Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
نیلوفرانه | نیلوفر دادور avatar
نیلوفرانه | نیلوفر دادور
نیلوفرانه | نیلوفر دادور avatar
نیلوفرانه | نیلوفر دادور
گـفـتـنـد: یـافـت می‌نشود، جُـسته‌ایم ما
گفت: آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست

مولانا
12.04.202518:21
"حیرت" همیشگی بود. همیشگی و همسنِ موجودی به اسم "آدم". از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شد و گاهی هم فربه‌تر از همیشه به جانِ عقل نحیف انسان می‌افتاد. در این میان برخی آدم‌ها غریب‌تر و سرگردان‌تر بودند چرا که حیرت نه تنها عقل که دل‌‌شان را هم شبیه پروانه‌ای کوچک در مشت بی‌اندازه بزرگ و خشن‌اش له می‌کرد.
آدم و حیرت این دو همسفر مجبور گاهی چنان از هم خسته می‌شدند که پای جدل و سفسطه و گاهی هم انکار به این ارتباط پیچیده و مرموز باز می‌شد. گاهی دشمن هم و گاهی دوست می‌شدند و این تقدیر عجیب همیشه و هنوز گریبان‌گیر آن‌ها است...

بعضی وقت‌ها بعضی از این آدمک‌‌های حیرانِ مجبور به ماه خیره می‌شوند درست مثل اولین آدم‌ها و با خود زمزمه می‌کنند؛

در آوارگی این حیرت، اگر چاره نکنی
در قلمروی گیتی تا ابد بی‌وطن خواهم ماند...

نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
خورشید هم باشی گاهی دلت می‌خواهد در آغوش نخل پنهان شوی!

نیلوفر دادور

🤍.
07.04.202518:20
امروز به عزیزی گفتم؛ می‌خواهم آرزویی را پیشت به امانت بگذارم که هرگز گمان نمی‌‌کردم پیش از محقق شدنش درمورد آن با کسی حرف بزنم.
گفت؛ پس چرا حالا نظرت عوض شده است؟
گفتم؛ راستش با خودم فکر کردم شاید پیش از تولد آن آرزو از این جهان بروم و لااقل اگر اینطور است کسی بعد از من یاد آن آرزو را زنده نگه دارد.

اما با این همه، امید در دلم شبیه شکوفه‌های گیلاس زیبا و خوشبو است و تو ای آرزوی عزیزم! می‌شود اتفاق بیوفتی و من وقتی هنوز در این جهان هستم بگویم؛ {قد جعلها ربي حقا}.

نمی‌دانم چرا این‌ها را با بغض نوشتم اما، اگر می‌خوانید لطفا دعا کنید که خداوند محقق کند...
04.04.202509:25
.
03.04.202512:30
دخترم!
این دعا: «یا رَبِّ لا تُعَلِّق قَلْبِی بِما لَیْسَ لِی» زمزمه‌ای است که جان را از سراب‌های بی‌فرجام رها می‌سازد: «خدایا! قلب مرا به آنچه برای من نیست وابسته مگردان» یعنی: گرفتار آنانی که ارزشم را نمی‌دانند، در قید احساس خود هستند، ارزش را فقط با منیت خودشان می‌فهمند و در پاکی و نیرنگ رنگ عوض می‌کنند حفاظتم فرما و به خود واگذارم مکن! چنان بسیار قلب‌هایی که در تمنای سایه‌ای بی‌ریشه سال‌ها در عطش مانده‌اند و چه جان‌هایی که در حسرت گوهری که از آن ایشان نبود به آه مبدل گشته‌اند؛ مرا بسان آنان در افسوسی سرگردان مکن!

دخترم!
اگر روزی بر دری کوبیدی و گشوده نشد، اگر به ستاره‌ای چشم دوختی و خاموش شد، اگر شاخه‌ای به سویت دست دراز کرد و در دستانت نماند بدان که این جهان، حکمتِ پروردگار است که هر چیزی را به جایگاه خویش می‌نشاند و تو را از آنچه برای تو نیست بازمی‌دارد تا روزی در آغوش آنچه حقیقتا از آن توست آرامش یابی.

@Niloofardadvar
15.04.202513:36
{إِنَّهُ كَانَ بِي حَفِيًّا}|مریم۴۷|

«همیشه با من مهربان بوده است»
12.04.202517:31
08.04.202514:15
می‌روی به هزار راه و باز هم راه به جایی نمی‌بری. هر راه جدیدی ترس و رنجی دارد و هر بازگشتی خستگی و دلمردگی.
با این همه، زندگی آدمی همین است.‌ به هزار راه رفتن و آخر راه خود پیدا کردن.‌
پایان این راه اگر نورِ آسمان‌ها و زمین ایستاده باشد تو راه‌یاب شده‌ای حتی با جسمی که از دست رفته و روحی که جای هزار زخم و رد هزار خستگی بر آن است.
اما چقدر بد و باز هم بد اگر به ته جاده برسی و بگویند؛ همه‌ی عمر به بیراهه بوده‌ای!

