10.04.202506:29
روایت محسن مبصّر، رئیس وقت شهربانی کل کشور، از مسئلهٔ موی جوانان
راجع به انفصالم: در تهران یک عده جوان پیدا شده بودند [که] صورت هیپی داشتند، یعنی ریش دراز میگذاشتند، زلفهایشان را دراز میکردند، لباسهای مخصوصی پوشیدند و اغلب اینها نه همه، به طرف هروئین هم کشانده شده بودند...
اعلیحضرت چند دفعه اظهار تنفر کردند از آنهایی که هیپی شده بودند [و میگفتند]: «از این ریش و پشمیها من بدم میآید.» ما هم هیچ نگفتیم چون هیچ [کاری] نمیشد کرد. یک روزی گفتند: «مگر من نگفتم که بدم میآید از اینهایی که اینقدر ریش و پشم دارند، کثافتند، هیپی.» گفتم قربان فکری میکنم ببینم چه میشود کرد. گفت «فکر ندارد شما همهاش امروز و فردا میکنید.» من قول نداده بودم، گفتم اطاعت میکنم.
[مراسمی بود] که دانشگاه شاگرد اولها را معرفی میکند. شاگرد اول دانشکده معماری که آمد مدال بگیرد، این ریش بلند داشت و یک هیپی کامل. من دیدم اعلیحضرت ضمن این که نشان را میزند به سینۀ او، صورتش را برگردانده که [او را] نبیند.
[بعد از این مراسم] باز هم اعلیحضرت فرمودند: «دیدید آن شاگرد را؟ چیه آخر آن کثافت؟» من دیدم که هیچ چارهای ندارم به غیر از این که باید یک فکری بکنم. خودم هم مبارزه با این چیز [را] لازم میدیدم. البته بعضیها میگویند که هرکسی ریش دارد که هیپی نیست. ولی هیپیها را ما میگرفتیم برای اینکه آن کسی که ظاهر هیپی دارد بالاخره کشانده میشود به طرف اعتیاد، اولش آدم به شکل هیپی میشود.
[مثلاً] یک وقتی در تهران مد بود تودهایها لباس مخصوص میپوشیدند. دخترهای تودهای دامن سرمهای و بلوز سفید میپوشیدند و آستینهایشان را هم برمیگرداندند بالا. پسرهایشان هم لباسی مخصوص میپوشیدند، باز هم آستینهایشان را میگرداندند. این مد شده بود در تهران. دختر غیر تودهای هم میدیدیم اینطور لباس میپوشد. زود مد میشود. ما تجربه داشتیم که لباس پوشیدن همان و به تدریج کشانده شدن به طرف کمونیسم، همان.
هیپی هم همینطور است. اول لباس هیپی میشود، بعد ایدئولوژی هیپی را میگیرد. من دستور دادم که بعضی از این هیپیها را بگیرید و وادارشان کنید که بروند بتراشند سرشان را...
اینها را کلانتریها میگیرند و یک سلمانی میخواهند که سرشان را بزنند. سرشان را ناقص میزدند که خودشان بروند بزنند. در این کار، یک نفر به اسم فرهاد مشکات هم بدون اینکه شناخته بشود گیر یک پاسبانی میافتد، میگیرند و میبرند و سرش را میزنند. او آن شب کنسرت داشته در… تالار رودکی... میرود پیش علیاحضرت که قربان من با این ریخت چطوری بیایم [رهبری ارکستر] کنم. ما را پلیس گرفته...
فردای آن روز علیاحضرت میرود پیش اعلیحضرت که، «این چه وضعی است؟ شما به یکی مدال میدهید، آنوقت رئیس شهربانی را میفرستید میرود سرش را میزند. فرهاد مشکات را سرش زدند و فلان.» گریه میکند و تقاضا میکند که مرا عوض کنند. ظاهراً اعلیحضرت اول مقاومت میکند، بعد تصویب میشود و میگوید: «خیلی خوب باید تحقیق کنیم ببینیم مسئول این کار کیست». به آقای علم، وزیر دربار، دستور میدهند که برو تحقیق کن ببین مسئول این کار کیست. منظورش مسئول تراشیدن مثلاً [سر] فرهاد مشکات.
...آقای علم به من تلفن کرد... گفتند، «مبصر، مسئول این تراشیدن سرهای اینها که بوده؟» گفتم سلمانی. گفت: «آقا شوخی نکن به من مأموریت دادند که مسئولش را تعیین کنید». گفتم که در تمام ایران در شهرها، چنین اتفاقاتی مسئولش رئیس شهربانی کل کشور است که اسمش سپهبد مبصر است.» گفت، «آقا، این چه حرفی است؟ یک نفر را معرفی کن من به اعلیحضرت بگویم.» گفتم من از آنها نیستم، من سرتیپ رحیمی [را] معرفی کنم، شما بروید یقه سرتیپ رحیمی را بگیرید به او هم بگویید یک نفر دیگر را معین کند. آخرش به یک ستوان یکی بیفتد، آنوقت ستوان یک را تنبیه بکنید...
اعلیحضرت میخواسته ببیند که من خواهم گفت که اعلیحضرت دستور داده یا نه؟ بعد دیده که نه من نگفتم و میخندد و میگوید، «میدانستم که اینطور جواب خواهد داد. خیلی خوب، عوضش کنید ولی چراغ برمیدارید دنبالش میگردید.»
تمام رلهایی که بازی کرد اعلیحضرت به من گفت، «شما جرات ندارید، میترسید.» و شاخ گذاشت تو جیب من که بکنم این کار را و یک بهانهی مسلمی [برای تغییرم پیدا کند].
آنوقت وزارت دربار [در] روزنامه کیهان و اطلاعات اعلامیه صادر کرد. من آن شب از ترسم نخوابیدم چون عوض کردن رئیس شهربانی کاری نبود که اعلامیه صادر کنند. خوب اعلیحضرت میگفت این برود و آن بیاید. اعلامیه رسمی صادر گردید به علت «بیشتر از اندازه استفاده کردن از اختیارات.»
بخشی از مصاحبهٔ محسن مبصّر (۱۲۹۶-۱۳۷۵) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار هشتم.
تاریخ مصاحبه: ۱۶ مرداد ۱۳۶۴.
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
راجع به انفصالم: در تهران یک عده جوان پیدا شده بودند [که] صورت هیپی داشتند، یعنی ریش دراز میگذاشتند، زلفهایشان را دراز میکردند، لباسهای مخصوصی پوشیدند و اغلب اینها نه همه، به طرف هروئین هم کشانده شده بودند...
اعلیحضرت چند دفعه اظهار تنفر کردند از آنهایی که هیپی شده بودند [و میگفتند]: «از این ریش و پشمیها من بدم میآید.» ما هم هیچ نگفتیم چون هیچ [کاری] نمیشد کرد. یک روزی گفتند: «مگر من نگفتم که بدم میآید از اینهایی که اینقدر ریش و پشم دارند، کثافتند، هیپی.» گفتم قربان فکری میکنم ببینم چه میشود کرد. گفت «فکر ندارد شما همهاش امروز و فردا میکنید.» من قول نداده بودم، گفتم اطاعت میکنم.
[مراسمی بود] که دانشگاه شاگرد اولها را معرفی میکند. شاگرد اول دانشکده معماری که آمد مدال بگیرد، این ریش بلند داشت و یک هیپی کامل. من دیدم اعلیحضرت ضمن این که نشان را میزند به سینۀ او، صورتش را برگردانده که [او را] نبیند.
[بعد از این مراسم] باز هم اعلیحضرت فرمودند: «دیدید آن شاگرد را؟ چیه آخر آن کثافت؟» من دیدم که هیچ چارهای ندارم به غیر از این که باید یک فکری بکنم. خودم هم مبارزه با این چیز [را] لازم میدیدم. البته بعضیها میگویند که هرکسی ریش دارد که هیپی نیست. ولی هیپیها را ما میگرفتیم برای اینکه آن کسی که ظاهر هیپی دارد بالاخره کشانده میشود به طرف اعتیاد، اولش آدم به شکل هیپی میشود.
[مثلاً] یک وقتی در تهران مد بود تودهایها لباس مخصوص میپوشیدند. دخترهای تودهای دامن سرمهای و بلوز سفید میپوشیدند و آستینهایشان را هم برمیگرداندند بالا. پسرهایشان هم لباسی مخصوص میپوشیدند، باز هم آستینهایشان را میگرداندند. این مد شده بود در تهران. دختر غیر تودهای هم میدیدیم اینطور لباس میپوشد. زود مد میشود. ما تجربه داشتیم که لباس پوشیدن همان و به تدریج کشانده شدن به طرف کمونیسم، همان.
هیپی هم همینطور است. اول لباس هیپی میشود، بعد ایدئولوژی هیپی را میگیرد. من دستور دادم که بعضی از این هیپیها را بگیرید و وادارشان کنید که بروند بتراشند سرشان را...
اینها را کلانتریها میگیرند و یک سلمانی میخواهند که سرشان را بزنند. سرشان را ناقص میزدند که خودشان بروند بزنند. در این کار، یک نفر به اسم فرهاد مشکات هم بدون اینکه شناخته بشود گیر یک پاسبانی میافتد، میگیرند و میبرند و سرش را میزنند. او آن شب کنسرت داشته در… تالار رودکی... میرود پیش علیاحضرت که قربان من با این ریخت چطوری بیایم [رهبری ارکستر] کنم. ما را پلیس گرفته...
فردای آن روز علیاحضرت میرود پیش اعلیحضرت که، «این چه وضعی است؟ شما به یکی مدال میدهید، آنوقت رئیس شهربانی را میفرستید میرود سرش را میزند. فرهاد مشکات را سرش زدند و فلان.» گریه میکند و تقاضا میکند که مرا عوض کنند. ظاهراً اعلیحضرت اول مقاومت میکند، بعد تصویب میشود و میگوید: «خیلی خوب باید تحقیق کنیم ببینیم مسئول این کار کیست». به آقای علم، وزیر دربار، دستور میدهند که برو تحقیق کن ببین مسئول این کار کیست. منظورش مسئول تراشیدن مثلاً [سر] فرهاد مشکات.
