این آهنگ، یه افسانه است و فکر نکنم کسی قادر به درکش بشه.
یکی از روز ها، روز هایی که دوره خان بودن مُد بود، توی دشت پهناور مغان اردبیل، یه دختر خیلی زیبایی زندگی می کرد به نام سارای.
یه دختر خیلی خوشگل و مهربون که آدم دلش براش می رفت.
اون موقع هم خب کشاورزی و دامداری مد بود،
توی اون روستا، یه جوونمرد به نام آیدین هم زندگی می کرد. آیدین، سردسته گله دار ها بود و توی زبان زیبای ترکی، به این فرد میگفتن خان چُبان(خان چوپان.)
آیدین و سارای، خیلی به هم میومدن و همه میگفتن تنها کسی که لایق سارای هستش، آیدینه و از قرار آیدین عاشق سارای بود و سارای هم کشته مرده آیدین و کلی عاشق هم بودن.
و خلاصه سارای و خان چبان ما نامزد میکنن.
حالا چون زمستون بود، فصل مناسبی برای عروسی زیباترین دختر اونجا نبود، باید یه عروسی لایقی براش گرفته میشد و عروسی رو میندازن به تابستون.
خان چبان هم مجبور بود همراه با گله دار های دیگه، گوسفند هارو ببره به قشلاق و خب این شش ماه زمان میبرد. خلاصه قرار بر این شد که بیاد و عروسی کنن.
سارای با گریه آیدین رو بدرقه میکنه و میاد.
خان روستا، که عقلش وسط پاش بوده، سارای رو می بینه و یک دل نه، هزار دل عاشقش میشه، یه عشق هوس آلود! میگه فقط سارای و لا غیر. سارای باید به عقد من دربیاد.
هرچی اهالی روستا میان میگن که آقا از خیرش بگذر جون هر کی که دوست داری، سارای عاشق آیدینه، این کارت درست نیست، ولی خان مگه قبول میکنه؟!
خان عصبانی میشه و میگه اگه نزارین سارای رو بگیرم، خونه تک تکتون رو آتیش می زنم.
بعضیا نا امید شده بودن و میگفتن نمیشه، انگاری نمیشه رو حرف زور چیزی گفت. بعضیا توی دلشون خان رو نفرین می کردن، و بعضیا ها هم میرن با پدر سارای صحبت میکنن و میگن که برای نجات اهالی روستا، چاره ای نیست، بدین دخترتونو به خان وگرنه ما در به در می شیم.
چند روز بعد، خبر میاد که سارای پیشنهاد ازدواج خان رو قبول کرده و تنها کسی که این وسط از ته دل خوشحال بود، خان بود.
بعضی ها غیرتی شده بودن و میگفتن با این کار غیرت و شرف ایل ما لکه دار می شه
خبر به خان می رسه و عشق میکنه، و میگه: شنیده بودم که سارای خیلی زیباست، الان فهمیدم خیلی عاقل هم هست، همین فردا مراسم عروسی رو ترتیب میدم.
فردا، همه جلوی در خونه سارای اینا جمع میشن و با بهت منتظر این عروسی بودن، دنباد عاشیق حبیب میگشتن. توی زبان ترکی، عاشیق با کسی میگیم که میخونه و مینوازه، حبیب هم این کاره بود، ولی انگار عاشیق حبیب، توی این مراسم نبود.
آرایشگر ها، سارای رو آرایش میکنن و سارای میاد بیرون و مردم با بهت و حتی نفرت بهش نگاه میکنن که غیرت اونارو لکه دار کرده!
توی یه سکوت مطلق، که فقط صدای اب های "آرپا چایی" دیده میشه، یه رود.
سارای بدون اینکه منتظر کسی باشه، میره سمت خونه خان، خونه خان هم با رود آرپا چایی از روستا جدا میشد.
اون موقع هم رسم بوده که گلین(عروس) باید سوار اسب بشه ولی سارای سوار اسب نمیشه و میره.
سارای میرسه روی پل و برای آخرین بار به مردم ایلش نگاه میکنه، نگاهی آلوده به غم و خداحافظی.
خان، عاشیق حبیب رو به زور میاره.
سارای بین جمعیت، چشمش به عاشیق حبیب میفته، انگاری حبیب داستان ما دیگه خوشحال نبود، چشم سارای به حبیب میفته و حبیب سرشو میندازه پایین از خجالت.
افراد خان جلوتر میرن که زود به خان این خبر نامبارک رو بدن و ایل سارای، اون ور پل وایسادن.
و یهو سارای خودشو از پل میندازه و تنش رو به موج های آرپاچایی میسپره.
حبیب، اونجاست که میخونه:
دوگونو توكدوم قازانا
قاينادي قالدي آزانا
علاج يوخ آللاه يازانا
آپاردي سئللر ساراني
بير قارا گوزلو بالاني
آپارچايي درين اولماز
آخار سولار سرين اولماز
سارا كيمي گلين اولماز
آپادي سئللر سارائي
بير قارا گوزلو بالاني