برخی اما خوش‌شانس‌تر و مقرب‌ترند.
محبتی، کرشمه‌ای و یا حضور گرم یک ایمان دامن دلشان را به سوی خویش می‌کشد و می‌گوید؛ جا اینجاست! همین‌جا...

ز فرق تا قدمش هر کجا که می‌نگرم
کرشمه دامن دل می‌کشد که جا اینجاست


یعنی ما نیز یک روز طعم ترد و شیرین رسیدن را خواهیم چشید؟

نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
از وضعیت مردم غزه به تنگ آمده بودم و هیچ چیزی اندوهم را آرام نمی‌کرد. با خدا حرف می‌زدم‌. به خدا می‌گفتم؛ من اینجا در نهایت آرامش و امنیت نشسته‌ام و صرفا دیدن و شنیدن وضعیت خواهران و برادرانم در هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر اینطور غمگین و عاجزم کرده است پس حال آن مردمان چطور خواهد بود؟
کودکان بی‌سر، زنان فرزند مرده، مردان سرگردان و از پای درآمده، خانه‌های ویران شده و فقر، گرسنگی، بیماری، ترس و احساس خشم و اندوه رها شدن توسط امت!

احساس می‌کردم قلبم دارد از جایش کنده می‌شود. قرآنم را برداشتم تا ورد روزانه‌ام را بخوانم و میخکوب شدم از این آیات....
همان موقع عکس این صفحه را گرفتم که هر روز نگاهش کنم، بخوانمش، فکر کنم و یادم نرود خدا هست، ما همه در آزمایش و ابتلا هستیم و جهان صاحبی دارد که تمام نیروهای جهان در برابر آن هیچ و کوچک و پوچن!
04.04.202509:25
اذکار صبح و عصر به همراه ترجمه✨.
31.03.202509:45
عموی عزیزم!
امسال، اولین سالی است که بعد از نماز عید صدای گرم و مهربانت در خانه‌مان نمی‌پیچد. اینجا همه بغض گلویشان را پنهان می‌کنند تا دست‌های بلند و خشنِ نبودنت گلویشان را نفشارد و تا عید، این نشانه‌ی دین الهی با غم و اندوه سپری نشود.

عموی عزیزم!
در تمام لحظات رمضان با دلی تنگ دعایت کردم. و یقین دارم با این دل مهربان و روح زیبایی که تو داشتی، عیدت در کنار پیامبر و صدیقین و خوبان خدا خواهد بود.

عموی عزیزم!
عیدت مبارک، دوستت دارم و هرگز در خلوص دعا فراموشت نخواهم کرد.

اللهم إغفره وإجعله فی فسیح جنانك.

نیلوفر.
15.04.202513:36
درخت مورد علاقه‌ی من؛ درختِ دوستی است!
حالا فرقی نمی‌کند نخل باشد یا سیب، ته حیاط خانه‌ی ما باشد یا همسایه.
فرقی نمی‌کند تابستان باشد و آبستن میوه یا زمستان باشد و عریان برگ!
چه فرقی دارد تو او را بوییده باشی یا نه... سبز باشد یا زرد؟

من از آن دم که درخت دوستی را در دلم کاشته‌ام تمام چراها و اماها و کاش‌ها را تبر کرده‌ام. دیگر فرقی ندارد درخت من یک روز تنها شود و زمستان‌زده مهم این است که آن هنوز و همیشه ریشه خواهد داشت، خشک نخواهد شد و سایه‌اش را از هیچ کس دریغ نخواهد کرد...

راستی تو نیز در دلت درخت دوستی را کاشته‌ای؟

نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
يا‌ ولي نعمتنا وملاذنا عند كربتنا!
إجعل ما نخافه ونحذره بردا وسلاما علينا كما جعلت النار بردا وسلاما على إبراهيم
.

🤍.
07.04.202519:42
آمیین
ممنونم🤍
غزه تماما از زمین پاک خواهد شد...دیدار به قیامت....خداحافظ ای ستمکارترین مردمان تاریخ...

_روزنامه‌نگاری از غزه
03.04.202515:56
زندگی خیلی عجیبه...
آن خاطره و این خاطره.

