25.04.202509:15
آرایشگاه آفتاب
به کارگردانی ناصر تقوایی
محصولِ سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران (۱۳۴۶).
@batarikh
به کارگردانی ناصر تقوایی
محصولِ سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران (۱۳۴۶).
@batarikh


24.04.202504:59
کاظم تینا تهرانی (با امضای ک. تینا) نویسنده معاصر ایرانی در سال ۱۳۰۸ متولد شد و در تیر ۱۳۶۹ در تهران درگذشت. تینا تهرانی چهار کتاب با نامهای آفتاب بیغروب (۱۳۳۲)، گذرگاه بیپایانی (۱۳۴۰)، شرف و هبوط و وبال (۱۳۵۵) و سایهبین و مینوآگاهی (۱۳۷۲) دارد که اثر آخر بعد از مرگ او توسط بیژن جلالی منتشر شد. هر چهار کتاب تینا تهرانی در چند سال اخیر توسط نشر آوانوشت منتشر شدهاند. اولین نوشتههای او در اواخر دهه ۱۳۲۰ در مجله انجمن هنری «خروس جنگی» منتشر شد. بسیاری از منتقدان ادبی او را اولین نویسنده پستمدرن ادبیات ایران میدانند، شاید همین ویژگی موجب شد تا نوشتههای او بههنگام انتشار در فضای فرهنگی و ادبی آن روز ایران مورد توجه قرار نگیرند و ناشناخته باقی بمانند. پرداختن به جنبههای وجودی انسان و پیچیدگیهای آن، ناکامی و مرگاندیشی مهمترین مشخصههای داستانهای تینا تهرانی هستند. حسن میرعابدینی در کتاب صد سال داستاننویسی ایران، او را «چهره فراموش شده ادبیات معاصر» معرفی میکند.
@batarikh
@batarikh
21.04.202508:42
امروز ۱ اردیبهشت؛ سالروزِ تولد محمد مختاری است.
@batarikh
@batarikh
13.04.202508:12
آواز دیلمان
بنان
از ساختههای ابوالحسن صبا
شعر از سعدی
اجرای خصوصی، از آرشیو گن ایچی تسوکه.
@batarikh
بنان
از ساختههای ابوالحسن صبا
شعر از سعدی
اجرای خصوصی، از آرشیو گن ایچی تسوکه.
@batarikh


11.04.202520:17
از هوش می...
رضا براهنی
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی
که موهای خیسات را خدایان بر سینهام میریزند و مرا خواب میکنند
یک روزَمی که بوی شانۀ تو خواب میبَردم
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن
هنگامۀ منی
من دستهای تو را با بوسههایم تُک میزدم
من دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانۀ پنهانی منی وقتی که نیستی
من چشمهای تو را هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
نَحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
آواز من از سینهام که بر میخیزد از چینه دانم قوت میگیرد
میخوانم میخوانم میخوانم تو خواندنِ منی
باران که میوزد سوی چشمانم باران که میوزد باران که میوزد، تو شانه بزن! باران که می…
یک لحظه من خودم را گم میکنم نمیبینمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم، نمیبیننمَم
معشوق جان به بهار آغشتۀ منی اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
آهو که عور روی سینه من میافتد آهو که عور آهو که عور آهو که او، او او که آ اواو تو شانه بزن!
و بعد شیر آب را میافشاند بر ریش من و عور روی سینۀ من او او میافتد
و شیر میخورد میگوید تو شیر بیشه بارانیِ منی منی و میافتد
افتادنی که مرا میافتد هنگامه منی هنگامه منی که مرا میافتد
آغشتۀ منی معشوق جان به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم
میخوانم میخوانم میخوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم میخوانم
خونم را بلند میکنم به گلوگاهم میخوانم خونم را مثل آوازی میخوانم
نحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی، من هم نمیبینمم من هم نمیخوابانمم
زانو بزن بر سینهام تو شانه بزن
پاهای تو چون فرق باز کرده از سرِ زیبایی به درون برگشته بر سینهام تو شانه بزن زانو!
