بیدار شه زندگی برامون نمی گذاره می خواد شروع کنه منم حال و حوصلش رو ندارم وقتی بچه ها رابیدار کردیم و خواستیم از در خونه بریم بیرون دیدم عمه بقچه به بغل کنار در ورودی نشسته
و چادرشم از رو سرش افتاده پایین معلوم بوداز سر شب همون جا خوابیده و انتظار ما را کشیده که باهامون بیاد مراد دست من رو گرفت و به آرومی گفت کوثر حرکت کن دیر می شه باید بریم نگاهی دوباره به عمه انداختم بدجوری دلم براش سوخت می دونستم که ممکن این دل سوزی بهای سنگینی
برای من داشته باشه اما باید پرداختش می کردم اون عمم بود و مادر عشقم بود به مراد گفتم مرادببریمش با خودمون ببریمش بگذار دعای خیرش تو زندگیمون باشه بدرقه راه خودمون و بچه هامون باشه مراد گفت کوثر نمی خواد دل بسوزونی من نگران بچه هام و زندگیمون هستم اون نمی گذاره مثل قبل راحت زندگی کنیم گفتم می خوای همین
جوری ولش کنیم بریم و چشم به راه من و تو
باقی بمونه مراد گفت تو خرج و مخارج کم مییاریم خانوم من بچه ها دارن بزرگ می شن میبینی که دوست دارن دانشگاهم برن مادر خدا را شکر چیزی کم نداره بقیه هم هواش رو دارن لبخندی زدم و گفتم یک خورده کمتر می خوریم کمتر می پوشیم در عوضش مادرت کنارمان می مونه بدون اینکه منتظر جواب دادن مراد بمونم به سمت عمه رفتم و تکونش دادم گفتم عمه بلندشو قربونت برم چرا این جا خوابیدی با ترس از خواب پرید و گفت داشتید می رفتید اونم بدون من گفتم عمه پاشو داریم می ریم تو هم اگه دلت می خواد با ما بیا کنار همدیگه زندگی کنیم اینجانمون با خوشحالی از جاش بلند شد انگار دنیا را بهش داده بودن حالش خیلی بهتر از دیروز
شده بود همگی با هم راه افتادیم گر چه به نظر می رسید بچه ها خیلی از اومدن عمه خوشحال نبودن اما من فقط برای رضای خدا این کار رو میکردم سفر طولانی بود و عمه مدام به جون ماهاغر می زد می گفت چرا باید این راه طولانی رامیومدیم خوب تو روستای خودمون می موندیم مراد می رفت دنبال یونس و با خودش برش میگرداند اما ما هیچ توجهی به حرفهاش نمی کردیم فقط مراد یکبار بهش گفت ننه اگه خیلی ناراحتی برگردونيمت روستا
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
📢🔔دوستان اگرادامه رمان روهرشب میخوایدحتماحتمابالایک وبازدیدپست های صبح ماراهمراهی کنیدتامجبورنشم هفته ای دوبارادامه رمان روبذارم چون به بازدیدکانال داره صدمه میخوره 🙏✨
📖سرگذشت کوثر
تو از برادرهای زنت نگهداری میکنی یعنی نمی تونی خدمتگزار مادر پیر بدبختت باشی مراد گفت برادر زنهای من زندگی را برای من تبدیل به بزرگترین کابوس نکردن ولی تو کردی ما تا اینجا بودیم نمی فهمیدیم زندگی یعنی چی از وقتی رفتیم فهمیدم معنی واقعی زنده بودنو زندگی کردن چیه مامان اصلا دلم نمی خوادبه اون روزها برگردم ترجیح می دم همه اون روزهای تلخ و وحشتناک رو فراموش کنم سعی می کنیم شما هم سعی کنید زندگی خودتون رو ادامه بدیدعمم سرش داد زد و گفت نگهداری از مادر وظیفه پسرهست تو باید از من مراقبت کنی و همه مخارج من رو بدی مراد گفت همه مخارجت رو خودم نوکرتم میدم اما مراقبت از تو نه ،ماشالله خودت سرپایی و سرحال احتیاجی به مراقبت کردن نداری عمم گفت نکنه توقع داری دخترکام بیان از من پرستاری کنن اونها شوهر دارن و بچه دارن خیلی گرفتاری دارن نمی تونم از اونها انتظاری داشته باشم این
رو بفهم اونها اختیارشان دست خودشون نیست دست شوهرهاشونه اما مراد به خرجش نرفت هیچ توجهی هم به مادرش نکرد فقط به من گفت وسایلتو زودتر جمع کن که آفتاب طلوع نکرده باید برگردیم شب بود که خواهرهای مراد اومدن خونه مادرشون
به مراد گفتن مامان رو با خودت ببر ما خیلی گرفتاریم ما هیچ فرصتی برای سر زدن به مامان نداریم بعد هم زن تو وظیفشه از مامان مراقبت کنه مگه تو خرج و مخارج خودش و برادرهاش رو نمیدی پس اونم باید از مادر من مراقبت کنه نتونستم تحمل کنم بهشون گفتم مادرتون همیشه هوای شماها را داشته و از شماها حمایت می کرده و هنوزم داره از خودتون و شوهرهاتون حمایت میکنه پس شماها وظیفتونه نگهدارید نکنه تنها وظیفه
ای که خونه باباتون داشتید این بود که بخوریدو بخوابید و دست و پاتون رو دراز کنید عروس بدبخت کلفتیتون رو بکنه شنیدم شوهرهاتون خیلی هم ازتون می ترسن پس شوهرهاتون فکر نکنم که با وجود عمه هیچ مخالفتی داشته باشن اونهاناراحت شدن کلی هم به جون مراد غر زدن که کوثر زبونش درازه همشم تقصیر خودته از بس که بهش بها دادی و پر روش کردی ولی مراد جوابشون
رو داد صبح زود مراد من رو بلند کرد بهم گفت تا ننه بیدار نشده راه بیفتید بریم که اگر بیدار شه زندگی برامون نمی گذاره می خواد شروع کنه منم حال و حوصلش رو ندارم وقتی بچه ها رابیدار کردیم و خواستیم از در خونه بریم بیرون دیدم عمه بقچه به بغل کنار در ورودی نشسته
و چادرشم از رو سرش افتاده پایین معلوم بوداز سر شب همون جا خوابیده و انتظار ما را کشیده که باهامون بیاد مراد دست من رو گرفت و به آرومی گفت کوثر حرکت کن دیر می شه باید بریم نگاهی دوباره به عمه انداختم بدجوری دلم براش سوخت می دونستم که ممکن این دل سوزی بهای سنگینی
برای من داشته باشه اما باید پرداختش می کردم اون عمم بود و مادر عشقم بود به مراد گفتم مرادببریمش با خودمون ببریمش بگذار دعای خیرش تو زندگیمون باشه بدرقه راه خودمون و بچه هامون باشه مراد گفت کوثر نمی خواد دل بسوزونی من نگران بچه هام و زندگیمون هستم اون نمی گذاره مثل قبل راحت زندگی کنیم گفتم می خوای همین
جوری ولش کنیم بریم و چشم به راه من و تو
باقی بمونه مراد گفت تو خرج و مخارج کم مییاریم خانوم من بچه ها دارن بزرگ می شن میبینی که دوست دارن دانشگاهم برن مادر خدا را شکر چیزی کم نداره بقیه هم هواش رو دارن لبخندی زدم و گفتم یک خورده کمتر می خوریم کمتر می پوشیم در عوضش مادرت کنارمان می مونه بدون اینکه منتظر جواب دادن مراد بمونم به سمت عمه رفتم و تکونش دادم گفتم عمه بلندشو قربونت برم چرا این جا خوابیدی با ترس از خواب پرید و گفت داشتید می رفتید اونم بدون من گفتم عمه پاشو داریم می ریم تو هم اگه دلت می خواد با ما بیا کنار همدیگه زندگی کنیم اینجانمون با خوشحالی از جاش بلند شد انگار دنیا را بهش داده بودن حالش خیلی بهتر از دیروز
شده بود همگی با هم راه افتادیم گر چه به نظر می رسید بچه ها خیلی از اومدن عمه خوشحال نبودن اما من فقط برای رضای خدا این کار رو میکردم سفر طولانی بود و عمه مدام به جون ماهاغر می زد می گفت چرا باید این راه طولانی رامیومدیم خوب تو روستای خودمون می موندیم مراد می رفت دنبال یونس و با خودش برش میگرداند اما ما هیچ توجهی به حرفهاش نمی کردیم فقط مراد یکبار بهش گفت ننه اگه خیلی ناراحتی برگردونيمت روستا
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
📢🔔دوستان اگرادامه رمان روهرشب میخوایدحتماحتمابالایک وبازدیدپست های صبح ماراهمراهی کنیدتامجبورنشم هفته ای دوبارادامه رمان روبذارم چون به بازدیدکانال داره صدمه میخوره 🙏✨
07.04.202518:17
#دوقسمت پنجاه وپنج وپنجاه وشش
📖سرگذشت کوثر
به خودم بگید شما تو این شهر غریبید ممکنه سرتون رو کلاه بگذارن لقمه غذا از گلوم پایین نمی رفت مراد برام لقمه گرفت و داد دستم بهم گفت بخورخانوم به سلامتی خودمون و بچه هامون و بچه هایی که در آینده قرار بیاریم از دستش گرفتم گفت فعلا که حامله نیستی گفتم نه نیستم گفت خدا را شکر که نیستی چون داریم می ریم سفر
و سفر طولانی برای زن حامله خوب نیست گفتم سفر؟ گفت آره داریم می ریم اهواز گفتم اهواز گفت آره می ریم اهواز گفتم اهواز کجاست گفت خیلی از اینجا دوره یکی دو روز تو راهیم گفتم چرا اونجا گفت می خوام به دور از بقیه با هم زندگی کنیم بعد هم تو روستامون دیگه کار نیست کفاف زندگیمون رو نمی ده ما خونوادمون بزرگترشده از مش رحمان چند بار اسم اهواز رو شنیده بودم بهم همیشه می گفت اونجا کار زیاده پسربزرگش احمد و برادر زاده هاش رفتن اونجا کارمی کنن خوشحال شدم نمی دونستم از خوشحالی
چی کار کنم ولی فقط یک لحظه دوباره غم جای شادی تو دلم اومد به مراد گفتم جواب عمه و شوهر عمه را چی می خوای بدی می دونی ممکن عاق والدین بشی گفت من خسته شدم کوثر خیلی خسته شدم از اینکه می دیدم مادرم هر روز تو رو کتک می زنه تازه تو خیلی از کتکهایی رو که ازش می خوردی را هم از من قائم می کردی کوثرتو گناه داری حقت این نیست به هر بهانه کتک بخوری تو خیلی زن خوبی هستی می ریم جنوب یک زندگی خوب و جدید شروع می کنیم بچه
ها را هم می فرستیم برن مدرسه اگه اونجا می موندیم ننه نمی گذاشت فاطمه بره مدرسه خودت که می دونی اونجا زیاد خوب نمی دونن دختربره مدرسه خودتووخواهرهات و خواهرهای منم مدرسه نرفتن سواد ندارن سواد منم که می بینی چه جوریه نداشتنش بهتر از داشتنش لااقل بچه هامون بی سواد بار نمی یان ازش تشکر کردم گفتم مرسی که برادرهای من رو قبول کردی گفت هر چی نباشن پسر داییهای من هستن داییم بی غیرته من که مثل داییم نیستم گفت از حرف من که ناراحت نشدی گفتم نه چون حرف حقیقت رو می زنی وقتی به بچه ها گفتیم داریم می ریم جنوب خوشحال بودن مهدی ازم پرسید آبجی یعنی دیگه من و محمد بر نمی گردیم پیش وجیه خانوم وجیه خانوم ما را کتک نمی زنه گفتم نه داداش کوچولوغلط بکنه کسی بخواد شماها را کتک بزنه میریم اهواز شماها درس می خونید به جایی می رسيد.شب وقتی همه خواب بودن و داشتم به
آرامی به یاسین شیر می دادم به قیافه مهربون مراد خیره شدم و خدا را بابت داشتنش شکر کردم و تو دلم گفتم خدا هیچ وقت سایت رو از سر ماها کم نکنه که کم بشه هممون بدبخت می شیم چندروز بعد تو ترمینال شهر بودیم که راهی اهواز بشیم راه طولانی و سختی را پیش رو داشتیم باید صدها کیلومتر از خونه و زندگی خودمون
دور می شدیم و معلوم نبود کی بر گردیم شایدم هیچ وقت بر نمی گشتیم مسافرت با چهار تا بچه کوچیک خیلی سخت بود بهونه گیری می کردن بعد از دو روز بالاخره به اهواز رسیدیم شهر خیلی بزرگی بود چند برابر روستای خودمون و شهر نزدیک خودمون آدم گیج می شد به مراد گفتم حالا باید چی کار کنیم؟ گفت نگران نباش خانومی خدا ما را تنها نمی گذاره تازه شنیدم اینجا مردمش
خیلی مهمون نوازن و غریبه ها را تنها نمی گذارن بعد هم ما خدا را داریم تا خدا هست خواهش می کنم از هیچی نترس فعلا بریم مسافر خونه تا یک جا را پیدا کنیم گفتم پول داری گفت آره هنوز دارم یک مسافر خونه پیدا کردیم و اونجامستقر شدیم خسته بودم خیلی هم خسته بودم خودمم نفهمیدم چه جوری خوابم برد احساس آرامش خاصی داشتم از خونه عمه خیلی راحت تر بود با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم که با مراد بازی می کردن وقتی بیدار شدم فاطمه اومد پرید بغلم و بوسم کرد گفتم دخترم اینجا را دوست داری گفت خیلی فاطمه را خیلی دوست
داشتم دلم نمی خواست هیچ وقت زندگیش مثل من بشه شب طلاهام رو از دست و گردنم در آوردمو جلوی مراد گذاشتم گفتم مراد اینها را فردا بایدببریم بازار بفروشیم ما برای زندگی تو این شهرپول لازم داریم مراد می گفت نه ولی من بهش گفتم تو این زندگی من و تو نداریم همش مال جفتمونه بهم گفت کوثر یک روز بهترش رو برات می خرم راستی با عمو رحمان صاحب اینجا صحبت کردم بهم گفت کمکمون می کنه یک خونه اینجاپیدا کنیم شایدم پول من برسه مجبور نشیم طلای
تو را بفروشیم گفتم مراد پول از کجا آوردی گفت قرض گرفتم تا خودمون رو به اینجا برسانیم خیالت راحت یک روز بدهیمون رو باهاشون صاف می کنیم استرس من خیلی زیاد بود نگران این بودم که الان خونه عمم چه خبره و الان چه حالی دارن عمم جونش به جون یاسین وصل بود و به قول خودش یاسین چشمهاش بود و می دونستم الان حال خيلى بدى داره.
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
برای ادامه رمان بسیارزیباسرگذشت کوثراحتیاج به حمایت شما داریم بابازدیدولایک پست های مفیدوکاربردی صبح ماراهمراهی کنید❤️💫
📖سرگذشت کوثر
به خودم بگید شما تو این شهر غریبید ممکنه سرتون رو کلاه بگذارن لقمه غذا از گلوم پایین نمی رفت مراد برام لقمه گرفت و داد دستم بهم گفت بخورخانوم به سلامتی خودمون و بچه هامون و بچه هایی که در آینده قرار بیاریم از دستش گرفتم گفت فعلا که حامله نیستی گفتم نه نیستم گفت خدا را شکر که نیستی چون داریم می ریم سفر
و سفر طولانی برای زن حامله خوب نیست گفتم سفر؟ گفت آره داریم می ریم اهواز گفتم اهواز گفت آره می ریم اهواز گفتم اهواز کجاست گفت خیلی از اینجا دوره یکی دو روز تو راهیم گفتم چرا اونجا گفت می خوام به دور از بقیه با هم زندگی کنیم بعد هم تو روستامون دیگه کار نیست کفاف زندگیمون رو نمی ده ما خونوادمون بزرگترشده از مش رحمان چند بار اسم اهواز رو شنیده بودم بهم همیشه می گفت اونجا کار زیاده پسربزرگش احمد و برادر زاده هاش رفتن اونجا کارمی کنن خوشحال شدم نمی دونستم از خوشحالی
چی کار کنم ولی فقط یک لحظه دوباره غم جای شادی تو دلم اومد به مراد گفتم جواب عمه و شوهر عمه را چی می خوای بدی می دونی ممکن عاق والدین بشی گفت من خسته شدم کوثر خیلی خسته شدم از اینکه می دیدم مادرم هر روز تو رو کتک می زنه تازه تو خیلی از کتکهایی رو که ازش می خوردی را هم از من قائم می کردی کوثرتو گناه داری حقت این نیست به هر بهانه کتک بخوری تو خیلی زن خوبی هستی می ریم جنوب یک زندگی خوب و جدید شروع می کنیم بچه
ها را هم می فرستیم برن مدرسه اگه اونجا می موندیم ننه نمی گذاشت فاطمه بره مدرسه خودت که می دونی اونجا زیاد خوب نمی دونن دختربره مدرسه خودتووخواهرهات و خواهرهای منم مدرسه نرفتن سواد ندارن سواد منم که می بینی چه جوریه نداشتنش بهتر از داشتنش لااقل بچه هامون بی سواد بار نمی یان ازش تشکر کردم گفتم مرسی که برادرهای من رو قبول کردی گفت هر چی نباشن پسر داییهای من هستن داییم بی غیرته من که مثل داییم نیستم گفت از حرف من که ناراحت نشدی گفتم نه چون حرف حقیقت رو می زنی وقتی به بچه ها گفتیم داریم می ریم جنوب خوشحال بودن مهدی ازم پرسید آبجی یعنی دیگه من و محمد بر نمی گردیم پیش وجیه خانوم وجیه خانوم ما را کتک نمی زنه گفتم نه داداش کوچولوغلط بکنه کسی بخواد شماها را کتک بزنه میریم اهواز شماها درس می خونید به جایی می رسيد.شب وقتی همه خواب بودن و داشتم به
آرامی به یاسین شیر می دادم به قیافه مهربون مراد خیره شدم و خدا را بابت داشتنش شکر کردم و تو دلم گفتم خدا هیچ وقت سایت رو از سر ماها کم نکنه که کم بشه هممون بدبخت می شیم چندروز بعد تو ترمینال شهر بودیم که راهی اهواز بشیم راه طولانی و سختی را پیش رو داشتیم باید صدها کیلومتر از خونه و زندگی خودمون
دور می شدیم و معلوم نبود کی بر گردیم شایدم هیچ وقت بر نمی گشتیم مسافرت با چهار تا بچه کوچیک خیلی سخت بود بهونه گیری می کردن بعد از دو روز بالاخره به اهواز رسیدیم شهر خیلی بزرگی بود چند برابر روستای خودمون و شهر نزدیک خودمون آدم گیج می شد به مراد گفتم حالا باید چی کار کنیم؟ گفت نگران نباش خانومی خدا ما را تنها نمی گذاره تازه شنیدم اینجا مردمش
خیلی مهمون نوازن و غریبه ها را تنها نمی گذارن بعد هم ما خدا را داریم تا خدا هست خواهش می کنم از هیچی نترس فعلا بریم مسافر خونه تا یک جا را پیدا کنیم گفتم پول داری گفت آره هنوز دارم یک مسافر خونه پیدا کردیم و اونجامستقر شدیم خسته بودم خیلی هم خسته بودم خودمم نفهمیدم چه جوری خوابم برد احساس آرامش خاصی داشتم از خونه عمه خیلی راحت تر بود با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم که با مراد بازی می کردن وقتی بیدار شدم فاطمه اومد پرید بغلم و بوسم کرد گفتم دخترم اینجا را دوست داری گفت خیلی فاطمه را خیلی دوست
داشتم دلم نمی خواست هیچ وقت زندگیش مثل من بشه شب طلاهام رو از دست و گردنم در آوردمو جلوی مراد گذاشتم گفتم مراد اینها را فردا بایدببریم بازار بفروشیم ما برای زندگی تو این شهرپول لازم داریم مراد می گفت نه ولی من بهش گفتم تو این زندگی من و تو نداریم همش مال جفتمونه بهم گفت کوثر یک روز بهترش رو برات می خرم راستی با عمو رحمان صاحب اینجا صحبت کردم بهم گفت کمکمون می کنه یک خونه اینجاپیدا کنیم شایدم پول من برسه مجبور نشیم طلای
تو را بفروشیم گفتم مراد پول از کجا آوردی گفت قرض گرفتم تا خودمون رو به اینجا برسانیم خیالت راحت یک روز بدهیمون رو باهاشون صاف می کنیم استرس من خیلی زیاد بود نگران این بودم که الان خونه عمم چه خبره و الان چه حالی دارن عمم جونش به جون یاسین وصل بود و به قول خودش یاسین چشمهاش بود و می دونستم الان حال خيلى بدى داره.