...آقای علم به من تلفن کرد... گفتند، «مبصر، مسئول این تراشیدن سرهای اینها که بوده؟» گفتم سلمانی. گفت: «آقا شوخی نکن به من مأموریت دادند که مسئولش را تعیین کنید». گفتم که در تمام ایران در شهرها، چنین اتفاقاتی مسئولش رئیس شهربانی کل کشور است که اسمش سپهبد مبصر است.» گفت، «آقا، این چه حرفی است؟ یک نفر را معرفی کن من به اعلیحضرت بگویم.» گفتم من از آنها نیستم، من سرتیپ رحیمی [را] معرفی کنم، شما بروید یقه سرتیپ رحیمی را بگیرید به او هم بگویید یک نفر دیگر را معین کند. آخرش به یک ستوان یکی بیفتد، آنوقت ستوان یک را تنبیه بکنید...
اعلیحضرت میخواسته ببیند که من خواهم گفت که اعلیحضرت دستور داده یا نه؟ بعد دیده که نه من نگفتم و میخندد و میگوید، «میدانستم که اینطور جواب خواهد داد. خیلی خوب، عوضش کنید ولی چراغ برمیدارید دنبالش میگردید.»
تمام رلهایی که بازی کرد اعلیحضرت به من گفت، «شما جرات ندارید، میترسید.» و شاخ گذاشت تو جیب من که بکنم این کار را و یک بهانهی مسلمی [برای تغییرم پیدا کند].
آنوقت وزارت دربار [در] روزنامه کیهان و اطلاعات اعلامیه صادر کرد. من آن شب از ترسم نخوابیدم چون عوض کردن رئیس شهربانی کاری نبود که اعلامیه صادر کنند. خوب اعلیحضرت میگفت این برود و آن بیاید. اعلامیه رسمی صادر گردید به علت «بیشتر از اندازه استفاده کردن از اختیارات.»
بخشی از مصاحبهٔ محسن مبصّر (۱۲۹۶-۱۳۷۵) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار هشتم.
تاریخ مصاحبه: ۱۶ مرداد ۱۳۶۴.
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
02.02.202517:24
خاطراتی از تقیزاده
(به مناسبت ۸ بهمن سالگرد درگذشت سیدحسن تقیزاده)
روزی ... آقای مهدی مجتهدی که بعداً دادستان تهران شدند... گفت که امروز من منزل آقای تقیزاده بودم و جریان عجیبی دیدم که دو نفر (جمال امامی و احمد فرامرزی) آمدند پهلوی تقیزاده و گفتند که آقا ما با تو یک مطلب محرمانهای داریم ... و گفتند که «آقا شما میدانید که آقای دکتر مصدق نطق کرد در مجلس و گفت که "مادر دهر خیانتپیشهتر از تقیزاده نیافریده است." آقای دکتر مصدق مجلس سنا را منحل کرد و شما را خانهنشین کرد. حالا ما عدهای هستیم در خارج جمع شدیم چون در مجلس قدرتی نمیتوانیم داشته باشیم که ایشان را ساقط کنیم، چون ایشان نفوذ در مجلس دارند و اکثریت را دارند. در خارج جمع شدیم و عدهای هستیم و مشغول فعالیت بر علیه ایشان، برای سقوط ایشان، و دنبال لیدر میگردیم. به اتفاق آرا گفته شده است که شما بهترین فرد هستید که زعامت و لیدری این کار را قبول کنید.»
ایشان گفتند: «نه من اینکار را قبول نمیکنم برفرض که دکتر مصدق گفته باشد که مادر دهر خیانت پیشهتری از من نیافریده است و مرا هم خانهنشین کرد، من بههیچقیمت حاضر نیستم بر علیه ایشان قدمی بردارم و شما هم زورتان به جایی نمیرسد.»
گفتند: «آقا رک بگوییم که ما را شاه پهلوی شما فرستاده است. ما عِدّه و عُدّه هم داریم؛ پول هم داریم؛ همهچیز هم به ما دادهاند و شخص ایشان گفته که بیاییم از شما بخواهیم.» تقیزاده پوزخندی زد و گفت: «بله تنها دولتی که بعد از شهریور ۱۳۲۰ صالح بود و سر کار آمد دولت [ابراهیم] حکیمالملک بود که دربار با انگشت هژیر آن دولت را ساقط کرد. تنها دولتی که در مقابل دربار ایستادگی کرد و دارد به نفع مملکت کار میکند مصدقالسلطنه است من به هیچ قیمت حاضر نیستم بر علیه این مرد قدمی بردارم...» و اینها خیلی پکر شدند و دمشان را گذاشتند روی کول رفتند.
... وقتی خبر شدم که مخبر نیویورک تایمز ... در مورد ایران با اشخاص و رجالی ملاقات کرده و مصاحبه کرده بود من شنیدم که در برخوردش با آقای تقیزاده جریاناتی پیش آمده است. من خودم شخصاً خدمت ایشان رفتم و گفتم آقا من میل دارم که شما این جریان ملاقات و مصاحبهی با مخبر نیویورک تایمز را بفرمایید.
گفت «بله روزی به من تلفن کرد کسی که من مخبر نیویورک تایمز هستم و میخواهم با شما مصاحبهای کنم، وقتی دادم آمد کسی هم همراه او بود. البته من این شخصی که همراه او بود شناختم که مال دستگاه امنیتی است ولی خودم را به آن راه نزدم و گفتم آقا من به اندازه کافی زبان خارجی میدانستم. انگلیسی میدانم، فرانسه میدانم آلمانی میدانم، عربی میدانم احتیاج نبود که دیگر به این آقا زحمت بدهید. ولی آن آقا هم هیچ حرفی نزد که چهکاره است. بعد از من سؤالاتی کرد من سؤالات را جواب دادم، وقتی که تمام شد گفتم خب آقا سؤالات شما همین بود؟ گفتم خب این را میتوانستید بنویسید و من جواب بدهم. از همان آمریکا بنویسید لازم نبود اینجا بیایید. شما اینجا با چه اشخاصی ملاقات کردید؟ گفتند «ما نخستوزیر را دیدیم بعضی وزرا را دیدیم اشخاصی را،» گفتم «نه آقا این کافی نیست. یک خبرنگار اگر میخواهد به کنه قضایا وارد بشود باید توی مردم برود توی کوچه و بازار برود اما نه با این آقا. با این آقا بروید هیچکس به شما جوابی نخواهد داد. مثلاً شما با این سران جبهه ملی ملاقات کردهاید؟» گفت «نه» گفتم «خب بروید [سراغشان.] اینها از وطنپرستترین افراد این مملکت هستند. برخلاف این شهرتی که دستگاه داده است که اینها کمونیست هستند و طرفدار چپ هستند. بههیچوجه اینجور نیست. اینها بسیار وطنپرستند آقا اگر واقعاً این دستگاه معتقد است که در ایران کمونیست هست شما باید با آنها هم ملاقات کنید ببینید آنها هم چه میگویند.» و خیلی تجلیل از جبهه ملی و مرحوم دکتر مصدق کرده بود.
و بعد از مدتی ایشان گفتند که نامهای از دربار برای من رسیده که نامه را آوردند نشان من دادند به امضای علاء بود که اطلاعیهای به دربار رسید که جنابعالی مطالبی به مخبرین نیویورک تایمز گفتید و اعلیحضرت مرا مأمور کردند که بپرسم که آیا این گزارشها درست است یا نه و آن اطلاعیه هم ضمیمه بود. آقای تقیزاده گفتند «من جواب دادم آنچه آن مأمور گفته است حرفهای من است به غیر از آنچه او فراموش کرده است و از یادش رفته است که من از آن حرفها هم تندتر زده بودم.» در هر حال آدمی بود با این طرز. با اینکه خب مرحوم آقای دکتر مصدق اینجور دربارهی ایشان گفته بودند.
بخشی از مصاحبه نصرتالله امینی (۱۲۹۴-۱۳۸۸) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سیزدهم
تاریخ مصاحبه: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۲
مصاحبه کننده: ضیاء صدقی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
(به مناسبت ۸ بهمن سالگرد درگذشت سیدحسن تقیزاده)
روزی ... آقای مهدی مجتهدی که بعداً دادستان تهران شدند... گفت که امروز من منزل آقای تقیزاده بودم و جریان عجیبی دیدم که دو نفر (جمال امامی و احمد فرامرزی) آمدند پهلوی تقیزاده و گفتند که آقا ما با تو یک مطلب محرمانهای داریم ... و گفتند که «آقا شما میدانید که آقای دکتر مصدق نطق کرد در مجلس و گفت که "مادر دهر خیانتپیشهتر از تقیزاده نیافریده است." آقای دکتر مصدق مجلس سنا را منحل کرد و شما را خانهنشین کرد. حالا ما عدهای هستیم در خارج جمع شدیم چون در مجلس قدرتی نمیتوانیم داشته باشیم که ایشان را ساقط کنیم، چون ایشان نفوذ در مجلس دارند و اکثریت را دارند. در خارج جمع شدیم و عدهای هستیم و مشغول فعالیت بر علیه ایشان، برای سقوط ایشان، و دنبال لیدر میگردیم. به اتفاق آرا گفته شده است که شما بهترین فرد هستید که زعامت و لیدری این کار را قبول کنید.»
ایشان گفتند: «نه من اینکار را قبول نمیکنم برفرض که دکتر مصدق گفته باشد که مادر دهر خیانت پیشهتری از من نیافریده است و مرا هم خانهنشین کرد، من بههیچقیمت حاضر نیستم بر علیه ایشان قدمی بردارم و شما هم زورتان به جایی نمیرسد.»
گفتند: «آقا رک بگوییم که ما را شاه پهلوی شما فرستاده است. ما عِدّه و عُدّه هم داریم؛ پول هم داریم؛ همهچیز هم به ما دادهاند و شخص ایشان گفته که بیاییم از شما بخواهیم.» تقیزاده پوزخندی زد و گفت: «بله تنها دولتی که بعد از شهریور ۱۳۲۰ صالح بود و سر کار آمد دولت [ابراهیم] حکیمالملک بود که دربار با انگشت هژیر آن دولت را ساقط کرد. تنها دولتی که در مقابل دربار ایستادگی کرد و دارد به نفع مملکت کار میکند مصدقالسلطنه است من به هیچ قیمت حاضر نیستم بر علیه این مرد قدمی بردارم...» و اینها خیلی پکر شدند و دمشان را گذاشتند روی کول رفتند.
... وقتی خبر شدم که مخبر نیویورک تایمز ... در مورد ایران با اشخاص و رجالی ملاقات کرده و مصاحبه کرده بود من شنیدم که در برخوردش با آقای تقیزاده جریاناتی پیش آمده است. من خودم شخصاً خدمت ایشان رفتم و گفتم آقا من میل دارم که شما این جریان ملاقات و مصاحبهی با مخبر نیویورک تایمز را بفرمایید.