من پشت پاشنههایت را چون میوه دوقلو میبوسم میبوسم
هر پایت را در رختخواب عشق جداگانه میخوابانم بیدار میشوی میخوابانم
ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
با وسعت نگاه بر گشتۀ به دورن، به درون برگشته، تا ته ببین تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم نمیبینمم اگر تو مرا حالا بیا تو شانه بزن زانو
من هیچگاه نمیخوابم از هوش میروم
دیروز رفته بودم امروز هم از هوش میروم
افتادنی که مرا میافتد هنگامۀ منی که میافتد معشوق جان به بهار آغشتۀ منی، منی، منی که مرا میافتد
و میروم از هوش منی اگر تو مرا تو شانه بزن زانو منی از هوش می…
@batarikh
رضا براهنی
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی
که موهای خیسات را خدایان بر سینهام میریزند و مرا خواب میکنند
یک روزَمی که بوی شانۀ تو خواب میبَردم
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن
هنگامۀ منی
من دستهای تو را با بوسههایم تُک میزدم
من دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانۀ پنهانی منی وقتی که نیستی
من چشمهای تو را هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
نَحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
آواز من از سینهام که بر میخیزد از چینه دانم قوت میگیرد
میخوانم میخوانم میخوانم تو خواندنِ منی
باران که میوزد سوی چشمانم باران که میوزد باران که میوزد، تو شانه بزن! باران که می…
یک لحظه من خودم را گم میکنم نمیبینمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم، نمیبیننمَم
معشوق جان به بهار آغشتۀ منی اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
آهو که عور روی سینه من میافتد آهو که عور آهو که عور آهو که او، او او که آ اواو تو شانه بزن!
و بعد شیر آب را میافشاند بر ریش من و عور روی سینۀ من او او میافتد
و شیر میخورد میگوید تو شیر بیشه بارانیِ منی منی و میافتد
افتادنی که مرا میافتد هنگامه منی هنگامه منی که مرا میافتد
آغشتۀ منی معشوق جان به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم
میخوانم میخوانم میخوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم میخوانم
خونم را بلند میکنم به گلوگاهم میخوانم خونم را مثل آوازی میخوانم
نحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی، من هم نمیبینمم من هم نمیخوابانمم
زانو بزن بر سینهام تو شانه بزن
پاهای تو چون فرق باز کرده از سرِ زیبایی به درون برگشته بر سینهام تو شانه بزن زانو!
من پشت پاشنههایت را چون میوه دوقلو میبوسم میبوسم
هر پایت را در رختخواب عشق جداگانه میخوابانم بیدار میشوی میخوابانم
ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
با وسعت نگاه بر گشتۀ به دورن، به درون برگشته، تا ته ببین تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم نمیبینمم اگر تو مرا حالا بیا تو شانه بزن زانو
من هیچگاه نمیخوابم از هوش میروم
دیروز رفته بودم امروز هم از هوش میروم
افتادنی که مرا میافتد هنگامۀ منی که میافتد معشوق جان به بهار آغشتۀ منی، منی، منی که مرا میافتد
و میروم از هوش منی اگر تو مرا تو شانه بزن زانو منی از هوش می…
@batarikh
10.04.202519:48
گذاری بر گذرانِ علمی-اجتماعی فاطمه سیاح
بخش اول
نوشته مهری بهفر
*مجله حقوق زنان، شماره ۱۲، ۱۳۷۸.
@batarikh
بخش اول
نوشته مهری بهفر
*مجله حقوق زنان، شماره ۱۲، ۱۳۷۸.
@batarikh
24.04.202518:22
من بامدادم
احمد شاملو
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آن که باره برانگیزی
آگاهی
که سایهیِ عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است:
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده در خاک کرده است
و تو را
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نسبام با یک حلقه به آوارهگانِ کابل میپیوندد.
نامِ کوچکام عربیست
نامِ قبیلهاییام ترکی
کُنیتام پارسی.