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
برای ادامه رمان بسیارزیباسرگذشت کوثراحتیاج به حمایت شما داریم بابازدیدولایک پست های مفیدوکاربردی صبح ماراهمراهی کنید❤️💫
03.04.202518:30
#دوقسمت چهل ونه وپنجاه
📖سرگذشت کوثر
مگه چی کارت کرده بود که این جوری کردی من رو هول داد و سرم داد زد دستت رو بکش به من چه مگه من مادرشونم از وقتی اومدم دارم کلفتی بچه های شوهر رو می کنم مگه تو خودت بچه هات رو کتک نمی زنی آره منم برادرهای تو را می زنم ادب ندارن برادرهات رو بردار از این خونه ببر کوثر من دیگه در توانم نیست از این دو تا پسر بچه مراقبت کنم خودم دارم مادر می شم بچم چند روز دیگه به دنیا می یاد من خانوم این خونم نه کلفت بچه های شوهر گفتم فکر کردی عاشق چشم و ابروت بودیم آوردیم تو رو توی این خونه نه عزیزم اصلا هم عاشقت نبودیم آوردیم بچه ها را بزرگ کنی ازاول خودت و خانوادت قبول کردید الانم حق نداریدزیر حرفهات بزنید گفت من هیچ کاری برای برادرهات نمی کنم مگه من کلفتشونم بهش حمله کردم و همدیگه را کتک زدیم یک کتک جانانه همدیگر را زدیم وقتی مادرم رو فحش داد روانی شدم موهاش رو گرفتم و گفتم حیوون یک کاری نکن که خودتو اون بچت رو بفرستم اون دنیا دختر ترشیده اگه بابای من نبود تو را از سر ترحم نمی گرفت تو هنوز خونه بابات بودی و به در و همسایه هاپدر و مادرت التماس شوهر برات تو داشتن آخه کدوم احمقی جز بابای من با تو ازدواج می کردماهم حماقت کردیم خودش رو از دستم در آورد و سرم داد زد برادرهات رو از این خونه همین الان باید ببری من خیلی وقته که دیگه نمی تونم تحملشان کنم همش ناهار و شام می خوان بخورن یک وعده غذا براشون کافی نیست بچه خودم داره به دنیامی یاد خونه اندازه سه تا بچه نیستش نمی تونم برادرهات رو تحمل کنم می فهمی نمی تونم دیگه از دستشون خسته شدم مهدی اومد من رو بغل کرد با اون قد و قامت کوچولوش و بهم گفت آبجی بریم وجیه خانوم من رو کتک می زنه سر داداشی را شکوند آبجی تو را خدابریم به وجیه گفتم لعنت خدا بر تو و پدر و مادرت که تو را پس انداختن الحق و و الانصاف که زن بابایی بیش نیستی وجیه گفت حالا که فهمیدی کار من بوده و داداشت شیطونی کرده حقش بودسرش بشکنه برشون دار از این خونه ببرتشون تا بلای دیگه سرشون نیاوردم همین الانم ببرتشون گفتم تقاص پس می دی بد جوری هم تقاص پس می دی گفت فعلا که بابات فقط من رو می خوادبچه دار هم که داریم می شیم من میرم استراحت کنم وقتی بیدار شدم تو و برادرهات رو تو این خونه نبینم و گرنه یک بلائی سر هر سه تاتون می یارم گفتم من کجا ببرمشون من خودم خونه مادر شوهرم زیادیم عمم می خواد سر به تنم نباشه
سرم داد زد به من چه ربطی داره خواهر برادر
دارن بچه ها آخه به من چه ربطی داره مگه من زاییدمشون وظیفه شماست بیدار شدم اینجا نباشیدوجیه رفت تو اتاق در و هم محکم پشت سر خودش بست به مهدی گفتم مهدی جان راه بیفت باید داداش رو ببریم پیش حکیم یاسین پشتم خوابیده بود با عجله محمد رو برداشتم و مهدی پشت سرم دویید اول رفتم خونه تا یاسین رو بگذارم خونه
تا عمم من رو دید سرم داد زد کدوم گوری رفته بودی بچم رو کجا بردی صد دفعه بهت نگفتم بدون اجازه من یاسین رو با خودت جایی نبر من نمی خوام بچه را ببری بیرون مریض می شه تا نگاهش به مهدی و محمد خورد اخمهاش تو هم رفت بهم گفت این دو تا اینجا چی کار می کنن برای چی آوردیشون اینجا گفتم عمه یاسین پیش شما باشه
باید محمد رو ببرم پیش حکیم بدون توجه بهش از در خونه زدیم بیرون و رفتیم پیش حکیم بهم گفت دیرتر آورده بودینش بچه تموم کرده بود سرش رو بست محمد خیلی درد کشید اما حکیم به کارش وارد بود بهم گفت امشب رو مراقبش باشید دو سه هفته طول می کشه حالش خوب بشه قرار شد باز هم بیارمش وقتی رفتم خونه عمم گفت باز که این دو تا را دنبال خودت راه انداختی آوردی گفتم عمه وجیه خانوم از خونه بیرونشون کرده زده سر محمد رو شکونده اون
زن مشکل داره عمم گفت خاک بر سرم دختر داری رو اون زن بدبخت عیب می گذاری اون هر چی نباشه زن باباته حق نداری دربارش این جوری حرف بزنی گفتم عمه می گی دربارش چه جوری حرف بزنم بگم الهی فداش شم دستش درد نکنه.زده سر بچه را شکونده گفت بچه ها شیطنت کردن اونم از رو عصبانیت حالا یک کاری کرده تو چرابرداشتی آوردیشون ما نون خور اضافه نمی خوایم
ما بچه های کسی دیگه را بزرگ نمی کنیم گفتم برادر زاده هاتن بچه غریبه نیستن وجیه نمی خوادتو خونش باشن اون شب مراد که اومد عمم کلی به جونش غر زد و گفت برادرهاش رو آورده خونمون ما خودمون کم بدبختی نداریم دیگه نون خور اضافه نمی خوایم بابام هنوز دنبال برادرهام نیومده
بود مراد اومد پیشم و دست نوازشی سر بچه
ها کشید همه چی را ازم پرسید و من جوابش
رو دادم گفت دایی هنوز دنبالشون نیومده گفتم نه
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان سرگذشت کوثرهرچی بیشترمیگذره زیباترمیشه اگرهرشب به طورمنظم دوست داریددرکانال ارسال بشه حتماحتماپست های صبح بازدیدولایک شود💫✨
📖سرگذشت کوثر
مگه چی کارت کرده بود که این جوری کردی من رو هول داد و سرم داد زد دستت رو بکش به من چه مگه من مادرشونم از وقتی اومدم دارم کلفتی بچه های شوهر رو می کنم مگه تو خودت بچه هات رو کتک نمی زنی آره منم برادرهای تو را می زنم ادب ندارن برادرهات رو بردار از این خونه ببر کوثر من دیگه در توانم نیست از این دو تا پسر بچه مراقبت کنم خودم دارم مادر می شم بچم چند روز دیگه به دنیا می یاد من خانوم این خونم نه کلفت بچه های شوهر گفتم فکر کردی عاشق چشم و ابروت بودیم آوردیم تو رو توی این خونه نه عزیزم اصلا هم عاشقت نبودیم آوردیم بچه ها را بزرگ کنی ازاول خودت و خانوادت قبول کردید الانم حق نداریدزیر حرفهات بزنید گفت من هیچ کاری برای برادرهات نمی کنم مگه من کلفتشونم بهش حمله کردم و همدیگه را کتک زدیم یک کتک جانانه همدیگر را زدیم وقتی مادرم رو فحش داد روانی شدم موهاش رو گرفتم و گفتم حیوون یک کاری نکن که خودتو اون بچت رو بفرستم اون دنیا دختر ترشیده اگه بابای من نبود تو را از سر ترحم نمی گرفت تو هنوز خونه بابات بودی و به در و همسایه هاپدر و مادرت التماس شوهر برات تو داشتن آخه کدوم احمقی جز بابای من با تو ازدواج می کردماهم حماقت کردیم خودش رو از دستم در آورد و سرم داد زد برادرهات رو از این خونه همین الان باید ببری من خیلی وقته که دیگه نمی تونم تحملشان کنم همش ناهار و شام می خوان بخورن یک وعده غذا براشون کافی نیست بچه خودم داره به دنیامی یاد خونه اندازه سه تا بچه نیستش نمی تونم برادرهات رو تحمل کنم می فهمی نمی تونم دیگه از دستشون خسته شدم مهدی اومد من رو بغل کرد با اون قد و قامت کوچولوش و بهم گفت آبجی بریم وجیه خانوم من رو کتک می زنه سر داداشی را شکوند آبجی تو را خدابریم به وجیه گفتم لعنت خدا بر تو و پدر و مادرت که تو را پس انداختن الحق و و الانصاف که زن بابایی بیش نیستی وجیه گفت حالا که فهمیدی کار من بوده و داداشت شیطونی کرده حقش بودسرش بشکنه برشون دار از این خونه ببرتشون تا بلای دیگه سرشون نیاوردم همین الانم ببرتشون گفتم تقاص پس می دی بد جوری هم تقاص پس می دی گفت فعلا که بابات فقط من رو می خوادبچه دار هم که داریم می شیم من میرم استراحت کنم وقتی بیدار شدم تو و برادرهات رو تو این خونه نبینم و گرنه یک بلائی سر هر سه تاتون می یارم گفتم من کجا ببرمشون من خودم خونه مادر شوهرم زیادیم عمم می خواد سر به تنم نباشه
سرم داد زد به من چه ربطی داره خواهر برادر
دارن بچه ها آخه به من چه ربطی داره مگه من زاییدمشون وظیفه شماست بیدار شدم اینجا نباشیدوجیه رفت تو اتاق در و هم محکم پشت سر خودش بست به مهدی گفتم مهدی جان راه بیفت باید داداش رو ببریم پیش حکیم یاسین پشتم خوابیده بود با عجله محمد رو برداشتم و مهدی پشت سرم دویید اول رفتم خونه تا یاسین رو بگذارم خونه
تا عمم من رو دید سرم داد زد کدوم گوری رفته بودی بچم رو کجا بردی صد دفعه بهت نگفتم بدون اجازه من یاسین رو با خودت جایی نبر من نمی خوام بچه را ببری بیرون مریض می شه تا نگاهش به مهدی و محمد خورد اخمهاش تو هم رفت بهم گفت این دو تا اینجا چی کار می کنن برای چی آوردیشون اینجا گفتم عمه یاسین پیش شما باشه
باید محمد رو ببرم پیش حکیم بدون توجه بهش از در خونه زدیم بیرون و رفتیم پیش حکیم بهم گفت دیرتر آورده بودینش بچه تموم کرده بود سرش رو بست محمد خیلی درد کشید اما حکیم به کارش وارد بود بهم گفت امشب رو مراقبش باشید دو سه هفته طول می کشه حالش خوب بشه قرار شد باز هم بیارمش وقتی رفتم خونه عمم گفت باز که این دو تا را دنبال خودت راه انداختی آوردی گفتم عمه وجیه خانوم از خونه بیرونشون کرده زده سر محمد رو شکونده اون
زن مشکل داره عمم گفت خاک بر سرم دختر داری رو اون زن بدبخت عیب می گذاری اون هر چی نباشه زن باباته حق نداری دربارش این جوری حرف بزنی گفتم عمه می گی دربارش چه جوری حرف بزنم بگم الهی فداش شم دستش درد نکنه.زده سر بچه را شکونده گفت بچه ها شیطنت کردن اونم از رو عصبانیت حالا یک کاری کرده تو چرابرداشتی آوردیشون ما نون خور اضافه نمی خوایم
ما بچه های کسی دیگه را بزرگ نمی کنیم گفتم برادر زاده هاتن بچه غریبه نیستن وجیه نمی خوادتو خونش باشن اون شب مراد که اومد عمم کلی به جونش غر زد و گفت برادرهاش رو آورده خونمون ما خودمون کم بدبختی نداریم دیگه نون خور اضافه نمی خوایم بابام هنوز دنبال برادرهام نیومده
بود مراد اومد پیشم و دست نوازشی سر بچه
ها کشید همه چی را ازم پرسید و من جوابش
رو دادم گفت دایی هنوز دنبالشون نیومده گفتم نه
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان سرگذشت کوثرهرچی بیشترمیگذره زیباترمیشه اگرهرشب به طورمنظم دوست داریددرکانال ارسال بشه حتماحتماپست های صبح بازدیدولایک شود💫✨
05.04.202518:31
#دوقسمت پنجاه ویک وپنجاه ودو
📖سرگذشت کوثر
نه نیومده گفت احتمالا دایی هم از ترس وجیه بچه ها را نمی خواد گفتم مراد باید چی کار کنیم گفت نمی دونم واقعا نمی دونم باید بیشتر فکرکنم باید با پدرت و خواهربرادرهات حرف بزنم ببینم کدومشون قبول می کنن فعلا بچه ها پیششون زندگی کنن به مراد حق می دادم که دلش نخوادبچه ها پیش ما زندگی کنن وقتی بچه ها خودشون پدر و برادر داشتن چهار پنج روز از موندن محمد
و مهدی تو خونه ما می گذشت چهار پنج روزی که اندازه چهار پنج سال به من گذشت از بس عمم اذیت می کرد و هر چی از دهنش در می یومدبه من و اون دو تا بچه می گفت دو سه بار خواست کتکشون بزنه که بهش اجازه ندادم و خودمو سپر بلاشون کردم سر سفره لقمه های دهن بچه ها را می شمرد و مدام می گفت چقدر اینها می خورن هر چی می خورن انگار سیر نمی شن می ترسم
برای خودمون کم بیاد یا مهمونی کسی بیاد دخترکم بیاد و جلوی داماد سر افکنده بشم در حالیکه بچه ها از ترس عمم چیز زیادی نمی خوردن به زور یکی دو لقمه غذا را با ترس و لرز می خوردن ازبس بهشون چشم غره می رفت بعد پنج روز مراداومد بهم گفت کوثر باید با هم حرف بزنیم عمم و شوهرش گفتن چی شده خوب جلوی ما بگیدمراد گفت حرف بین زن و شوهر هست من می خوام تنها با زنم حرف بزنم با هم به اتاق رفتیم گفتم
چی شده با بابام و بقیه حرف زدی گفت آره با
همشون حرف زدم کوثر هیچ کدوم بچه ها را نمی خوان بابات گفت اگه می شه یکی دو سال بچه ها را نگه دارید زنم بچش به دنیا بیاد یک خورده به بچه و زندگی دل بستگی پیدا کنه بعد خودم می یام دنبالشون و می برمشون بابات بد جوری از وجیه می ترسه انگار وجیه بد جوری برای بابات خط و نشون کشیده و بابات از ترس زنش این حرفها را می زد گفتم بابای من فقط زبونش برای ما بود دستش فقط برای کتک زدن من و مادربدبختم
بلند می شد فقط برای ماها عربده کشی می کردالان جرات نداره به این زن بگه تو سر بچش زده وشکونده از خونه بیرون کرده بچه هاش رو هنوز نیومده حال بچه ها را بپرسه گفت برادرهاتم قبول نکردن گفتن ما خودمون به نون شب خودمون محتاجیم به زور شکم زن و بچه هامون رو سیرمی کنیم بعد هم زنهامون هیچ وقت اجازه نمیدن خواهرهاتم که گفتن ما اختیارمان دست خودمون نیست شوهرهامون هر روز ما را یا می خوان طلاق
بدن یا می خوان سرمون هوو بیارن خودمونم تو این خونه زندگی زیادیم گفتم حالا باید چی
کار کنیم منم باید از خونه بندازمشون بیرون
کجابفرستمشون به خدا جایی را ندارم بفرستم برن مراد گفت نمی دونم دلم براشون می سوزه دلم نمی یاد از این خونه بیرونشون کنم بگذار ببینیم چی می شه یک چند وقت پیش ما باشن بعد امیدبه خدا حتما درست می شه اما نه تنها درست نشد که روز به روزم بدتر شد عمم کنار نمی یومدمدام می گفت مفت خورها بهم می گفت عروس نیاوردم که بلای جون تو این خونه زندگی آوردم خودش هست دو تا سر جهازم با خودش آورده مهدی از صبح که بلند می شد با اون قد و قواره
کوچیکش سعی می کرد به من تا حد ممکن کمک کنه و محمد جلوی چشممون یک گوشه می نشست با فاطمه بازی می کرد عمم تنها کسی را که دوستداشت و عاشقش بود یاسین بود حتی به فاطمه نگاهم نمی کرد انگار فاطمه هم مثل برادرهای من تو اون خونه زیادی بود سه چهار ماه بعد زمستون بود که دختر عمم با شوهرش دعواش شده بودو شوهرش کتک مفصلی بهش زده بود و این خبر به عمم رسیده بود وقتی عمم فهمیده بود دیوونه شد و دق و دلیش و سر ماها خالی کرد و هم من رو کتک زد هم بچه ها را حتی فاطمه بی نوا راهم کتک زد سرم داد زد و گفت چرا برادرهای توراحت دارن تو خونه ما زندگی می کنن اما دختر بدبخت من که خونه شوهرش هر روز زحمت می کشه و خسته می شه باید از شوهرش کتک بخوره از ناراحتی گفتم عمه تو هر روز من رو کتک زدی دیگه جای سالم تو بدنم نگذاشتی اون قدر من رو زدی حالا بعد چند سال دخترت از شوهرش کتک خورده حالا چی شده کتک خورده مرده اتفاقی براش افتاده چیزی شده عمم سرم داد زد آره چیزی شده عفریته خیلی هم شده تو داری خودت رو با کی مقایسه می کنی با دختر من مقایسه می کنی دختر من نباید کتک بخوره خیلی با تو فرق می کنه زمین تا زمان با تو فرق می کنه تو را هرچی کتک بزنم بازم کمه اما دختر من نباید کتک بخوره امشب تکلیف تو و این توله سگها را روشن می کنم بسه دیگه اجازه نمی دم بیشتر از این تو این خونه بمونن وقتی مراد و باباش اومدن عمم شروع کرد تا نیمه شب گفت و گفت و غر زد من و بچه ها یک گوشه چنبره زده بودیم و
زانوی غم و ناراحتی بغل کرده بودیم محمد بهم گفت آبجی گریه نکن بغلش کردم و بوسش کردم آخ که چقدر بوی مادرم و می داد چقدر دلتنگ مادرم بودم
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
اگرادامه رمان زیبای سرگذشت کوثرروهرشب میخوایددرکانال داشته باشیدبازدیدولایک پست های صبح روانجام بدید😀✨
📖سرگذشت کوثر
نه نیومده گفت احتمالا دایی هم از ترس وجیه بچه ها را نمی خواد گفتم مراد باید چی کار کنیم گفت نمی دونم واقعا نمی دونم باید بیشتر فکرکنم باید با پدرت و خواهربرادرهات حرف بزنم ببینم کدومشون قبول می کنن فعلا بچه ها پیششون زندگی کنن به مراد حق می دادم که دلش نخوادبچه ها پیش ما زندگی کنن وقتی بچه ها خودشون پدر و برادر داشتن چهار پنج روز از موندن محمد
و مهدی تو خونه ما می گذشت چهار پنج روزی که اندازه چهار پنج سال به من گذشت از بس عمم اذیت می کرد و هر چی از دهنش در می یومدبه من و اون دو تا بچه می گفت دو سه بار خواست کتکشون بزنه که بهش اجازه ندادم و خودمو سپر بلاشون کردم سر سفره لقمه های دهن بچه ها را می شمرد و مدام می گفت چقدر اینها می خورن هر چی می خورن انگار سیر نمی شن می ترسم
برای خودمون کم بیاد یا مهمونی کسی بیاد دخترکم بیاد و جلوی داماد سر افکنده بشم در حالیکه بچه ها از ترس عمم چیز زیادی نمی خوردن به زور یکی دو لقمه غذا را با ترس و لرز می خوردن ازبس بهشون چشم غره می رفت بعد پنج روز مراداومد بهم گفت کوثر باید با هم حرف بزنیم عمم و شوهرش گفتن چی شده خوب جلوی ما بگیدمراد گفت حرف بین زن و شوهر هست من می خوام تنها با زنم حرف بزنم با هم به اتاق رفتیم گفتم
چی شده با بابام و بقیه حرف زدی گفت آره با
همشون حرف زدم کوثر هیچ کدوم بچه ها را نمی خوان بابات گفت اگه می شه یکی دو سال بچه ها را نگه دارید زنم بچش به دنیا بیاد یک خورده به بچه و زندگی دل بستگی پیدا کنه بعد خودم می یام دنبالشون و می برمشون بابات بد جوری از وجیه می ترسه انگار وجیه بد جوری برای بابات خط و نشون کشیده و بابات از ترس زنش این حرفها را می زد گفتم بابای من فقط زبونش برای ما بود دستش فقط برای کتک زدن من و مادربدبختم
بلند می شد فقط برای ماها عربده کشی می کردالان جرات نداره به این زن بگه تو سر بچش زده وشکونده از خونه بیرون کرده بچه هاش رو هنوز نیومده حال بچه ها را بپرسه گفت برادرهاتم قبول نکردن گفتن ما خودمون به نون شب خودمون محتاجیم به زور شکم زن و بچه هامون رو سیرمی کنیم بعد هم زنهامون هیچ وقت اجازه نمیدن خواهرهاتم که گفتن ما اختیارمان دست خودمون نیست شوهرهامون هر روز ما را یا می خوان طلاق
بدن یا می خوان سرمون هوو بیارن خودمونم تو این خونه زندگی زیادیم گفتم حالا باید چی
کار کنیم منم باید از خونه بندازمشون بیرون
کجابفرستمشون به خدا جایی را ندارم بفرستم برن مراد گفت نمی دونم دلم براشون می سوزه دلم نمی یاد از این خونه بیرونشون کنم بگذار ببینیم چی می شه یک چند وقت پیش ما باشن بعد امیدبه خدا حتما درست می شه اما نه تنها درست نشد که روز به روزم بدتر شد عمم کنار نمی یومدمدام می گفت مفت خورها بهم می گفت عروس نیاوردم که بلای جون تو این خونه زندگی آوردم خودش هست دو تا سر جهازم با خودش آورده مهدی از صبح که بلند می شد با اون قد و قواره
کوچیکش سعی می کرد به من تا حد ممکن کمک کنه و محمد جلوی چشممون یک گوشه می نشست با فاطمه بازی می کرد عمم تنها کسی را که دوستداشت و عاشقش بود یاسین بود حتی به فاطمه نگاهم نمی کرد انگار فاطمه هم مثل برادرهای من تو اون خونه زیادی بود سه چهار ماه بعد زمستون بود که دختر عمم با شوهرش دعواش شده بودو شوهرش کتک مفصلی بهش زده بود و این خبر به عمم رسیده بود وقتی عمم فهمیده بود دیوونه شد و دق و دلیش و سر ماها خالی کرد و هم من رو کتک زد هم بچه ها را حتی فاطمه بی نوا راهم کتک زد سرم داد زد و گفت چرا برادرهای توراحت دارن تو خونه ما زندگی می کنن اما دختر بدبخت من که خونه شوهرش هر روز زحمت می کشه و خسته می شه باید از شوهرش کتک بخوره از ناراحتی گفتم عمه تو هر روز من رو کتک زدی دیگه جای سالم تو بدنم نگذاشتی اون قدر من رو زدی حالا بعد چند سال دخترت از شوهرش کتک خورده حالا چی شده کتک خورده مرده اتفاقی براش افتاده چیزی شده عمم سرم داد زد آره چیزی شده عفریته خیلی هم شده تو داری خودت رو با کی مقایسه می کنی با دختر من مقایسه می کنی دختر من نباید کتک بخوره خیلی با تو فرق می کنه زمین تا زمان با تو فرق می کنه تو را هرچی کتک بزنم بازم کمه اما دختر من نباید کتک بخوره امشب تکلیف تو و این توله سگها را روشن می کنم بسه دیگه اجازه نمی دم بیشتر از این تو این خونه بمونن وقتی مراد و باباش اومدن عمم شروع کرد تا نیمه شب گفت و گفت و غر زد من و بچه ها یک گوشه چنبره زده بودیم و
زانوی غم و ناراحتی بغل کرده بودیم محمد بهم گفت آبجی گریه نکن بغلش کردم و بوسش کردم آخ که چقدر بوی مادرم و می داد چقدر دلتنگ مادرم بودم
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
اگرادامه رمان زیبای سرگذشت کوثرروهرشب میخوایددرکانال داشته باشیدبازدیدولایک پست های صبح روانجام بدید😀✨
08.04.202518:20
#دوقسمت پنجاه وهفت وپنجاه وهشت
📖سرگذشت کوثر
الان حال خیلی بدی داره و داره گریه می کنه و دخترهاشو دور خودش جمع کرده و گریه می کنه یادش که می افتادم هم خوشحال بودم هم دلم براش می سوخت صبح مراد گفت امروز باید بریم حموم عمومی چند روز بعد به کمک عمورحمان دو تا اتاق خیلی کوچیک تونستیم ته یک کوچه بن بست پیدا کنیم خونه خیلی قدیمی بودکه دو نفرم به زور از کنار همدیگه رد می شدن و مال یک پیرمردو پیرزن بود که بچه هاشون همگی
ازدواج کرده بودن و یا اهواز زندگی می کردن
یا شهرهای اطرافش و بیشتر می خواستن از تنهایی در بیان وقتی رفتیم خونه را ببینیم ننه بلقیس و عمو فواد رو برای اولین بار که دیدم حس خیلی خوبی از دیدنشون بهم دست داد انگار سالها بودکه می شناختمشون ننه بلقیس یک خورده غر می زد می گفت بچه هات کوچیکن می ترسم گلدونهام رو بشکنن باغچم رو خراب کنن و من بهش اطمینان
می دادم که به خدا بچه های خیلی خوبین اذیت و آزاری برای شما ندارن تو را خدا اجازه بدید مااینجا بمونیم عمو فواد یاسین رو از بغل من گرفت و گفت حاج خانوم بگذار اینجا بمونن ما که نوه هامون رو به زور چند ماه یکبار می بینیم این قدرکه سر پدر و مادرشون شلوغ بگذار اینها اینجا را اجاره کنن بچه هاش رو جای نوه هامون هر روزبغل می کنیم ننه بلقیس یک خورده فکر کرد وقبول کرد به محمد گفت تو بلدی بری خرید کنی گفتم بلد نیست ولی یاد می گیره گفت پس پسرت
از این به بعد برای من می تونه بره خرید کنه گفتم حتما که می تونه گفتم ننه این برادرمه پسرم نیست گفت دیدم خیلی شبیه خودته فکر کردم پسرته دو تا اتاقش شاید رو هم بیست مترم نبود اما برای مثل قصر بود دیگه اونجا مال خودم بودو هیچ کی نمی تونست اذیتم کنه و برام مزاحمت ایجاد بکنه با وسایلی که اونجا بود زندگیمون روشروع كرديم زندگی برام مثل بهشت بود همه غمها و ناراحتیهام رو فراموش کرده بودم حتی
روستامون و با ننه بلقیس و شوهرش رابطه خیلی خوبی داشتیم کم کم یخش آب شده بود بچه ها را خیلی دوست داشت می گفت من رو یاد نوه هام می ندازن اون روزها محمد و یاسین داشتن بزرگ و بزرگ تر می شدن و شیطنتهاشون چندبرابر شده بود و منم چهار چشمی مراقبشان بودم مراد کار خیلی خوبی به کمک عمو فواد بعد دو سه هفته پیدا کرد و مشغول به کار شد احساس خوشبختی می کردم گاهی یواشکی می دیدم که مراد ناراحته ازش سوالی نمی کردم ولی بعد
چند ماه که ازش سوال کردم بهم گفت هیچی
نیست فقط یک خورده دلم برای پدر و مادرم تنگ شده هر چی نباشه اونها پدر و مادرمن هستن و می دونم چقدر نگران ما هستن گفتم می خوای براشون نامه بنویس و بگو حالمون خوبه که نگرانمون نشن چشمهاش درخشید گفت من که سواد درست و حسابی ندارم می دم صاحب کارم براشون یک نامه بنویسه گفتم بهترین کار و می کنی گفت نامه طول می کشه به دستشون برسه ولی بالاخره
به دستشون می رسه می تونیم سال دیگه هم
یک سر به دیدنشون بریم مراد براشون نامه ای نوشت و فرستاد کاری که هر چند وقت یک بار انجام می داد دو سال از اومدن ما به اهواز می گذشت حالا دیگه اون شهر شده بود خونه اصلی ما عاشق اونجا بودیم ولی تو این دو سال نتونسته بودیم یک سر به روستای خودمون بزنیم کار مرادخیلی اینجا زیاد بود می گفت نمی خوام شغلم رو از دست بدم من برای به دست آوردن و حفظ کردنش خیلی زحمت کشیدم مراقب نباشم یکی دیگه می یاد از چنگ من درش می یاره در آستانه
سال سوممون تو اون شهر بود که مهدی هفت
ساله شد و عمو فواد بهم گفت مهدی سن مدرسشه بابا جون نمی خوای بچه را بفرستی مدرسه گفتم چرا خیلی دوست دارم ولی مراد باید اجازش روبده نمی دونم چی کار می خواد بکنه عمو فواد آخه می دونی ما تو روستامون یک مدرسه داشتیم ولی بزرگترها می گفتن درس و مدرسه به درد بچه ها نمی خوره برای همین خیلیهامون مدرسه نمی رفتیم منم مدرسه نرفتم ولی دوست دارم
بچه ها برن درس بخونن برای خودشون به جایی برسن عمو فواد گفت من با مراد حرف می زنم درست نیست بچه ها بی سواد بمونن اونم تو این زمونه مراد با مدرسه رفتن بچه ها کاملا موافق بود.