گفت «بله روزی به من تلفن کرد کسی که من مخبر نیویورک تایمز هستم و میخواهم با شما مصاحبهای کنم، وقتی دادم آمد کسی هم همراه او بود. البته من این شخصی که همراه او بود شناختم که مال دستگاه امنیتی است ولی خودم را به آن راه نزدم و گفتم آقا من به اندازه کافی زبان خارجی میدانستم. انگلیسی میدانم، فرانسه میدانم آلمانی میدانم، عربی میدانم احتیاج نبود که دیگر به این آقا زحمت بدهید. ولی آن آقا هم هیچ حرفی نزد که چهکاره است. بعد از من سؤالاتی کرد من سؤالات را جواب دادم، وقتی که تمام شد گفتم خب آقا سؤالات شما همین بود؟ گفتم خب این را میتوانستید بنویسید و من جواب بدهم. از همان آمریکا بنویسید لازم نبود اینجا بیایید. شما اینجا با چه اشخاصی ملاقات کردید؟ گفتند «ما نخستوزیر را دیدیم بعضی وزرا را دیدیم اشخاصی را،» گفتم «نه آقا این کافی نیست. یک خبرنگار اگر میخواهد به کنه قضایا وارد بشود باید توی مردم برود توی کوچه و بازار برود اما نه با این آقا. با این آقا بروید هیچکس به شما جوابی نخواهد داد. مثلاً شما با این سران جبهه ملی ملاقات کردهاید؟» گفت «نه» گفتم «خب بروید [سراغشان.] اینها از وطنپرستترین افراد این مملکت هستند. برخلاف این شهرتی که دستگاه داده است که اینها کمونیست هستند و طرفدار چپ هستند. بههیچوجه اینجور نیست. اینها بسیار وطنپرستند آقا اگر واقعاً این دستگاه معتقد است که در ایران کمونیست هست شما باید با آنها هم ملاقات کنید ببینید آنها هم چه میگویند.» و خیلی تجلیل از جبهه ملی و مرحوم دکتر مصدق کرده بود.
و بعد از مدتی ایشان گفتند که نامهای از دربار برای من رسیده که نامه را آوردند نشان من دادند به امضای علاء بود که اطلاعیهای به دربار رسید که جنابعالی مطالبی به مخبرین نیویورک تایمز گفتید و اعلیحضرت مرا مأمور کردند که بپرسم که آیا این گزارشها درست است یا نه و آن اطلاعیه هم ضمیمه بود. آقای تقیزاده گفتند «من جواب دادم آنچه آن مأمور گفته است حرفهای من است به غیر از آنچه او فراموش کرده است و از یادش رفته است که من از آن حرفها هم تندتر زده بودم.» در هر حال آدمی بود با این طرز. با اینکه خب مرحوم آقای دکتر مصدق اینجور دربارهی ایشان گفته بودند.
بخشی از مصاحبه نصرتالله امینی (۱۲۹۴-۱۳۸۸) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سیزدهم
تاریخ مصاحبه: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۲
مصاحبه کننده: ضیاء صدقی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
01.01.202517:26
مرزهای ایران در نگاه شاه
س: چگونه این تصمیمات انفرادی میتوانست با تخصیصهای کلی سازمان برنامه و بودجهٔ سالانه سازگار شود؟ چه طور ممکن بود؟
ج: مسئلهٔ بسیار سادهای بود. بسیار ساده. به مجرد این که شاه تأیید میکرد، آنها رسماً به سازمان برنامه اعزام میشدند و کتباً ابلاغ میکردند که «این بودجه توسط اعلیحضرت همایونی، شاهنشاه، بزرگ ارتشتاران تأیید شده است» و این نزد ما میآمد. ما بررسی میکردیم و میخواندیم تا مطمئن شویم، اما میدانستیم که کار چندانی نمیتوانیم انجام دهیم.
همانگونه که گفتم یک بار در این مدت، من بودجه را برداشتم و رفتم پیش این تیمسار و آن تیمسار و گفتم: «محض رضای خدا نگاه کنید، ما برای آموزش و پرورش، کشاورزی و ... پول کافی نداریم. کاری بکنید. کمکمان کنید. این کشور شما هم هست». کسانی بودند که حرف ما را شنیدند. اما همین که شاه تأیید کرد، آنها از این که بخواهند کاری بکنند، ترسیدند. به استثنای یکی، دو نفر. [ارتشبد محمد] خاتم جسارتش را داشت و گفت: «ببین، برو و به او بگو تعداد هواپیماها را کم کند و من هم تعداد فرودگاههایم، ساختمانهایم و اینها را کم میکنم». او گفت: «اگر موفق شدید، من سنگ پیش پایتان نمیاندازم. اصلاً ناراحت نمیشوم»...
به هر ترتیب، ما روش ایجاد بحران در شب آخر بودجه را ساخته بودیم -ترفندهای مشهور- با نشان دادن این که کشاورزی هیچ چیزی ندارد و همهٔ وزرا نزد شاه میرفتند و میگفتند: «ببین، پول نیست». من نزد شاه میرفتم و میگفتم: «قربان میل دارید من از کجا پول بیاورم؟ من پولی ندارم که به کشاورزی، به برق تخصیص بدهم». خاطرتان هست که بعدتر در تهران قطعی برق داشتیم؟
س: بله، تابستان ۱۹۷۷ [۱۳۵۶].
ج: من این قدر روشن خاطرم هست، وزیر وقت دکتر ایرج وحیدی استدلال میکرد و میگفت: «ما ظرفیت آماده به کار نداریم. طی دو تا سه سال دچار قطعی میشویم». و افراد خود من که برنامهٔ برق را مطالعه کرده بودند، برنامهٔ برقرسانی و ظرفیتهایش، گزارش وزارتخانه را تأیید میکردند. من برمیگشتم و میگفتم: «متأسفانه ما پولی نداریم و نمیتوانم به شما تخصیص بدهم». و اینطور که بود، آن اتفاق میافتاد، ما میدیدیم پیشبینیاش درست از آب در میآمد. البته هیچ پولی نبود. شما چه طور میخواستید تخصیص بدهید؟
چیزی که اتفاق افتاد این بود که در نتیجهٔ این بودجهٔ نظامی، بقیهٔ بودجه یک تهمانده بود، توجه میکنید؟ بودجهٔ نظامی حجم قابل توجهی را میبلعید. ارتش اشتهای سیریناپذیری داشت. خدایا، در آخر سال عجله داشتند پول خرج کنند که متهم به «جذب» نکردن بودجهٔ تخصیص دادهشده نشوند. نمونههای فراوانی از این قضیه بود.
ضمناً، در مورد آن پیشنهاد [ارتشبد] خاتم که قبلتر حرفش را زدم،رفتم پیش شاه و گفتم: «قربان، چرا تعداد اف۱۴ها را کم نمیکنید؟» شاه به من نگاه عاقل اندر سفیهی کرد در واقع. میدانستم که نمیخواهد، من علتها را میدانستم. من گفتم: «قربان، شما میدانید با پول یکی از این اف۱۴ها ما میتوانیم چند درمانگاه و بیمارستان در کل مملکت بسازیم و ما پول این کار را نداریم؟» شاه گفت: «وقتی من فکر میکنم...» (او حالا فوت کرده و من عین کلماتش را نقل میکنم)، او گفت: «وقتی من به خطراتی که این مملکت را از بیرون تهدید میکند، فکر میکنم» به قدر کافی بامزه است، او نگفت: "از داخل"؛ خاتم ادامهاش داد: «میگویم درمانگاه به درک». اینها کلمات او بودند.
من، درست یا غلط، حدس میزنم، این ادراک درستی بود که او داشت، یعنی این فهم او از امور بود، این چیزی است که میخواهم بگویم. شاه وجود خطر را درک میکرد. وقتی به امنیت مملکت و تهدیدی برای یکپارچگی مملکت میرسید، پارانویایی بود. واقعاً پارانویایی بود. او فکر میکرد یک تهدید ثابت برای مملکت وجود دارد و من همیشه متحیر بودم که این تهدید از کدام جهنّمی میآمد.
اگر از روسیه میآمد، خوب، ما نمیتوانستیم کار زیادی در مقابلش بکنیم. و عراق هم که در حد ایران نبود. ما حالا این را به یقین رسیده ایم، در طول این جنگ با ارتشی که کاملاً تخریب شده است، عراقیها چه توانسته اند بکنند؟ پاکستان که تهدید نبود، آنها نگران هند و بلوچها بودند. و ترکها، یقیناً، هیچوقت تهدیدی برای ایران نبودند، آنها یک کشور دوست بودند. افغانها؟
من نمیدانستم واقعاً این تهدید از کجا میآمد. امّا میدانید شاه چه میگفت؟ میگفت: «اشتباه شما این است که فکر میکنید مرزهای ما روی نقشه نشان داده شدهاند. مرزهای ما تا شاخ آفریقا کشیده شده». این کلمات مردی است که مُرده و من گزارششان میکنم.
بخشی از مصاحبه خداداد فرمانفرماییان (۱۳۰۷-۱۳۹۴) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار یازدهم
تاریخ مصاحبه: ۲۹ آذر ۱۳۶۱
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
س: چگونه این تصمیمات انفرادی میتوانست با تخصیصهای کلی سازمان برنامه و بودجهٔ سالانه سازگار شود؟ چه طور ممکن بود؟
ج: مسئلهٔ بسیار سادهای بود. بسیار ساده. به مجرد این که شاه تأیید میکرد، آنها رسماً به سازمان برنامه اعزام میشدند و کتباً ابلاغ میکردند که «این بودجه توسط اعلیحضرت همایونی، شاهنشاه، بزرگ ارتشتاران تأیید شده است» و این نزد ما میآمد. ما بررسی میکردیم و میخواندیم تا مطمئن شویم، اما میدانستیم که کار چندانی نمیتوانیم انجام دهیم.
همانگونه که گفتم یک بار در این مدت، من بودجه را برداشتم و رفتم پیش این تیمسار و آن تیمسار و گفتم: «محض رضای خدا نگاه کنید، ما برای آموزش و پرورش، کشاورزی و ... پول کافی نداریم. کاری بکنید. کمکمان کنید. این کشور شما هم هست». کسانی بودند که حرف ما را شنیدند. اما همین که شاه تأیید کرد، آنها از این که بخواهند کاری بکنند، ترسیدند. به استثنای یکی، دو نفر. [ارتشبد محمد] خاتم جسارتش را داشت و گفت: «ببین، برو و به او بگو تعداد هواپیماها را کم کند و من هم تعداد فرودگاههایم، ساختمانهایم و اینها را کم میکنم». او گفت: «اگر موفق شدید، من سنگ پیش پایتان نمیاندازم. اصلاً ناراحت نمیشوم»...