نامِ قبیلهاییام شرمسارِ تاریخ است
و نام کوچکام را دوست نمیدارم
(تنها هنگامی که توام آواز میدهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناکترین آوازِ استمداد).
در شبِ سنگینِ برفی بیامان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
در خانهای دلگیر انتظارِ مرا میکشیدند
کنارِ سقاخانهیِ آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان
(بدین سبب است شاید
که سایهیِ ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافتهام).
در پنج سالهگی
هنوز از ضربهیِ ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شقشقهی لوکِ مست و حضورِ ارواحییِ خزندهگانِ زهرآگین برمیبالیدم
بیریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتادهتر از خاطرهیِ غبارآلودِ آخرین رشتهیِ نخلها بر حاشیهیِ آخرین خشکرود.
در پنجسالهگی
بادیه بر کف
در ریگزارِ عریان به دنبالِ نقشِ سراب میدویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبهیِ کهربایییِ مرد
بیگانه بود.
نخستینبار که در برابرِ چشمانام هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد ششساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادهگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگین رقص
و داردارِ شیپور و رُپرُپهیِ فرصتسوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زارییِ خویش زردرویی نبرد.
بامدادم من
خسته از باخویش جنگیدن
خستهیِ سقاخانه و خانقاه و سراب
خستهیِ کویر و تازیانه و تحمیل
خستهیِ خجلت ازخودبردنِ هابیل.
دیریست تا دم برنیاوردهام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست میگشاید.
صفِ پیادهگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.
تشریفات در ذُروهیِ کمال است و بینقصی
راست درخورِ انسانی که برآناند
تا همچون فتیلهیِ پُردودِ شمعی بیبها
به مقراضاش بچینند.
در برابرِ صفِ سردم واداشتهاند
و دهانبندِ زردوز آماده است
بر سینییِ حلبی
کنارِ دستهای ریحان و پیازی مشتکوب.
آنک نشمهیِ نایب که پیش میآید عریان
با خالِ پُرکرشمهیِ انگِ وطن بر شرمگاهاش
وینک رُپرُپهیِ طبل:
تشریفات آغاز میشود.
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتام را به نعرهای بیپایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینام
هابیلام من
بر سکویِ تحقیر
شرفِ کیهانام من
تازیانهخوردهیِ خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهام
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار میکند.
@batarikh
احمد شاملو
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آن که باره برانگیزی
آگاهی
که سایهیِ عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است:
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده در خاک کرده است
و تو را
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نسبام با یک حلقه به آوارهگانِ کابل میپیوندد.
نامِ کوچکام عربیست
نامِ قبیلهاییام ترکی
کُنیتام پارسی.
نامِ قبیلهاییام شرمسارِ تاریخ است
و نام کوچکام را دوست نمیدارم
(تنها هنگامی که توام آواز میدهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناکترین آوازِ استمداد).
در شبِ سنگینِ برفی بیامان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
در خانهای دلگیر انتظارِ مرا میکشیدند
کنارِ سقاخانهیِ آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان
(بدین سبب است شاید
که سایهیِ ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافتهام).
در پنج سالهگی
هنوز از ضربهیِ ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شقشقهی لوکِ مست و حضورِ ارواحییِ خزندهگانِ زهرآگین برمیبالیدم
بیریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتادهتر از خاطرهیِ غبارآلودِ آخرین رشتهیِ نخلها بر حاشیهیِ آخرین خشکرود.
در پنجسالهگی
بادیه بر کف
در ریگزارِ عریان به دنبالِ نقشِ سراب میدویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبهیِ کهربایییِ مرد
بیگانه بود.
نخستینبار که در برابرِ چشمانام هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد ششساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادهگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگین رقص
و داردارِ شیپور و رُپرُپهیِ فرصتسوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زارییِ خویش زردرویی نبرد.