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
برای ادامه سرگذشت زیبای کوثرحتماازپست های کاربردی صبح بالایک وبازدیدحمایت کنید❤️✨
📖سرگذشت کوثر
الان حال خیلی بدی داره و داره گریه می کنه و دخترهاشو دور خودش جمع کرده و گریه می کنه یادش که می افتادم هم خوشحال بودم هم دلم براش می سوخت صبح مراد گفت امروز باید بریم حموم عمومی چند روز بعد به کمک عمورحمان دو تا اتاق خیلی کوچیک تونستیم ته یک کوچه بن بست پیدا کنیم خونه خیلی قدیمی بودکه دو نفرم به زور از کنار همدیگه رد می شدن و مال یک پیرمردو پیرزن بود که بچه هاشون همگی
ازدواج کرده بودن و یا اهواز زندگی می کردن
یا شهرهای اطرافش و بیشتر می خواستن از تنهایی در بیان وقتی رفتیم خونه را ببینیم ننه بلقیس و عمو فواد رو برای اولین بار که دیدم حس خیلی خوبی از دیدنشون بهم دست داد انگار سالها بودکه می شناختمشون ننه بلقیس یک خورده غر می زد می گفت بچه هات کوچیکن می ترسم گلدونهام رو بشکنن باغچم رو خراب کنن و من بهش اطمینان
می دادم که به خدا بچه های خیلی خوبین اذیت و آزاری برای شما ندارن تو را خدا اجازه بدید مااینجا بمونیم عمو فواد یاسین رو از بغل من گرفت و گفت حاج خانوم بگذار اینجا بمونن ما که نوه هامون رو به زور چند ماه یکبار می بینیم این قدرکه سر پدر و مادرشون شلوغ بگذار اینها اینجا را اجاره کنن بچه هاش رو جای نوه هامون هر روزبغل می کنیم ننه بلقیس یک خورده فکر کرد وقبول کرد به محمد گفت تو بلدی بری خرید کنی گفتم بلد نیست ولی یاد می گیره گفت پس پسرت
از این به بعد برای من می تونه بره خرید کنه گفتم حتما که می تونه گفتم ننه این برادرمه پسرم نیست گفت دیدم خیلی شبیه خودته فکر کردم پسرته دو تا اتاقش شاید رو هم بیست مترم نبود اما برای مثل قصر بود دیگه اونجا مال خودم بودو هیچ کی نمی تونست اذیتم کنه و برام مزاحمت ایجاد بکنه با وسایلی که اونجا بود زندگیمون روشروع كرديم زندگی برام مثل بهشت بود همه غمها و ناراحتیهام رو فراموش کرده بودم حتی
روستامون و با ننه بلقیس و شوهرش رابطه خیلی خوبی داشتیم کم کم یخش آب شده بود بچه ها را خیلی دوست داشت می گفت من رو یاد نوه هام می ندازن اون روزها محمد و یاسین داشتن بزرگ و بزرگ تر می شدن و شیطنتهاشون چندبرابر شده بود و منم چهار چشمی مراقبشان بودم مراد کار خیلی خوبی به کمک عمو فواد بعد دو سه هفته پیدا کرد و مشغول به کار شد احساس خوشبختی می کردم گاهی یواشکی می دیدم که مراد ناراحته ازش سوالی نمی کردم ولی بعد
چند ماه که ازش سوال کردم بهم گفت هیچی
نیست فقط یک خورده دلم برای پدر و مادرم تنگ شده هر چی نباشه اونها پدر و مادرمن هستن و می دونم چقدر نگران ما هستن گفتم می خوای براشون نامه بنویس و بگو حالمون خوبه که نگرانمون نشن چشمهاش درخشید گفت من که سواد درست و حسابی ندارم می دم صاحب کارم براشون یک نامه بنویسه گفتم بهترین کار و می کنی گفت نامه طول می کشه به دستشون برسه ولی بالاخره
به دستشون می رسه می تونیم سال دیگه هم
یک سر به دیدنشون بریم مراد براشون نامه ای نوشت و فرستاد کاری که هر چند وقت یک بار انجام می داد دو سال از اومدن ما به اهواز می گذشت حالا دیگه اون شهر شده بود خونه اصلی ما عاشق اونجا بودیم ولی تو این دو سال نتونسته بودیم یک سر به روستای خودمون بزنیم کار مرادخیلی اینجا زیاد بود می گفت نمی خوام شغلم رو از دست بدم من برای به دست آوردن و حفظ کردنش خیلی زحمت کشیدم مراقب نباشم یکی دیگه می یاد از چنگ من درش می یاره در آستانه
سال سوممون تو اون شهر بود که مهدی هفت
ساله شد و عمو فواد بهم گفت مهدی سن مدرسشه بابا جون نمی خوای بچه را بفرستی مدرسه گفتم چرا خیلی دوست دارم ولی مراد باید اجازش روبده نمی دونم چی کار می خواد بکنه عمو فواد آخه می دونی ما تو روستامون یک مدرسه داشتیم ولی بزرگترها می گفتن درس و مدرسه به درد بچه ها نمی خوره برای همین خیلیهامون مدرسه نمی رفتیم منم مدرسه نرفتم ولی دوست دارم
بچه ها برن درس بخونن برای خودشون به جایی برسن عمو فواد گفت من با مراد حرف می زنم درست نیست بچه ها بی سواد بمونن اونم تو این زمونه مراد با مدرسه رفتن بچه ها کاملا موافق بود.
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
برای ادامه سرگذشت زیبای کوثرحتماازپست های کاربردی صبح بالایک وبازدیدحمایت کنید❤️✨
10.04.202518:26
#دوقسمت شصت ویک وشصت ودو
📖سرگذشت کوثر
قابله نمی تونه بچه را به دنیا بیاره مادر و بچه جفتشون موقع زایمان از بین رفتن گفتم مادرمنم موقع زایمان آخرش از دنیا رفت گفت خدارحمتش کنه پس مراقب باش دختر روزها از پی هم می گذشت که بالاخره به شب عید رسیدیم مراد ماها را برد بازار تا برای هممون خرید کنه وبرای خونوادشم خرید کرد که دست خالی خونشون نریم بار سفر را بستیم که موقع سال تحویل روستاباشیم روز خدافظی ننه بلقیس و عمو فواد بهمون
گفتن نرید اونجا ماندگار شید و دیگه بر نگردیدمهدی مدرسه داره و بچه از درس عقب نمونه ما بهشون قول دادیم بعد عید خونه ایم سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم ازاسترس حالم داشت بهم می خورد به مراد گفتم حالم خوب نیست استرس دارم گفت نترس هیچ اتفاقی نمی افته این حال بهم خوردگیتم به خاطر وروجکیه که تو شکمت نه چیز دیگه به خودت استرس راه نده ولی مگه می شد بالاخره رسیدیم روستامون همون روستا و همون آدمها بودن و هیچی تغییر
پیدا نکرده بود فقط ما بودیم که سرووضعمون عوض شده بودومثل اونها نبودیم چند نفرمارابا تعجب نگاه کردن ولی بعد که می شناختن باهامون سلام علیک کردن بالاخره به درخونه بابای مرادرسیدیم نزدیکای غروب بودکه به روستارسیده بودم و خسته راه بودیم یاسین مدام به جون من غرمی زدونق می زدکه مامان خسته شدم گرسنمه مامان من گرسنمه ورومخ من راه
می رفت درخونه پدرمرادروزدیم بعدچند دقیقه دربازشد وپدرمراد در آستانه درظاهر شد وقتی مارا پشت دردید باشوک ما رانگاه کردوحرفی نزدوبعدچند لحظه صدای عمم توگوشمان پیچیدکه شوهرش روصدامی زدمی گفت کیه اومده شوهرعمم با خوشحالی بهمون خوش آمدگفت خوش اومدین صفاآوردین قدم روچشم ماگذاشتین
سه سال چشمم به این درخشک شدتاشماها اومدیدعمم روصدا کردوگفت خانوم خانوم بیاببین کیااومدن بالاخره دعاهات برآورده شد عمم اومدروبالکن وایستادتاچشمش به ما افتادشروع کردجیغ ودادکردن که برای چی اینجااومدید کی بهتون اجازه داده بود بیایدگمشید بریدهمون خراب شده ای که بودیدمن نه پسردارم نه عروس ونه نوه من دوتادختردسته گل و دوتاداماد ونوه دارم که برای تمام زندگیم کافیه مرادگفت
ننه مااومدیم شماوباباراببینیم شما حق نداری بامااین جوری برخوردکنی عمم گفت گمشوازجلوی چشمام دیگه هیچ وقت نبینمت توبرای ماآبرو نگذاشتی تومارابی آبرو کردی مردم تاماه ها اینجاپشت سرت داشتن حرف می زدن ماهارامسخره دست خاص وعام کردی مردهابهت می گفتن برده زن وبچشه که ازاینجا رفته الهی داغ همتون روببینم که این جوری رفتید
ومارابی آبروکردید مراد گفت کوثربریم ما
اینجا هیچ جایی نداریم بریم کنارجاده وای می ایستیم بالاخره یک ماشین گذری ردمی شه تاشهر مارامی رسونه اماشوهرعمم اجازه ندادهر چی گفتیم قبول نکرد بهمون گفت بایدبیایدمن سه سال منتظر امروز بودم فکر کردم دیگه هیچ وقت برنمی گردید وقتی ازپله ها بالارفتیم ورخ به رخ عمه شدیم سیلی خیلی محکمی توصورت مرادزد وگفت عاق والدینت کردم مراد.می خواست من روهم بزنه امامن نگاه خشمگینی بهش انداختم وبازبون بی زبونی بهش حالی
کردم عمه من دیگه اون کوثر قبلی نیستم خونه هیچ فرقی نکرده بودوهمون خونه بود عمم کلی گریه کردوماروفحش می داد و ناله ونفرینمون می کردمی گفت پسرباید عصای دست پدرومادرش باشه پسرآوردم برای این روزهام ولی شدی بلای جونم الان جواب خواهرهات روچی بدم جواب دامادهام روچی بدم من بهشون گفته بودم شماهارافراموش کردم دامادهام جای پسرم هستن نمی بخشمتون فرداپس فرداجمع کنیداز
اینجابریدما نمی تونیم مهمون داری کنیم من
حال وحوصله خودمم ندارم چه برسه به مهمون ناخونده اون شب هممون یک تیکه نون خوردیم وخوابیدیم شب موقع خواب مرادبهم گفت به نظرت چی کارکنیم گفتم هرچی توبگی همون کار رومی کنیم گفت دو سه روزاینجابمونیم بعدبریم مرادازخونه ازترسش بیرون نمی رفت می ترسید بین من و مادرش در گیری پیش بیادولی یخ عمم بالاخره آب شد اونم نه باما فقط بایاسین
همون رفتار رومی کردکه بچگیها باهاش داشت یاسین روبغل میکردوقربون صدقش می رفت می گفت این پسرخودمه نوه عزیزخودمه تاج سرمه وبوسش می کرد وبه خودش فشارش می دادومی گفت یاسینم توپیشم بمون نمی گذارم کسی تو را ازمن جدا کنه توبایدپیش عزیزت بمونی اینجاخونه توئه نه جای دیگه توبه اینجا
تعلق داری یاسین هم حسابی خودش روبرای مادربزرگش لوس می کردنازش رومی کشیدن صبح اول عید بودکه خواهر شوهرهام وبچه هاشون اومدن خونمون جفتشون یک دونه بچه داشتن جالب اینجا بودخواهرشوهر کوچیکم بابرادرزاده خودمن ازدواج کرده بوددوتاخواهرهاو
شوهرهاشون بدجوری برای ماقیافه گرفته بودن انگارمارابه چشم رقیبشون می دیدن ازمون پرسیدن برای چی برگشتیدحتما اونجا آواره وگشنه تشنه بودین مرادگفت اتفاقا بهترین زندگی راداریم من کارخیلی خوبی دارم درآمدخوبی دارم و خداراشکر اهواز خیلی ازاینجابهتره.
@goodlifefee
لایک وبازدیدپست های صبح روحتماانجام بدید✨💫
📖سرگذشت کوثر
قابله نمی تونه بچه را به دنیا بیاره مادر و بچه جفتشون موقع زایمان از بین رفتن گفتم مادرمنم موقع زایمان آخرش از دنیا رفت گفت خدارحمتش کنه پس مراقب باش دختر روزها از پی هم می گذشت که بالاخره به شب عید رسیدیم مراد ماها را برد بازار تا برای هممون خرید کنه وبرای خونوادشم خرید کرد که دست خالی خونشون نریم بار سفر را بستیم که موقع سال تحویل روستاباشیم روز خدافظی ننه بلقیس و عمو فواد بهمون
گفتن نرید اونجا ماندگار شید و دیگه بر نگردیدمهدی مدرسه داره و بچه از درس عقب نمونه ما بهشون قول دادیم بعد عید خونه ایم سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم ازاسترس حالم داشت بهم می خورد به مراد گفتم حالم خوب نیست استرس دارم گفت نترس هیچ اتفاقی نمی افته این حال بهم خوردگیتم به خاطر وروجکیه که تو شکمت نه چیز دیگه به خودت استرس راه نده ولی مگه می شد بالاخره رسیدیم روستامون همون روستا و همون آدمها بودن و هیچی تغییر
پیدا نکرده بود فقط ما بودیم که سرووضعمون عوض شده بودومثل اونها نبودیم چند نفرمارابا تعجب نگاه کردن ولی بعد که می شناختن باهامون سلام علیک کردن بالاخره به درخونه بابای مرادرسیدیم نزدیکای غروب بودکه به روستارسیده بودم و خسته راه بودیم یاسین مدام به جون من غرمی زدونق می زدکه مامان خسته شدم گرسنمه مامان من گرسنمه ورومخ من راه
می رفت درخونه پدرمرادروزدیم بعدچند دقیقه دربازشد وپدرمراد در آستانه درظاهر شد وقتی مارا پشت دردید باشوک ما رانگاه کردوحرفی نزدوبعدچند لحظه صدای عمم توگوشمان پیچیدکه شوهرش روصدامی زدمی گفت کیه اومده شوهرعمم با خوشحالی بهمون خوش آمدگفت خوش اومدین صفاآوردین قدم روچشم ماگذاشتین
سه سال چشمم به این درخشک شدتاشماها اومدیدعمم روصدا کردوگفت خانوم خانوم بیاببین کیااومدن بالاخره دعاهات برآورده شد عمم اومدروبالکن وایستادتاچشمش به ما افتادشروع کردجیغ ودادکردن که برای چی اینجااومدید کی بهتون اجازه داده بود بیایدگمشید بریدهمون خراب شده ای که بودیدمن نه پسردارم نه عروس ونه نوه من دوتادختردسته گل و دوتاداماد ونوه دارم که برای تمام زندگیم کافیه مرادگفت
ننه مااومدیم شماوباباراببینیم شما حق نداری بامااین جوری برخوردکنی عمم گفت گمشوازجلوی چشمام دیگه هیچ وقت نبینمت توبرای ماآبرو نگذاشتی تومارابی آبرو کردی مردم تاماه ها اینجاپشت سرت داشتن حرف می زدن ماهارامسخره دست خاص وعام کردی مردهابهت می گفتن برده زن وبچشه که ازاینجا رفته الهی داغ همتون روببینم که این جوری رفتید
ومارابی آبروکردید مراد گفت کوثربریم ما
اینجا هیچ جایی نداریم بریم کنارجاده وای می ایستیم بالاخره یک ماشین گذری ردمی شه تاشهر مارامی رسونه اماشوهرعمم اجازه ندادهر چی گفتیم قبول نکرد بهمون گفت بایدبیایدمن سه سال منتظر امروز بودم فکر کردم دیگه هیچ وقت برنمی گردید وقتی ازپله ها بالارفتیم ورخ به رخ عمه شدیم سیلی خیلی محکمی توصورت مرادزد وگفت عاق والدینت کردم مراد.می خواست من روهم بزنه امامن نگاه خشمگینی بهش انداختم وبازبون بی زبونی بهش حالی
کردم عمه من دیگه اون کوثر قبلی نیستم خونه هیچ فرقی نکرده بودوهمون خونه بود عمم کلی گریه کردوماروفحش می داد و ناله ونفرینمون می کردمی گفت پسرباید عصای دست پدرومادرش باشه پسرآوردم برای این روزهام ولی شدی بلای جونم الان جواب خواهرهات روچی بدم جواب دامادهام روچی بدم من بهشون گفته بودم شماهارافراموش کردم دامادهام جای پسرم هستن نمی بخشمتون فرداپس فرداجمع کنیداز
اینجابریدما نمی تونیم مهمون داری کنیم من
حال وحوصله خودمم ندارم چه برسه به مهمون ناخونده اون شب هممون یک تیکه نون خوردیم وخوابیدیم شب موقع خواب مرادبهم گفت به نظرت چی کارکنیم گفتم هرچی توبگی همون کار رومی کنیم گفت دو سه روزاینجابمونیم بعدبریم مرادازخونه ازترسش بیرون نمی رفت می ترسید بین من و مادرش در گیری پیش بیادولی یخ عمم بالاخره آب شد اونم نه باما فقط بایاسین
همون رفتار رومی کردکه بچگیها باهاش داشت یاسین روبغل میکردوقربون صدقش می رفت می گفت این پسرخودمه نوه عزیزخودمه تاج سرمه وبوسش می کرد وبه خودش فشارش می دادومی گفت یاسینم توپیشم بمون نمی گذارم کسی تو را ازمن جدا کنه توبایدپیش عزیزت بمونی اینجاخونه توئه نه جای دیگه توبه اینجا
تعلق داری یاسین هم حسابی خودش روبرای مادربزرگش لوس می کردنازش رومی کشیدن صبح اول عید بودکه خواهر شوهرهام وبچه هاشون اومدن خونمون جفتشون یک دونه بچه داشتن جالب اینجا بودخواهرشوهر کوچیکم بابرادرزاده خودمن ازدواج کرده بوددوتاخواهرهاو
شوهرهاشون بدجوری برای ماقیافه گرفته بودن انگارمارابه چشم رقیبشون می دیدن ازمون پرسیدن برای چی برگشتیدحتما اونجا آواره وگشنه تشنه بودین مرادگفت اتفاقا بهترین زندگی راداریم من کارخیلی خوبی دارم درآمدخوبی دارم و خداراشکر اهواز خیلی ازاینجابهتره.