الحمدلله، كل هذا من فضلك يا الله🤍.
17.03.202512:30
مادربزرگ سال‌ها است که نمی‌تواند راه برود. بیشتر وقت‌ها روی تختش می‌نشیند و قرآن می‌خواند یا تسبیح‌های زرد رنگ زیبایش را با سرانگشت‌های مهربانش به ذکر و یاد خدا آغشته می‌کند.
من عاشق نگاه کردن به او هستم وقتی قرآن می‌خواند، وقتی دعا می‌کند، وقتی حرف می‌زند، وقتی نگاه می‌کند. دیدن او در هر حالتی چنان حالم را خوب می‌کند که انگار دارم به آسمان نگاه می‌کنم، به پرنده‌ها به خوشبختی...
مادربزرگ آدمِ کم حرف اما خوش حرفی است. از آن‌هایی که همه چشم به دهانش می‌دوزند تا چیزی بگوید که هر حرفش زیبا است و مهربان.
امروز که داشتم موهایش را شانه می‌کردم از او پرسیدم؛ چرا همه اینقدر دوستت دارند؟ راز این محبت و احترام چیست؟
و او فقط محجوب خندید.

دوست دارم وقتی پیر شدم نوه‌هایم همانطور که من مادربزرگ را دوست دارم مرا دوست داشته باشند...

همین...
14.04.202511:14
در اندوه طولانی شقایق‌ها
به وقت غروبی نزدیک
از سفر باز خواهم گشت
و لبخند تو را
در شمایل یک پروانه
خواهم نگریست

در شادیِ کوتاه شقایق‌ها
به وقت طلوعی دور
عزم سفر خواهم کرد
و تمام دلم را
در شمایل لبخند تو
و‌ در نگاه یک پروانه
خواهم نگریست...

نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
10.04.202517:57
هوا دم کرده و طاقت‌فرسا بود. یک بعد از ظهر سوزان که آدم را بی‌حال و خسته می‌کرد. روی تخت دراز کشیده بودم و از پنجره‌ی بزرگ اتاق که گاهی باد، پرده‌های سفید و آبی آن را به جان هم می‌انداخت و تصویر درخت‌های بیرون را می‌پوشاند به آسمان صاف و بدون ابر نگاه می‌کردم.
توی دلم دعا کردم کاش باران ببارد... چه آرزوی دور و محالی! آسمان داغ و عقیم از ابر کجا و باران کجا؟
هنوز به آسمان خیره بودم... چند دقیقه بعد تکه‌های کوچک و کم‌جان ابر خورشید را در آغوش خود پنهان کردند و بعد تندری که معقول به نظر نمی‌آمد اما، اجابت یک دعا بود از راه رسید..
سبحان الله!
خدایا اجابت‌های تو آدم را شگفت‌زده می‌کند اما، مهم‌تر و زیباتر از اجابت‌ها نگاه مهربان تو است. احساس شنیده شدن توسط خالق این جهان...
اگر امروز باران نمی‌بارید باز هم در یک روز دم‌کرده‌ی دیگر صدایت می‌کردم. اگر آن دعاهای هزار ساله اجابت نشوند باز هم با تو حرف می‌زنم، با تو درددل می‌کنم، از تو راه می‌جویم و به آسمانت خیره می‌شوم.
اگر گاهی رنج، درد، بیماری و فقدان دست‌های زمخت‌شان را روی گلویم بگذارند باز هم با صدایی حبس شده تو را می‌خوانم...
تو فقط مرا دوست داشته باش، از من روی برنگردان و نگذار گل ایمان در باغ قلبم پژمرده شود.
این دنیا با اجابت یا بی‌اجابت گذرا و فانی است و در نهایت آن روز که به خانه بازگشتم دیدن تو اجابت‌ همه‌ی دعاها و تسکین همه‌ی تلخی‌ها است...

@Niloofardadvar
07.04.202519:41
چقدر مهربان🤍
04.04.202510:25
03.04.202515:52
◽️در محضر فرشتگانِ زمینی