بامدادم من
خسته از باخویش جنگیدن
خستهیِ سقاخانه و خانقاه و سراب
خستهیِ کویر و تازیانه و تحمیل
خستهیِ خجلت ازخودبردنِ هابیل.
دیریست تا دم برنیاوردهام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست میگشاید.
صفِ پیادهگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.
تشریفات در ذُروهیِ کمال است و بینقصی
راست درخورِ انسانی که برآناند
تا همچون فتیلهیِ پُردودِ شمعی بیبها
به مقراضاش بچینند.
در برابرِ صفِ سردم واداشتهاند
و دهانبندِ زردوز آماده است
بر سینییِ حلبی
کنارِ دستهای ریحان و پیازی مشتکوب.
آنک نشمهیِ نایب که پیش میآید عریان
با خالِ پُرکرشمهیِ انگِ وطن بر شرمگاهاش
وینک رُپرُپهیِ طبل:
تشریفات آغاز میشود.
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتام را به نعرهای بیپایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینام
هابیلام من
بر سکویِ تحقیر
شرفِ کیهانام من
تازیانهخوردهیِ خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهام
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار میکند.
@batarikh
23.04.202508:00
تصنیف «امید عشق» شوشتری
محمدرضا شجریان
به کجاها برد اين اميد ما را
به کجاها برد اين اميد ما را
به کجاها برد مارا
به کجاها برد مارا..
@batarikh
محمدرضا شجریان
به کجاها برد اين اميد ما را
به کجاها برد اين اميد ما را
به کجاها برد مارا
به کجاها برد مارا..
@batarikh


19.04.202520:16
صادق هدایت و محمد مقدم، دهه ۱۳۲۰.
*محمد مقدم (که نام خود را به این شکل مینوشت: مهمد مُغدَم) زبانشناس و استاد زبانهای باستانی ایران در دانشگاه تهران بود.
@batarikh
*محمد مقدم (که نام خود را به این شکل مینوشت: مهمد مُغدَم) زبانشناس و استاد زبانهای باستانی ایران در دانشگاه تهران بود.
@batarikh
13.04.202503:53
صادق چوبک از جوانی بهشدت تحتتاثیر نوشتههای میرزا آقاخان کرمانی و رساله «صد خطابه» او بوده و مشخصاً در داستان «چراغ آخر» برداشتهای خود از این رساله را در قالب یک داستان بازگو میکند.
*«صد خطابه» اثری نیمهکاره شامل چهل و دو خطابه سیاسی به قلم میرزا آقاخان کرمانیست. موضوع کتاب پیرامون اوضاع نابهسامان ایران و ضرورت اصلاح همگانی و نشاندادنِ وضع فلاکتبار ملت ایران است که از زبان شاهزاده کمالالدوله دهلوی به دوستش نواب جلالالدوله، شاهزاده ایران، نگاشته شده. آقاخان کرمانی در این اثر با رویکردی انتقادی به وضعیت اجتماعی و سیاسی ایران در دوران قاجار پرداخته و چرایی واپسگرایی ایران را از منظری تاریخی توضیح میدهد. او با تاکید بر ضرورت انجام اصلاحات و تغییرات اساسی در جامعه، به شرح فساد حکومتی، بیعدالتی، عقبماندگی فرهنگی، و ضرورت آگاهیبخشی به مردم میپردازد. نوشته آقاخان کرمانی از نظر سبک نوشتاری و نحوه بیان، بهنوعی نماد روشنگری و بیداری در دوران خود بود و تأثیر زیادی بر روشنفکران و فعالان اجتماعی و سیاسی گذاشت. تلاش او این بود که مردم را به تفکر و تغییر نگرش برای بیرون آمدن از منجلاب عقبماندگی با یک زبان ساده و قابلفهم دعوت کند. احمد کسروی، صادق هدایت، علی دشتی، صادق چوبک، محمدعلی جمالزاده و.. تحتتاثیر رساله صد خطابه میرزا آقاخان کرمانی قرار گرفته بودند؛ و در ادبیات و داستاننویسی شاید تنها چوبک بود که توانست همچون میرزا آقاخان کرمانی خیلی بیپرده و صریحاللهجه به مسائل حساس جامعه ایران بپردازد، بهویژه در آخرین رمان خود «سنگ صبور».