به هر ترتیب، ما روش ایجاد بحران در شب آخر بودجه را ساخته بودیم -ترفندهای مشهور- با نشان دادن این که کشاورزی هیچ چیزی ندارد و همهٔ وزرا نزد شاه میرفتند و میگفتند: «ببین، پول نیست». من نزد شاه میرفتم و میگفتم: «قربان میل دارید من از کجا پول بیاورم؟ من پولی ندارم که به کشاورزی، به برق تخصیص بدهم». خاطرتان هست که بعدتر در تهران قطعی برق داشتیم؟
س: بله، تابستان ۱۹۷۷ [۱۳۵۶].
ج: من این قدر روشن خاطرم هست، وزیر وقت دکتر ایرج وحیدی استدلال میکرد و میگفت: «ما ظرفیت آماده به کار نداریم. طی دو تا سه سال دچار قطعی میشویم». و افراد خود من که برنامهٔ برق را مطالعه کرده بودند، برنامهٔ برقرسانی و ظرفیتهایش، گزارش وزارتخانه را تأیید میکردند. من برمیگشتم و میگفتم: «متأسفانه ما پولی نداریم و نمیتوانم به شما تخصیص بدهم». و اینطور که بود، آن اتفاق میافتاد، ما میدیدیم پیشبینیاش درست از آب در میآمد. البته هیچ پولی نبود. شما چه طور میخواستید تخصیص بدهید؟
چیزی که اتفاق افتاد این بود که در نتیجهٔ این بودجهٔ نظامی، بقیهٔ بودجه یک تهمانده بود، توجه میکنید؟ بودجهٔ نظامی حجم قابل توجهی را میبلعید. ارتش اشتهای سیریناپذیری داشت. خدایا، در آخر سال عجله داشتند پول خرج کنند که متهم به «جذب» نکردن بودجهٔ تخصیص دادهشده نشوند. نمونههای فراوانی از این قضیه بود.
ضمناً، در مورد آن پیشنهاد [ارتشبد] خاتم که قبلتر حرفش را زدم،رفتم پیش شاه و گفتم: «قربان، چرا تعداد اف۱۴ها را کم نمیکنید؟» شاه به من نگاه عاقل اندر سفیهی کرد در واقع. میدانستم که نمیخواهد، من علتها را میدانستم. من گفتم: «قربان، شما میدانید با پول یکی از این اف۱۴ها ما میتوانیم چند درمانگاه و بیمارستان در کل مملکت بسازیم و ما پول این کار را نداریم؟» شاه گفت: «وقتی من فکر میکنم...» (او حالا فوت کرده و من عین کلماتش را نقل میکنم)، او گفت: «وقتی من به خطراتی که این مملکت را از بیرون تهدید میکند، فکر میکنم» به قدر کافی بامزه است، او نگفت: "از داخل"؛ خاتم ادامهاش داد: «میگویم درمانگاه به درک». اینها کلمات او بودند.
من، درست یا غلط، حدس میزنم، این ادراک درستی بود که او داشت، یعنی این فهم او از امور بود، این چیزی است که میخواهم بگویم. شاه وجود خطر را درک میکرد. وقتی به امنیت مملکت و تهدیدی برای یکپارچگی مملکت میرسید، پارانویایی بود. واقعاً پارانویایی بود. او فکر میکرد یک تهدید ثابت برای مملکت وجود دارد و من همیشه متحیر بودم که این تهدید از کدام جهنّمی میآمد.
اگر از روسیه میآمد، خوب، ما نمیتوانستیم کار زیادی در مقابلش بکنیم. و عراق هم که در حد ایران نبود. ما حالا این را به یقین رسیده ایم، در طول این جنگ با ارتشی که کاملاً تخریب شده است، عراقیها چه توانسته اند بکنند؟ پاکستان که تهدید نبود، آنها نگران هند و بلوچها بودند. و ترکها، یقیناً، هیچوقت تهدیدی برای ایران نبودند، آنها یک کشور دوست بودند. افغانها؟
من نمیدانستم واقعاً این تهدید از کجا میآمد. امّا میدانید شاه چه میگفت؟ میگفت: «اشتباه شما این است که فکر میکنید مرزهای ما روی نقشه نشان داده شدهاند. مرزهای ما تا شاخ آفریقا کشیده شده». این کلمات مردی است که مُرده و من گزارششان میکنم.
بخشی از مصاحبه خداداد فرمانفرماییان (۱۳۰۷-۱۳۹۴) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار یازدهم
تاریخ مصاحبه: ۲۹ آذر ۱۳۶۱
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
21.12.202410:18
مصاحبه با علینقی عالیخانی، نوار ۱۸
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ مهر ۱۳۶۳
پروژه تاریخ شفاهی هاروارد
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ مهر ۱۳۶۳
پروژه تاریخ شفاهی هاروارد
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
19.03.202510:49
دلایل شکست نهضت ملی و دکتر مصدق از نگاه حسین ملک
س: اگر من از شما بپرسم که علل سیاسی و سازمانی شکست نهضت ملی [به رهبری دکتر مصدق] در آن زمان چه بود، اینها را چگونه برای ما برمیشمارید؟
ج: من این مسئله را کاملاً طبیعی میدانم. جنبش ملی ایران [در دهه ۱۳۳۰] جنبشی است که باید آن را جزو یک حرکت تاریخی بسیار وسیع قرار دهیم تا معنایش را بفهمیم. من این را در چند تا از نوشتههایم آوردهام که بعد از جنگ بینالمللی دوم [در ۱۹۴۵]، صحنهٔ سیاسی جهان به کلی عوض شد و یک سیستم چند سر پلورالیست-امپریالیست که شش تا امپریالیست جهانی بود، از بین رفت و جای خودش را به یک سیستم بایپولار (دوقطبی) داد.
[امریکا و شوروی] دو تا غولی که تا آن زمان اصلاً در صحنهٔ سیاسی جهان ظاهر نبودند، تمام ابتکار را به دست گرفتند. مرحلهای شروع شد که داشت به سمت اوج خودش سیر میکرد. اصالت مصدق این بود که در همان جا و همان زمانی که این بای-پولاریزاسیون از لحاظ تاریخی شکل گرفت، یعنی کنفرانس تهران [در ۱۹۴۳/۱۳۲۲]، او در همان جا این بای-پولاریزاسیون را با سیاست موازنهٔ منفی نفی کرد که «ما نه زیر بار این میرویم، نه زیر بار آن». یعنی نفی سیستم موجود جهانی را مصدق در جنبش ملی قرار داد.
ولی این سیستم [دوقطبی] در حال پیدایش بود، یعنی در منتهای شدت رشد و نمو خودش، و جریانی که نفی یک سیستم به این قدرت است، بلافاصله نمیتوانست موفق بشود، ولی [مصدق] تخمش را ریخت و پایههای اولیهاش گذاشته شد. اثراتش را هم به دنیا بخشید که از جمله مصر [در دوره جمال عبدالناصر] دنبالهٔ آن بود. بنابراین نیروهای اجتماعی و سیاسی لازم برای اینکه جنبش ملی ایران به نتیجه برسد، وجود نداشت. تصور کنید که ایران مستقل شده بود. این معنیاش این است که تقسیم جهان به دو قطب بیمعناست، باید از بین برود. ولی در آن وقت این شرایط وجود نداشت، بنابراین مصدق شکست میخورد، بدون شک شکست میخورد و به نظر من رفتارهای سیاسی آخرش هم نشان میداد که منتظر این شکست بوده و منتظر این بوده که این تخمی که پاشیده شده بعدها نتیجه بدهد و من امیدوارم ما وارد یک همچین مرحلهای از تاریخ شده باشیم.
س: یعنی به نظر شما شرایطی که موجب شکست حکومت دکتر مصدق شد اجتنابپذیر نبودند؟
ج: بله، درست است.
س: نظر شما در اینجا خلاف نظر [خلیل] ملکی است. چون ملکی در مقالهای که بعدها در «نبرد زندگی» منتشر شد، درست عکس این نظر شما را داشت که آن شرایط در واقع اجتنابپذیر بودند، اجتنابناپذیر نبودند، ولی سیاستهایی که اتخاذ شد موجبات شکست نهضت ملی را فراهم آورد.
ج: بله، من با نظر ملکی موافق نیستم. منتها این حرفی که حالا میزنیم بعد از سی سال بعد از آن وقت است، حالا اطلاعاتمان بیشتر است و من نمیدانم آن وقت اگر ملکی همین اطلاعات امروز را که ما داریم میداشت، باز هم این قضاوت را میکرد یا نه؟
بخشی از مصاحبه حسین ملک (۱۲۹۹-۱۳۸۳) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم
تاریخ مصاحبه: ۲۳ اسفند ۱۳۶۲
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
س: اگر من از شما بپرسم که علل سیاسی و سازمانی شکست نهضت ملی [به رهبری دکتر مصدق] در آن زمان چه بود، اینها را چگونه برای ما برمیشمارید؟
ج: من این مسئله را کاملاً طبیعی میدانم. جنبش ملی ایران [در دهه ۱۳۳۰] جنبشی است که باید آن را جزو یک حرکت تاریخی بسیار وسیع قرار دهیم تا معنایش را بفهمیم. من این را در چند تا از نوشتههایم آوردهام که بعد از جنگ بینالمللی دوم [در ۱۹۴۵]، صحنهٔ سیاسی جهان به کلی عوض شد و یک سیستم چند سر پلورالیست-امپریالیست که شش تا امپریالیست جهانی بود، از بین رفت و جای خودش را به یک سیستم بایپولار (دوقطبی) داد.
[امریکا و شوروی] دو تا غولی که تا آن زمان اصلاً در صحنهٔ سیاسی جهان ظاهر نبودند، تمام ابتکار را به دست گرفتند. مرحلهای شروع شد که داشت به سمت اوج خودش سیر میکرد. اصالت مصدق این بود که در همان جا و همان زمانی که این بای-پولاریزاسیون از لحاظ تاریخی شکل گرفت، یعنی کنفرانس تهران [در ۱۹۴۳/۱۳۲۲]، او در همان جا این بای-پولاریزاسیون را با سیاست موازنهٔ منفی نفی کرد که «ما نه زیر بار این میرویم، نه زیر بار آن». یعنی نفی سیستم موجود جهانی را مصدق در جنبش ملی قرار داد.