@goodlifefee
لایک وبازدیدپست های صبح روحتماانجام بدید✨💫
16.04.202518:09
#دوقسمت هفتادویک وهفتادودو
📖سرگذشت کوثر
هر جور بود اون روز راهی شدیم
که زودتر برسیم مراد بهم گفت کوثر نکنه بدون حضور من بابام رو خاک کنن اگه این کار رو کرده باشن هیچ وقت نمی بخشمشون دستش رو گرفتم و گفتم عمرا این کار رو کرده باشم روز بعد روستابودیم و خونه مادر شوهرم مادر شوهرم و دخترهاش بالای اتاق نشسته بودن و عزاداری می کردن و بقیه هم سعی در آروم کردنشون داشتن وقتی از در تو رفتیم تا عمم چشمش به ما و مراد افتادبا صدای بلند شوهرش رو صدا می کرد که بلند
شو بیا ببین کی اومده نور چشم من و تو اومده پسرت اومده تا خاکت کنه آی کجایی که به چشم خودت ببینی چقدر دلتنگ نوه های پسریت بودی و دلت می خواست بیان دیدنت که ببینی عمم قشنگ داشت اعصاب مراد رو بهم می ریخت داشت جوری حرف می زد و برخورد می کرد که مراد عصبانی بشه و بیفته به جون ماها عمم اومد جلو
و دست انداخت گردن مراد و گریه می کرد و عزاداری می کرد گفت بوی بابای خدا بیامرزت رو میدی یک لحظه اون قدر بوی بابات رو می دادی که حس کردم بابات زنده شده و از در اومده تو خواهرهاشم اومدن خودشون رو تو بغل مراد انداختن آدمهایی که هر وقت به دیدنشون می یومدیم جز توهین کردن کار دیگه نمی کردن و هر چی دلشون می خواست به ماها می گفتن اصلا به من محل ندادن
حتی جواب سلامم ندادن انگار هفت پشت غریبه هستم فردای اون روز که مراسم خاکسپاری بودمادرش به من گفت تو نمی خواد بیای برای چی می خوای بیای بمون خونه برای مهمونها ناهار درست کن باید شامم درست کنیم مهمون زیادمی یاد و میره باید ازشون خوب پذیرایی کنیم باید روح آقا جون شاد باشه و خیالش راحت که سر افکندش نکردیم همه چی را به من سپردن و خودشون رفتن با فاطمه مشغول به کار شدیم مراد با محمد و یاسین رفت تنها نگرانیم یونس بود که الان چه حالی داره و چی کار می کنه فاطمه بهم گفت مامان تو خوبی گفتم دلم همش پیش یونس نمی دونم بچه داره چی کار می کنه پشیمونم ای کاش با خودم می یاوردمش گفت مامان اگه می یومد هم از بغلت پایین نمی یومد نمی گذاشت هیچ کاری کنیم دیدم حقیقت رو می گه به خودم گفتم لاقل این جوری شاید زودتر از شیر بگیرمش واقعا بچه داری بد جوری اذیتم می کرد بارها مرادازم خواسته بود برای آخرین بار بچه دار شیم تا یک دختر به دنیا بیارم اما مخالفت شدید میکردم فکر بارداری و زایمان اعصابم رو بهم می ریخت
سر یونس و یوسف بارداری و زایمان خیلی سختی داشتم و دیگه حاضر نبودم دوباره ریسک کنم چند ساعت بعد همه بر گشتن و خونه پر از مهمون شد عمم اومد بهم گفت غذا را خوب درست کردی یا نه آبروداری امشب باید بشه شب اول قبر آقاجونته دستش از دنیا کوتاه نباید آقا جون از ماناراضی باشه گفتم عمه هر کاری از دستم بر می یومد انجام دادم دیگه بیشتر از این نمی تونستم انجام بدم گفت من رونگاه نکن پیر شدم سنم بالا
رفته من همون عمه هستم هر کاری بخوام می
کنم پس حواست باشه یک موقع دوباره از من کتک نخوری حرصم در اومد گفتم عمه نشنیده
می گیرم ازت و فکر می کنم به خاطر عزادار بودنت داری این حرف رو می زنی اما یادت نره منم کوثرسابق نیستم که عقده هات رو سر من خالی کنی من سالها تو شهر زندگی کردم و یاد گرفتم چه جوری از خودم و حق خودم دفاع کنم یک دونه بزنی اون قدر می زنمت هم خودم هم بچه هام که ندانی حالا حالاها از جات بلند شی خیلی حواست باشه گفت با من داری این جوری حرف می زنی
گفتم آره عمه با تو این جوری حرف می زنم بهتره دور و بر من نپلکی تو همین حیاط بود که به خاطرکم نمک بودن غذا اول عروسیم تو و دخترهات اون قدر من رو زدید که سیاه و کبودم کردید زیادحرف بزنید همون چوب رو پیدا می کنم هم خودت هم نوه های دختریت رو سیاه و کبودش می کنم نمی گذارم حتی یک جای سالم تو بدنشون باقی بمونه حالا از جلوی دست و پام برو کنار که اصلاحوصله خودت و دخترهات رو ندارم صدای مهدی اومد که بهم گفت آبجی چیزی شده گفتم نه داداش بيا به من كمك كن بايد غذا درست كنم🌹
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان همراهم بازدیدولایک پستهای صبح یادتون نره🙏💫
لایک رمان امشب وفرداشب بره بالای یک هزارجمعه پارت داریم
📖سرگذشت کوثر
هر جور بود اون روز راهی شدیم
که زودتر برسیم مراد بهم گفت کوثر نکنه بدون حضور من بابام رو خاک کنن اگه این کار رو کرده باشن هیچ وقت نمی بخشمشون دستش رو گرفتم و گفتم عمرا این کار رو کرده باشم روز بعد روستابودیم و خونه مادر شوهرم مادر شوهرم و دخترهاش بالای اتاق نشسته بودن و عزاداری می کردن و بقیه هم سعی در آروم کردنشون داشتن وقتی از در تو رفتیم تا عمم چشمش به ما و مراد افتادبا صدای بلند شوهرش رو صدا می کرد که بلند
شو بیا ببین کی اومده نور چشم من و تو اومده پسرت اومده تا خاکت کنه آی کجایی که به چشم خودت ببینی چقدر دلتنگ نوه های پسریت بودی و دلت می خواست بیان دیدنت که ببینی عمم قشنگ داشت اعصاب مراد رو بهم می ریخت داشت جوری حرف می زد و برخورد می کرد که مراد عصبانی بشه و بیفته به جون ماها عمم اومد جلو
و دست انداخت گردن مراد و گریه می کرد و عزاداری می کرد گفت بوی بابای خدا بیامرزت رو میدی یک لحظه اون قدر بوی بابات رو می دادی که حس کردم بابات زنده شده و از در اومده تو خواهرهاشم اومدن خودشون رو تو بغل مراد انداختن آدمهایی که هر وقت به دیدنشون می یومدیم جز توهین کردن کار دیگه نمی کردن و هر چی دلشون می خواست به ماها می گفتن اصلا به من محل ندادن
حتی جواب سلامم ندادن انگار هفت پشت غریبه هستم فردای اون روز که مراسم خاکسپاری بودمادرش به من گفت تو نمی خواد بیای برای چی می خوای بیای بمون خونه برای مهمونها ناهار درست کن باید شامم درست کنیم مهمون زیادمی یاد و میره باید ازشون خوب پذیرایی کنیم باید روح آقا جون شاد باشه و خیالش راحت که سر افکندش نکردیم همه چی را به من سپردن و خودشون رفتن با فاطمه مشغول به کار شدیم مراد با محمد و یاسین رفت تنها نگرانیم یونس بود که الان چه حالی داره و چی کار می کنه فاطمه بهم گفت مامان تو خوبی گفتم دلم همش پیش یونس نمی دونم بچه داره چی کار می کنه پشیمونم ای کاش با خودم می یاوردمش گفت مامان اگه می یومد هم از بغلت پایین نمی یومد نمی گذاشت هیچ کاری کنیم دیدم حقیقت رو می گه به خودم گفتم لاقل این جوری شاید زودتر از شیر بگیرمش واقعا بچه داری بد جوری اذیتم می کرد بارها مرادازم خواسته بود برای آخرین بار بچه دار شیم تا یک دختر به دنیا بیارم اما مخالفت شدید میکردم فکر بارداری و زایمان اعصابم رو بهم می ریخت
سر یونس و یوسف بارداری و زایمان خیلی سختی داشتم و دیگه حاضر نبودم دوباره ریسک کنم چند ساعت بعد همه بر گشتن و خونه پر از مهمون شد عمم اومد بهم گفت غذا را خوب درست کردی یا نه آبروداری امشب باید بشه شب اول قبر آقاجونته دستش از دنیا کوتاه نباید آقا جون از ماناراضی باشه گفتم عمه هر کاری از دستم بر می یومد انجام دادم دیگه بیشتر از این نمی تونستم انجام بدم گفت من رونگاه نکن پیر شدم سنم بالا
رفته من همون عمه هستم هر کاری بخوام می
کنم پس حواست باشه یک موقع دوباره از من کتک نخوری حرصم در اومد گفتم عمه نشنیده
می گیرم ازت و فکر می کنم به خاطر عزادار بودنت داری این حرف رو می زنی اما یادت نره منم کوثرسابق نیستم که عقده هات رو سر من خالی کنی من سالها تو شهر زندگی کردم و یاد گرفتم چه جوری از خودم و حق خودم دفاع کنم یک دونه بزنی اون قدر می زنمت هم خودم هم بچه هام که ندانی حالا حالاها از جات بلند شی خیلی حواست باشه گفت با من داری این جوری حرف می زنی
گفتم آره عمه با تو این جوری حرف می زنم بهتره دور و بر من نپلکی تو همین حیاط بود که به خاطرکم نمک بودن غذا اول عروسیم تو و دخترهات اون قدر من رو زدید که سیاه و کبودم کردید زیادحرف بزنید همون چوب رو پیدا می کنم هم خودت هم نوه های دختریت رو سیاه و کبودش می کنم نمی گذارم حتی یک جای سالم تو بدنشون باقی بمونه حالا از جلوی دست و پام برو کنار که اصلاحوصله خودت و دخترهات رو ندارم صدای مهدی اومد که بهم گفت آبجی چیزی شده گفتم نه داداش بيا به من كمك كن بايد غذا درست كنم🌹
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان همراهم بازدیدولایک پستهای صبح یادتون نره🙏💫
لایک رمان امشب وفرداشب بره بالای یک هزارجمعه پارت داریم
22.03.202518:05
#دوقسمت بیست ونه وسی
📜سرگذشت کوثر
نون محلی هم که درست کرده بود روبا خودش برداشت و به خونه کوچیک کربلایی محمد رفتیم خودش کربلا نرفته بود ولی چون باباش رفته بود همه به باباش و برادرهاش می گفتن کربلایی وضعیت مالی ضعیفی داشتن از ما استقبال گرمی کردن با ما از هر جا صحبت کردن دختر وسطیش برامون چایی آورد و نشست از من چهار سال بزرگتر بود و سرش پایین بود قیافه معمولی داشت وقتی به خونه بر گشتیم عمم ازم پرسید خوب نظرت چیه گفتم درباره چی
گفت درباره آسیه دختر کربلایی محمد گفتم
دختر بدی نیست من زیاد نمی شناسمش گفت
تو که قرار نیست بشناسیش منظورم اینه تو
تایید می کنی خوشت اومد ازش بقیه قرارهارو باهاشون بگذارم این رو می خوام برای مرادم بگیرم ماشالله هزار ماشالله دیدی چقدر خانوم و نجیب و سر به زیر بوداصلا سرش رو جلوی ما بالا نیاورد من دلم همچین عروسی رو می خوادگفتم من نمی دونم عمه نظری نمی دم شما خودتون دارید می بریدو می دوزید چرا از من سوال می کنید گفت چون تو مانع خوشبختی و بچه دار شدن مراد من هستی مراد تا تو نخوای نمی ره زن دیگه ای بگیره یا طلاقت رو بگیر یا بگذار بچم به خواستش برسه گفتم عمه هر چی شما
بگید برید برای مراد خواستگاری آن شالله مبارک باشه عمم از خوشحالی داشت بال در می یاوردصورت من رو بوسید و گفت الهی فدات شم خدا به دلت نگاه کنه مراد و آسیه بچه دار شدن تو هم حامله شی مادر یک پسر کاکل زری به دنیا بیاری من مطمئنم بعد مادر شدن آسیه توهم مادر می شی لبخندی پر از درد و ناراحتی به عمم زدم اون موقع رسم و رسوم همین بوداگه زن و شوهر بچه دار نمی شدن بلافاصله برای مرد زن دوم می گرفتن همیشه و در هر صورتی زن مقصر بود که نتونسته بود بچه دار بشه شب که مراد اومد عمه بردتش حیاط تا باهاش حرف بزنه طول کشید تا بر گرده اماوقتی برگشتن داخل خونه عمه خیلی خوشحال بود و از خوشحالی چشمهاش برق می زد به شوهرش یک لبخند زد که گویا یعنی راضیش کردم شب موقع خواب مراد بهم گفت تو واقعاراضی هستی من با آسیه ازدواج کنم ؟گفتم هرجور خدا صلاح بدونه همونه فعلا صلاح در
این که تو با اون دختر ازدواج کنی من گله و
شکایتی از تو و خدا ندارم حتما سرنوشت و
تقدیر من این جوری نوشته شده مراد گفت
اگه دلت راضی نیست بگو گفتم اگه راضی نباشم چی کار می تونم بکنم هیچ کاری از دست من بر نمی یاد مراد هیچی نگفت دلم پر از غم و دردبود کمتر از دو هفته بعد قرار خواستگاری را گذاشتن ولی من جلسه خواستگاری نرفتم عمم و بچه هاش با خاله بزرگ و مراد رفتن مراد قیافش ناراحت بود خودم حاضرش کردم بهش گفتم این جوری قیافه نگیر ناسلامتی داری میری خواستگاری و داری داماد می شی گفت تونمی یای گفتم نه عمه گفته درست نیست توتوی جلسه خواستگاری باشه شگون نداره میگه تو به هر حال زن اولی نباید تو اون جمع باشی من می رم خونه مامانم هر وقت کارت تموم شد بیا دنبالم بدون توجه به عمم و بقیه رفتم خونه مامانم و مامانم می گفت ای روزگارتلخ و بد ای وای بر بخت سیاه دختر من که می خوان براش هوو بیارن همیشه می ترسیدم خودم و دخترهام نتونن مادر شن و برای شوهرشون
بچه بیارن و هوو دار شن الان دقیقا ترسم به
واقعیت تبدیل شد خودم رو با مهدی سعی کردم سر گرم کنم خواهر کوچیکم یک گوشه داشت گلدوزی می کرد مامانم گفت براش خواستگاراومده نوه خاله مهری اومده خواستگاریش ولی از بس چموش و کله خرابه می گه من باهاش ازدواج نمی کنم می گه نمی خوام مثل کوثر بدبخت شم این از بخت بد و شانس اقبال منه می گه خودم رو آتیش می زنم قبل عروسیم نمی دونم چی کار کنم که راضی بشه گفتم مامان تازه رفته تو ده سال بگذار یک خورده بگذره مامانم گفت ده سالشه ولی حرفهاش عین زنهای چهل سالست معلوم نیست از کی و از کجا یادگرفته گفتم خدا را شکر از من که یاد نگرفته که تو بخوای تقصیر من بندازی ولی بگذار لاقل بزرگتر شه بلوغ شه گفت یک ماهه شده دیگه درست نیست بیشتر از این تو این خونه بمونه ممکن یک موقع کار دستمون بده
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان اگردوست داریدادامه رمان درایام تعطیلات نوروزی مرتب ارسال شودحتمابازدیدولایک پست های صبح روانجام بدید🌺
📜سرگذشت کوثر
نون محلی هم که درست کرده بود روبا خودش برداشت و به خونه کوچیک کربلایی محمد رفتیم خودش کربلا نرفته بود ولی چون باباش رفته بود همه به باباش و برادرهاش می گفتن کربلایی وضعیت مالی ضعیفی داشتن از ما استقبال گرمی کردن با ما از هر جا صحبت کردن دختر وسطیش برامون چایی آورد و نشست از من چهار سال بزرگتر بود و سرش پایین بود قیافه معمولی داشت وقتی به خونه بر گشتیم عمم ازم پرسید خوب نظرت چیه گفتم درباره چی
گفت درباره آسیه دختر کربلایی محمد گفتم
دختر بدی نیست من زیاد نمی شناسمش گفت
تو که قرار نیست بشناسیش منظورم اینه تو
تایید می کنی خوشت اومد ازش بقیه قرارهارو باهاشون بگذارم این رو می خوام برای مرادم بگیرم ماشالله هزار ماشالله دیدی چقدر خانوم و نجیب و سر به زیر بوداصلا سرش رو جلوی ما بالا نیاورد من دلم همچین عروسی رو می خوادگفتم من نمی دونم عمه نظری نمی دم شما خودتون دارید می بریدو می دوزید چرا از من سوال می کنید گفت چون تو مانع خوشبختی و بچه دار شدن مراد من هستی مراد تا تو نخوای نمی ره زن دیگه ای بگیره یا طلاقت رو بگیر یا بگذار بچم به خواستش برسه گفتم عمه هر چی شما
بگید برید برای مراد خواستگاری آن شالله مبارک باشه عمم از خوشحالی داشت بال در می یاوردصورت من رو بوسید و گفت الهی فدات شم خدا به دلت نگاه کنه مراد و آسیه بچه دار شدن تو هم حامله شی مادر یک پسر کاکل زری به دنیا بیاری من مطمئنم بعد مادر شدن آسیه توهم مادر می شی لبخندی پر از درد و ناراحتی به عمم زدم اون موقع رسم و رسوم همین بوداگه زن و شوهر بچه دار نمی شدن بلافاصله برای مرد زن دوم می گرفتن همیشه و در هر صورتی زن مقصر بود که نتونسته بود بچه دار بشه شب که مراد اومد عمه بردتش حیاط تا باهاش حرف بزنه طول کشید تا بر گرده اماوقتی برگشتن داخل خونه عمه خیلی خوشحال بود و از خوشحالی چشمهاش برق می زد به شوهرش یک لبخند زد که گویا یعنی راضیش کردم شب موقع خواب مراد بهم گفت تو واقعاراضی هستی من با آسیه ازدواج کنم ؟گفتم هرجور خدا صلاح بدونه همونه فعلا صلاح در
این که تو با اون دختر ازدواج کنی من گله و
شکایتی از تو و خدا ندارم حتما سرنوشت و
تقدیر من این جوری نوشته شده مراد گفت
اگه دلت راضی نیست بگو گفتم اگه راضی نباشم چی کار می تونم بکنم هیچ کاری از دست من بر نمی یاد مراد هیچی نگفت دلم پر از غم و دردبود کمتر از دو هفته بعد قرار خواستگاری را گذاشتن ولی من جلسه خواستگاری نرفتم عمم و بچه هاش با خاله بزرگ و مراد رفتن مراد قیافش ناراحت بود خودم حاضرش کردم بهش گفتم این جوری قیافه نگیر ناسلامتی داری میری خواستگاری و داری داماد می شی گفت تونمی یای گفتم نه عمه گفته درست نیست توتوی جلسه خواستگاری باشه شگون نداره میگه تو به هر حال زن اولی نباید تو اون جمع باشی من می رم خونه مامانم هر وقت کارت تموم شد بیا دنبالم بدون توجه به عمم و بقیه رفتم خونه مامانم و مامانم می گفت ای روزگارتلخ و بد ای وای بر بخت سیاه دختر من که می خوان براش هوو بیارن همیشه می ترسیدم خودم و دخترهام نتونن مادر شن و برای شوهرشون
بچه بیارن و هوو دار شن الان دقیقا ترسم به
واقعیت تبدیل شد خودم رو با مهدی سعی کردم سر گرم کنم خواهر کوچیکم یک گوشه داشت گلدوزی می کرد مامانم گفت براش خواستگاراومده نوه خاله مهری اومده خواستگاریش ولی از بس چموش و کله خرابه می گه من باهاش ازدواج نمی کنم می گه نمی خوام مثل کوثر بدبخت شم این از بخت بد و شانس اقبال منه می گه خودم رو آتیش می زنم قبل عروسیم نمی دونم چی کار کنم که راضی بشه گفتم مامان تازه رفته تو ده سال بگذار یک خورده بگذره مامانم گفت ده سالشه ولی حرفهاش عین زنهای چهل سالست معلوم نیست از کی و از کجا یادگرفته گفتم خدا را شکر از من که یاد نگرفته که تو بخوای تقصیر من بندازی ولی بگذار لاقل بزرگتر شه بلوغ شه گفت یک ماهه شده دیگه درست نیست بیشتر از این تو این خونه بمونه ممکن یک موقع کار دستمون بده
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان اگردوست داریدادامه رمان درایام تعطیلات نوروزی مرتب ارسال شودحتمابازدیدولایک پست های صبح روانجام بدید🌺
14.04.202518:21
#دوقسمت شصت وهفت وشصت وهشت
📖سرگذشت کوثر