@batarikh
*«صد خطابه» اثری نیمهکاره شامل چهل و دو خطابه سیاسی به قلم میرزا آقاخان کرمانیست. موضوع کتاب پیرامون اوضاع نابهسامان ایران و ضرورت اصلاح همگانی و نشاندادنِ وضع فلاکتبار ملت ایران است که از زبان شاهزاده کمالالدوله دهلوی به دوستش نواب جلالالدوله، شاهزاده ایران، نگاشته شده. آقاخان کرمانی در این اثر با رویکردی انتقادی به وضعیت اجتماعی و سیاسی ایران در دوران قاجار پرداخته و چرایی واپسگرایی ایران را از منظری تاریخی توضیح میدهد. او با تاکید بر ضرورت انجام اصلاحات و تغییرات اساسی در جامعه، به شرح فساد حکومتی، بیعدالتی، عقبماندگی فرهنگی، و ضرورت آگاهیبخشی به مردم میپردازد. نوشته آقاخان کرمانی از نظر سبک نوشتاری و نحوه بیان، بهنوعی نماد روشنگری و بیداری در دوران خود بود و تأثیر زیادی بر روشنفکران و فعالان اجتماعی و سیاسی گذاشت. تلاش او این بود که مردم را به تفکر و تغییر نگرش برای بیرون آمدن از منجلاب عقبماندگی با یک زبان ساده و قابلفهم دعوت کند. احمد کسروی، صادق هدایت، علی دشتی، صادق چوبک، محمدعلی جمالزاده و.. تحتتاثیر رساله صد خطابه میرزا آقاخان کرمانی قرار گرفته بودند؛ و در ادبیات و داستاننویسی شاید تنها چوبک بود که توانست همچون میرزا آقاخان کرمانی خیلی بیپرده و صریحاللهجه به مسائل حساس جامعه ایران بپردازد، بهویژه در آخرین رمان خود «سنگ صبور».
@batarikh
11.04.202505:14
یک اتفاق ساده
ساخته سهراب شهید ثالث (۱۳۵۲)
این فیلم در سالهای اوج سلطنت محمدرضا پهلوی در دهه ۵۰ ساخته شده؛ یعنی همان سالهای در بیان حاکمیت پیشرفت، ترقی و فراوانی که شاه هم بارها در سخنرانیهای خود به این شکوفایی جامعه ایران و رسیدن به دروازههای تمدن بزرگ میگوید. سهراب شهید ثالث نیز در جریان فیلم چندینبار در مدرسه و بر روی اسکانسها عکس شاه را نشان میدهد، اما در واقعیت در درون جامعه، زندگی آدمها نه با رونق و روشنایی که با فقر و سیاهی گره خورده و شهید ثالث تلاش میکند دنیای تقلبی و ریاکارانه نمایشی و در کلام را کنار بزند و واقعیت خشک و خشن موجود را با همه تلخیهای آن به تصویر بکشد. موضوع فیلم، موضوع روزمرگی دانشآموزی به نام محمد است؛ کودکی با روزمرگیهای معمولی و مادری مریض در بندر ترکمن. پدر او با کار غیرقانونی ماهیگیری روزگار میگذراند و مادرش در جریان داستان میمیرد. محمد کودکیست که خانواده و جامعه -با همه ظلم و نابرابری و..- کودکی را از او گرفتهاند. زندگی او با یک سرگردانی بزرگ پیش میرود و رنج، ناتوانی و خستگی مدام، این سرگردانی را برای او عمیقتر میکند.
