حسین کلاسششمیست. پدرومادرش جدا شدهاند، با خواهر و برادرهایش کنار مادرشان زندگی میکنند، و مسئولیت زیادی روی دوشش است. چندهفته قبل با معلمشان که مرد جوانیست، کلاهشان توی هم رفته بود و حسین میگفت که دیگر به کلاس نمیروم. مدیر خواست چون رابطهی من با بچهها صمیمیتر است، با حسین حرف بزنم، بپرسم چه شده و آرامش کنم. رفتم پیش حسین و پرسیدم چی شده؟ گفت که آقا از بین چهلنفر جمعیت کلاس و شلوغکاریهاشون فقط به من گیر میده و من رو دعوا میکنه. گفتم: تو هیچ کاری نمیکنی؟ آقا کلا بیدلیل تو رو دعوا میکنه؟ ریزریز خندید و گفت: نه، منم شلوغ میکنم. به شوخی زدم از بازویش و گفتم: حسین تو فقط یک هفته، یک هفته گل سرسبد شلوغکارها نباش، اگه آقا باز بهت گیر داد، اونوقت من به مدیر میگم با آقا صحبت کنه.
و با آقایشان صحبت کردم. آقایشان گفت که حسین و مدل شخصیت مسئولیتپذیرش را خیلی دوست دارد و از بچه حیفش میآید. برای همین بهش سخت میگیرد. خواستم کمی صبورتر باشد.
چندروز قبل، شیفت عصر بودیم. هوا ابری بود. حسین بیخیال و سرخوشانه سنگهای کوچک را از زمین برمیداشت و پرت میکرد به سمت آسمان. رفتم و جلو پرسیدم: رابطهت با آقا چطوره؟ باز بهت گیر داده؟ سبکبار خندید و گفت: نه خانوم، تازه مبصرمم کرده!
هزار کاکلی شاد توی دلم خواندند. سیمور گلس اعتقاد داشت ما در هر جایگاهی که هستیم و هر کاری که میکنیم، باید به بهترین نحو و برای خانومچاقه باشد. حتی اگر آن کار، شرکت کردن در یک مسابقهی رادیویی باشد. چون ممکن است خانومچاقه که یک زن سرطانی است که دکترها ازش قطع امید کردهاند، در یک ظهر گرم، کنار رادیو نشسته باشد، با یک مگسکش توی دستش مگسها و پشهها را دور کند و به صدای ما گوش کند، و ما باید در مسابقهی رادیویی آنقدر خوب باشیم که خانومچاقه از شنیدن صدایمان لبخند بزند. شاید بعدها گفتم که: حسین، تو خانومچاقهی من بودی در سالی که گذشت. همان خندهی تو حین گفتن "تازه مبصرمم کرده" به همه چیز میارزد.