ولی این سیستم [دوقطبی] در حال پیدایش بود، یعنی در منتهای شدت رشد و نمو خودش، و جریانی که نفی یک سیستم به این قدرت است، بلافاصله نمیتوانست موفق بشود، ولی [مصدق] تخمش را ریخت و پایههای اولیهاش گذاشته شد. اثراتش را هم به دنیا بخشید که از جمله مصر [در دوره جمال عبدالناصر] دنبالهٔ آن بود. بنابراین نیروهای اجتماعی و سیاسی لازم برای اینکه جنبش ملی ایران به نتیجه برسد، وجود نداشت. تصور کنید که ایران مستقل شده بود. این معنیاش این است که تقسیم جهان به دو قطب بیمعناست، باید از بین برود. ولی در آن وقت این شرایط وجود نداشت، بنابراین مصدق شکست میخورد، بدون شک شکست میخورد و به نظر من رفتارهای سیاسی آخرش هم نشان میداد که منتظر این شکست بوده و منتظر این بوده که این تخمی که پاشیده شده بعدها نتیجه بدهد و من امیدوارم ما وارد یک همچین مرحلهای از تاریخ شده باشیم.
س: یعنی به نظر شما شرایطی که موجب شکست حکومت دکتر مصدق شد اجتنابپذیر نبودند؟
ج: بله، درست است.
س: نظر شما در اینجا خلاف نظر [خلیل] ملکی است. چون ملکی در مقالهای که بعدها در «نبرد زندگی» منتشر شد، درست عکس این نظر شما را داشت که آن شرایط در واقع اجتنابپذیر بودند، اجتنابناپذیر نبودند، ولی سیاستهایی که اتخاذ شد موجبات شکست نهضت ملی را فراهم آورد.
ج: بله، من با نظر ملکی موافق نیستم. منتها این حرفی که حالا میزنیم بعد از سی سال بعد از آن وقت است، حالا اطلاعاتمان بیشتر است و من نمیدانم آن وقت اگر ملکی همین اطلاعات امروز را که ما داریم میداشت، باز هم این قضاوت را میکرد یا نه؟
بخشی از مصاحبه حسین ملک (۱۲۹۹-۱۳۸۳) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم
تاریخ مصاحبه: ۲۳ اسفند ۱۳۶۲
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
21.01.202503:38
درباره ترور احمد کسروی در عمارت دادگستری
س- راجع به قتل احمد کسروی اگر شما خاطراتی دارید برای ما توضیح بفرمایید چون این مسئلهای است که جایی به دقت ثبت نشده که به وسیلهی ناظری گفته شده باشد.
ج- بنده یک صبحی از منزلم که آنوقت سه راه امینحضور بود [...] به دادگستری آمدم. آنموقع بنده معاون ادارهی بازرسی وزارت دادگستری بودم که رئیس نداشت تقریباً بنده کفیل آن اداره بودم. چون رئیس قبلیاش آقای فولادوند برای انتخابات رفته بود وکیل بشود. عمارت دادگستری هم هنوز در اختیار دادگستری نبود فقط قسمت دادسرا آنجا آمده بود و همین ادارهی بازرسی فقط. [...] بنده همینجور که توی اتاقم نشسته بودم که مشرف به حیاط بود [...] دیدم صدای الله اکبری میآید و شلوغ شده.
بنده پا شدم نگاه کردم شلوغ است به پیشخدمت گفتم برو ببین چه خبر شده. رفت برگشت گفت آقا کسرایی را کشتند. ما یک بازپرسی داشتیم بازپرس شعبهی یک دادسرای تهران به اسم کسرایی. بنده خیلی ناراحت شدم دویدم آمدم پایین که بروم ببینم چی شده، رفتم توی آن قسمت دادسرا دیدم جلوی شعبهی هفت بازپرسی شلوغ است. خب بنده پرسیدم گفتند نخیر کسروی کشته شده. بنده وارد شدم آن پیشخدمتها چون راه باز کردند بنده رفتم توی اتاق دیدم دم در اتاق یک جوانی افتاده کارد خورده و مرده که معلوم شد بادیگارد سید احمد کسروی است و وسط اتاق هم کسروی افتاده از شکمش مقدار زیادی روده اینطور چیزها بیرون آمده، دندان مصنوعیاش افتاده بیرون و فوت کرده و زیر میز هم آقای بلیغ بازپرس شعبه هفت غش کرده افتاده.
بنده آقای بلیغ را با پیشخدمتها کشیدیم بیرون و بردیم اتاق دیگر. دادستان تهران -که آقای مجلسی بود- آمدند. بعد ایشان تلفن کرد که خود بنده هم توی اتاق بودم تلفن کردیم به فرماندار نظامی چون جرمی واقع شده بود در صلاحیت فرماندار نظامی آنوقتها بود. سرگرد شجره از دادسرای حکومت نظامی آمد. بنده کاری که کردم تلفن کردم به وزارتخانه و گفتم چنین وضعی شده گفتند شما اجازه بدهید ما امروز دادسرا را تعطیل کنیم [...] بعد جلوی این راهروی شعبهی هفت را هم بنده بستم پیشخدمتهای دادگستری گذاشتم تا کسی نرود تا تکلیف جنازه ایشان معلوم بشود.
یکوقت دیدم یک جوانی آمد مشت زد صف را باز کرد رفتم گفتم آقا چه خبره؟ گفت آقا کجاست؟ پدر من کجا افتاده است؟ گفتم پدر شما کی هست؟ گفت کسروی، من البته سلام به ایشان کردم معلوم شد که آقای جلال کسروی است پسر [احمد] کسروی. تسلیت گفتم و خب او را من بردم توی اتاق دید جنازه پدرش را. معلوم شد که آن روز کسروی را برای ادای توضیحاتی برای توضیحات راجع به همین کتاب شیعهگری و ظاهراً اهانتهایی که به امام جعفر صادق شده است یا… بازپرس احضار کرد. البته این احضار کردن او در خارج منعکس شده بود و بنابراین دستهی فدائیان اسلام میدانست که کسروی آن روز به دادگستری خواهد آمد. یک روز هم همین آقایانی که آن روز آمدند و باعث قتل کسروی شدند، امامیها در درشکه به کسروی حمله کرده بودند.
ولی آن روز بهطوری که خود بلیغ بعداً به من گفت و من از او پرسیدم گفت که وقتی که کسروی نشست و من شروع کردم که از او تحقیق بکنم و یقیناً دو نفر وارد شدند. یکی آمد بالای سر کسروی با کارد آخته به گردن ایشان زد و وقتی که کارد زد آن بادیگارد کسروی که دم در نشسته بود از این به قول ما میگفتیم «پیشتو» از چیزهای روسی داشت بلند کرد که این ضارب را بزند ولی برادر این امامی که دم در بود او با کارد زد به دست آن حدادپور. اسمش هم حدادپور بود اگر حافظهام یاری بکند که دست این تکان خورد به جای اینکه این گلوله بخورد به ضارب، خورد به شکم کسروی و از توی شکم کسروی بیرون میآید و میخورد به رادیاتور شوفاژ و میخورد به سقف که پوکهاش توی اتاق بود.
و ظاهراً در فرمانداری نظامی دادگاه هم همین بساط را درست کردند که باعث قتل کسروی آن گلولهای است که منشیاش زده، آن کارد باعث قتلش نشده، باعث قتل آن گلوله شده بنابراین آنها را روی اعمال نفوذی که کردند دستگاهی که از فدائیان اسلام حمایت میکردند که آن ضاربین تبرئه شدند و مجازات نشدند. ما گرفتار شدیم آقای دکتر! توی همین جریانات. برای اینکه این جنازه کسروی را هیچ مسجدی و هیچ قبرستانی حاضر نبود قبول بکند و روی همین سروصدا. تا بالاخره چهار بعدازظهر با زحمتی آن آقای مهندس متین که آنوقت رئیس انتظامات دادگستری بود و بنده هم بودم و اقدام کردیم تا بالاخره این جنازه را از دادگستری بردند. [...] این اطلاعی بود که میخواستم بگویم.
بخشی از مصاحبه نصرتالله امینی (۱۲۹۴-۱۳۸۸) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سیزدهم و چهاردهم
تاریخ مصاحبه: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۲
مصاحبه کننده: ضیاء صدقی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
س- راجع به قتل احمد کسروی اگر شما خاطراتی دارید برای ما توضیح بفرمایید چون این مسئلهای است که جایی به دقت ثبت نشده که به وسیلهی ناظری گفته شده باشد.
ج- بنده یک صبحی از منزلم که آنوقت سه راه امینحضور بود [...] به دادگستری آمدم. آنموقع بنده معاون ادارهی بازرسی وزارت دادگستری بودم که رئیس نداشت تقریباً بنده کفیل آن اداره بودم. چون رئیس قبلیاش آقای فولادوند برای انتخابات رفته بود وکیل بشود. عمارت دادگستری هم هنوز در اختیار دادگستری نبود فقط قسمت دادسرا آنجا آمده بود و همین ادارهی بازرسی فقط. [...] بنده همینجور که توی اتاقم نشسته بودم که مشرف به حیاط بود [...] دیدم صدای الله اکبری میآید و شلوغ شده.
بنده پا شدم نگاه کردم شلوغ است به پیشخدمت گفتم برو ببین چه خبر شده. رفت برگشت گفت آقا کسرایی را کشتند. ما یک بازپرسی داشتیم بازپرس شعبهی یک دادسرای تهران به اسم کسرایی. بنده خیلی ناراحت شدم دویدم آمدم پایین که بروم ببینم چی شده، رفتم توی آن قسمت دادسرا دیدم جلوی شعبهی هفت بازپرسی شلوغ است. خب بنده پرسیدم گفتند نخیر کسروی کشته شده. بنده وارد شدم آن پیشخدمتها چون راه باز کردند بنده رفتم توی اتاق دیدم دم در اتاق یک جوانی افتاده کارد خورده و مرده که معلوم شد بادیگارد سید احمد کسروی است و وسط اتاق هم کسروی افتاده از شکمش مقدار زیادی روده اینطور چیزها بیرون آمده، دندان مصنوعیاش افتاده بیرون و فوت کرده و زیر میز هم آقای بلیغ بازپرس شعبه هفت غش کرده افتاده.