@batarikh
ساخته سهراب شهید ثالث (۱۳۵۲)
این فیلم در سالهای اوج سلطنت محمدرضا پهلوی در دهه ۵۰ ساخته شده؛ یعنی همان سالهای در بیان حاکمیت پیشرفت، ترقی و فراوانی که شاه هم بارها در سخنرانیهای خود به این شکوفایی جامعه ایران و رسیدن به دروازههای تمدن بزرگ میگوید. سهراب شهید ثالث نیز در جریان فیلم چندینبار در مدرسه و بر روی اسکانسها عکس شاه را نشان میدهد، اما در واقعیت در درون جامعه، زندگی آدمها نه با رونق و روشنایی که با فقر و سیاهی گره خورده و شهید ثالث تلاش میکند دنیای تقلبی و ریاکارانه نمایشی و در کلام را کنار بزند و واقعیت خشک و خشن موجود را با همه تلخیهای آن به تصویر بکشد. موضوع فیلم، موضوع روزمرگی دانشآموزی به نام محمد است؛ کودکی با روزمرگیهای معمولی و مادری مریض در بندر ترکمن. پدر او با کار غیرقانونی ماهیگیری روزگار میگذراند و مادرش در جریان داستان میمیرد. محمد کودکیست که خانواده و جامعه -با همه ظلم و نابرابری و..- کودکی را از او گرفتهاند. زندگی او با یک سرگردانی بزرگ پیش میرود و رنج، ناتوانی و خستگی مدام، این سرگردانی را برای او عمیقتر میکند.
@batarikh
24.04.202505:00
سایهبین و مینوآگاهی
نوشته: ک. تینا
*انتشارات نوید شیراز، چاپ اول، ۱۳۷۲.
@batarikh
نوشته: ک. تینا
*انتشارات نوید شیراز، چاپ اول، ۱۳۷۲.
@batarikh


22.04.202522:10
اردیبهشت است
قتالترين ماه ِمنظومه شمسی.
- بهرام اردبیلی
- نقاشی از بهمن محصص؛ سقوط ایکاروس.
*در طرح محصص خبری از دریا نیست و ایکاروس نه به دریا، که بر روی زمین سقوط میکند و در زمین [خودِ زندگی: تنگی و سردی در فاصله/ دور شدن از خورشید (روشنایی)] غرق میشود.
@batarikh
قتالترين ماه ِمنظومه شمسی.
- بهرام اردبیلی
- نقاشی از بهمن محصص؛ سقوط ایکاروس.
*در طرح محصص خبری از دریا نیست و ایکاروس نه به دریا، که بر روی زمین سقوط میکند و در زمین [خودِ زندگی: تنگی و سردی در فاصله/ دور شدن از خورشید (روشنایی)] غرق میشود.
@batarikh
15.04.202522:24
کرشمه (دستگاه نوا)
حسین علیزاده
@batarikh
حسین علیزاده
@batarikh
13.04.202503:17
میرزا آقاخان کرمانی و صادق چوبک
ایرج پارسینژاد
*مجله ایرانشناسی، شماره ۴۵، بهار ۱۳۷۹.
@batarikh
ایرج پارسینژاد
*مجله ایرانشناسی، شماره ۴۵، بهار ۱۳۷۹.
@batarikh
10.04.202519:49
گذاری بر گذرانِ علمی-اجتماعی فاطمه سیاح
بخش سوم
نوشته مهری بهفر
*مجله حقوق زنان، شماره ۱۴، ۱۳۷۹.
@batarikh
بخش سوم
نوشته مهری بهفر
*مجله حقوق زنان، شماره ۱۴، ۱۳۷۹.
@batarikh
08.04.202521:43
یک نقطهى بزرگ روشن
همواره
قلبم را مىفشارد
سال بهار كه مىرسد
چلچلهها به ياد مىآيند
و من از ياد مىروم.
*از کتاب وصلت در منحنی سوم
پرویز اسلامپور (۱۳۴۶).
@batarikh
همواره
قلبم را مىفشارد
سال بهار كه مىرسد
چلچلهها به ياد مىآيند
و من از ياد مىروم.
*از کتاب وصلت در منحنی سوم
پرویز اسلامپور (۱۳۴۶).