خونه همه منتظر من ونوزادجدیدمون بودن بچه هاخیلی خوشحال بودن فاطمه مدام می یومدنگاش میکردوبهش می خندیدبهم می گفت مامان خیلی کوچولوئه اذان روعمو فوادتوگوش بچه گفت وازماپرسیداسمش رو چی می خوایدبگذاریدگفتم اگه می شه خودتون اسمش روانتخاب کنیدشماوننه بلقیس خیلی برای مااین چندوقت زحمت کشیدیدزن وشوهرتوگوش هم پچ پچی کردن حتی پچ پچ کردنهاشونم برای منخیلی شیرین وبامزه بودعمو فوادگفت باشه زن این قدرغرنزن گفت بااجازتون من اسمش
رومحمد یوسف می گذارم حاج خانوم اسم محمدروانتخاب کرده منم اسم یوسف رو انتخاب کردم بچه های خودمونم همشون دو اسمه هستن عادت کردیم دیگه توگوش چپش اسم محمدروگفتن وتوگوش راستش اسم یوسف روگفتن من ومرادباخوشحالی قبول کردیم اونهااون قدربرای مادوتاعزیز ودوست داشتنی بودن که چشم بسته هرچی میگفتن قبول می کردیم یوسف یک سال ونیم شده بودکه یک روزعمو فوادوننه ماراخونشون دعوت کردن همیشه عادت داشتیم هفته ای یکبارخونه همدیگه بریم بعدشام بهمون گفتن مایک تصمیمی گرفتیم می خوایم این اتاق خواب پشتی رابندازیم سردوتااتاق شماهادرش روازاینجا ببندیم یک دراون وربازمی کنیم فرداکارگرمی یادچند روزکارمی کنه ودرست می کنه پرسیدم چرا عموفوادگفت ماخونه به این بزرگی رامی خوایم چی کاردونفرکه بیشترنیستیم حاج خانومم همش نگران یک روزشماها ازاینجا بریدمی گه من اگه اینهاازاینجا برن سریک هفته دق میکنم ومی میرم ماهم دیدیم شما هفت نفریدواین دوتااتاق کوچیک برای شماهاخیلی کمه گفتیم این اتاق رابندازیم سراتاقهاتون ازخوشحالی من ومراداشک شوق ریختیم باورمون نمی شدکه خدادرهای رحمتش روهرروز بیشترازقبل داره به روی مابازمی کنه بعدشام وقتی رفتم تواتاق به یوسف شیربدم ننه اومدبااون عصاش پیشم نشست یوسف روبوس کردوگفت یوسف نوه خوشگل خودمه گفتم داشتن مادربزرگی مثل شمابرای یوسف من افتخاریه گفت دیگه خیلی بهش شیردادی یک سال ونیمشه بهتر نیست ازشیر بگیریش گفتم ننه من به فاطمه و یاسین دوسال کامل شیر دادم من حتی وقتی یاسین روبارداربودم به فاطمه شیرمی دادم گفت زودترازشیربگیرتش وگرنه
نمی تونی دوباره بچه دارشی گفتم همین سه
تاکافیه دیگه چهارمی نمی خوام دیگه نمی تونم گفت فاطمه به هرحال یک خواهر می خواد که پشت وپناهش باشه یک دونه دیگه رابیاربدقلقی نکن دختر خدا قهرش میگیره و ازت رو بر می گردونه کفرنعمت نکن گفتم چشم ننه قول میدم دربارش بیشترفکر کنم به این صراحت دیگه بهتون نه نمیگم ولی واقعانمی تونستم جونش رونداشتم روزهااز پی هم می گذشت وبچه هابزرگتر می شدن بچه هام آیینه زندگیم بودن وقتی هرکدومشون می رفتن مدرسه نورامیدبیشتری تووجودم روشن می شدسالی یکبارروستا می رفتیم برای چندروزوهیج وقت هم ازمون استقبال گرمی نمی کردن پول خریدخونه خوب روداشتیم امادلمون نمی یومدکه ازاون خونه بریم می خواستیم تا زندن بالاسرمون باشن بچه ها مثل پروانه دورشون می چرخیدن حتی فاطمه اجازه نمی دادننه بلقیس کارهای خونش روانجام بده وقتی یوسف پا به مدرسه گذاشت فصل جدیدی اززندگیمون ورق خوردمن ومراد صاحب چهارمین فرزندمون شدیم که یک پسردیگه بودو اسمش رویونس گذاشتیم ننه بلقیس روزچهارم به دنیا اومدن یونس بهم گفت ننه دیگه بچه نیارتوهرچی مییاری پسراگه به امیدخواهربرای فاطمه می خوای دوباره مادرشی بیخیال شوتودختر دارنمی شی راست می گفت من واقعا دلم یک دختردیگه می خواست توآتیش نداشتن دختردوم می سوختم توخونه ماپنج پسر بودوتنهادختر خونه فاطمه بودفاطمه ای که خیلی برای من وبقیه عزیز بودهیچ وقت مرادبین برادرهای من وبچه هامون فرق نمی گذاشت محمد و مهدی مرادوپدرخودشون میدونستن به من می گفتن آبجی ولی به مرادبابامی گفتن نزدیکیهای تولدیوسف بودکه یک شب نیمه شب بودکه دیدیم یکی با مشت به درمی کوبه ننه بلقیس بودباقیافه ای پراز ترس ووحشت به ماگفت حاجی حالش خوب نیست به دادم برسید مرادباعجله خودش روبه بالین حاجی رسوندباآرامش خیلی عجیب و زیبایی خوابیده بودمراد وقتی سرش روگذاشت روسینه حاجی با صدای خیلی بلندمثل بچه هاگریه میکرد
گفتم مرادچی شده گفت حاجی رفت بهشت
حاجی تموم کردهیچی نفهمیدم من و ننه بلقیس همدیگه رابغل کردیم وگریه کردیم ننه به زبون محلی برای شوهرش مویه می کردوعزاداری میکردتواین سالهابه جز عشق و علاقه نسبت به شوهرش هیچی ندیده بودم یک روزصبر کردیم تابچه هاش جمع شدن وعمو فوادرودرمیان اندوه همه
به خاک سپردیم هیچ کس جزخوبی و مهربونی ازش چیزی یادش نبودلحظه لحظات زندگی وخاطراتش مثل فیلم سینمایی ازجلوی چشمم عبورمی کرد بچه ها خیلی ناراحت بودن اونهاپدربزرگشون رو ازدست داده بودن بعدچهلم عموفواد بچه هاش تصمیم گرفتن مادرشون روببرن پیش خودشون اماننه گفت بگذاریدتوهمین خونه
بمونم وتوهمین خونه هم بمیرم اینجابوی حاجی رومیده
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان ازبازدیدولایک پست های کاربردی غافل نشید😍💫
📖سرگذشت کوثر
خونه همه منتظر من ونوزادجدیدمون بودن بچه هاخیلی خوشحال بودن فاطمه مدام می یومدنگاش میکردوبهش می خندیدبهم می گفت مامان خیلی کوچولوئه اذان روعمو فوادتوگوش بچه گفت وازماپرسیداسمش رو چی می خوایدبگذاریدگفتم اگه می شه خودتون اسمش روانتخاب کنیدشماوننه بلقیس خیلی برای مااین چندوقت زحمت کشیدیدزن وشوهرتوگوش هم پچ پچی کردن حتی پچ پچ کردنهاشونم برای منخیلی شیرین وبامزه بودعمو فوادگفت باشه زن این قدرغرنزن گفت بااجازتون من اسمش
رومحمد یوسف می گذارم حاج خانوم اسم محمدروانتخاب کرده منم اسم یوسف رو انتخاب کردم بچه های خودمونم همشون دو اسمه هستن عادت کردیم دیگه توگوش چپش اسم محمدروگفتن وتوگوش راستش اسم یوسف روگفتن من ومرادباخوشحالی قبول کردیم اونهااون قدربرای مادوتاعزیز ودوست داشتنی بودن که چشم بسته هرچی میگفتن قبول می کردیم یوسف یک سال ونیم شده بودکه یک روزعمو فوادوننه ماراخونشون دعوت کردن همیشه عادت داشتیم هفته ای یکبارخونه همدیگه بریم بعدشام بهمون گفتن مایک تصمیمی گرفتیم می خوایم این اتاق خواب پشتی رابندازیم سردوتااتاق شماهادرش روازاینجا ببندیم یک دراون وربازمی کنیم فرداکارگرمی یادچند روزکارمی کنه ودرست می کنه پرسیدم چرا عموفوادگفت ماخونه به این بزرگی رامی خوایم چی کاردونفرکه بیشترنیستیم حاج خانومم همش نگران یک روزشماها ازاینجا بریدمی گه من اگه اینهاازاینجا برن سریک هفته دق میکنم ومی میرم ماهم دیدیم شما هفت نفریدواین دوتااتاق کوچیک برای شماهاخیلی کمه گفتیم این اتاق رابندازیم سراتاقهاتون ازخوشحالی من ومراداشک شوق ریختیم باورمون نمی شدکه خدادرهای رحمتش روهرروز بیشترازقبل داره به روی مابازمی کنه بعدشام وقتی رفتم تواتاق به یوسف شیربدم ننه اومدبااون عصاش پیشم نشست یوسف روبوس کردوگفت یوسف نوه خوشگل خودمه گفتم داشتن مادربزرگی مثل شمابرای یوسف من افتخاریه گفت دیگه خیلی بهش شیردادی یک سال ونیمشه بهتر نیست ازشیر بگیریش گفتم ننه من به فاطمه و یاسین دوسال کامل شیر دادم من حتی وقتی یاسین روبارداربودم به فاطمه شیرمی دادم گفت زودترازشیربگیرتش وگرنه
نمی تونی دوباره بچه دارشی گفتم همین سه
تاکافیه دیگه چهارمی نمی خوام دیگه نمی تونم گفت فاطمه به هرحال یک خواهر می خواد که پشت وپناهش باشه یک دونه دیگه رابیاربدقلقی نکن دختر خدا قهرش میگیره و ازت رو بر می گردونه کفرنعمت نکن گفتم چشم ننه قول میدم دربارش بیشترفکر کنم به این صراحت دیگه بهتون نه نمیگم ولی واقعانمی تونستم جونش رونداشتم روزهااز پی هم می گذشت وبچه هابزرگتر می شدن بچه هام آیینه زندگیم بودن وقتی هرکدومشون می رفتن مدرسه نورامیدبیشتری تووجودم روشن می شدسالی یکبارروستا می رفتیم برای چندروزوهیج وقت هم ازمون استقبال گرمی نمی کردن پول خریدخونه خوب روداشتیم امادلمون نمی یومدکه ازاون خونه بریم می خواستیم تا زندن بالاسرمون باشن بچه ها مثل پروانه دورشون می چرخیدن حتی فاطمه اجازه نمی دادننه بلقیس کارهای خونش روانجام بده وقتی یوسف پا به مدرسه گذاشت فصل جدیدی اززندگیمون ورق خوردمن ومراد صاحب چهارمین فرزندمون شدیم که یک پسردیگه بودو اسمش رویونس گذاشتیم ننه بلقیس روزچهارم به دنیا اومدن یونس بهم گفت ننه دیگه بچه نیارتوهرچی مییاری پسراگه به امیدخواهربرای فاطمه می خوای دوباره مادرشی بیخیال شوتودختر دارنمی شی راست می گفت من واقعا دلم یک دختردیگه می خواست توآتیش نداشتن دختردوم می سوختم توخونه ماپنج پسر بودوتنهادختر خونه فاطمه بودفاطمه ای که خیلی برای من وبقیه عزیز بودهیچ وقت مرادبین برادرهای من وبچه هامون فرق نمی گذاشت محمد و مهدی مرادوپدرخودشون میدونستن به من می گفتن آبجی ولی به مرادبابامی گفتن نزدیکیهای تولدیوسف بودکه یک شب نیمه شب بودکه دیدیم یکی با مشت به درمی کوبه ننه بلقیس بودباقیافه ای پراز ترس ووحشت به ماگفت حاجی حالش خوب نیست به دادم برسید مرادباعجله خودش روبه بالین حاجی رسوندباآرامش خیلی عجیب و زیبایی خوابیده بودمراد وقتی سرش روگذاشت روسینه حاجی با صدای خیلی بلندمثل بچه هاگریه میکرد
گفتم مرادچی شده گفت حاجی رفت بهشت
حاجی تموم کردهیچی نفهمیدم من و ننه بلقیس همدیگه رابغل کردیم وگریه کردیم ننه به زبون محلی برای شوهرش مویه می کردوعزاداری میکردتواین سالهابه جز عشق و علاقه نسبت به شوهرش هیچی ندیده بودم یک روزصبر کردیم تابچه هاش جمع شدن وعمو فوادرودرمیان اندوه همه
به خاک سپردیم هیچ کس جزخوبی و مهربونی ازش چیزی یادش نبودلحظه لحظات زندگی وخاطراتش مثل فیلم سینمایی ازجلوی چشمم عبورمی کرد بچه ها خیلی ناراحت بودن اونهاپدربزرگشون رو ازدست داده بودن بعدچهلم عموفواد بچه هاش تصمیم گرفتن مادرشون روببرن پیش خودشون اماننه گفت بگذاریدتوهمین خونه
بمونم وتوهمین خونه هم بمیرم اینجابوی حاجی رومیده
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان ازبازدیدولایک پست های کاربردی غافل نشید😍💫
06.04.202518:31
#دوقسمت پنجاه وسه وپنجاه وچهار
📖سرگذشت کوثر
مادرم بود درست بود بداخلاق بود و خیلی اذیتم کرده بود اما هر چی بود تا وقتی بود ماها سر خونه زندگیمون بودیم و دور خونه های مردم ویلون و آواره نبودیم عمم به مراد گفت فردا بایدبرگردن خونه داییت یابفرستشون شهر برن یتیم خونه من دیگه نمی تونم این دو تا بچه را تو این خونه تحمل کنم شدن آینه دق من و بقیه اصلااز وقتی اومدن جز بدبختی و مشکلات چیز دیگه
با خودشون نیاوردن داماد من کی دست رو خواهرت بلند کرده بود ولی پا قدم این دو تا بچه تو این خونه باعث شد که دست روشون بلند کنه می ترسم اینجا بمونن و بلائی سرمون بیاد عمم داشت چرت و پرت می گفت حرفهاش واقعا خنده داربود مراد اون شب تا صبح نخوابید هر وقت چشمهام رو باز کردم دیدم نشسته داره فکر میکنه نمیخواستم خلوتش رو بهم بزنم صبح زود که من رو بیدار کردگفت کوثر جان بیدار شو با عجله واسترس زیاداز خواب بلند شدم اون روز تکلیف بچه ها را بایدمعلوم می کردیم بهم گفت بقچه مهدی و محمد روببند داریم می ریم شهر گفتم باید ببریمشون یتیم خونه گفت آره باید ببریمشون یتیم خونه نمی تونیم بیشتر از این نگهشون داریم می بینی که مامانم چی کار می کنه یک خورده لباس هم
برای خودت و بچه ها بردار دو روز تو شهر بگردیم من تو را تا حالا هیچ جا نبردم دوست دارم ببرم بگردونمت بغض سنگینی داشتم بقچه بچه ها را جمع کردم و یک مقدار لباس برای خودم و بچه هام برداشتم عمم و دخترهاش خیلی خوشحال بودن که برادرهای من دارن از اون خونه میرن یتیم خونه وقتی گفتم دو سه روز می ریم اونجایک خورده گردش کنیم مراد می خواد ما را اونجا
بگردونه ما را تا حالا هیچ جا نبرده عمم گفت
حالا بگذار خود مراد بره الان تو این سرما تو وبچه ها کجا می خواید برید یاسینم سرما می خوره بچه ضعیفه تازه سرما خوردگیش خوب شده تو و مراد و فاطمه برید بگردید یاسین رو پیش من بگذارید خودم مثل چشمهام ازش مراقبت می کنم خیالتون راحت باشه مراد گفت مامان بچه هم به گرما احتیاج داره هم به سرما با یک سرما و گردش رفتن خیالت راحت هیچ اتفاقی براش نمی افته با بچه ها از خونه خارج شدیم عمم یاسین رو بغل کرد و کلی بوسش کرد بهش گفت مامان بزرگ رو چشم انتظار نگذاری پسرم زود بیا خونه و گر نه مامان بزرگ از دوریت دق
می کنه بهم گفت مراقب یاسین باش وای به حالت اگه بچم برگشتنی سرما بخوره یا تب بکنه خودم با ترکه اون قدر تو و فاطمه را می زنم تا کبود بشید این بچه نور چشم این خونه و این خونوادست پس حواست باشه راه افتادیم تا مینی بوس روستامون که رفته بود روستای دیگه مسافر بزنه بیاد به مراد گفتم ای کاش بچه ها را برده بودیم با بابام خدافظی کنن یا ببینیم بابام خودش چی کار می خواد بکنه یا چه تصمیمی داره گفت بابات می خواست بفرستتشون خونه ارباب برای نوکری ارباب دو تا کیسه گندم می خواست بده برادرهاتو از بابات بخره فکر کردی بابات می خواست باهاشون چی کار کنه لاقل تو یتیم خونه جاشون خوبه اونجا می تونن درس بخونن مثل من و توبی سواد نشن الان فکر کردی خیلی خوبه که من و تو سواد نداریم سرم رو انداختم پایین سوار مینی بوس شدیم مهدی ازم پرسید آبجی کجاداریم می ریم گفتم جای بدی نمی ریم یک جای
خوب می ریم از این جایی که زندگی می کنیم خیلی بهتره گفت تو هم می یای بغض گلوم رو فشار داد گفتم آره معلومه که می یام عزیز دل خواهر بعد یکی دو ساعت رسیدیم به مرادگفتم الان باید چی کار کنیم کجا بریم گفت اول می ریم مسافر خونه اونجااستراحت کنیم بعد میریم دنبال بقیه کارهامون نگران نباش دیر نشده ولی من نگران بودم اولین بار بود که تو عمرم شهر می یومدم همه چی برام عجیب و غریب بود و تازگی داشت همه چیشون با ما فرق می
کرداز سر و وضعمون همه متوجه می شدن
که ما اینجا غریبیم مراد از دو سه نفر سوال کرد و آدرس مسافر خونه گرفت یک اتاق گرفت و رفتیم اتاقمون بعد سه چهار ساعت مراد گفت من بایدچند ساعت برم بیرون کار دارم در اتاق رو از بیرون قفل می کنم که اگه کسی اومددر زد مجبور نشی در رو روش باز کنی اینجا شهرخیلی بزرگیه و آدمهاش غریبن و با روستای مافرق می کنن گفتم کجا می خوای بری مراد من رو با بچه ها تنها نگذار من می ترسم گفت نترس اصلا اینجا ترس هیج معنا و مفهومی نداره باید گرگ باشی مراد رفت و من با دلهره سپری می کردم فاطمه و پسرها شیرین زبونی می کردن و من رو می خندوندن و یاسین هم ذوق می کردبالاخره بعد چند ساعت مراد اومد غذا برامون
گرفته بود هیچ وقت تو عمرم غذایی غیر از
غذای خونه نخورده بودم به مراد گفتم چی شد سفره باز کرد گفت این رو از صاحب مسافر خونه گرفتم خیلی مرد خوبیه بهم گفت هر کاری داشتید بیاید
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان برای ادامه رمان بایدپست های صبح
بازدیدولایک شودحتماانجام بدید😍✨
📖سرگذشت کوثر
مادرم بود درست بود بداخلاق بود و خیلی اذیتم کرده بود اما هر چی بود تا وقتی بود ماها سر خونه زندگیمون بودیم و دور خونه های مردم ویلون و آواره نبودیم عمم به مراد گفت فردا بایدبرگردن خونه داییت یابفرستشون شهر برن یتیم خونه من دیگه نمی تونم این دو تا بچه را تو این خونه تحمل کنم شدن آینه دق من و بقیه اصلااز وقتی اومدن جز بدبختی و مشکلات چیز دیگه
با خودشون نیاوردن داماد من کی دست رو خواهرت بلند کرده بود ولی پا قدم این دو تا بچه تو این خونه باعث شد که دست روشون بلند کنه می ترسم اینجا بمونن و بلائی سرمون بیاد عمم داشت چرت و پرت می گفت حرفهاش واقعا خنده داربود مراد اون شب تا صبح نخوابید هر وقت چشمهام رو باز کردم دیدم نشسته داره فکر میکنه نمیخواستم خلوتش رو بهم بزنم صبح زود که من رو بیدار کردگفت کوثر جان بیدار شو با عجله واسترس زیاداز خواب بلند شدم اون روز تکلیف بچه ها را بایدمعلوم می کردیم بهم گفت بقچه مهدی و محمد روببند داریم می ریم شهر گفتم باید ببریمشون یتیم خونه گفت آره باید ببریمشون یتیم خونه نمی تونیم بیشتر از این نگهشون داریم می بینی که مامانم چی کار می کنه یک خورده لباس هم
برای خودت و بچه ها بردار دو روز تو شهر بگردیم من تو را تا حالا هیچ جا نبردم دوست دارم ببرم بگردونمت بغض سنگینی داشتم بقچه بچه ها را جمع کردم و یک مقدار لباس برای خودم و بچه هام برداشتم عمم و دخترهاش خیلی خوشحال بودن که برادرهای من دارن از اون خونه میرن یتیم خونه وقتی گفتم دو سه روز می ریم اونجایک خورده گردش کنیم مراد می خواد ما را اونجا
بگردونه ما را تا حالا هیچ جا نبرده عمم گفت
حالا بگذار خود مراد بره الان تو این سرما تو وبچه ها کجا می خواید برید یاسینم سرما می خوره بچه ضعیفه تازه سرما خوردگیش خوب شده تو و مراد و فاطمه برید بگردید یاسین رو پیش من بگذارید خودم مثل چشمهام ازش مراقبت می کنم خیالتون راحت باشه مراد گفت مامان بچه هم به گرما احتیاج داره هم به سرما با یک سرما و گردش رفتن خیالت راحت هیچ اتفاقی براش نمی افته با بچه ها از خونه خارج شدیم عمم یاسین رو بغل کرد و کلی بوسش کرد بهش گفت مامان بزرگ رو چشم انتظار نگذاری پسرم زود بیا خونه و گر نه مامان بزرگ از دوریت دق