بنده آقای بلیغ را با پیشخدمتها کشیدیم بیرون و بردیم اتاق دیگر. دادستان تهران -که آقای مجلسی بود- آمدند. بعد ایشان تلفن کرد که خود بنده هم توی اتاق بودم تلفن کردیم به فرماندار نظامی چون جرمی واقع شده بود در صلاحیت فرماندار نظامی آنوقتها بود. سرگرد شجره از دادسرای حکومت نظامی آمد. بنده کاری که کردم تلفن کردم به وزارتخانه و گفتم چنین وضعی شده گفتند شما اجازه بدهید ما امروز دادسرا را تعطیل کنیم [...] بعد جلوی این راهروی شعبهی هفت را هم بنده بستم پیشخدمتهای دادگستری گذاشتم تا کسی نرود تا تکلیف جنازه ایشان معلوم بشود.
یکوقت دیدم یک جوانی آمد مشت زد صف را باز کرد رفتم گفتم آقا چه خبره؟ گفت آقا کجاست؟ پدر من کجا افتاده است؟ گفتم پدر شما کی هست؟ گفت کسروی، من البته سلام به ایشان کردم معلوم شد که آقای جلال کسروی است پسر [احمد] کسروی. تسلیت گفتم و خب او را من بردم توی اتاق دید جنازه پدرش را. معلوم شد که آن روز کسروی را برای ادای توضیحاتی برای توضیحات راجع به همین کتاب شیعهگری و ظاهراً اهانتهایی که به امام جعفر صادق شده است یا… بازپرس احضار کرد. البته این احضار کردن او در خارج منعکس شده بود و بنابراین دستهی فدائیان اسلام میدانست که کسروی آن روز به دادگستری خواهد آمد. یک روز هم همین آقایانی که آن روز آمدند و باعث قتل کسروی شدند، امامیها در درشکه به کسروی حمله کرده بودند.
ولی آن روز بهطوری که خود بلیغ بعداً به من گفت و من از او پرسیدم گفت که وقتی که کسروی نشست و من شروع کردم که از او تحقیق بکنم و یقیناً دو نفر وارد شدند. یکی آمد بالای سر کسروی با کارد آخته به گردن ایشان زد و وقتی که کارد زد آن بادیگارد کسروی که دم در نشسته بود از این به قول ما میگفتیم «پیشتو» از چیزهای روسی داشت بلند کرد که این ضارب را بزند ولی برادر این امامی که دم در بود او با کارد زد به دست آن حدادپور. اسمش هم حدادپور بود اگر حافظهام یاری بکند که دست این تکان خورد به جای اینکه این گلوله بخورد به ضارب، خورد به شکم کسروی و از توی شکم کسروی بیرون میآید و میخورد به رادیاتور شوفاژ و میخورد به سقف که پوکهاش توی اتاق بود.
و ظاهراً در فرمانداری نظامی دادگاه هم همین بساط را درست کردند که باعث قتل کسروی آن گلولهای است که منشیاش زده، آن کارد باعث قتلش نشده، باعث قتل آن گلوله شده بنابراین آنها را روی اعمال نفوذی که کردند دستگاهی که از فدائیان اسلام حمایت میکردند که آن ضاربین تبرئه شدند و مجازات نشدند. ما گرفتار شدیم آقای دکتر! توی همین جریانات. برای اینکه این جنازه کسروی را هیچ مسجدی و هیچ قبرستانی حاضر نبود قبول بکند و روی همین سروصدا. تا بالاخره چهار بعدازظهر با زحمتی آن آقای مهندس متین که آنوقت رئیس انتظامات دادگستری بود و بنده هم بودم و اقدام کردیم تا بالاخره این جنازه را از دادگستری بردند. [...] این اطلاعی بود که میخواستم بگویم.
بخشی از مصاحبه نصرتالله امینی (۱۲۹۴-۱۳۸۸) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سیزدهم و چهاردهم
تاریخ مصاحبه: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۲
مصاحبه کننده: ضیاء صدقی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
21.12.202410:20
فایل صوتی مصاحبه پروژه تاریخ شفاهی هاروارد با علینقی عالیخانی منتشر شد.
17.10.202415:28
ترجمهٔ مصاحبههای
استوارت راکول
و
مظفر فیروز
در وبسایت منتشر شد.
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
استوارت راکول
و
مظفر فیروز
در وبسایت منتشر شد.
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
08.03.202511:07
روایت هما ناطق از اولین تظاهرات زنان پس از انقلاب سال ۵۷
...زنان آمدند تظاهرات کردند. من و خانم [میهن] جزنی بلند شدیم رفتیم در دادگستری در اولین تظاهرات ما بودیم که سخنرانی کردیم، من سخنرانی از طرف دانشگاهیان کردم و خانم جزنی هم از طرف سازمان [چریکهای فدایی]. این اولین تظاهرات زنان بود علیه نظام خمینی و واقعاً داشت میلرزاند.
س – همان زمانی که دستور حجاب صادر شد.
ج – بله اولین بار. خب این جنبش داشت ادامه پیدا میکرد. زنان بسیج شده بودند. حتی زنان چادری بودند. بلند شدم و رفتم، اینها توی [روزنامه] آیندگان چاپ شده است، توی سالن ورزشی دانشگاه و گفتم «دیگر تظاهرات نکنید، این تظاهرات شما علیه نظام کنونی [مانند] جریان شیلی است.» کودتای شیلی میخواهید به راه بیاندازید که زنان بورژوازی هم به خیابانها ریختند؟ نه شما نباید تظاهرات کنید. حالا وقت تظاهرات نیست.[...]
[این حرف من] یعنی چه؟ یعنی [مشابه همان] وحدت کلمه است که [آقای] خمینی میگوید. چه فرقی دارد؟ و تظاهرات زنان را من بر هم زدم. یعنی عامل برهمزنندۀ تظاهرات زنان بودم. برای این که گروههای چپ هم تحت تأثیرم بودند؛ بر هم زدم. همه با حالت افسرده آمدند و گفتند «خانم ناطق چرا این کار را میکنی؟ این درست نخواهد شد. سرکوب بیشتر خواهد شد.» من هی استدلال کردم [که اینطور نیست.] برای این که سازمان [اینطور] گفته بود. گفتم «نه این درست نیست.» با وجود این که خودم ته دلم باور نداشتم ولی من بانی و باعث این خیانت به زنان ایران شدم، این که از این. […] باور کنید که انگار منطق را از من گرفته بودند. انگار که من فکر نمیکردم. یعنی نه از دانشجو خجالت میکشیدم، نه از [فریدون] آدمیت که با من همکاری میکرد خجالت میکشیدم...
س – من الان دقیقاً میخواستم از شما بپرسم که نظر آقای دکتر فریدون آدمیت راجع به این کارهای شما چه بود؟
ج – میگفت «خودت را قربانی این سازمان نکن، تو داری با آبرو و حیثیت فردای خودت بازی میکنی.» و من گوش نمیکردم. میگفتم «فریدون! [تو] لیبرال شدهای!» و […] یک همچین خیانتی کردم. یعنی آگاهانه خیانت کردم. میدانید؟ نه این که ناآگاهانه، آگاهانه این کارها را کردم.
[...] بعد شد دوران [ریاستجمهوری] بنیصدر که تظاهرات زنان شد. دخترخاله همین آقای [ابوالحسن] بنیصدر به من زنگ زد و گفت «خانم ناطق! یک عده زن اینجا ایستادهاند و به من میگویند که به خانم ناطق تلفن کن بگو "اگر که، خانم ناطق در این تظاهرات شرکت بکند ما هم میرویم"، شما میآیید شرکت بکنید علیه حجاب؟» من گفتم: «نه آقا، این [حرکت] ارتجاعی است و من شرکت نمیکنم.»
این زنان رفته بودند، خواهرهای خود من هم رفته بودند که بعد با گریه به خانۀ من آمدند. آنجا رفته بودند و حیوونیها شعار نداشتند و تمام [مدت] منتظر این بودند که حالا [چریک] فداییها میآیند، الان مجاهدین [خلق] میآیند، الان نیروهای رزمنده میآیند و به اینها شعار میدهند و اینها را حمایت میکنند. هی این روسریهایشان را بالای سرشان میچرخاندند به این امید که الان خلاصه [دستی] از غیب برون آید و کاری بکند. هیچکس نرفت. هیچکس از این نیروها نرفتند. نه تنها نرفتند [حتی] یکی از همکاران ما توی روزنامه «کار زنان» نوشتند که اینها همه طرفداران بختیار بودند که رفتند، اینها ضد انقلابی هستند، اینها لیبرال هستند، حجاب در این جامعه مطرح نیست؛ مهم نیست.
من هم پا به پای آنها رفتم [و گفتم] که «آقا مهم نیست، پتو سرمان میکنیم اگر قرار باشد [جمله ناتمام].» اصلاً بدون این که فکر کنم که این کسی که به من میگوید چگونه بپوش همان خواهد بود که به من خواهد گفت چگونه بیندیش. این دو تا لازم و ملزوم همدیگر هستند. هیچگونه اعتراضی نکردم […] یعنی یک پارچه بگویم ما خیانت کردیم. نه تنها به خودمان، بلکه به همان انقلابی که اینقدر از آن تعریف میکنیم.
ما بزرگترین خائنین به انقلاب بودیم نه آقای خمینی. آقای خمینی از اول توی [کتاب] ولایت فقیه همین حرف را میزد، من احمق بودم که نفهمیدم. مجاهد از روز اول همین حرفها را میزد، من خر بودم که نفهمیدم. سازمان [چریکهای] فدایی میدانستم که از اول گرایشات تودهای دارد. نوشتههای بیژن جزنی همان نوشتههای پلنوم چهارم حزب توده و آقای [عبدالصمد] کامبخش است من بودم که متوجه نبودم. اینها دیگر عدم توجه نبود. آن هم به عنوان یک آدم آگاه، به عنوان یک آدمی که ۱۵ سال روی تاریخ ایران کار کرده است. مطلقاً یک بار قلم علیه شوروی برنداشتم.
بخشی از مصاحبه هما ناطق (۱۳۱۳-۱۳۹۴) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم
تاریخ مصاحبه: ۱۲ فروردین ۱۳۶۳
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
...زنان آمدند تظاهرات کردند. من و خانم [میهن] جزنی بلند شدیم رفتیم در دادگستری در اولین تظاهرات ما بودیم که سخنرانی کردیم، من سخنرانی از طرف دانشگاهیان کردم و خانم جزنی هم از طرف سازمان [چریکهای فدایی]. این اولین تظاهرات زنان بود علیه نظام خمینی و واقعاً داشت میلرزاند.