@batarikh
24.04.202505:00
شرف و هبوط و بال
نوشته: ک. تینا
*چاپخانه افست مروی، ۱۳۵۵.
@batarikh
نوشته: ک. تینا
*چاپخانه افست مروی، ۱۳۵۵.
@batarikh
21.04.202523:24
آفتاب بیغروب
کاظم تینا تهرانی (۱۳۳۲).
*سایههای یک بدبختی اولین داستان کتاب بهنظرم بهترین داستان این مجموعه است (بعد هم خودِ داستان آفتاب بیغروب)؛ ترکیبی از واقعیت و رویا با یک پایان تاثیرگذار. تقریباً همه داستانهای کتاب فضایی مالیخولیایی دارند و شخصیتهای داستان در یک ناتوانی پیوسته بهسر میبرند که همه واقعیت است و رهایی در منطق این زندگی هیچ جایی ندارد.
@batarikh
کاظم تینا تهرانی (۱۳۳۲).
*سایههای یک بدبختی اولین داستان کتاب بهنظرم بهترین داستان این مجموعه است (بعد هم خودِ داستان آفتاب بیغروب)؛ ترکیبی از واقعیت و رویا با یک پایان تاثیرگذار. تقریباً همه داستانهای کتاب فضایی مالیخولیایی دارند و شخصیتهای داستان در یک ناتوانی پیوسته بهسر میبرند که همه واقعیت است و رهایی در منطق این زندگی هیچ جایی ندارد.
@batarikh
14.04.202503:59
ماریو بارگاس یوسا، نویسنده برجسته اهل پرو، یکشنبه ۱۳ آوریل در سن ۸۹ سالگی درگذشت. یوسا آخرین نویسنده باقیمانده از جنبش ادبی آمریکا لاتین بین سالهای ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰ بود. پرداختن به رنج، تبعیض، بیعدالتی و نابرابری که بر مردم آمریکای لاتین گذشت، مهمترین وجه مفهومی نوشتههای یوسا است. در واقع نوشتههای او نقش مهمی در برانگیختنِ توجه جهانیان به ادبیات و مسائل اجتماعی و سیاسی این قاره داشت. یوسا چندین کار مهم دارد که تقریباً تمام آنها به فارسی ترجمه شدهاند از جمله «سور بز»، «جنگ آخرالزمان»، «مرگ در آند» و «گفتوگو در کاتدرال» که به نظر من بهترین کار یوسا و یک شاهکار ادبی به معنای واقعیست. رمان داستان سالهای دیکتاتوری ژنرال اودریا در دهههای ۴۰ و ۵۰ میلادی در پرو است؛ سالهایی که قدرت دیکتاتوری در تمامی مویرگهای جامعه نفوذ پیدا کرده و نفسِ آن را بند آورده و یوسا با دقت تمام روابط میان آدمها و جزئیات آن سالها را در روایتهای تو در تو بازگو میکند. با اینکه «گفتوگو در کاتدرال» شاید سختترین نوشته یوسا باشد، اما خواندنِ هر صفحه این رمان، آدم را شگفتزده میکند که چهطور یوسا توانسته این رمان را در سن ۳۳سالگی بنویسد؟ خودِ یوسا درباره این کتاب میگوید: «اگر مجبور شوم روزی از میان آتش یکی از کتابهایم را نجات دهم، آن کتاب گفتوگو در کاتدرال است.»
@batarikh
@batarikh
12.04.202519:09
خاطرهها و تحلیلها:
از کشف حجاب تا انقلاب اسلامی
گفتوگوی نگین نبوی با احمد اشرف
*ایران نامگ، شماره ۴، زمستان ۱۳۹۹.
@batarikh
از کشف حجاب تا انقلاب اسلامی
گفتوگوی نگین نبوی با احمد اشرف
*ایران نامگ، شماره ۴، زمستان ۱۳۹۹.
@batarikh
10.04.202519:48
گذاری بر گذرانِ علمی-اجتماعی فاطمه سیاح
بخش دوم
نوشته مهری بهفر
*مجله حقوق زنان، شماره ۱۳، ۱۳۷۸.