می کنه بهم گفت مراقب یاسین باش وای به حالت اگه بچم برگشتنی سرما بخوره یا تب بکنه خودم با ترکه اون قدر تو و فاطمه را می زنم تا کبود بشید این بچه نور چشم این خونه و این خونوادست پس حواست باشه راه افتادیم تا مینی بوس روستامون که رفته بود روستای دیگه مسافر بزنه بیاد به مراد گفتم ای کاش بچه ها را برده بودیم با بابام خدافظی کنن یا ببینیم بابام خودش چی کار می خواد بکنه یا چه تصمیمی داره گفت بابات می خواست بفرستتشون خونه ارباب برای نوکری ارباب دو تا کیسه گندم می خواست بده برادرهاتو از بابات بخره فکر کردی بابات می خواست باهاشون چی کار کنه لاقل تو یتیم خونه جاشون خوبه اونجا می تونن درس بخونن مثل من و توبی سواد نشن الان فکر کردی خیلی خوبه که من و تو سواد نداریم سرم رو انداختم پایین سوار مینی بوس شدیم مهدی ازم پرسید آبجی کجاداریم می ریم گفتم جای بدی نمی ریم یک جای
خوب می ریم از این جایی که زندگی می کنیم خیلی بهتره گفت تو هم می یای بغض گلوم رو فشار داد گفتم آره معلومه که می یام عزیز دل خواهر بعد یکی دو ساعت رسیدیم به مرادگفتم الان باید چی کار کنیم کجا بریم گفت اول می ریم مسافر خونه اونجااستراحت کنیم بعد میریم دنبال بقیه کارهامون نگران نباش دیر نشده ولی من نگران بودم اولین بار بود که تو عمرم شهر می یومدم همه چی برام عجیب و غریب بود و تازگی داشت همه چیشون با ما فرق می
کرداز سر و وضعمون همه متوجه می شدن
که ما اینجا غریبیم مراد از دو سه نفر سوال کرد و آدرس مسافر خونه گرفت یک اتاق گرفت و رفتیم اتاقمون بعد سه چهار ساعت مراد گفت من بایدچند ساعت برم بیرون کار دارم در اتاق رو از بیرون قفل می کنم که اگه کسی اومددر زد مجبور نشی در رو روش باز کنی اینجا شهرخیلی بزرگیه و آدمهاش غریبن و با روستای مافرق می کنن گفتم کجا می خوای بری مراد من رو با بچه ها تنها نگذار من می ترسم گفت نترس اصلا اینجا ترس هیج معنا و مفهومی نداره باید گرگ باشی مراد رفت و من با دلهره سپری می کردم فاطمه و پسرها شیرین زبونی می کردن و من رو می خندوندن و یاسین هم ذوق می کردبالاخره بعد چند ساعت مراد اومد غذا برامون
گرفته بود هیچ وقت تو عمرم غذایی غیر از
غذای خونه نخورده بودم به مراد گفتم چی شد سفره باز کرد گفت این رو از صاحب مسافر خونه گرفتم خیلی مرد خوبیه بهم گفت هر کاری داشتید بیاید
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان برای ادامه رمان بایدپست های صبح
بازدیدولایک شودحتماانجام بدید😍✨
01.04.202518:14
#دوقسمت چهل وهفت وچهل وهشت
📖سرگذشت کوثر
عمم یک دونه زد رو لپش و گفت هیس خجالت بکشید این رسم برای همه دخترهایی که می یان خونه شوهر لازم الاجراست ما دختر گرفتیم نه زن بیوه یکی از زنهای فامیل وجیه اومد و گفت دخترهای آقا داماد تشریف نمی یارن داخل مارفتیم تو خونه و تو هال نشستیم همه جا بوی مادرم رو می داد عمه هام و زن عموهام مشغول پذیرایی از مهمونها بودن و میوه و شیرینی می چرخوندن و پدرم و وجیه به اتاقشون رفته بودن تا مراسم رو اجرا کنن من و خواهرهام خجالت زده بودیم و شرمسار نمی دونستیم چی بگیم هیچ سر و صدایی نمی یومد بعد حدود نیم ساعت چهل دقیقه لای در اتاق نیمه باز شد و بابام مادر شوهرم رو صدا کرد و عمم با عجله رفت و پدرم از لای در نشون رو به دست عمم داد و در اتاق رو بست عمم نگاهی به نشون
کرد و با صدای بلند گفت مبارک باشه و گفت عروس خانوم شوهرش و خونوادش رو سر بلند کرد انشالله خوشبخت شن و به پای همدیگه پیر شن مادر وجیه گفت ان شالله سال دیگه همین جاحموم زایمان دخترم رو کنار همدیگه جشن بگیریم حالم بد شد تو دلم گفتم وای خدا بازم بچه بازم قراره بچه دیگه تو این خونه به دنیا بیاد خدافظی کردیم و اومدیم بیرون از اون روز به بعد خیلی
کمتر از قبل خونه پدرم می رفتیم وقتی می رفتیم احساس می کردم وجیه از دیدن ماها زیاد خوشحال نمی شه و خیلی هم ناراحت و عصبانی می شه گاهی هم خبرهای خوشی از خونه پدرم نمی شنیدم همسایه هامون می گفتن وقتی باباتون نیست صدای گریه محمد و مهدی را خیلی می شنون انگار وجیه زیاد کتکشون می زنه هیچ کاری ازدستم برنمی یومد اون زن بابام بود و بابام تواین چند وقت بهمون نشون داد این تازه عروسش رو خیلی دوست داره فاطمه هشت ماهه بود که متوجه شدم دوباره باردارم با اونکه دلم نمی خواست
به این زودی مادر بشم اما شده بودم من و مرادخوشحال بودیم و عمم می گفت کلی نذر و نیازکردم که این یکی پسر باشه از صورتت نمی شه چیزی تشخیص داد بارداری راحتی داشتم وبعد نه ماه و یک روز کامل درد کشیدن خدا بهم یک پسر داد که اسمش رو یاسین گذاشتیم عمم سر از پا نمی شناخت همین که فهمید بچه ای که به دنیا اومده پسره سریع از بغل من گرفتتش و گفت
خدایا شکرت که نگذاشتی آرزو به دل از این دنیابرم و پسر مراد و ببینم دیگه هیچی ازت نمی خوام عمم عاشق یاسین بود و حتی یک لحظه ازخودش دورش نمی کرد یاسین همش بغل مادر بزرگش بود و عمم زمین نمی گداشتش بهم می گفت عزیز روح و جون منه زندم به عشق این بچه صبحهامی یومد از کنار من برش می داشت تا پیش خودش باشه بهم می گفت تو شیرت جون نداره نمی خوادبه بچه شیر خودت و بدی ما بز و گوسفند داریم
شیر همون ها را بدوش بهش بده ولی من قبول نمی کردم عمم می خواست یاسین رو از من دور کنه یک جورهایی رقابت شدید با من داشت فکرمی کرد خودش مادرشه تا یاسین گریه می کردمی گفت پسرم من رو می خواد دلش برای من تنگ شده و من فقط به حرفهاش می خندیدم من محبتم رو بین یاسین و فاطمه تقسیم کرده بودم بینشون
فرق نمی گذاشتم تا فاطمه حساس نشه و حسودی نکنه اولهاش به خاطر کارهای مادر بزرگش به شدت حسادت می کرد و اگه حواسمون نبود می رفت یاسین رو کتک می زد اما به مرور زمان خیلی بهتر شد و رفته رفته عاشق برادر کوچیکترش شد یاسین هفت ماهه بود یک روز به کولم بسته بودمش و داشتم غذا درست می کردم اون شب کلی مهمون داشتیم قرار بود یاسین رو ختنه کنن
و همه کارها با من بود که زنگ در به صدا در اومدعمم داد زد کوثر بدو برو در و باز کن من پاهام درد می کنه سریع به سمت در حیاط رفتم دخترهمسایه پدرم پشت در بود با قیافه وحشت زده گفتم خیر باشه زهرا چرا رنگت پریده گفت خاله وجیه خانوم بهم گفت بیام دنبالتون گفت کار خیلی مهمی باهاتون داره نفهمیدم خودم رو چه جوری خونه پدرم رسوندم حتی به عمم حرفی نزدم فقط
بدو خودم رو به خونه پدرم رسوندم ماه ها بوداز خونه پدرم خبر نداشتم زنش ورود ما را بدون هیچ دلیلی به اون خونه ممنوع کرده بود از مامتنفر بود حتی اجازه نداده بود پدرم برای دیدن یاسین خونمون بیاد وقتی رفتم خونه پدرم دیدم مهدی وایستاده و داره گریه می کنه و محمد روی زمین دراز کشیده در حالیکه ازسرش خون می یادوحشت کردم بچه رنگش سفید بود وناله می کرد گفتم مهدی چی شده باداداشی دعوات شده
اما حرفی نمی زد وجیه نبودباصدای بلند صداش کردم گفتم وجیه خانوم وجیه خانوم کدوم گوری هستی بیابیرون کارت دارم اومد بیرون با شکم گندش اومدبیرون گفت چیه صدات رو انداختی روسرت مگه نمی بینی روزهای آخرم وحوصله ندارم گفتم این رو که نمی دونستم چه بلائی سرمحمد آوردی گفت داشتن تو حیاط بازی می کردن افتاده زمین مثل اینکه سرش شکسته یقه لباسش رو گرفتم و گفتم الکی چرت و پرت نگو من مطمینم توبلایی سرش آوردی
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
عزیزان پیشاپیش سیزده اتون مبارک الهی درکنارخانواده بهترین روزروداشته باشید
بازدیدولایک پست های صبح یادتون نره✨💫
📖سرگذشت کوثر
عمم یک دونه زد رو لپش و گفت هیس خجالت بکشید این رسم برای همه دخترهایی که می یان خونه شوهر لازم الاجراست ما دختر گرفتیم نه زن بیوه یکی از زنهای فامیل وجیه اومد و گفت دخترهای آقا داماد تشریف نمی یارن داخل مارفتیم تو خونه و تو هال نشستیم همه جا بوی مادرم رو می داد عمه هام و زن عموهام مشغول پذیرایی از مهمونها بودن و میوه و شیرینی می چرخوندن و پدرم و وجیه به اتاقشون رفته بودن تا مراسم رو اجرا کنن من و خواهرهام خجالت زده بودیم و شرمسار نمی دونستیم چی بگیم هیچ سر و صدایی نمی یومد بعد حدود نیم ساعت چهل دقیقه لای در اتاق نیمه باز شد و بابام مادر شوهرم رو صدا کرد و عمم با عجله رفت و پدرم از لای در نشون رو به دست عمم داد و در اتاق رو بست عمم نگاهی به نشون
کرد و با صدای بلند گفت مبارک باشه و گفت عروس خانوم شوهرش و خونوادش رو سر بلند کرد انشالله خوشبخت شن و به پای همدیگه پیر شن مادر وجیه گفت ان شالله سال دیگه همین جاحموم زایمان دخترم رو کنار همدیگه جشن بگیریم حالم بد شد تو دلم گفتم وای خدا بازم بچه بازم قراره بچه دیگه تو این خونه به دنیا بیاد خدافظی کردیم و اومدیم بیرون از اون روز به بعد خیلی
کمتر از قبل خونه پدرم می رفتیم وقتی می رفتیم احساس می کردم وجیه از دیدن ماها زیاد خوشحال نمی شه و خیلی هم ناراحت و عصبانی می شه گاهی هم خبرهای خوشی از خونه پدرم نمی شنیدم همسایه هامون می گفتن وقتی باباتون نیست صدای گریه محمد و مهدی را خیلی می شنون انگار وجیه زیاد کتکشون می زنه هیچ کاری ازدستم برنمی یومد اون زن بابام بود و بابام تواین چند وقت بهمون نشون داد این تازه عروسش رو خیلی دوست داره فاطمه هشت ماهه بود که متوجه شدم دوباره باردارم با اونکه دلم نمی خواست
به این زودی مادر بشم اما شده بودم من و مرادخوشحال بودیم و عمم می گفت کلی نذر و نیازکردم که این یکی پسر باشه از صورتت نمی شه چیزی تشخیص داد بارداری راحتی داشتم وبعد نه ماه و یک روز کامل درد کشیدن خدا بهم یک پسر داد که اسمش رو یاسین گذاشتیم عمم سر از پا نمی شناخت همین که فهمید بچه ای که به دنیا اومده پسره سریع از بغل من گرفتتش و گفت
خدایا شکرت که نگذاشتی آرزو به دل از این دنیابرم و پسر مراد و ببینم دیگه هیچی ازت نمی خوام عمم عاشق یاسین بود و حتی یک لحظه ازخودش دورش نمی کرد یاسین همش بغل مادر بزرگش بود و عمم زمین نمی گداشتش بهم می گفت عزیز روح و جون منه زندم به عشق این بچه صبحهامی یومد از کنار من برش می داشت تا پیش خودش باشه بهم می گفت تو شیرت جون نداره نمی خوادبه بچه شیر خودت و بدی ما بز و گوسفند داریم
شیر همون ها را بدوش بهش بده ولی من قبول نمی کردم عمم می خواست یاسین رو از من دور کنه یک جورهایی رقابت شدید با من داشت فکرمی کرد خودش مادرشه تا یاسین گریه می کردمی گفت پسرم من رو می خواد دلش برای من تنگ شده و من فقط به حرفهاش می خندیدم من محبتم رو بین یاسین و فاطمه تقسیم کرده بودم بینشون
فرق نمی گذاشتم تا فاطمه حساس نشه و حسودی نکنه اولهاش به خاطر کارهای مادر بزرگش به شدت حسادت می کرد و اگه حواسمون نبود می رفت یاسین رو کتک می زد اما به مرور زمان خیلی بهتر شد و رفته رفته عاشق برادر کوچیکترش شد یاسین هفت ماهه بود یک روز به کولم بسته بودمش و داشتم غذا درست می کردم اون شب کلی مهمون داشتیم قرار بود یاسین رو ختنه کنن
و همه کارها با من بود که زنگ در به صدا در اومدعمم داد زد کوثر بدو برو در و باز کن من پاهام درد می کنه سریع به سمت در حیاط رفتم دخترهمسایه پدرم پشت در بود با قیافه وحشت زده گفتم خیر باشه زهرا چرا رنگت پریده گفت خاله وجیه خانوم بهم گفت بیام دنبالتون گفت کار خیلی مهمی باهاتون داره نفهمیدم خودم رو چه جوری خونه پدرم رسوندم حتی به عمم حرفی نزدم فقط
بدو خودم رو به خونه پدرم رسوندم ماه ها بوداز خونه پدرم خبر نداشتم زنش ورود ما را بدون هیچ دلیلی به اون خونه ممنوع کرده بود از مامتنفر بود حتی اجازه نداده بود پدرم برای دیدن یاسین خونمون بیاد وقتی رفتم خونه پدرم دیدم مهدی وایستاده و داره گریه می کنه و محمد روی زمین دراز کشیده در حالیکه ازسرش خون می یادوحشت کردم بچه رنگش سفید بود وناله می کرد گفتم مهدی چی شده باداداشی دعوات شده
اما حرفی نمی زد وجیه نبودباصدای بلند صداش کردم گفتم وجیه خانوم وجیه خانوم کدوم گوری هستی بیابیرون کارت دارم اومد بیرون با شکم گندش اومدبیرون گفت چیه صدات رو انداختی روسرت مگه نمی بینی روزهای آخرم وحوصله ندارم گفتم این رو که نمی دونستم چه بلائی سرمحمد آوردی گفت داشتن تو حیاط بازی می کردن افتاده زمین مثل اینکه سرش شکسته یقه لباسش رو گرفتم و گفتم الکی چرت و پرت نگو من مطمینم توبلایی سرش آوردی
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
عزیزان پیشاپیش سیزده اتون مبارک الهی درکنارخانواده بهترین روزروداشته باشید
بازدیدولایک پست های صبح یادتون نره✨💫
13.04.202518:39
#دوقسمت شصت وپنج وشصت وشش
📖سرگذشت کوثر
برید حق ندارید یاسین رو از من بگیرید یاسین باید کنار من زندگی کنه و خودم بزرگش کنم کوثرمادر خوبی برای یاسین نیست نمی تونه این بچه را بزرگ کنه عرضه نداره عرضه هیچ کاری را نداره ولی من خودم یاسین رو بزرگ می کنم و تربیتش می کنم که لاقل مثل باباش تو سری خور زنش نباشه من از یاسین می خوام یک مرد بسازم نه ذلیل زنش دیگه طاقت نیاوردم داد زدم عمه احترام
خودت رو نگهدار این قدر حسادت نکن چرا این قدر به عشق مراد نسبت به من و بچه هام حسادت می کنی شوهر خودت بهت محبت نکرده چرا تلافیش رو می خوای سر من در بیاری بچه جایی بزرگ می شه که مادرش هستش نه پیش پدر بزرگ و مادر بزرگش همین کارها را کردید که مرادازتون فراری شد از بس که اذیتش کردید ما فرداصبح از اینجا می ریم بیشتر از اینم بخواید اذیت کنید و مانع رفتن ما بشید عمه قسم می خورم که پشت گوشت رو ببینی ما را هم ببینی بسه دیگه آخه چقدر من رو اذیت می کنی مگه من گناهکارشدم با عصبانیت رفتم تو اتاق تا وسایل خودم و بچه ها را جمع کنم طبق معمول هم عمه داشت بلند بلند غر می زد و من رو فحش می داد و ناله و نفرینم می کرد صبح زود حرکت کردیم عمم از در اتاقش بیرون نیومد که حتی از ما خدافظی کنه بابای مراد ما را راه انداخت بهمون یک شماره تلفنم داد و گفت اینجا الان یک ساله مخابرات اومده که مردم بتونن ازش استفاده کنن زنگ بزنیدبهشون ما را خبر می کنن فلان ساعت بریم برای جواب دادن گفتم ما هم تلفن نداریم ما هم بایدبریم خونه همسایمون یا ما هم بریم مخابرات مراد تو راه برگشت بهم گفت ببخشید که مادرم اذیتت کرد اون هیچ وقت اخلاقش عوض نمی شه گفتم هر چی هست مادرته همین که مادر داری خودش کلیه مراد ای کاش منم مادر داشتم خیلی دلم می خواست زنده بود و با وجود همه بدیهایی
که بهم کرده بود می رفتممثل بچگیهام سرم رو می گذاشتم رو پاش وقتی بچه بودم مادرم خیلی مهربون بود الان که از دستش دادم می بینم چقدربی مادری سخته حتی دیگه خونه بابای خودمم جایی ندارم انگار مادر می میره پدر با آدم غریبه می شه و با بچه خودش نا محرم می شه مراددستم رو گرفت و گفت بابات رو ببخش که خودت
راحت بشی اونم الان خیلی گرفتاره دو تا زن و یک بچه کوچیک اونم تو سن و سال بابات واقعاسخته مراد برای من همه کسم بود وقتی باهام حرف می زد کلی آرامش می گرفتم انگار شده بود پدر ومادرم اواسط مهر ماه بود که یک روزصبح مهدی رفته بودمدرسه مرادوننه بلقیس منورسوندن بيمارستان شانس آوردم که رفتم بیمارستان چون دکتر گفت نمی تونم طبیعی بچه رابه دنیابیارم هم بچه بزرگه هم مادرفشارش بالاست ترسیده بودم بدجوری هم ترسیده بودم
به مراد التماس می کردم نگذاره من روببرن اتاق عمل وشکمم رو پاره کنن ولی دکتر سرم دادزدوگفت خانوم می خوای خودت و بچه با هم بمیریدوبچه هات بی مادربشن چاره دیگه ای نیست پای جون خودت درمیانه مراد گفت هر کاری که لازمه انجام بدید ولی زنم باید زنده بمونه من روبردن اتاقی که برام نا آشنا بودوخیلی ترسیده بودم و احساس سرمای شدیدی داشتم پرستاری که اونجا بودبهم گفت اصلا نترس هیچی نیست یکی دو ساعت دیگه بچت توبغلته یک ماسک اکسیژن رو دهنم گذاشتن وکم کم چشم هام سنگین شدوبه خواب عمیقی فرو رفتم که فهمیدم بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم سرم دردمی کرد ولی احساس سبکبالی خیلی خوبی داشتم احساس می کردم سبکم یک خورده هوش وحواسم اومدسر جاش تازه یادم افتادکه من برای چی اومدم اینجادور و برم ونگاه کردم ببینم بچم کجاست اماهیچ بچه ای کنارم نبودگریه کردم پرستاراومد کنارم وبهم تشر زدوگفت چراگریه می کنی این جوری می کنی بخیه هات باز می شه و عفونت می کنه آروم بگیرگفتم بچم کجاست؟ زندست حالش خوبه گفت معلومه که خوبه بخش نوزادان یک ساعت دیگه منتقلت می کنیم بخش بچه راهم می یاریم پیشت گفتم سالمه دختریاپسر گفت پسر یک پسرسفیدوتپل وقتی به بخش رفتم مرادوننه بلقیس منتظرم بودن ولی اون قدرحالم بدبود که حتی جون نداشتم حرف بزنم فقط دلم می خواست بچم رو ببینم پسرم روکه آوردن همه دردهام روفراموش کردم دوروز بیمارستان
بودم واون دوروز ننه بلقیس کنارم بودمثل مادرتروخشکم میکرد دردزیادی داشتم که گاهی تحملش خیلی سخت بودمخصوصا شب دوم وازدرد فقط مرادروفحش می دادم ولی ننه دعوام کردبهم گفت دخترچرا اون بنده خدارافحش میدی گفتم ازبس هی گفت یک بچه دیگه هم میخوام ماکه دو تا داشتیم این رودیگه می خواستیم چی کارننه بلقیس نیشگون محکمی ازدستم گرفت و گفت دفعه آخرت باشه این حرف رومی زنی
کوثرتوهم خودت دلت بچه می خواسته حالا
چندروزدردبخیه هارابکش نترس نمیمیری
یک هفته دیگه ازجات بلندشدی به مرادمی گی یک خواهر هم برای فاطمه بیاریم تودلم بهش خندیدم وباخودم گفتم آدم دیوونه فقط حاضره یکباردیگه این دردعمل روبکشه وقتی برگشتیم!