س – همان زمانی که دستور حجاب صادر شد.
ج – بله اولین بار. خب این جنبش داشت ادامه پیدا میکرد. زنان بسیج شده بودند. حتی زنان چادری بودند. بلند شدم و رفتم، اینها توی [روزنامه] آیندگان چاپ شده است، توی سالن ورزشی دانشگاه و گفتم «دیگر تظاهرات نکنید، این تظاهرات شما علیه نظام کنونی [مانند] جریان شیلی است.» کودتای شیلی میخواهید به راه بیاندازید که زنان بورژوازی هم به خیابانها ریختند؟ نه شما نباید تظاهرات کنید. حالا وقت تظاهرات نیست.[...]
[این حرف من] یعنی چه؟ یعنی [مشابه همان] وحدت کلمه است که [آقای] خمینی میگوید. چه فرقی دارد؟ و تظاهرات زنان را من بر هم زدم. یعنی عامل برهمزنندۀ تظاهرات زنان بودم. برای این که گروههای چپ هم تحت تأثیرم بودند؛ بر هم زدم. همه با حالت افسرده آمدند و گفتند «خانم ناطق چرا این کار را میکنی؟ این درست نخواهد شد. سرکوب بیشتر خواهد شد.» من هی استدلال کردم [که اینطور نیست.] برای این که سازمان [اینطور] گفته بود. گفتم «نه این درست نیست.» با وجود این که خودم ته دلم باور نداشتم ولی من بانی و باعث این خیانت به زنان ایران شدم، این که از این. […] باور کنید که انگار منطق را از من گرفته بودند. انگار که من فکر نمیکردم. یعنی نه از دانشجو خجالت میکشیدم، نه از [فریدون] آدمیت که با من همکاری میکرد خجالت میکشیدم...
س – من الان دقیقاً میخواستم از شما بپرسم که نظر آقای دکتر فریدون آدمیت راجع به این کارهای شما چه بود؟
ج – میگفت «خودت را قربانی این سازمان نکن، تو داری با آبرو و حیثیت فردای خودت بازی میکنی.» و من گوش نمیکردم. میگفتم «فریدون! [تو] لیبرال شدهای!» و […] یک همچین خیانتی کردم. یعنی آگاهانه خیانت کردم. میدانید؟ نه این که ناآگاهانه، آگاهانه این کارها را کردم.
[...] بعد شد دوران [ریاستجمهوری] بنیصدر که تظاهرات زنان شد. دخترخاله همین آقای [ابوالحسن] بنیصدر به من زنگ زد و گفت «خانم ناطق! یک عده زن اینجا ایستادهاند و به من میگویند که به خانم ناطق تلفن کن بگو "اگر که، خانم ناطق در این تظاهرات شرکت بکند ما هم میرویم"، شما میآیید شرکت بکنید علیه حجاب؟» من گفتم: «نه آقا، این [حرکت] ارتجاعی است و من شرکت نمیکنم.»
این زنان رفته بودند، خواهرهای خود من هم رفته بودند که بعد با گریه به خانۀ من آمدند. آنجا رفته بودند و حیوونیها شعار نداشتند و تمام [مدت] منتظر این بودند که حالا [چریک] فداییها میآیند، الان مجاهدین [خلق] میآیند، الان نیروهای رزمنده میآیند و به اینها شعار میدهند و اینها را حمایت میکنند. هی این روسریهایشان را بالای سرشان میچرخاندند به این امید که الان خلاصه [دستی] از غیب برون آید و کاری بکند. هیچکس نرفت. هیچکس از این نیروها نرفتند. نه تنها نرفتند [حتی] یکی از همکاران ما توی روزنامه «کار زنان» نوشتند که اینها همه طرفداران بختیار بودند که رفتند، اینها ضد انقلابی هستند، اینها لیبرال هستند، حجاب در این جامعه مطرح نیست؛ مهم نیست.
من هم پا به پای آنها رفتم [و گفتم] که «آقا مهم نیست، پتو سرمان میکنیم اگر قرار باشد [جمله ناتمام].» اصلاً بدون این که فکر کنم که این کسی که به من میگوید چگونه بپوش همان خواهد بود که به من خواهد گفت چگونه بیندیش. این دو تا لازم و ملزوم همدیگر هستند. هیچگونه اعتراضی نکردم […] یعنی یک پارچه بگویم ما خیانت کردیم. نه تنها به خودمان، بلکه به همان انقلابی که اینقدر از آن تعریف میکنیم.
ما بزرگترین خائنین به انقلاب بودیم نه آقای خمینی. آقای خمینی از اول توی [کتاب] ولایت فقیه همین حرف را میزد، من احمق بودم که نفهمیدم. مجاهد از روز اول همین حرفها را میزد، من خر بودم که نفهمیدم. سازمان [چریکهای] فدایی میدانستم که از اول گرایشات تودهای دارد. نوشتههای بیژن جزنی همان نوشتههای پلنوم چهارم حزب توده و آقای [عبدالصمد] کامبخش است من بودم که متوجه نبودم. اینها دیگر عدم توجه نبود. آن هم به عنوان یک آدم آگاه، به عنوان یک آدمی که ۱۵ سال روی تاریخ ایران کار کرده است. مطلقاً یک بار قلم علیه شوروی برنداشتم.
بخشی از مصاحبه هما ناطق (۱۳۱۳-۱۳۹۴) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم
تاریخ مصاحبه: ۱۲ فروردین ۱۳۶۳
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
06.01.202516:44
روایت محمد باهری، معاون وقت وزیر دربار، از مداخلات فرح پهلوی در امور مملکتی
...این کانونهای درباری که جزو سازمان دربار نبودند اما نزدیک بودند به شاه و شهبانو، اینها [را] بایستی بهشان توجه کرد. مهمترین قطب تجمع همانطور که سابقاً بهتان عرض کردم شهبانو بود. شهبانو خب همه جای دنیا رسم است ملکه مملکت سرپرستی میکند امور خیریه را. اما مسئلۀ سرپرستی امور خیریه یک مبدأیی بود برای ورود شهبانو به کارهای مملکتی. بعداً توسعه پیدا کرد.
اولاً شمارۀ این سازمانهای خیریه افزایش پیدا کرد و بعد مسئله عبارت از سرپرستی سازمانهای خیریه نبود، بلکه اساساً مسئلۀ تصدی، مسئلۀ اداره بود. یعنی هیئت مدیرهاش را خب ایشان تعیین میکردند؛ مدیرعاملش را ایشان تعیین میکردند و اصلاً ایشان در کار اداری بسیاری از سازمانها یعنی تمام سازمانهایی که در اختیارشان بود دخالت میکردند.
بنده کوشش کردم در یک مورد به ایشان توجه بدهم. سرپرستی و توجه از کودکان مملکت معنیاش این نیست که شما سازمان حمایت کودکان را اداره کنید. معنیاش این نیست که به نام شما دویست ـ سیصد میلیون تومان بدهند به یک سازمانی که بدون کنترل محاسبات عمومی خرج بشود و اگر یک کثافتکاری هم درش پیدا بشود بعد به حساب دربار بگذارند، به حساب علیاحضرت بگذارند و از این تذکر بنده در یک مورد خاصی که بعد برایتان عرض خواهم کرد ایشان رنجیدند، که حالا فلانی هم آمده عیب میگیرد در کار ما. این عیب گرفتن نیست. شما حمایت بکنید از بچهها ولیکن سازمان نگهداری کودکان بیسرپرست، این کار شهرداری است. شما به شهرداریها باید توصیه بکنید که سازمان… و الا معنی ندارد اینکار غلط است که شما از دولت یا از شرکت نفت، از یک مقامات از این طرف و از آن طرف شما پول بگیرید بدون حساب بگذارید در اختیار یک اشخاصی.
بههرحال دخالت شهبانو منحصر به این سازمانهای خیریه نبود که روزبهروز هم توسعه پیدا میکرد، بلکه خرده خرده نسبت به امور دیگر هم گسترش پیدا کرده بود. ایشان به مسائل بهداشتی توجه کردند و وزیر بهداری تمام کارهایش را با نظر ایشان میکرد... برایتان شرح دادم اینکه علیاحضرت علاوه بر امور اجتماعی، علاوه بر امور بهداشتی در تمام مملکت نقشههای شهری را بایستی تصویب بکنند. ایشان در مسائل آموزشی دخالت میکردند. یعنی اصلاً وزیر آموزش را ایشان تعیین کردند. وزیر آموزش و پرورش دیگر این سالهای اخیر ـ این سه سال آخر وزیر آموزش و پرورش اساساً دستنشاندۀ ایشان بود و کسی بود که به جز به حمایت ایشان ممکن نبود بتواند وزیر بشود.
رفتهرفته ایشان در کار وزارت علوم هم دخالت میکردند. در بعضی از دانشگاهها که شخصاً ریاست عالیه را به عهده گرفتند و خردهخرده ایشان در کنفرانس آموزشی رامسر شرکت میکردند و صحبت میکردند و حرف میزدند. در مسائل هنری که اساساً دیگر دمین رزروه خودشان تلقی میکردند. اصلاً وزارت فرهنگ و هنر با وجودی که وزیرش شوهرخواهر شاه بود که جرأت نمیکرد کاری بکند. تمام مسائل هنری را ایشان اظهار نظر میکردند. تمام ابنیۀ تاریخی تحت نظر ایشان [بود.] اعتبار را ایشان میگرفتند یعنی اعتبار را از دولت یا از شرکت نفت میگرفتند و ایشان تعمیر میکردند. بناهای گنجعلیخان در کرمان به وسیلۀ ایشان تعمیر شده بود. البته خوب هم تعمیر شد اما بههرحال ایشان دیگر پایشان را از مسائل اجتماعی خارج گذاشتند و دیگر به همۀ مسائل مملکتی یواشیواش دخالت میکردند...
