Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
خونه‌ی غم‌رنگ. avatar

خونه‌ی غم‌رنگ.

الو؟ سلام؛ هستی صحبت می‌کنه.
@Thecurlyonesbot
🫖
TGlist reytingi
0
0
TuriOmmaviy
Tekshirish
Tekshirilmagan
Ishonchnoma
Shubhali
Joylashuv
TilBoshqa
Kanal yaratilgan sanaApr 16, 2024
TGlist-ga qo'shildi
Apr 08, 2025

"خونه‌ی غم‌رنگ." guruhidagi so'nggi postlar

یک اردیبهشت سال چهار.
ما نمی‌خوایم بمیریم اتفاقا فقط می‌خوایم واقعا زندگی کنیم.
بابا میگه: "درگیری زندگی هیچ‌وقت تموم نمیشه."
مستاصل و پر از درد نگاه می‌کرد؛ جلوی حیاط خونه‌ نشسته بود ولی انگار توی یک دنیای دیگه‌ای سر می‌کرد. پشت به پشت سیگار روشن می‌کرد و تا سوختن دستش می‌کشید. غم داشت، سردرگم بود. حتما حس خیلی غریبی داشت که بعد از سال‌ها عاشقی، عشقش رو از دست داده بود، انگار امنیتش رو از دست داده بود. توی نگاهش ترس بود، انگار نمی‌دونست بدون همراهش باید چیکار کنه.
مردد بود، نمی‌دونست می‌خواد این زندگی رو ادامه بده یا نه‌. رفتم پیشش، بغلش کردم و دست‌هاش رو گرفتم؛ نه اون چیزی گفت و نه من، نگاه‌هامون کافی بود؛ اون غم داشت و من آغوش. با نگاه‌هامون صحبت می‌کردیم که صدای نوه‌ش اومد، از توی ماشین داد میزد بابا بیا بریم بهشت زهرا شلوغ میشه‌ها؛ بهم گفت: دارم میرم پیشش، ممنونم دخترم.
خداحافظی کردم و رفتم خونه، ساعت‌ها خوابیدم؛ این غم برای من هم سنگین بود چه برسه به اون.
ما هیچ‌وقت خود واقعیت رو نمی‌فهمیم.
ما فقط اون چیزی رو می‌فهمیم که ذهنمون از واقعیت می‌سازه.
نمیدونم.
و نمیدونم این ندوستن خوبه یا بد.
غم کمرنگ نمیشه، کمرنگ می‌کنه؛ هم خودت رو و هم رنگ‌های زندگیت رو.

Rivojlanish

Obunachilar
Iqtibos indeksi
1 ta post qamrovi
Reklama posti qamrovi
ER
ERR
MAR '25MAR '25MAR '25MAR '25MAR '25APR '25APR '25APR '25

خونه‌ی غم‌رنگ. mashhur postlari

08.04.202518:03
یک اردیبهشت سال چهار.
06.04.202521:27
غم کمرنگ نمیشه، کمرنگ می‌کنه؛ هم خودت رو و هم رنگ‌های زندگیت رو.
08.04.202517:26
بابا میگه: "درگیری زندگی هیچ‌وقت تموم نمیشه."
08.04.202514:28
مستاصل و پر از درد نگاه می‌کرد؛ جلوی حیاط خونه‌ نشسته بود ولی انگار توی یک دنیای دیگه‌ای سر می‌کرد. پشت به پشت سیگار روشن می‌کرد و تا سوختن دستش می‌کشید. غم داشت، سردرگم بود. حتما حس خیلی غریبی داشت که بعد از سال‌ها عاشقی، عشقش رو از دست داده بود، انگار امنیتش رو از دست داده بود. توی نگاهش ترس بود، انگار نمی‌دونست بدون همراهش باید چیکار کنه.
مردد بود، نمی‌دونست می‌خواد این زندگی رو ادامه بده یا نه‌. رفتم پیشش، بغلش کردم و دست‌هاش رو گرفتم؛ نه اون چیزی گفت و نه من، نگاه‌هامون کافی بود؛ اون غم داشت و من آغوش. با نگاه‌هامون صحبت می‌کردیم که صدای نوه‌ش اومد، از توی ماشین داد میزد بابا بیا بریم بهشت زهرا شلوغ میشه‌ها؛ بهم گفت: دارم میرم پیشش، ممنونم دخترم.
خداحافظی کردم و رفتم خونه، ساعت‌ها خوابیدم؛ این غم برای من هم سنگین بود چه برسه به اون.
08.04.202510:49
ما هیچ‌وقت خود واقعیت رو نمی‌فهمیم.
ما فقط اون چیزی رو می‌فهمیم که ذهنمون از واقعیت می‌سازه.
08.04.202520:45
ما نمی‌خوایم بمیریم اتفاقا فقط می‌خوایم واقعا زندگی کنیم.
07.04.202519:53
نمیدونم.
و نمیدونم این ندوستن خوبه یا بد.
Ko'proq funksiyalarni ochish uchun tizimga kiring.