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان بازدیدولایک پست های مفید صبح انجام شود🌺✨
📖سرگذشت کوثر
برید حق ندارید یاسین رو از من بگیرید یاسین باید کنار من زندگی کنه و خودم بزرگش کنم کوثرمادر خوبی برای یاسین نیست نمی تونه این بچه را بزرگ کنه عرضه نداره عرضه هیچ کاری را نداره ولی من خودم یاسین رو بزرگ می کنم و تربیتش می کنم که لاقل مثل باباش تو سری خور زنش نباشه من از یاسین می خوام یک مرد بسازم نه ذلیل زنش دیگه طاقت نیاوردم داد زدم عمه احترام
خودت رو نگهدار این قدر حسادت نکن چرا این قدر به عشق مراد نسبت به من و بچه هام حسادت می کنی شوهر خودت بهت محبت نکرده چرا تلافیش رو می خوای سر من در بیاری بچه جایی بزرگ می شه که مادرش هستش نه پیش پدر بزرگ و مادر بزرگش همین کارها را کردید که مرادازتون فراری شد از بس که اذیتش کردید ما فرداصبح از اینجا می ریم بیشتر از اینم بخواید اذیت کنید و مانع رفتن ما بشید عمه قسم می خورم که پشت گوشت رو ببینی ما را هم ببینی بسه دیگه آخه چقدر من رو اذیت می کنی مگه من گناهکارشدم با عصبانیت رفتم تو اتاق تا وسایل خودم و بچه ها را جمع کنم طبق معمول هم عمه داشت بلند بلند غر می زد و من رو فحش می داد و ناله و نفرینم می کرد صبح زود حرکت کردیم عمم از در اتاقش بیرون نیومد که حتی از ما خدافظی کنه بابای مراد ما را راه انداخت بهمون یک شماره تلفنم داد و گفت اینجا الان یک ساله مخابرات اومده که مردم بتونن ازش استفاده کنن زنگ بزنیدبهشون ما را خبر می کنن فلان ساعت بریم برای جواب دادن گفتم ما هم تلفن نداریم ما هم بایدبریم خونه همسایمون یا ما هم بریم مخابرات مراد تو راه برگشت بهم گفت ببخشید که مادرم اذیتت کرد اون هیچ وقت اخلاقش عوض نمی شه گفتم هر چی هست مادرته همین که مادر داری خودش کلیه مراد ای کاش منم مادر داشتم خیلی دلم می خواست زنده بود و با وجود همه بدیهایی
که بهم کرده بود می رفتممثل بچگیهام سرم رو می گذاشتم رو پاش وقتی بچه بودم مادرم خیلی مهربون بود الان که از دستش دادم می بینم چقدربی مادری سخته حتی دیگه خونه بابای خودمم جایی ندارم انگار مادر می میره پدر با آدم غریبه می شه و با بچه خودش نا محرم می شه مراددستم رو گرفت و گفت بابات رو ببخش که خودت
راحت بشی اونم الان خیلی گرفتاره دو تا زن و یک بچه کوچیک اونم تو سن و سال بابات واقعاسخته مراد برای من همه کسم بود وقتی باهام حرف می زد کلی آرامش می گرفتم انگار شده بود پدر ومادرم اواسط مهر ماه بود که یک روزصبح مهدی رفته بودمدرسه مرادوننه بلقیس منورسوندن بيمارستان شانس آوردم که رفتم بیمارستان چون دکتر گفت نمی تونم طبیعی بچه رابه دنیابیارم هم بچه بزرگه هم مادرفشارش بالاست ترسیده بودم بدجوری هم ترسیده بودم
به مراد التماس می کردم نگذاره من روببرن اتاق عمل وشکمم رو پاره کنن ولی دکتر سرم دادزدوگفت خانوم می خوای خودت و بچه با هم بمیریدوبچه هات بی مادربشن چاره دیگه ای نیست پای جون خودت درمیانه مراد گفت هر کاری که لازمه انجام بدید ولی زنم باید زنده بمونه من روبردن اتاقی که برام نا آشنا بودوخیلی ترسیده بودم و احساس سرمای شدیدی داشتم پرستاری که اونجا بودبهم گفت اصلا نترس هیچی نیست یکی دو ساعت دیگه بچت توبغلته یک ماسک اکسیژن رو دهنم گذاشتن وکم کم چشم هام سنگین شدوبه خواب عمیقی فرو رفتم که فهمیدم بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم سرم دردمی کرد ولی احساس سبکبالی خیلی خوبی داشتم احساس می کردم سبکم یک خورده هوش وحواسم اومدسر جاش تازه یادم افتادکه من برای چی اومدم اینجادور و برم ونگاه کردم ببینم بچم کجاست اماهیچ بچه ای کنارم نبودگریه کردم پرستاراومد کنارم وبهم تشر زدوگفت چراگریه می کنی این جوری می کنی بخیه هات باز می شه و عفونت می کنه آروم بگیرگفتم بچم کجاست؟ زندست حالش خوبه گفت معلومه که خوبه بخش نوزادان یک ساعت دیگه منتقلت می کنیم بخش بچه راهم می یاریم پیشت گفتم سالمه دختریاپسر گفت پسر یک پسرسفیدوتپل وقتی به بخش رفتم مرادوننه بلقیس منتظرم بودن ولی اون قدرحالم بدبود که حتی جون نداشتم حرف بزنم فقط دلم می خواست بچم رو ببینم پسرم روکه آوردن همه دردهام روفراموش کردم دوروز بیمارستان
بودم واون دوروز ننه بلقیس کنارم بودمثل مادرتروخشکم میکرد دردزیادی داشتم که گاهی تحملش خیلی سخت بودمخصوصا شب دوم وازدرد فقط مرادروفحش می دادم ولی ننه دعوام کردبهم گفت دخترچرا اون بنده خدارافحش میدی گفتم ازبس هی گفت یک بچه دیگه هم میخوام ماکه دو تا داشتیم این رودیگه می خواستیم چی کارننه بلقیس نیشگون محکمی ازدستم گرفت و گفت دفعه آخرت باشه این حرف رومی زنی
کوثرتوهم خودت دلت بچه می خواسته حالا
چندروزدردبخیه هارابکش نترس نمیمیری
یک هفته دیگه ازجات بلندشدی به مرادمی گی یک خواهر هم برای فاطمه بیاریم تودلم بهش خندیدم وباخودم گفتم آدم دیوونه فقط حاضره یکباردیگه این دردعمل روبکشه وقتی برگشتیم!
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان بازدیدولایک پست های مفید صبح انجام شود🌺✨
17.04.202518:24
#دوقسمت هفتادوسه وهفتادوچهار
📖سرگذشت کوثر
بیا بهم کمک کن باید غذا را بریزیم برای مهمونهااز گرسنگی نمیرن مهدی چشم غره خیلی بدی به عمم رفت جوری که عمم ترسیدگفت چیه پسرچرا من رو این جوری نگاه می کنی دعوا داری مهدی گفت نه دعوا ندارم عمه با خواهر من درست حرف بزنی نبینم باهاش بد حرف بزنی که خودم مثل
شیر پشتشم نمی گذارم کسی بد نگاهش کنه عمم با عجله رفت داخل خونه انگار ترسیده بوددعوابشه مهدی بهم گفت آبجی چیزی گفت گفتم نه هیچی نگفت خیالت راحت باشه وقتی برای پذیرایی از مهمونها رفتیم داخل دو تا زنهای بابام رو هم که دیدم که با پنج تا بچه قد و نیم قدشون اومده بودن و یکیشون هم باردار بود چند سال بود ندیده بودمشون هر وقت روستا می یومدیم دیدنشون نمی رفتم نه من نه برادرهام چون خوششون نمی
یومد که ما خونشون بریم فقط شب بود که داشتن می رفتن بابام رو دیدم سلام احوال پرسی کردم خیلی شکسته شده بود بهش گفتم بابا حسابی عیالوار شدی ماشالله بچه و یک دونه تو راهی داری گفت زن که نگرفتم بلای جون گرفتم اونم دو تاش این بچه را زمین نگذاشته اون یکی میخواد بچه دار شه می گه منم می خوام دوباره مادر شم جراتم ندارم بگم نمی شه خنده کوچیکی زدم گفتم ازشون راضی هستی گفت ای بد نیستن
ولی زیاد دعوا می کنن و همدیگه را کتک می زنن هر چند روز یکبار حسابی از خجالت همدیگه درمی یان ولی بچه ها را خوب تربیت می کنن بهم گفت چرا وقتی می یای نمی یای به بابات یک سر بزنی من پدرتم گفتم نمی شه بابا من خودم چهار تا بچه دارم مهدی و محمد هم هستن شماهم که پنج شش تا بچه ماشالله دارید اینها همشون با هم تو خونه بیفتن به جز سلب آسایش هیچکاری نمی کنن بابام به آرومی گفت دلم برای مادرت تنگ شده خیلی هم دلتنگشم اون بود خونه در آرامش و آسایش بود چند سال هیچ آسایشی ندارم
یک خواب درست و حسابی ندارم یک خورده که به آسایش می رسم بچه جدید به دنیا می یادو نمی گذاره آسایش و آرامش داشته باشم گفتم جلوی زنهات رو بگیر بابا سیزده تا بچه داری خیلی زیاده این جوری که پیش بری حالا حالاها ادامه داره گفتم خرج و مخارج زن هات و بچه هات رو میدی؟ گفت به زور کوثر خسته شدم دلم میخواد شب بخوابم صبح بلند شم ببینم رفتم پیش مادرت من فقط کنار مادرت خوشحال بودم اون تنها زنی بود که من رو تحمل می کرد خدا لعنت کنه خودم و همه اونهایی که گفتن برو زن بگیرگفتن برای مهدی و محمد برو مادر بیار بچه مادراحتیاج داره هم این دنیام روازدست دادم هم اون دنیام و برادرهات حتی من رو یک نیم نگاه
هم نمی کنن گفتم پسرهای خوبین همون موقع
محمد اومد و گفت آبجی آبکش را شستیم بایدکجا ببریمشون گفتم الان می یام بهت می گم محمد خواست بره گفتم محمد با بابا حال و احوال نمی کنی؟ نگاهی به بابا کرد و گفت من خودم بابادارم احتیاجی به بابای دیگه ندارم بابای من بابامراد یادم نمی یاد بابای دیگه هم به جز بابا مرادداشته باشم بهش گفتم محمد زشته برادر من صد دفعه گفتم احترام بزرگترت رو باید در هر شرایطی
حفظ کنی چرا حالیت نمی شه محمد گفت ایشون رو میگی بابای من مگه سالها نیست ما را از خونش بیرون کرده خوب پس بابای من نیست من ایشون رو اصلا به خاطر ندارم ببخشید آبجی من برم کمک مهدی و فاطمه برم یوسف رو نگهدارم خیلی شیطونی می کنه می ترسم اذیت کنه صدای عمه را در بیاره
عمه از غروب همین جوری عصبانیه و راه می ره و به جون ما غر می زنه محمد که رفت نگاهی به بابام انداختم خجالت زده سرش رو انداخت پایین بهم گفت بابا جون ببخش که برای هیچ کدومتون نتونستم پدری کنم و پدر خوبی باشم و خدافظی کرد و راهش رو کشید و رفت دلم براش سوخت بد جوری هم دلم براش سوخت شاید انتظارهمچین بر خوردی را از پسرش نداشت روزها ازپی هم می گذشت هفتم پدر شوهرم که تموم شد
مراد گفت دیگه باید برگردیم نمی شه بیشتر ازاین اینجا بمونیم یونس پیش ننه بلقیس باید هست بریم پیشش پیرزن گناه داره تا الانشم در حق ماخیلی مادری کرده قرار بود دو روز بعد حرکت کنیم وقتی داشتیم وسیله جمع می کردیم عمم اومد از ما پرسید کجا دارین میرین ما هم گفتیم داریم بر می گردیم یونس منتظرمونه بهمون گفت پس تکلیف من این وسط چی می شه من باید چی کار کنم مراد گفت کار خاصی نمی خواد بکنی مادر من سر خونه زندگی خودت باش مثل همیشه
ماشالله فک و فامیل و دخترهاتم که دور و برتن من باید برگردم سر کارم نمی تونم اینجا بمونم عمم گفت ولی منم مادرتم تو تنها پسر منی توباید از من مراقبت کنی وظیفه تو هستش که ازمن مراقبت کنی
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان بازدیدولایک پست های صبح ورمان بره بالافرداشب هم رمان داریم🌺✨
📖سرگذشت کوثر
بیا بهم کمک کن باید غذا را بریزیم برای مهمونهااز گرسنگی نمیرن مهدی چشم غره خیلی بدی به عمم رفت جوری که عمم ترسیدگفت چیه پسرچرا من رو این جوری نگاه می کنی دعوا داری مهدی گفت نه دعوا ندارم عمه با خواهر من درست حرف بزنی نبینم باهاش بد حرف بزنی که خودم مثل
شیر پشتشم نمی گذارم کسی بد نگاهش کنه عمم با عجله رفت داخل خونه انگار ترسیده بوددعوابشه مهدی بهم گفت آبجی چیزی گفت گفتم نه هیچی نگفت خیالت راحت باشه وقتی برای پذیرایی از مهمونها رفتیم داخل دو تا زنهای بابام رو هم که دیدم که با پنج تا بچه قد و نیم قدشون اومده بودن و یکیشون هم باردار بود چند سال بود ندیده بودمشون هر وقت روستا می یومدیم دیدنشون نمی رفتم نه من نه برادرهام چون خوششون نمی
یومد که ما خونشون بریم فقط شب بود که داشتن می رفتن بابام رو دیدم سلام احوال پرسی کردم خیلی شکسته شده بود بهش گفتم بابا حسابی عیالوار شدی ماشالله بچه و یک دونه تو راهی داری گفت زن که نگرفتم بلای جون گرفتم اونم دو تاش این بچه را زمین نگذاشته اون یکی میخواد بچه دار شه می گه منم می خوام دوباره مادر شم جراتم ندارم بگم نمی شه خنده کوچیکی زدم گفتم ازشون راضی هستی گفت ای بد نیستن
ولی زیاد دعوا می کنن و همدیگه را کتک می زنن هر چند روز یکبار حسابی از خجالت همدیگه درمی یان ولی بچه ها را خوب تربیت می کنن بهم گفت چرا وقتی می یای نمی یای به بابات یک سر بزنی من پدرتم گفتم نمی شه بابا من خودم چهار تا بچه دارم مهدی و محمد هم هستن شماهم که پنج شش تا بچه ماشالله دارید اینها همشون با هم تو خونه بیفتن به جز سلب آسایش هیچکاری نمی کنن بابام به آرومی گفت دلم برای مادرت تنگ شده خیلی هم دلتنگشم اون بود خونه در آرامش و آسایش بود چند سال هیچ آسایشی ندارم
یک خواب درست و حسابی ندارم یک خورده که به آسایش می رسم بچه جدید به دنیا می یادو نمی گذاره آسایش و آرامش داشته باشم گفتم جلوی زنهات رو بگیر بابا سیزده تا بچه داری خیلی زیاده این جوری که پیش بری حالا حالاها ادامه داره گفتم خرج و مخارج زن هات و بچه هات رو میدی؟ گفت به زور کوثر خسته شدم دلم میخواد شب بخوابم صبح بلند شم ببینم رفتم پیش مادرت من فقط کنار مادرت خوشحال بودم اون تنها زنی بود که من رو تحمل می کرد خدا لعنت کنه خودم و همه اونهایی که گفتن برو زن بگیرگفتن برای مهدی و محمد برو مادر بیار بچه مادراحتیاج داره هم این دنیام روازدست دادم هم اون دنیام و برادرهات حتی من رو یک نیم نگاه
هم نمی کنن گفتم پسرهای خوبین همون موقع
محمد اومد و گفت آبجی آبکش را شستیم بایدکجا ببریمشون گفتم الان می یام بهت می گم محمد خواست بره گفتم محمد با بابا حال و احوال نمی کنی؟ نگاهی به بابا کرد و گفت من خودم بابادارم احتیاجی به بابای دیگه ندارم بابای من بابامراد یادم نمی یاد بابای دیگه هم به جز بابا مرادداشته باشم بهش گفتم محمد زشته برادر من صد دفعه گفتم احترام بزرگترت رو باید در هر شرایطی
حفظ کنی چرا حالیت نمی شه محمد گفت ایشون رو میگی بابای من مگه سالها نیست ما را از خونش بیرون کرده خوب پس بابای من نیست من ایشون رو اصلا به خاطر ندارم ببخشید آبجی من برم کمک مهدی و فاطمه برم یوسف رو نگهدارم خیلی شیطونی می کنه می ترسم اذیت کنه صدای عمه را در بیاره
عمه از غروب همین جوری عصبانیه و راه می ره و به جون ما غر می زنه محمد که رفت نگاهی به بابام انداختم خجالت زده سرش رو انداخت پایین بهم گفت بابا جون ببخش که برای هیچ کدومتون نتونستم پدری کنم و پدر خوبی باشم و خدافظی کرد و راهش رو کشید و رفت دلم براش سوخت بد جوری هم دلم براش سوخت شاید انتظارهمچین بر خوردی را از پسرش نداشت روزها ازپی هم می گذشت هفتم پدر شوهرم که تموم شد
مراد گفت دیگه باید برگردیم نمی شه بیشتر ازاین اینجا بمونیم یونس پیش ننه بلقیس باید هست بریم پیشش پیرزن گناه داره تا الانشم در حق ماخیلی مادری کرده قرار بود دو روز بعد حرکت کنیم وقتی داشتیم وسیله جمع می کردیم عمم اومد از ما پرسید کجا دارین میرین ما هم گفتیم داریم بر می گردیم یونس منتظرمونه بهمون گفت پس تکلیف من این وسط چی می شه من باید چی کار کنم مراد گفت کار خاصی نمی خواد بکنی مادر من سر خونه زندگی خودت باش مثل همیشه
ماشالله فک و فامیل و دخترهاتم که دور و برتن من باید برگردم سر کارم نمی تونم اینجا بمونم عمم گفت ولی منم مادرتم تو تنها پسر منی توباید از من مراقبت کنی وظیفه تو هستش که ازمن مراقبت کنی
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
دوستان بازدیدولایک پست های صبح ورمان بره بالافرداشب هم رمان داریم🌺✨
09.04.202518:35
#دوقسمت پنجاه ونه وشصت
📖سرگذشت کوثر
خودش بهم گفت خودمم می خواستم مهدی
را بفرستم مدرسه این بچه خیلی باهوشه آینده درخشانی داره من مطمئنم مهدی به جایی میرسه مهدی راباعمو فوادبردیم مدرسه ای که می شناخت ثبت نامش کردیم خوشحال بودم که برادرم می تونست به جایی برسه ودرس بخونه روزاول مدرسه برای هممون روزپراسترسی بودفاطمه غرمی زدومی گفت منم میخوام برم مدرسه چرا من نمی تونم برم مدرسه ومراد گفت
دختر خوشگلم سال دیگه میره مدرسه مهدی
اخم کرده بودوناراحت بودبهش گفتم داداش کوچولوی من چراناراحته گفت دلم برات تنگ می شه نکنه بیام خونه تومنتظرم نباشی گفتم من اینجامنتظرتم مهدی خودم ظهر میام دنبالت خیالش راحت شدوقتی مهدی رفت مدرسه انگارگوشه ای ازقلبم خالی شده بود خیلی بهش وابسته بودم برام همه چی بودتکیه گاه خوبی بودبرای
هممون چون ازبقیه بزرگتر بودخیلی حس مسئولیت می کردویک جورهایی رئیس بچه ها به حساب می یومداون روزبرام خیلی دیر می گذشت حال وحوصله درست وحسابی نداشتم وقتی مهدی اومد هممون خیلی شادوخوشحال شدیم انگاردنیا رابهمون دادن اواخر پاییزبودکه مرادبهم گفت یک پیشنهادی می خوام بهت بدم می تونی
بگی نه گفتم اتفاقامنم می خواستم یک چیزی بهت بگم گفت نه بگذاراول من بهت بگم گفتمباشه گفت نظرت چیه عیدبریم روستاسه سال گذشته نامه براشون نوشتم جواب ندادن گفتم خوب چون مادرپدرت سوادندارن گفت من به هوای چندنفربا سوادی که توروستامون هستن براشون نامه فرستادم کوثرجان به خدا دست خودم نیست دلم برای پدرومادرم تنگ شده هرچی نباشه اونها بزرگترهای من هستن دلتنگشونم گفتم میخوای بریم روستازندگی کنیم ؟گفت خل شدی من عمرا برای زندگی برگردم اونجا من کارخوب پیداکردم درآمددارم اونجابرم برای زندگی دوباره میشم همون مرادسابق که کم پول ودرآمدداشت میریم فقط یک سربهشون می زنیم وبرمی گردیم اول عیدمیریم هشتم عیدبرمیگردیم مهدی ومحمد هم پدرشون روببینن باباشون
ببینه پسرهایی که ازخونه انداخته بودبیرون