بههرصورت این کانون که غیررسمی بود ولی از هر بهاصطلاح کانون رسمیتری اعتبار بیشتری داشت در دور علیاحضرت کوشش داشتند که خب مملکت را بچرخانند؛ مملکت را بگردانند. نه بر طبق قانون اساسی، نه روی آن ارگانیزاسیونی که بههرحال مملکت روی معرفی به مجلس و طریق قانونی، بلکه همانطوری که عرض کردم. نقشههای مثلاً شهرها را باید بیاورند توی دفتر علیاحضرت. علیاحضرت بپسندد و بعد ادارههای شهرسازی در شهرها عین آن نقشه را تحمیل میکنند به مردم. حالا کجا قانون اساسی یکهمچین چیزی را میگوید که آقا مالکیت مردم محدود بشود به نقشههایی که مورد تصویب علیاحضرت باشد؟ و نظر علیاحضرت که بههرصورت ایشان ممکن است یک مقدار سلیقۀ خوب داشته باشد ولی بههرحال آرشیتکت نیست، بههرحال شهرسازی بلد نیست. چطور بایستی محدودیت مالکیت صاحبان اراضی صاحب ساختمانها در شیراز بستگی داشته باشد به تصمیم ایشان یا چیزهای دیگر.
بخشی از مصاحبه محمد باهری (۱۲۹۵-۱۳۸۶) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار بیست و سه
تاریخ مصاحبه: مرداد ۱۳۶۳
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
...این کانونهای درباری که جزو سازمان دربار نبودند اما نزدیک بودند به شاه و شهبانو، اینها [را] بایستی بهشان توجه کرد. مهمترین قطب تجمع همانطور که سابقاً بهتان عرض کردم شهبانو بود. شهبانو خب همه جای دنیا رسم است ملکه مملکت سرپرستی میکند امور خیریه را. اما مسئلۀ سرپرستی امور خیریه یک مبدأیی بود برای ورود شهبانو به کارهای مملکتی. بعداً توسعه پیدا کرد.
اولاً شمارۀ این سازمانهای خیریه افزایش پیدا کرد و بعد مسئله عبارت از سرپرستی سازمانهای خیریه نبود، بلکه اساساً مسئلۀ تصدی، مسئلۀ اداره بود. یعنی هیئت مدیرهاش را خب ایشان تعیین میکردند؛ مدیرعاملش را ایشان تعیین میکردند و اصلاً ایشان در کار اداری بسیاری از سازمانها یعنی تمام سازمانهایی که در اختیارشان بود دخالت میکردند.
بنده کوشش کردم در یک مورد به ایشان توجه بدهم. سرپرستی و توجه از کودکان مملکت معنیاش این نیست که شما سازمان حمایت کودکان را اداره کنید. معنیاش این نیست که به نام شما دویست ـ سیصد میلیون تومان بدهند به یک سازمانی که بدون کنترل محاسبات عمومی خرج بشود و اگر یک کثافتکاری هم درش پیدا بشود بعد به حساب دربار بگذارند، به حساب علیاحضرت بگذارند و از این تذکر بنده در یک مورد خاصی که بعد برایتان عرض خواهم کرد ایشان رنجیدند، که حالا فلانی هم آمده عیب میگیرد در کار ما. این عیب گرفتن نیست. شما حمایت بکنید از بچهها ولیکن سازمان نگهداری کودکان بیسرپرست، این کار شهرداری است. شما به شهرداریها باید توصیه بکنید که سازمان… و الا معنی ندارد اینکار غلط است که شما از دولت یا از شرکت نفت، از یک مقامات از این طرف و از آن طرف شما پول بگیرید بدون حساب بگذارید در اختیار یک اشخاصی.
بههرحال دخالت شهبانو منحصر به این سازمانهای خیریه نبود که روزبهروز هم توسعه پیدا میکرد، بلکه خرده خرده نسبت به امور دیگر هم گسترش پیدا کرده بود. ایشان به مسائل بهداشتی توجه کردند و وزیر بهداری تمام کارهایش را با نظر ایشان میکرد... برایتان شرح دادم اینکه علیاحضرت علاوه بر امور اجتماعی، علاوه بر امور بهداشتی در تمام مملکت نقشههای شهری را بایستی تصویب بکنند. ایشان در مسائل آموزشی دخالت میکردند. یعنی اصلاً وزیر آموزش را ایشان تعیین کردند. وزیر آموزش و پرورش دیگر این سالهای اخیر ـ این سه سال آخر وزیر آموزش و پرورش اساساً دستنشاندۀ ایشان بود و کسی بود که به جز به حمایت ایشان ممکن نبود بتواند وزیر بشود.
رفتهرفته ایشان در کار وزارت علوم هم دخالت میکردند. در بعضی از دانشگاهها که شخصاً ریاست عالیه را به عهده گرفتند و خردهخرده ایشان در کنفرانس آموزشی رامسر شرکت میکردند و صحبت میکردند و حرف میزدند. در مسائل هنری که اساساً دیگر دمین رزروه خودشان تلقی میکردند. اصلاً وزارت فرهنگ و هنر با وجودی که وزیرش شوهرخواهر شاه بود که جرأت نمیکرد کاری بکند. تمام مسائل هنری را ایشان اظهار نظر میکردند. تمام ابنیۀ تاریخی تحت نظر ایشان [بود.] اعتبار را ایشان میگرفتند یعنی اعتبار را از دولت یا از شرکت نفت میگرفتند و ایشان تعمیر میکردند. بناهای گنجعلیخان در کرمان به وسیلۀ ایشان تعمیر شده بود. البته خوب هم تعمیر شد اما بههرحال ایشان دیگر پایشان را از مسائل اجتماعی خارج گذاشتند و دیگر به همۀ مسائل مملکتی یواشیواش دخالت میکردند...
بههرصورت این کانون که غیررسمی بود ولی از هر بهاصطلاح کانون رسمیتری اعتبار بیشتری داشت در دور علیاحضرت کوشش داشتند که خب مملکت را بچرخانند؛ مملکت را بگردانند. نه بر طبق قانون اساسی، نه روی آن ارگانیزاسیونی که بههرحال مملکت روی معرفی به مجلس و طریق قانونی، بلکه همانطوری که عرض کردم. نقشههای مثلاً شهرها را باید بیاورند توی دفتر علیاحضرت. علیاحضرت بپسندد و بعد ادارههای شهرسازی در شهرها عین آن نقشه را تحمیل میکنند به مردم. حالا کجا قانون اساسی یکهمچین چیزی را میگوید که آقا مالکیت مردم محدود بشود به نقشههایی که مورد تصویب علیاحضرت باشد؟ و نظر علیاحضرت که بههرصورت ایشان ممکن است یک مقدار سلیقۀ خوب داشته باشد ولی بههرحال آرشیتکت نیست، بههرحال شهرسازی بلد نیست. چطور بایستی محدودیت مالکیت صاحبان اراضی صاحب ساختمانها در شیراز بستگی داشته باشد به تصمیم ایشان یا چیزهای دیگر.
بخشی از مصاحبه محمد باهری (۱۲۹۵-۱۳۸۶) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار بیست و سه
تاریخ مصاحبه: مرداد ۱۳۶۳
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
#تکه_مصاحبه
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
21.12.202410:18
مصاحبه با علینقی عالیخانی، نوار ۱۶
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ مهر ۱۳۶۳
پروژه تاریخ شفاهی هاروارد
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ مهر ۱۳۶۳
پروژه تاریخ شفاهی هاروارد
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
03.02.202513:15
خاطراتی از تقیزاده
(به مناسبت ۸ بهمن سالگرد درگذشت سیدحسن تقیزاده)
مرحوم تقیزاده، با ما یعنی با پدر من یک رفتوآمد مختصری ایشان داشت خارج از جلسات «حزب عامیون» و من احساس کردم یکی دو بار که مثلاً برای خاطر چند صد تومان مرحوم تقیزاده که آن موقع رئیس مجلس سنا بود، احتیاج به تنخواهگردان دارد که چون در آن جماعت نسبتاً آدم متمول آن گروه پدر من بود، البته هرگز این کلمه بر زبان نیامد در خانه ما، قرض میکرد گاهی و بعد پس میداد یا مثلاً گاهی تلفن میکرد به پدر من میگفت که اگر ممکن باشد برای من یک کیسه برنج از توی بازار بخرید بدهید بعد پولش را حساب میکنم. و آن با آن دقتی که مرحوم تقیزاده داشت که حتماً این وجوه را خیلی بهسرعت بپردازد دو هفته سه هفته چهار هفته که رئیس مجلس سنای ایران در پرداخت این وجوه تأخیر میکرد، معلوم بود واقعاً باید منتظر باشد که حقوق آخر ماهش را از مجلس سنا بگیرد. و بههرحال اینها یک چیزهایی است که باید در مورد یک افرادی گفته بشود.
مصاحبه هوشنگ نهاوندی با تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار ۳.
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
(به مناسبت ۸ بهمن سالگرد درگذشت سیدحسن تقیزاده)
مرحوم تقیزاده، با ما یعنی با پدر من یک رفتوآمد مختصری ایشان داشت خارج از جلسات «حزب عامیون» و من احساس کردم یکی دو بار که مثلاً برای خاطر چند صد تومان مرحوم تقیزاده که آن موقع رئیس مجلس سنا بود، احتیاج به تنخواهگردان دارد که چون در آن جماعت نسبتاً آدم متمول آن گروه پدر من بود، البته هرگز این کلمه بر زبان نیامد در خانه ما، قرض میکرد گاهی و بعد پس میداد یا مثلاً گاهی تلفن میکرد به پدر من میگفت که اگر ممکن باشد برای من یک کیسه برنج از توی بازار بخرید بدهید بعد پولش را حساب میکنم. و آن با آن دقتی که مرحوم تقیزاده داشت که حتماً این وجوه را خیلی بهسرعت بپردازد دو هفته سه هفته چهار هفته که رئیس مجلس سنای ایران در پرداخت این وجوه تأخیر میکرد، معلوم بود واقعاً باید منتظر باشد که حقوق آخر ماهش را از مجلس سنا بگیرد. و بههرحال اینها یک چیزهایی است که باید در مورد یک افرادی گفته بشود.
مصاحبه هوشنگ نهاوندی با تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار ۳.
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
05.01.202516:03
نوار چهاردهم مصاحبه علینقی عالیخانی نقصی داشت که اصلاح و مجددا بارگزاری شد.
21.12.202410:18
مصاحبه با علینقی عالیخانی، نوار ۱۷
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ مهر ۱۳۶۳
پروژه تاریخ شفاهی هاروارد
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ مهر ۱۳۶۳
پروژه تاریخ شفاهی هاروارد
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Ko'rsatilgan 1 - 14 dan 14
Ko'proq funksiyalarni ochish uchun tizimga kiring.