هستیشناسی بیناسوژگانی
در رابطه با مسئلهی سوژه و ابژه باید گفت که نه جهانِ واحدِ مستقل، نه ذهنِ سوژه، بلکه این خود تجربه است که هر لحظه خود را به سوژه و ابژه دو پاره میسازد.
ما هیچ تصوری از واقعیت نداریم اما در اینجا واقعیت را همان احساسِ تجربهی مشترکِ مبهم میدانیم.
در این معنا، واقعیتی تجربه میشود. تا اینجا هیچ دانشی در کار نیست. اما میتوان از این تجربه به نحوی آگاه بود که ما را لزوماً به شکاف سوژه و ابژه نکشاند. تجربه با آگاهی متحد میشود. تجربه یعنی آگاهی از تجربه.
هرچند شاید تصور چنین تجربهای برای عقل عرفی دشوار به نظر برسد، اما با انجام سطحی ابتدایی از تمرینات به راحتی میتوان به چنین آگاهیای دست یافت.
مسئله، شناخت این ابژه یا صفاتش نیست بلکه مسئله این است که من در هر لحظه به تجربهی خودم توجه داشته باشم.
این آگاهی، از دانش و شناخت در معنای غربیاش فراتر میرود و هرچند به توجهآگاهی در سنت شرقی و یا علم حضوری در فلسفه اسلامی نزدیک است اما با هر دو متفاوت است.
این آگاهی ماهیتی هستیشناسانه پیدا میکند و خودش به خودی خود موثر است. یعنی رافع دوگانه نظر و عمل است و برای تحقق نیازی به ترجمه شدن از ساحت نظری شناخت به ساحت عملی فعلیت ندارد.
در حقیقت از یک سو این خودآگاهی است که ابژهی خویش را در هر لحظه برمیسازد و تجربه میکند، اما از سوی دیگر، این خود برساختن ابژه است که آگاهی را در هر لحظه برمیسازد.
بر این اساس نه آگاهی ذاتی از آن خویش دارد نه ابژه و نه سوژه، همهی آنها به یکدیگر تکیه دارند و با توجه به تغییرات یکدیگر، بنا به منطق خود، واکنشهایی متفاوت نشان میدهند.
ما اگر بخواهیم به برداشتی انتقادی و رادیکال از «ذات» راه ببریم تا بتوانیم به کمک آن سایر دقایق را توضیح دهیم باز هم به مفهوم «تجربه» متوسل خواهیم شد: یعنی دقیقاً همان احساس انکارناپذیر مبهم مشترک.
به هر ترتیب برای ما مهم این است که مفهوم سوژه از یک سو فاقد استحکام مورد ادعای فلسفه مدرن است که بتوان آن را به سادگی و مستقلاً پایه و مبنای مباحث معرفتشناختی مدرن یا فلسفه حقوق و اخلاق قرار داد، و از سوی دیگر، چنان موهوم و ناموجود و منفی هم نیست، که اساسا نتوان هیچ دلالت ایجابیای برای آن یافت و آن را به کلی از محاسبات و مناسبات معرفتی، اخلاقی و سیاسی کنار گذاشت.
در این معنا، سوژه در عین حال که مرزی دارد (به واسطهی نوع شدتمندی گرهگاهش و تراکم آگاهی در یک واحد موقت)، مرزی هم ندارد، چرا که خودِ «تجربه» ماهیتی مرزشکن و وحدتبخش دارد.
به همین دلیل سوژه همزمان جدا از و متحد با جهانی است که آن هم چیزی نیست جز واقعیتی برساخته از همین همزمانی دو وجهی که بدون پلاستیسیتهی جامع و دربرگیرندهی هر دو طرف تناقض فرومیپاشد.
در نهایت هر گرهگاه شدتمند (یعنی نه فقط مثلاً فلان انسان، بلکه حتی یک درخت یا یک تکه سنگ) کارکردی سوبژکتیو مییابند، بیآنکه بخواهیم دچار هذیانگوییهای آنیمیستی یا عرفانی شویم: این معنای حقیقی هستیشناسی بیناسوژگانی است.
🔹 محمدمهدی اردبیلی
#اصول_مبارزه_در_زمانه_نیهیلیسم، ۱۴۰۳، صص ۳۶۹-۳۷۵
#هستیشناسی
#نظریه_آگاهی_به_تجربه
#هستیشناسی_بیناسوژگانی
🆔 @Intersubjectivity