دهه‌ی آخر رمضان، خداوند تجربه‌ی فوق‌العاده زیبایی را برایم رقم زد. تجربه‌ای که اگر به توان و اراده‌ی من بود هرگز چنین زیبا و مبارک اتفاق نمی‌افتاد و باور دارم که فضل خدا شامل حالم شده است.
رمضان امسال و دهه‌ی آخرش مصادف شد با نوروز و تعطیلی مدارس و دانشگاها. من که از سال‌ها پیش آرزوی تکرار خاطره‌ی کمرنگ اعتکاف کودکی‌‌ها را داشتم با یکی از اساتید صحبت کردم و برنامه‌ی اعتکاف چیده شد و قرار شد در حوزه و کنار مسجد جامع معتکف شویم.
به چند نفر پیشنهاد همراهی دادیم اما، هر کسی مشغولیت و عذر و بهانه‌ای داشت.
یک شب مانده به اعتکاف استاد لیست معتکف‌ها را فرستاد که فقط من بودم و دو نفر دیگر و یک دختر نوجوان.
به‌نظر ناامیدکننده می‌آمد اما ناامید نشدم. دلم روشن بود. دلم به این رمضان و اعتکاف خیلی روشن بود. برای روح خسته و تشنه‌ام چه اهمیتی داشت چند نفر باشیم؟ مهم "بودن" در آن فضا، زنده کردن آن خاطره‌ی کمرنگ و بازیافتن خودِ گمشده در نزدیکی خدا بود. اما، خدا انگار تصمیم دیگری داشت. خدا خیلی بیشتر از زنده کردن یک روح خسته می‌خواست. خدا برنامه‌های دیگری داشت...

روز بعد در کمال ناباوری لیست پر شد. از که؟ از دخترهای نوجوان ۱۰تا۱۵ سال. شگفت‌زده و متعجب بودم!
چرا؟
چون از مدت‌ها پیش در دلم چراغ کوچکی سوسو می‌کرد. چراغی برای روشن کردن یاد و نیایش خدا در دل این پرنده‌های کوچک و دوست داشتنی که گاه و بی‌گاه در جمع‌های خانوادگی و غیره می‌دیدم‌شان. احساس می‌کنم آدم در سن این دخترها چقدر به نیایش و خدا نیاز دارد و البته در هر سنی.

اعتکاف شروع شد...
از همان لحظات اول احساس می‌کردم قرار است من دیگری در این اعتکاف متولد و بزرگ شود. نسبت به تک‌تک دخترهای آن‌جا احساس مهربانی، مسئولیت و محبت خاصی پیدا کرده بودم. دخترها بیش‌تر از انتظار و تصور من باهوش و پذیرای رشد و‌ خوبی بودند. سرزمین روح تک‌تک‌شان باغِ گل‌های آفتاب‌گردانی بود که رو به خدا داشت.
دوست داشتیم همه چیز گروهی و دست‌جمعی باشد. دعا، نماز، قرآن، ذکر... و چقدر لحظات دعا و ذکر و قرآن خواندن‌هایمان زیبا بود. معصومیت قلب و صفای این بچه‌ها هر دعایی را به اجابت گره می‌زد و هر استغفاری را در آمرزش معنا می‌کرد.
حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم تمام ثانیه‌های دعا در قلبم مرور می‌‌شود. چقدر زیبا دعا می‌کردند. چقدر زیبا...
ده روز، هر روز آغشتگی روح و زبان و قلب به نیایش، آمرزش، کلام خوب و همدلی... انگار در بهشت بودیم و آن بچه‌ها هر کدام فرشتگانی معصوم و نورانی که قلب و ذهنم را جلا می‌دادند.
هر بار که آن‌ها را دور خودم جمع می‌کردم و درمورد زندگی و اخلاق و هر چیز خوب دیگری صحبت می‌کردیم گمان می‌کردند که آنان از من می‌آموزند اما، در واقع این من بودم که از آن‌ها می‌آموختم.
روزها خیلی زود سپری شدند و شبِ عید با قلبی دلتنگ با تک‌تک‌شان خداحافظی کردم اما هر روز برایشان دعا می‌کنم و فکر می‌کنم تا آخرین روزهای زندگی خاطره‌ی روشن این اعتکاف دلم را خانه‌ی امید و آمرزش خواهد کرد.

راستی بچه‌ها برایم یک عالمه نامه نوشته‌اند. شاید عکس بعضی‌هایشان را اینجا بگذارم.

نیلوفر دادور_رمضان۱۴۴۶/فروردین۱۴۰۴

@Niloofardadvar
و زمزمه کرد: دلی مهربان و روحی خیرخواه به من عطا کن تا اگر بنا است شانه باشم، شانه‌ای امن و اگر قرار است تکیه‌گاه باشم، تکیه‌گاهی عزیز و آرام باشم.

زمزمه کرد: دلی آرام، پذیرا و قوی به من عطا کن تا بذرهای مبارک دوست داشتن در آن رشد کند و آن توان در او باشد که سایه‌ای گردد در روزهایی که آفتاب محنت‌ها گیاه محبت را می‌سوزاند و نمور و خسته می‌کند.

@Niloofardadvar
Ko'rsatilgan 1 - 24 dan 35
Ko'proq funksiyalarni ochish uchun tizimga kiring.