@batarikh
بخش دوم
نوشته مهری بهفر
*مجله حقوق زنان، شماره ۱۳، ۱۳۷۸.
@batarikh
07.04.202518:09
«رستم در قرن بیستودوم» نوشته عبدالحسین صنعتیزاده اولینبار در سال ۱۳۱۱ منتشر شد و احتمالاً اولین داستان علمی-تخیلی به زبان فارسیست. داستان از این قرار است که در قرن بیستودوم، در سیستان امروز، دانشمندی به نام جانکاس رستم را دوباره زنده میکند. رستم که پا به دنیای امروز گذاشته، کاملاً گیج و مبهوت است و نمیتواند با شیوه زندگی این قرن جدید ارتباط برقرار کند. او هیچ فهمی از دنیای جدید و امکانات و تغییرات اتفاق افتاده در آن ندارد و جانکاس و دوستان او نیز هیچ کمکی به رستم برای اینکه بتواند فهمی از وضعیت امروز به دست بیاورد، نمیکنند. رستم نمیداند که چرا همه چیز تغییر پیدا کرده؟ نه مردم و نه سیستان دیگر آن مردم و سیستانی که او میشناخت نیستند. برای رستم زندگی امروز، هیچ ربطی به تجربهای که او از زندگی داشت ندارد. این نفهمیدن، عدمشناخت و ناتوانی در ارتباط با دنیای جدید، رستم را در یک استیصال و درماندگی عمیق فرو میبرد. داستان «رستم در قرن بیستودوم» اگرچه درونمایه علمی-تخیلی دارد، اما سرشار از مضمونهای اجتماعی و فرهنگیست و صنعتیزاده بهخوبی توانسته فضای ایران را در سالهای حاکمیت پهلوی اول ترسیم کند؛ ایرانی که دوران تغییر و تحول سریع را پشت سر میگذارد. همهچیز در حال عوضشدن است؛ از کوچه و خیابانهای شهر تا لباس و غذا و آداب و رسوم مردم. زندگی همراه با ماشین، موتور، قطار، هواپیما، برق، تلفن و.. این همه تغییر برای رستم نه فقط غیرقابلتحمل، که بیشتر غیرقابلباور است. رستم در نهایت توان تحمل قبول زندگی در قرن بیستودوم را ندارد، و در پایان از جانکاس میخواهد که او را خاکستر کند و به دورانی بفرستد که به آن تعلق دارد. «رستم در قرن بیستودوم» نوشته عبدالحسین صنعتیزاده اگرچه تقریباً از لحاظ ادبی و حتی شخصیتپردازی، بسیار ابتدایی و ضعیف است، ولی از لحاظ مفهومی اثری قوی و تاملبرانگیز است و دقیقاً به تغییرات جامعه ایران در آغاز قرن جدید اشاره میکند؛ مواجهه انسان ایرانی -که انگار از قافله تمدن جامانده- با تمدن مدرن و مولفهها و دستاوردهای آن (یا شاید ملامتهای آن) و چگونگی پذیرش و فهم و از همه مهمتر زیستن آن؛ همان که رستم هم در آخر از پس آن برنیامد.
*«رستم در قرن بیستودوم» در سال ۱۳۹۶ با ویراستاری مهدی گنجوی و مهرناز منصوری همراه با مقدمهای از جمالزاده و نامهای از نیما یوشیج به صنعتیزاده توسط انتشارات نفیر مجدداً منتشر شد.
@batarikh
*«رستم در قرن بیستودوم» در سال ۱۳۹۶ با ویراستاری مهدی گنجوی و مهرناز منصوری همراه با مقدمهای از جمالزاده و نامهای از نیما یوشیج به صنعتیزاده توسط انتشارات نفیر مجدداً منتشر شد.
@batarikh
Ko'rsatilgan 1 - 24 dan 40
Ko'proq funksiyalarni ochish uchun tizimga kiring.