چقدربزرگ وآقا شدن بایدبهشون افتخارکنه گفتم من ازمادرت می ترسم گفت نترس این دفعه بادفعه قبل خیلی فرق می کنه گفت حالا توخبرت رو بده گفتم مرادسومی توراهه دوباره داریم بچه دارمیشیم خودم میدونم تواین سه سال چقدرچشم انتظار بچه سوم بودی خودم خبردارم به روی خودت نمی یاوردی چشمهاش برق خوشحالی زددستهاش روبه آسمان گرفت وگفت خدایا
شکرت چقدردلم یک بچه دیگه میخواست بچه برکت خونست من بایدبیشتر کارکنم خونوادمون داره بزرگترمیشه مایک خونه بزرگتر لازم داریم بغض کردم گفتم مراد من می خوام پیش ننه بلقیس وعموفوادبمونم حاضرم توهمین دوتااتاق کوچیک زندگی کنم ولی فقط سایه این پیرمرد و پیرزن بالا سرمون باشه اینها برکت خونه وزندگی
ماهستن الان هرچی داریم به خاطربرکت این دوتاست گفت سختمونه ما خونوادمون داره هفت نفره می شه پنج تابچه گفتم این دیگه تاروزی که تواین خونه زندگی می کنیم آخریشه فوادگفت ولی من تمام تلاشم رومی کنم که خونه بهتربرای آینده بگیریم استرس گرفته بودم روبه روشدن باعمم وبقیه بعد سه سال خیلی برام سخت بوددلم نمی خواست برم ببینمشون احساس خوبی
نداشتم انگار می خواستن من روشکنجه کنن به بچه ها گفتم قرار عیدبریم سفرخوشحال شدن تاحالا هیچ سفری نرفته بودن مهدی ازم پرسیدآبجی کجاقراربریم گفتم روستامون داداشی میریم اونجاهم می گردیم هم میریم بابارامی بینیم مهدی گفت من پیش بلقیس خانوم میمونم نمیام اون من روکتک می زنه گفتم جفت دستهاش رومیشکنم اگه بخوادتوومحمد روکتک بزنه بارداری این دفعم نه آسون بودنه سخت ننه بلقیس یک روزبه من گفت دختراینجامایک خانوم دکترداریم زنهای اینجا پیشش میرن وقتی حامله
میشن بیا توروهم ببرم پیشش گفتم ننه لازم
نیست من دوتابچه دیگه هم به دنیا آوردم اینم سومی اصلا اذیت نمی شم گفت اون مال روستاست که قابله روززایمان مییادبچه را به دنیامی یاره توباید بیای بریم یک نگاه بهت بندازه باخجالت تمام رفتم یک خانوم دکتر خیلی شیک وبا شخصیت بودمعاینم کرد تا حالا پیش هیچ دکتری نرفته بودم بهم گفت وضعیتت خوبه هرماه بیابرای معاینه رنگ وروت خوبه موقع زایمانتم پرونده
تشکیل بده توبیمارستان زایمان کنی گفتم ولی خانوم دکتر ما بچه را گوشه خونه به دنیا می یاریم گفت اون روزگاردیگه بایدتموم شه عزیزم خیلی اززنها بودن که گوشه خونه توسط قابله های محلی زایمان کردن و مادر و بچه با هم تلف شدن وهیچ کاری هم از دست کسی برنیومدش اتفاق یک لحظست بهتره ریسک نکنی سنتم زیادنیست و سه تا بارداری وزایمان داری بایدمراقب باشی وقتی به خونه رسیدیم به ننه بلقیس گفتم ننه فکر نکنم مراداجازه بده گفت من درستش
می کنم قبل ازاینکه شما بیایدخونه ما زندگی کنید عروس همسایمون هم گوشه خونه زایمان کرد اونم مادرش ومادر شوهرش اعتقاد داشتن احتیاجی نیست برای زایمان بره بیمارستان
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
لایک وبازدیدپست های صبح یادتون نره❤️💫
📖سرگذشت کوثر
خودش بهم گفت خودمم می خواستم مهدی
را بفرستم مدرسه این بچه خیلی باهوشه آینده درخشانی داره من مطمئنم مهدی به جایی میرسه مهدی راباعمو فوادبردیم مدرسه ای که می شناخت ثبت نامش کردیم خوشحال بودم که برادرم می تونست به جایی برسه ودرس بخونه روزاول مدرسه برای هممون روزپراسترسی بودفاطمه غرمی زدومی گفت منم میخوام برم مدرسه چرا من نمی تونم برم مدرسه ومراد گفت
دختر خوشگلم سال دیگه میره مدرسه مهدی
اخم کرده بودوناراحت بودبهش گفتم داداش کوچولوی من چراناراحته گفت دلم برات تنگ می شه نکنه بیام خونه تومنتظرم نباشی گفتم من اینجامنتظرتم مهدی خودم ظهر میام دنبالت خیالش راحت شدوقتی مهدی رفت مدرسه انگارگوشه ای ازقلبم خالی شده بود خیلی بهش وابسته بودم برام همه چی بودتکیه گاه خوبی بودبرای
هممون چون ازبقیه بزرگتر بودخیلی حس مسئولیت می کردویک جورهایی رئیس بچه ها به حساب می یومداون روزبرام خیلی دیر می گذشت حال وحوصله درست وحسابی نداشتم وقتی مهدی اومد هممون خیلی شادوخوشحال شدیم انگاردنیا رابهمون دادن اواخر پاییزبودکه مرادبهم گفت یک پیشنهادی می خوام بهت بدم می تونی
بگی نه گفتم اتفاقامنم می خواستم یک چیزی بهت بگم گفت نه بگذاراول من بهت بگم گفتمباشه گفت نظرت چیه عیدبریم روستاسه سال گذشته نامه براشون نوشتم جواب ندادن گفتم خوب چون مادرپدرت سوادندارن گفت من به هوای چندنفربا سوادی که توروستامون هستن براشون نامه فرستادم کوثرجان به خدا دست خودم نیست دلم برای پدرومادرم تنگ شده هرچی نباشه اونها بزرگترهای من هستن دلتنگشونم گفتم میخوای بریم روستازندگی کنیم ؟گفت خل شدی من عمرا برای زندگی برگردم اونجا من کارخوب پیداکردم درآمددارم اونجابرم برای زندگی دوباره میشم همون مرادسابق که کم پول ودرآمدداشت میریم فقط یک سربهشون می زنیم وبرمی گردیم اول عیدمیریم هشتم عیدبرمیگردیم مهدی ومحمد هم پدرشون روببینن باباشون
ببینه پسرهایی که ازخونه انداخته بودبیرون
چقدربزرگ وآقا شدن بایدبهشون افتخارکنه گفتم من ازمادرت می ترسم گفت نترس این دفعه بادفعه قبل خیلی فرق می کنه گفت حالا توخبرت رو بده گفتم مرادسومی توراهه دوباره داریم بچه دارمیشیم خودم میدونم تواین سه سال چقدرچشم انتظار بچه سوم بودی خودم خبردارم به روی خودت نمی یاوردی چشمهاش برق خوشحالی زددستهاش روبه آسمان گرفت وگفت خدایا
شکرت چقدردلم یک بچه دیگه میخواست بچه برکت خونست من بایدبیشتر کارکنم خونوادمون داره بزرگترمیشه مایک خونه بزرگتر لازم داریم بغض کردم گفتم مراد من می خوام پیش ننه بلقیس وعموفوادبمونم حاضرم توهمین دوتااتاق کوچیک زندگی کنم ولی فقط سایه این پیرمرد و پیرزن بالا سرمون باشه اینها برکت خونه وزندگی
ماهستن الان هرچی داریم به خاطربرکت این دوتاست گفت سختمونه ما خونوادمون داره هفت نفره می شه پنج تابچه گفتم این دیگه تاروزی که تواین خونه زندگی می کنیم آخریشه فوادگفت ولی من تمام تلاشم رومی کنم که خونه بهتربرای آینده بگیریم استرس گرفته بودم روبه روشدن باعمم وبقیه بعد سه سال خیلی برام سخت بوددلم نمی خواست برم ببینمشون احساس خوبی
نداشتم انگار می خواستن من روشکنجه کنن به بچه ها گفتم قرار عیدبریم سفرخوشحال شدن تاحالا هیچ سفری نرفته بودن مهدی ازم پرسیدآبجی کجاقراربریم گفتم روستامون داداشی میریم اونجاهم می گردیم هم میریم بابارامی بینیم مهدی گفت من پیش بلقیس خانوم میمونم نمیام اون من روکتک می زنه گفتم جفت دستهاش رومیشکنم اگه بخوادتوومحمد روکتک بزنه بارداری این دفعم نه آسون بودنه سخت ننه بلقیس یک روزبه من گفت دختراینجامایک خانوم دکترداریم زنهای اینجا پیشش میرن وقتی حامله
میشن بیا توروهم ببرم پیشش گفتم ننه لازم
نیست من دوتابچه دیگه هم به دنیا آوردم اینم سومی اصلا اذیت نمی شم گفت اون مال روستاست که قابله روززایمان مییادبچه را به دنیامی یاره توباید بیای بریم یک نگاه بهت بندازه باخجالت تمام رفتم یک خانوم دکتر خیلی شیک وبا شخصیت بودمعاینم کرد تا حالا پیش هیچ دکتری نرفته بودم بهم گفت وضعیتت خوبه هرماه بیابرای معاینه رنگ وروت خوبه موقع زایمانتم پرونده
تشکیل بده توبیمارستان زایمان کنی گفتم ولی خانوم دکتر ما بچه را گوشه خونه به دنیا می یاریم گفت اون روزگاردیگه بایدتموم شه عزیزم خیلی اززنها بودن که گوشه خونه توسط قابله های محلی زایمان کردن و مادر و بچه با هم تلف شدن وهیچ کاری هم از دست کسی برنیومدش اتفاق یک لحظست بهتره ریسک نکنی سنتم زیادنیست و سه تا بارداری وزایمان داری بایدمراقب باشی وقتی به خونه رسیدیم به ننه بلقیس گفتم ننه فکر نکنم مراداجازه بده گفت من درستش
می کنم قبل ازاینکه شما بیایدخونه ما زندگی کنید عروس همسایمون هم گوشه خونه زایمان کرد اونم مادرش ومادر شوهرش اعتقاد داشتن احتیاجی نیست برای زایمان بره بیمارستان
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
لایک وبازدیدپست های صبح یادتون نره❤️💫
20.03.202518:17
#دوقسمت بیست وهفت وبیست وهشت
📜سرگذشت کوثر
می ترسیدم که مراد برای من هوو بیاره که براش بچه بیاره اما انگار خدا دعاهای من رو به درگاه خودش نمی شنید و تو طالع نحس من خبری از بچه نبود یکسال و پنج ماه از ازدواجمون گذشته بود تو اون فاصله خواهر شوهر بزرگم عروس شد و رفت خونه شوهر گر چه هر روزخونه مادرش بود و شوهرش جرات این رو نداشت که بگه بالای چشمت ابرویه مراد نسبت به من سرد شده بود خیلی هم سرد شده بود دیگه من رو دوست نداشت ازم دوری می کرد به جاش رابطش رو با مادرش خیلی بهتر کرده بود گاهی اوقات دور از چشم مادر و پدرش بهم می گفت من تو را خیلی دوست دارم تو تنها زنی هستی
که من تو دنیا عاشقشم تا اینکه نزدیک دومین سالگرد ازدواجمون بود که فشارها رو من و مرادصد برابر شده بود علنا من رو شکنجه می کردن خیلی خیلی بیشتر از قبل من رو اذیت می کردن مادر شوهرم با بهانه و بی بهانه من رو کتک می زد یکی دو بار جلوی خود مراد من رو کتک زد که مراد دستش رو از پشت پیچوند و گفت تمومش کن مامان خستم کردی دیوونم کردی چته توچی می خوای از جون این بدبخت هی کتکش می زنی خسته نشدی عمم سرش داد زد دو ماه بود ازدواج کرده بودم تازه عروس بودم مادر بزرگ و عمه هات ریختن رو سرم تا جایی که جا داشت کتکم زدن که چرا هنوز حامله نشدی چرا ما هنوز صدای عق زدنهای صبحت رو نشنیدیم
اون وقت این عفریته دو سال تو این خونه داره زندگی می کنه نون مفت و غذای مفت داره هر روز کوفت می کنه هیچ کی جرات نداره بگه بالای چشمت ابروئه آخه مگه من چه فرقی با این دارم مگه من از این زن تو چیم کمتر بودمراد گفت مامان من زنم رو دوست دارم تمومش کن خودتم می دونی چقدر عاشقشم خواهش می کنم تمومش کن عمم گفت این جوری نمی شه تو باید دوباره ازدواج کنی نمی شه که بدون بچه بمونی مردم چی می گن نمی گن حتما مرادمشکل داره که بچش نمی شه واسه همین زن نمی گیره خودم برات زن می گیرم دو سه نفر
و هم برات زیر سر گذاشتم خودشونم از خداشون که تو با دخترشون ازدواج کنی حرفهای عمم بدجوری من و به وحشت انداخت گفتم خدایااگه من نتونم بچه دار شم چی چه خاکی تو
سرم بریزم مراد نمی خواست سراغ کسی دیگه بره تا اینکه یک شب خونواده من بعد مدتها اومدن خونمون مادرمم اومده بود به من گفت می خوام باهات تنها صحبت کنم وقتی تنها شدیم بهم گفت کوثر مادر تو طالع نحس تو بچه وجود نداره این رو باید قبول کنی مراد هم تا همین الان مردانگی کرده تو رو نگه داشته و سرت کسی رونیاورده یا طلاقت نداده و برت نگردونده خونه بابات الانم مراد می گه من عاشق زنمم نمی خوام بر گرده خونه دایی گفتم من باید چی کار کنم گفت تا تو عمت رو همراهی نکنی مراد خودش دلش راضی نمی شه عمت می خواد چند جا بره خواستگاری می دونم یکیشم بد جور پسند کرده و اونها هم جواب بله رو به عمه خانوم دادن تو بیا با عمت برویک چایی با خونواده دختر بخور مراد ببینه که تو رفتی براش خواستگاری اونم راضی می شه اینجا خودت می دونی رسم زن اول اگه باردار نشه خودش باید بره برای شوهرش زن بگیره گفتم مامان یعنی واقعا مشکل از من گفت آره مادر معلومه که صد در صد مشکل تو هستش پس از کی باید مشکل باشه امشبم عمت اینها
به ما گفتن بیایم تا تو را راضی کنیم می گه
من از پس پسرم بر نمی یام شما بیاید کوثر
روراضی کنید گفتم مامان خیلی همتون بدید
ای کاش این قدر من رو اذیت نمی کردید گفت همه مردها دوست دارن بچه داشته باشن هر
چقدر عاشق زنشون باشن بازم ته دلشون بچه
می خوان تازه تو این جوری خودت رو بیشتر
پیش مراد و عمت بزرگ می کنی تو خانومی
خودت رو داری نشون می دی اون شب غذا را
به زور خوردم انگار داشتم سنگ قورت می دادم بغض داشت خفم می کرد و گلوم و بد جوری چسبیده بود اون شب هر جور بود گذشت چندروز بعد عمم بهم گفت فردا لباس خوب بپوش حسابی به خودت برس با هم می خوایم بریم جایی گفتم کجا می خوایم بریم گفت می ریم خونه کربلایی محمد یک سر می ریم خونشون زود بر می گردیم چشمی گفتم و منتظر فرداشدم بعد ناهار بود که به من گفت آماده شو تا مردها نیومدن بریم و بر گردیم عمه یک خورده نون محلی هم درست کرده بود
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
عزیزان بازدیدولایک پست هاروانجام بدیداگردوست داریدهرشب درایام نوروزادامه سرگذشت کوثرروبخونید🌷🌺
📜سرگذشت کوثر
می ترسیدم که مراد برای من هوو بیاره که براش بچه بیاره اما انگار خدا دعاهای من رو به درگاه خودش نمی شنید و تو طالع نحس من خبری از بچه نبود یکسال و پنج ماه از ازدواجمون گذشته بود تو اون فاصله خواهر شوهر بزرگم عروس شد و رفت خونه شوهر گر چه هر روزخونه مادرش بود و شوهرش جرات این رو نداشت که بگه بالای چشمت ابرویه مراد نسبت به من سرد شده بود خیلی هم سرد شده بود دیگه من رو دوست نداشت ازم دوری می کرد به جاش رابطش رو با مادرش خیلی بهتر کرده بود گاهی اوقات دور از چشم مادر و پدرش بهم می گفت من تو را خیلی دوست دارم تو تنها زنی هستی
که من تو دنیا عاشقشم تا اینکه نزدیک دومین سالگرد ازدواجمون بود که فشارها رو من و مرادصد برابر شده بود علنا من رو شکنجه می کردن خیلی خیلی بیشتر از قبل من رو اذیت می کردن مادر شوهرم با بهانه و بی بهانه من رو کتک می زد یکی دو بار جلوی خود مراد من رو کتک زد که مراد دستش رو از پشت پیچوند و گفت تمومش کن مامان خستم کردی دیوونم کردی چته توچی می خوای از جون این بدبخت هی کتکش می زنی خسته نشدی عمم سرش داد زد دو ماه بود ازدواج کرده بودم تازه عروس بودم مادر بزرگ و عمه هات ریختن رو سرم تا جایی که جا داشت کتکم زدن که چرا هنوز حامله نشدی چرا ما هنوز صدای عق زدنهای صبحت رو نشنیدیم
اون وقت این عفریته دو سال تو این خونه داره زندگی می کنه نون مفت و غذای مفت داره هر روز کوفت می کنه هیچ کی جرات نداره بگه بالای چشمت ابروئه آخه مگه من چه فرقی با این دارم مگه من از این زن تو چیم کمتر بودمراد گفت مامان من زنم رو دوست دارم تمومش کن خودتم می دونی چقدر عاشقشم خواهش می کنم تمومش کن عمم گفت این جوری نمی شه تو باید دوباره ازدواج کنی نمی شه که بدون بچه بمونی مردم چی می گن نمی گن حتما مرادمشکل داره که بچش نمی شه واسه همین زن نمی گیره خودم برات زن می گیرم دو سه نفر
و هم برات زیر سر گذاشتم خودشونم از خداشون که تو با دخترشون ازدواج کنی حرفهای عمم بدجوری من و به وحشت انداخت گفتم خدایااگه من نتونم بچه دار شم چی چه خاکی تو
سرم بریزم مراد نمی خواست سراغ کسی دیگه بره تا اینکه یک شب خونواده من بعد مدتها اومدن خونمون مادرمم اومده بود به من گفت می خوام باهات تنها صحبت کنم وقتی تنها شدیم بهم گفت کوثر مادر تو طالع نحس تو بچه وجود نداره این رو باید قبول کنی مراد هم تا همین الان مردانگی کرده تو رو نگه داشته و سرت کسی رونیاورده یا طلاقت نداده و برت نگردونده خونه بابات الانم مراد می گه من عاشق زنمم نمی خوام بر گرده خونه دایی گفتم من باید چی کار کنم گفت تا تو عمت رو همراهی نکنی مراد خودش دلش راضی نمی شه عمت می خواد چند جا بره خواستگاری می دونم یکیشم بد جور پسند کرده و اونها هم جواب بله رو به عمه خانوم دادن تو بیا با عمت برویک چایی با خونواده دختر بخور مراد ببینه که تو رفتی براش خواستگاری اونم راضی می شه اینجا خودت می دونی رسم زن اول اگه باردار نشه خودش باید بره برای شوهرش زن بگیره گفتم مامان یعنی واقعا مشکل از من گفت آره مادر معلومه که صد در صد مشکل تو هستش پس از کی باید مشکل باشه امشبم عمت اینها
به ما گفتن بیایم تا تو را راضی کنیم می گه
من از پس پسرم بر نمی یام شما بیاید کوثر
روراضی کنید گفتم مامان خیلی همتون بدید
ای کاش این قدر من رو اذیت نمی کردید گفت همه مردها دوست دارن بچه داشته باشن هر
چقدر عاشق زنشون باشن بازم ته دلشون بچه
می خوان تازه تو این جوری خودت رو بیشتر
پیش مراد و عمت بزرگ می کنی تو خانومی
خودت رو داری نشون می دی اون شب غذا را
به زور خوردم انگار داشتم سنگ قورت می دادم بغض داشت خفم می کرد و گلوم و بد جوری چسبیده بود اون شب هر جور بود گذشت چندروز بعد عمم بهم گفت فردا لباس خوب بپوش حسابی به خودت برس با هم می خوایم بریم جایی گفتم کجا می خوایم بریم گفت می ریم خونه کربلایی محمد یک سر می ریم خونشون زود بر می گردیم چشمی گفتم و منتظر فرداشدم بعد ناهار بود که به من گفت آماده شو تا مردها نیومدن بریم و بر گردیم عمه یک خورده نون محلی هم درست کرده بود
https://t.me/joinchat/Q4_LswW3BBVUs_md
عزیزان بازدیدولایک پست هاروانجام بدیداگردوست داریدهرشب درایام نوروزادامه سرگذشت کوثرروبخونید🌷🌺
Ko'proq funksiyalarni ochish uchun tizimga kiring.